شیطنت های دبیرستانی
تهران ۱۳۴۴-۱۳۴۷
Ahmadi Ainie
مریم خانم واحساس گناه من
گفتم یکی از دو همسایه ما از سمت غرب آقای کلهرودی اینها بودند, که مخصوصا مریم خانم همسرش ازهمه بیشتر با ما رفت و آمد داشت. یکبار شنیدم مریم خانم میگفت چون شوهرش ازهرنظرشایسته بوده تازگی ها مقامش بالا رفته وبرای مامورت های ویژه باید حد اقل هفته ای یکباربماموریت برود. اما در عین حال اظهار دلخوری میکرد و مادرم اورا دلداری میداد که تا چشم بهم بگذارد این سختیها تمام میشود بجایش شوهرش میتواند زندگی مرفه تری برای او و بچه ها فراهم کند#. .مریم خا نم آدم گرمی بود و یادم میاید ازوقتی کلاس پنجم و ششم دبستان بودم وقتی میامدندخا نه ما یا حتی توی کوچه ماها را میبوسید و یک شکلاتی چیزی بهم میداد, مخصوصا با لپهای من خیلی ور میرفت و ماچم میکرد, که منهم کمی پکر میشدم، اوهم یک شکلات دیگر میداد اما یک ماچ محکم هم میکرد که من دیگر عصبانی میشدم, ولی بخاطر شکلاتها داد نمیزدم. اولهابا شوهرش خیلی از شبها میامدند پیش ما ولی از وقتی آقا کلهرودی ماموریت اش زیاد شده بود معمولا فقط خود مریم خا نم انهم روزها میامد پیش مادرم و شوهرش دیربه دیرمیامد خا نه ما یعنی تهران نبود که بیاید. اما ازاوایل کلاس هشتم نمیدانم چی شد که اوضاع یک کمی فرق کرد ،یعنی آنموقع اولش نمیدانستم چه شده ولی بزرگتر که شدم فهمیدم که آدم بزرگتر که میشود اگرجنس مخالف دست به سر و گوشش بکشد و او یک جوری بشود خیلی هم غیر طبیعی نیست. اولین بارکه این یکجوری شدن روی داد و من نفهمیدم چی شده در آخرین روزهای تابستان بود. مریم خانم را که دیدم, بدون اینکه او متوجه بشود نگاهم از سر و گردناش رفت به ساق پاها یش و یک جوری شدم و مزه ای خاص در دهانم آمد. بعد از ان بود که برعکس سابق دلم میخواست مریم خا نم ماچم کند, اگرچه اغلب تظاهرمیکردم که میخواهم خودم را عقب بکشم.
یکسال و نیم بعد, آنها خانه ای درشهرآرا خریدند ورفتند. مادرم که دیدنشان رفته بود میگفت "ماشالا،ماشالا، خدا زیادش کنه، خونه شون خیلی بزرگ و خوبه", گویا دوطبقه بود با یک حیاط بزرگ که خودشان طبقه اول مینشستند و طبقه دوم را اجاره داده بودند.
اما از حدود دوسال پیش از آنکه آنها بروند, یعنی از اواسط کلاس هشتم , دقیقتر بگویم ازبعد از ان تاریخی که ان مزه خاص را از دیدنش در دهانم حس کرده بودم, من گاهی از پشت پنجره اتاق بزرگ خا نه خودمان که طبقه دوم بود حیاط آنها را دید میزدم. از شما چه پنهان، دوباروقتی هوا گرم بود از همانجا مریم خانم را دیده بودم که در گوشه حیاط شان آبتنی میکرد. حول نشوید چون اوبا لباس آبتنی میکرد، یعنی درهمانحال که پیرهن نسبتا بلند، نازک وگلدارتنش بود, شیلنگ آب را روی سروبدنش میگرفت. درعین انکه ازسردی آب لذت میبرد اما از شدت سرمای آب کزمیکرد و منهم بدون اینکه او بداند بهمان اندازه کیف میکردم. پیرهن خیس قوسهای موزون بدن مریم خانم را بدجوری نمایانترمیکرد و من بدون اینکه دست خودم باشد مزه عجیب گناه را قورت میدادم. بگولعنت بمن, که اگر صد بارهم بگویی کم است
هروقت اینجوری میشد فورا به خودم فحش میدادم وبا خودم تصمیم میگرفتم که دفعه بعد مرتکب این گناه نشوم، اما هیچوقت خدا صدایم را نشنید، منظورم اینستکه در این مورد خاص نشنید, ویا اینکه صلاح ندید کمکم کند. انگار که اگرکاری کند که دران لحظه های آبتنی من حواسم به چیز دیگری پرت بشود, یا اینکه اگرکاری کند که ازدیدن ان صحنه هیچ حسی بمن دست ندهد آسمان به زمین میاید. خلاصه اش که هیچوقت نتوانستم به این قولم عمل کنم, و سیاهه گناهانم سنگینترمیشد.
درهرحال مریم خا نم شاید به دلیل احساس تنهایی, خیلی بخا نه ما میامد و مادرم هم دربین همسایه ها او را بیش ازهمه دوست داشت, بهمین خاطرهم چپ و راست بمن توصیه میکردکه درکارها به او کمک کنم وهمین امریکجوررابطه توصیف ناپذیربین ما بوجود آورده بود که من درموردش بیشترصحبت خواهم کرد.
روزی که زهرا کوچیکه رابردم خانه شان
کلاس دهم بودم توی کوچه دیدم زهرا کوچیکه دخترمریم خانم تنهایی توکوچه گریه میکند, این زهرا کلاس دوم ابتدایی بود وچقدردخترنازی بود. پسوند کوچیکه برای این دنبال اسمش بود که دخترساریه خانم همسایه روبروهم اسمش زهرا بود که کلاس نهم بود.
پرانتز:حرف حرف میاورد، این ساریه خانم دو دخترودوپسرداشت. مادرم میگفت زن خیلی خوبی است, فقط یک کمی "واز و ولنگ" است. خودش بمادرم گفته بود ۳۶ سال دارد, اما درشناسنامه ۳۳ ساله است و اسم اصلی اش راویه خانم بود, چون یک خاله ای داشته که در بچگی مرده که اسم اش راویه خانم بوده, و خدا میداند این زن چقدر دلخوربود از اینکه اسم یک مرده را روی او گذاشته اند. البته زهرا بزرگه که نسبتا آتشپاره هم بود, امسال رفته بود کلاس دهم و یک دختر بزرگ بحساب میامد وحالا دیگرو دوسالی بود که او هم بکوچه نمیرفت. اما آنوقت ها که میامد درچند بازی روی ما پسرها را کم میکرد, که یکی از آنها "گانیه" بود#. زهرا ازسال گذشته قدغن کرده بود که دیگرحق ندارند زهرا صدایش کنند وباید نیلوفرصداش کنند، وهمه هم همینکاررا میکردند, غیرازمادربزرگش که زبانش نمیچرخید و هنوززهرا صداش میکرد, ونیلوفرهم عصبانی میشد. اتاقی که من و برادرکوچکترم دران درس میخواندیم و میخوابیدیم طبقه دوم وکاملا مشرف بحیاط انها بود.خا نه ما سه طبقه وجنوبی بود وخا نه آنها شمالی بود ودوطبقه. ساریه خانم اینها دردو اتاق طبقه بالا مینشستند که توسط یک راه پله روباز وموزائیکی بحیاط وصل میشد. دو مستاجرهم دردواتاق طبقه پایین سکونت داشتند که اسم یکی ازآنها اخترخانم بود. یک اتاق کوچک هم درجنوب حیاط و روبری مستراح ساخته بودند که آشپزخا نه مشترک مابین همه بود. من تقریبا هر روزی که خانه بودم صدای زهرای سابق را میشنیدم که بلند سرمادربزرگه داد میزد "انا، زهرا مرد، اگه با من کار داری باید یاد بگیری نیلوفر صدام کنی" بعدش سریه خانم که خودش سازمانا بلندگو قورت داده بود, میامد بیرون, اول داد وهوار می انداخت سرنیلوفرکه "بابا پیرزن زبونش نمی چرخه بگه نیلوفر، نمیشه که کشتش" و یک دادی هم به زبان ترکی سرمادره میزد که معنی اش اینبود که "لج بازی نکن مادر". در اجرای این صحنه مکرردوتا کار هیچوقت ازقلم نمی افتاد: اول اینکه وقتی خطابه اش بزبان ترکی تمام میشد حتما کانال عوض میکرد وبا مخلوطی خطاب به پیرزن میگفت "ا-له-مه؛ نکن دیگه مادر، بیلیرن، فهمیدی؟ اما دومین کار که من هیچوقت دلیلش را نفهمیدم این بود که سریه خانم همیشه و حتما باید میرفت روی پله های چهارم یا پنجم مینشست و طرفین را به آتش بس دعوت میکرد. طبیعی است که دران شرایط حواسش به حرفهایش بود وخیلی متوجه نمیشد که دامنش بالا رفته و رانهایش (که کمی هم گوشت آلود بودند) پیدا میشدند و من ناخود آگاه توجهم به ان جلب میشد و آب دهانم را قورت میدادم. شاید اگر فقط یک کمی بیشتر تجربه میداشتم از همین قورت دادن میباید میفهمیدم که درست است که او مادردختری به بزرگی نیلوفر است اما سنش تازه حدود ۳۵ سال است]. بهرحال مگر اینکه خدا خودش یک تخفیفی چیزی بمن بدهد و الا اگرهیچی را حساب نکنند بخاطرهمین نگاههای ناپاک درجهنم شوهرسریه خانم (که همیشه غروب دیروقت ازکاربر میگشت) حکم کورکردن چشمم را خواهد گرفت. یعنی اگر فقط خود سریه خانم مطرح بود شاید آدم میتوانست بگوید تقصیرخودش بوده که انجوری واز و ولنگ مینشست. اما جواب شوهرش را که روز قیامت نمیشود داد، بلاخره وقتی که بفهمد همین من که مثل بچه های معصوم بهش سلام میکردم, ازپشت باو خنجر میزدم وگاهی پروپاچه زنش را دید میزدم ولکن معامله نخواهد شد. حالا اگرهردوتاچشمم نباشد یکی که روی شاخش است, وشک نیست میروند سراغ چشمی که بکه اول به پروپاچه زن مردم خیره شده و موجب گردیده آب ازلب ولوچه جاری بشود.
اما بهتر است همسایه روبرویی را ول کنم وبرگردم سرهمسایه بغلی که مورد نظرم است
گفتم مریم خا نم غیر اززهرا کوچیکه یک پسربنام امیرهم داشت که با زهرا دوقلو بود, و ازاول او را پیش خاله اش که بچه دار نمیشد گذاشته بودند. خاله اینها گویاحسابی به امیرمیرسیدند, تپل هم شده بود و تا آنجا که من میتوانستم تشخیص بدهم, میشد بگویی بچه ننه است. مریم خانم یکبارتوی کوچه بخودم گفت که شوهرش ازاینکه خاله امیررا لوس بارآورده دلخورونگران است. خاله ازنظرمالی میباید کاروبارشان نسبتا خوب بوده باشد, چون یک خانه بزرگ سه طبقه دردوتا کوچه بالاترداشتند که دو طبقه اش را اجاره داده بودند. شوهرخاله کامیون دارویا راننده کامیون ترانزیت و نصف ماه را درمسافرت بود. خا له که گویا ۸-۹ سال بزرگتر از مریم خانم بود حدود ۳۵-۴۰ ساله بنظر میرسید، اسمش نرگس خانم و زنی مهربان و بقول مادرم دست بخیربود. نرگس خانم اگرنگویم هرروز, حداقل یکروز درمیان سری بمریم خانم میزد وامیر را میآورد که مریم خانم قربان صد قه اش برود. آخر ازهرپنج جمله ای که نرگس خانم میگفت سه تایش "قربان صدقه امیر بود. ما بشوخی میگفتیم اخه میترسه پسره "عقده قربونت برم نشنیدن پیدا کنه" . زهرا خیلی هم از این بده بستان راضیبنظر نمیرسید، چون گاهی که چیزی باب میلش نبود میگفت "منهم میخوام مثل امیر برم پیش خاله اینا بمونم". درمجموع خاله خیلی هوای بچه ها (و حتی خود مریم خانم) را هم داشت و گاه و بیگاه میامد زهرا را هم بر میداشت، آنها را میبرد برایش عروسک و اسباب بازی و چیزهای دیگری را که دوست داشت میخرید,وحد اقل هفته ای یکبار برای تفریح به باغ گلستان، سینما و یا بستنی فروشی میبردشان.
یادم هست یکبارکه مادرم پشت دار نشسته بود و داشت قالی میبافت ومریم خا نم هم بغل دستش تماشا میکرد, شنیدم که با لحنی که یک کم بوی گله میداد بمادرم میگفت" این خواهرم فکرمیکنه من هنوزم بچه ام".
چیزی که تازه گی ها کشف کرده بودم اینبود که از حدودای اردیبهشت امسال به بعد همینکه میفهمیدم مریم خا نم آمده پیش مادرم، من چپ و راست به بهانه سر یخچال رفتن میرفتم توی هال، دریخچال ر ا باز میکردم و مثلا دنبال یک خوردنی میگشتم و زیرچشمی نگاهی هم به چگونگی استقرارمریم خانم می انداختم، اگراودر سمت در اتاق, روی دار نشسته بود و مادرم طرف پنجره، آنوقت بدون اینکه جلب توجه کنم میرفتم مثل گربه های گرسنه بغل دراتاق قالی وا مییستادم. حتی دو سه بار مادرم گفت "مگه درس نداری؟ اخه اینجا وایسادن هم شد کار" و من با خجالت در رفتم, نمیدانم چرا، بی اراده خوشم میآمد. حرفها که فکر نمیکنم برایم جالب بودند، بعد تر که فکرکردم بنظرم رسید شاید برای این بود که وقتی مریم خانم میامد خا نه ما خیلی راحت مینشست، درتابستانها معمولا یک پیرهن گلدار گشاد که سینه اش هم باز بود تنش بود, و من از رنگ موهاش که میریخت پشت گردنش خیلی خوشم میامد. مریم خا نم یک زن چادرچاقچوری نبود, چندین بارهم دیده بودم که با شوهرش با مانتو دامن و بدون حجاب میرفتند بیرون. ، اما به دلیلی که آنوقتها نمیفهمیدم, وقتی شوهرش درماموریت بود در محل و کوچه و موقعی که میرفت دم مغازه چادر گلدار سرش میکرد و نسبتا خود را میپوشاند. روی تخته دار قالی که نشسته بود پاهاش رو هوا آویزان میشد.
خب اینهم بود که تازگی ها حس کرده بودم برق ساق پاهاش بدجوری چشمهایم را میگرفت طوریکه بی اراده زبا نم را دور لبم میمالیدم, مثل گربه گرسنه که گوشت دیده باشد. اولهاش هروقت اینجوری میشد خجالت میکشیدم وخیلی هم احساس گناه میکردم و پیش خدا توبه میکردم. ،بدون اینکه کسی دیده باشد که من آب دهانم راه افتاده میدویدم توی اتاق و کتاب را باز میکردم که بخوانم و حواسم برگردد سر موضوع درس و پیش خدا توبه میکردم. اما همانطورکه کلمات وجملات را میخواندم انگار شیطان با صد جور واسطه بعضی ازکلمات را به پوست مریم خا نم ربط میداد ومن را یاد تازگی وبرق ان رانها میانداخت. این شیطان بد جنس طوری میرفت توی جلدم که بعضی وقتها پیش خودم مجسم میکردم که گویا از من خواسته که پاهایش را ماساژ بدهم و منهم دارم همین کار را میکنم ویک مزه عجیبی میا مد توی دهانم. اما فورا احساس گناه بهم دست میداد، لبم رامحکم گاز میگرفتم، وبرنامه لعنت و نفرین به خودم را از نو تکرار میکردم. ازخدا میخواستم شیطان را بفرستد سراغ یکنفر دیگر تا من دیگر فکرم به مریم خانم نرود.منظورم ازگردن به پایین است چون حتی دراوج احساس گناه هم هیچوقت از خدا نخواستم کاری بکند که از موهایش خوشم نیاید، چون هم موج داشتند و هم رنگ و وارنگ بودند.
نمیدانم مادرم تازگی چیزی حس کرده بود یا اینکه به خاطر توصیه های کلی همان سید جلیل بود که گفته بود اگردرخا نه پسر دوازده سیزده سال به بالا دارید بهتراست زنها جلوی آنها حجاب را رعایت کنند، حتی خواهرومادر.
اینرا به این دلیل میگویم که یکبارفالگوش شنیدم که مادرم داشت برای مریم خانم تعریف میکرد که به صدیقه دخترخواهر خودش هم تذکر داده خیلی جلوی من و برادرهایم واز و ولنگ نباشند. هرچه که بود کاملا مشخس بود که مادرم دارد غیرمستقیم بمریم خا نم توصیه میکند جلوی ما پسر ها بیشتر خودش را به پوشاند، من ناراحت شدم ودویدم تو اتاق خودم، و اتفاقی ازپنجره دیدم اخترخا نم همسایه روبرو باز لب پله نشسته ودرحالیکه حتی تنکه پهلوی صورتی رنگ اش هم پیداست دارد برای دخترهایش سخنرانی میکند. اما اینبار برعکس قبل, نه فقط از دیدن رانهای گوشت آلودش خوشم نیامد بنظرم بی ریخت آمدند. توی دلم گفتم: "انگار نوبرشو آورده با اون رونهای چرب و چیلی اش", و اینکه زنیکه با اینکه دختر بزرگ دارد هنوز بلد نیست درست روی پله بنشیند و دردل گفتم "خب مگه جونت در میاد اونطرف تر بشینی که صاف جلوی چشم مامان ما نباشی" که الکی حرف توی دهن این مادرما نیافتد و"نون ما اجر نشود".
شک نداشتم مادرم از پنجره همان صحنه را دیده و بفکرش آمده که الان چشم من یا برادرم هم ناغافل افتاده به تنکه یک زن نامحرم، و لابد ترسیده فردا برویم جهنم. مامان از آنجا که به خودش اجازه نمیداد به اختر خانم تذکر بدهد، دیواری کوتاه تر از مریم خا نم بیچاره پیدا نکرده. اصلا به قول خیام چه جهنمی بابا؟ یکی نیست بگوید اگر خدا میخواست من آن موها را نبینم که خودش نمیامد انها را آنجور غلتان و رنگ وارنگ درست کند. تازه واقعا میگویم اگر قرار باشد موجوداتی مریم خانم جایشان در جهنم باشد منکه ترجیح میدهم بروم آنجا. حالاساقهایش را بگویی یک حرفی, خب منهم قبول دارم آب دهن آدم را راه میاندازند و آدم یکجوری میشود ,آدم را وسوسه میکند اما موها فقط قشنگ اند.
قبل از اینکه برگردم سر ماجرای آنروز زهرا کوچیکه بگذارید اینرا هم بگویم که, لباسهای قشنگتر وعروسکهای زهرا کوچیکه طبیعتا میتوانست موجب حسودی سایرهمسالانش بشود ، او هم یاد نگرفته بود با همسالانش ارتباط برقرار کند.. مادرم معتقد بود دلیل اینکه بچه های مریم خا نم نمیتوانند درست با بقیه بچه ها کنار بیایند اینستکه نرگس خانم زیادی "لیلی به لالای" آنها میگذارد.
آنروز وقتی دیدم زهرا کوچیکه با اون دمب اسبی های مامانیش با بقیه بچه ها نیست و گریه میکند فهمیدم که بچه ها تحویلش نگرفته اند وشاید هم عروسکش را پرت کرده اند کف کوچه. دستش را گرفتم بردمش توی خانه خودمان پیش مادرم و دو نفری سرش را گرم کردیم تا ساکت شد. مادرم صورتش را شست و منهم دو سه تا نقاشی الکی برایش کشیدم که خیلی خوشش آمد.
مژگان خواهرکوچکم, که تقریبا همسن زهرا و درنتیجه میباید همبازی اش میبود بیرون با بچه ها بازی میکرد. وقتی رفتم و به اوگفتم بیاید خانه دوتایی با عروسک کوکی زهرا بازی کنند حاضرنشد. مادرم سفارش کرده بود اگرنخواست بیاید کارنداشته باشم چون اگر او را برخلاف میلش بیاورم, بیشتربا زهرا بد میشود. بعد ا انکه درست حسابی آرام گرفت مادرم دستش را گرفت که ببرد خانه شان, اما یک دفعه یادش آمد که مریم خا نم خواهش کرده اگر میتوانم بروم شیر آبشان را درست کنم چون چکه میکند. بمن گفت "مامان جون صواب داره دست تنهاست" ویاد آوری کرد که شوهرش تا آخر ماه ازماموریت برنمیگردد, و گناه دارد که آب که برکت خداست در این مدت تلف بشود.
مریم خا نم وقتی مردی توی کوچه نبود, چادرنازک وگلدارش را روی شانه اش میانداخت وهیچ اصراری نداشت ساقهایش را بپوشاند, چون لابد به سلامت نگاه من اطمینان داشت, من احساس گناه میکردم که ازاین اطمینان سواستفاده میکردم. ولی دست خودم هم نبود. لابد او فکر میکرد من هنوز بچه ام ونگاهم نمیتواند ناپاک باشد، نمیدانشت که از خیلی وقت پیش اینجور چیزها منرا حالی بحالی میکند. توی کوچه که بودیم مخصوصا وقتی باهام حرف میزد هرجور سعی میکردم به ساقهایش نگاه نکنم, انگار یک چیزی تویشان بود که چشمهای مرا مثل آهنربا میکشیدند طرف خودشان، البته منهم سعی میکردم مثلا خودم را سرگرم کار دیگری نشان بدهم. درهرحال همیشه نگران میشدم و خجالت میکشیدم که نکند او متوجه این نگاههای دزدکی من بشود و به این خاطر میخواستم در بروم. حتی یک باردرحالیکه او داشت بامن حرف میزد به بهانه اینکه ناگهان یک چیزی یادم افتاده ازاومعذرت خواستم وپریدم توی خا نه خودمان; یکباردیگرهم به بهانه اینکه یادم افتاد باید بروم نانوایی دررفتم طرف کوچه اصلی, درحالیکه ان ساعت اصلا نانوایی پخت نمیکرد که من دیرکرده باشم.
من قبلا هم دراجابت امرمادرم و یا خواست خود مریم خانم بارها خا نه آنها رفته بودم, اما همه آنها پیش ازموقعی بود که توجه خاصی به گردن و ساق مریم خا نم داشته باشم، حالا خیلی فرق میکرد، مدتها بود هروقت توی کوچه بهش سلام میکردم مجبور میشدم زودی چشمهایم را به کفشهام بدوزم تا او متوجه نگاه های هیزمن به ساقهایش نشود. این اولین باری بود که وقتی مادرم توصیه کرد بروم, بد جوری قند توی دلم آب شد. اما یک جوری قیافه گرفتم که مامان فکر کند فقط بخاطر احترام به حرف اوست که میروم, حد اقل به دودلیل ازخدا میخواستم بروم :
دلیل اولش اینبود که شربتها و مخصوصا شیرینهای خانه مریم خانم خیلی خوشمزه بودند, فکرمیکنم خواهرش آنها را از شاهرضا برایشان میخرید.
اما دلیل دوم را لابد خودتان حدس زده اید, اگر چه من هنوزهم خجالت میکشم برای کسی بگویم. دفعات پیش که رفته بودم خا نه شان فقط شیرینی ها برایم مهم بود، اما حالا میتوانستم مجسم کنم که توی حیاط خودشان ان موها آرام روی گردنش موج خواهند زد ولابد خودش هم گاهی آنها را ازتوی صورتش به عقب پرت خواهد کرد.
درهرحال چون میدانستم که قادرنخواهم بود که خودم را به نرفتن راضی کنم, با خودم خیلی جدی عهد کردم که بهیچوجه به ساق یا گردن مریم خا نم نگاه نکنم. بعنوان تضمین وفای به عهد, چند تا میخ بنفش توی جیب شلوارم انداختم که اگر حواسم خواست برود آنجاها دستم را روی آنها فشار بدهم, تا دردم بیاید و دیگر ادامه ندهم, وبرای اینکه تضمینم دو قبضه بشود و "مولای درزش نرود" ازخدا هم خواستم کمکم کند.
اگر جهنم یک کمی چانه بر میداشت!
ازپارسال که توجهم به ساقها جلب شده بود یک کاردیگرهم میکردم که گناهش دیگرهیچ جوری قابل بخشش نبود، کاری که میکردم این بود که وقتی دوروبرخلوت بود میرفتم از پشت پرده وشیشه پنجره اتاق اصلی خانه مان که طبقه دوم بود، دزدکی توی حیاط خا نه مریم خانم را نگاه میکردم، مخصوصا وقتی میامد لب حوض چیزی بشورد، رانهایش هم دیده میشد و من همینطور آب دهانم را قورت میدادم. دوبارهم وقتی مریم خانم دم حوضشان آبتنی میکرد من مدهوش قوسهای بدنش شده بودم که ازپشت پیرهن نازک وخیس اش انگار با من حرف میزدند. البته اینکار را نمیشد خیلی طول داد چون خیلی خطری بود, بخاطر اینکه نه فقط باید دقت میکردم یک وقت خدای نکرده مریم خانم متوجه جنبیدن پرده نشود، بلکه باید درهمانحال پشت جبهه را نیزمیپایدم, چون هرلحظه ممکن بودمادرم یا کس دیگری دراتاق را باز کند و بیاید تو. خب حالا فکرش را بکنید، از وقتی که این فکرهای شیطانی رفته بود توی سرم این اولین باری بود که میرفتم خانه مریم خانم، اگربگویم هنوز نرفته حس میکردم لپ هایم از خجالت گل انداخته حرفی به گزاف نگفته ام، اما خوب مگر میتوانستم خودم را قانع بکنم که نروم.
بنظرم, با همچین پرونده ای اگر روز قیامت مریم خانم بیاید و شهادت بدهد که خودش از من میخواسته آبتنی اش بدهم , حتی اگر بتواند که شوهرش آقای کلهرودی را هم با خودش همراه کند و دوتایی بیایند شفاعت کنندو بگویند هیچ شکایتی ندارند واگر فرشته ها را قسم بدهند که به جوانی من رحم کنند, باز هم فکر نمیکنم کسی به درخواستشان ترتیب بدهد. درست استکه من دو سه سالی مرتکب این گناهها میشدم، اما بلحاظ قانونی گرفتاری ام بیشتر ازچند ماه نیست. یعنی اگر قیامت هم یک کمی چانه برمیداشت اوضاعم آنجورها هم که بنظر میرسد بدنمیببود, مخصوصا که کارهای مفیدی را که با خلوص نیت برای مریم خانم انجام دادم را هم خودش هرجور که حساب کنند معادل یک ماه می ارزد. چونکه زیر پانزده سال طبق احکام خودشان، هر کاری که کرده باشم چون نابالغ بوده ام, عادلانه نیست گناه پایم نوشته باشند، میماندگناههای بالای پانزده سال که انهم چند ماه ناقابل بیشتر نیست. درست استکه دقیقا یادم نمانده بعد از پانزده سال چند ماه مرتکب ان نگاههای ناپاک میشدم , اما اینرا یادم هست که مریم خانم اینها چند ماه بعدش اسباب کشی کردند و از آنجا رفتند و منهم دیگر او را ندیدم، اینرا که دیگر باید جاسوسهای (ببخشید فرشته های ) خودشان در پرونده ام ثبت کرده باشند، میتوانندیک نگاهی به پرونده بیاندازند و دقیق آنر,ا با روز و ساعت, در بیاورند و انقدر خون به دل من نکنند. یعنی درست اش اینستکه فقط یکبار دیگرمریم خا نم را دیدم که انهم جوراب، دامن کلفت وبلند, وبلیزیقه اسکی مشگی تنش بود, که با وجود آنها فکر نمیکنم کسی بتواند بخاطر ان برایم چوب خط اضافه کند. تازه نمیدانم به چه دلیل درهمان یکبارهم, خیلی هم رسمی باهام حرف زد، انگاردارد با یک مردغریبه حرف میزند، که از شما چه پنهان ازاین کارش اصلا خوشم نیامد. البته بهش نگفتم, فقط پیش خودم فکر کردم خوب بود ان یکباررا هم ندیده بودم اش و درخاطره ام, اوهمان مریم خا نمی باقی میماند که ازمن که پسربچه همسایه بودم میخواست بعضی از کارهایی را که انجامش برای خودش سخت یا غیرممکن بود، من برایش انجام بدهم.
بدی اش اینبود که این موضوع را نمیتوانستم با هیچکس درمیان بگذارم, حتی با سیا. یعنی فکرش را که میکردم به این نتیجه میرسیدم که اگر کاری کرده بودیم شاید میشد حرفی, ولی اگر میرفتم و از این فکر و خیالات خودم برایش حرف میزدم لابد مرا مسخره میکرد یا نهایت توصیه میکرد جلق بزنم که آنوقت حالم بشدت گرفته میشد.
تعمیر چکه شیر آب مریم خانم اینها
دست زهرا کوچیکه توی یکدستم و یک آچار فرانسه دردست دیگر راه افتادم که بروم سراغ درست کردن چکه شیر آب مریم خانم اینها. ازدرخا نه مان که بیرون آمدم، توی کوچه خاله اش داشت میرفت خانه آنها, تا زهرا را دید پرید بغلش کرد و قربان صدقه اش رفت. رفتیم تو، زهرا ماجرا را گفت و نقاشی ها را نشانشان داد، من یک قیچی و یک کفش کهنه خواستم و شروع کردم به بریدن یک واشر. خاله گفت آمده که زهرا و خود مریم خانم را هم ببرد با زهره و امیر, وجعفر آقا شوهرش همگی بروند باغ گلستان.
مریم خانم دلیل آورد که هزارتا کار دارد و حتی بهانه میاورد بلکه بتواند از بردن زهرا هم جلوگیری کند،گفت زهره هم الان باید میامد خانه درس اش را بخواند گفت زهره هم الان باید میامد خانه درسش را بخواند ولی درمقابل اصرارزهرا وخواست خواهرش نتوانست کاری بکند و آنها رفتند.
آنوقتها وقتی شیرآب چکه میکرد ما با قیچی یک واشر چرمی میبردیم و بجای واشرقدیمی میانداختیم. بلاخره همانوقت که من کار بریدن واشررا تمام کردم, صدای بسته شدن درحیاط پشت سرزهرا وخا له اش را شنیدم. منهم داشتم میرفتم سراغ شیرآب دم حوض که چکه میکرد، اما مریم خانم خواست که اول لیوان شربتی را که قبلا آورده بود بخورم. درگوشه ای ازحیاط دو تا تخت بهم چسبیده بود که روی آنرا فرش انداخته بودند ومثل اغلب خانواده ها شبها ی تابستان آنجا میخوابیدند وعصر ها روی ان مینشستند. اینجور تخت ها را تا آنجا که معماری خا نه اجازه میداد درجایی میگذاشتند که ازخانه و پشت بام هیچیک از همسایه ها دیده نشود. مریم خا نم هم شیرینی را همانجا گذاشته بود که با شربت خوردم.
شیررا درست کردم ولی طوری بود که یاید خیلی محکم آنرا میبستی که هیچ چکه نکند. اشکال کار را گفتم و برای اینکه تخصص ام را برخ کشیده باشم گفتم بیاید امتحان کند.شیررا که امتحان کرد تشکر کرد وگفت بنظرش شیر را خوب درست کرده ام و ادامه داد، میل خودم است که بخواهم آنرا بهتر درست کنم یا نه و گفت که درهرحال اوخوشحال میشود اگر اینکاررا بکنم, چون او یک همصحبت خواهد داشت.
در حالیکه هنوزتردید داشتم که اساسا میتوانم برای او همصحبت باشم یا نه بی اراده از دهنم دررفت "ولی بخاطر گل روی شما " بهتره شیرو درستش کنم و برم' این جمله روهمین دو-سه روز پیش توی یک فیلم ازمرد اول فیلم خطاب به یک خانم خوشگل شنیده بودم. ازنگاه کردنش بنظرم آمداز اینکه همچین حرفی را از دهان من شنیده تعجب کرده، درنتیجه هول شدم و تندی گفتم منظورم این بوده که "آب حیفه حروم بشه" ، بلند خندید و زیرلبی گفت "ناقلا خب حرف اولت که بهتر بود". البته شاید هم من پیش خودم فکر کردم این جمله را گفت، ولی مطمئنم کلمه "ناقلا" را حتما شنیدم. بسرعت برگشتم شیر فلکه را بستم و آچار رو انداختم به شیرسرحوض و با ش کردم تا یک واشر بهتر ببرم و او هم رفت توی آشپزخانه. وقتی آمد بالای سرم کار منهم تقریبا تمام شده بود, او گفت برنج اش را آبکش کرده و دیگر کاری ندارد، رفتم فلکه را باز کردم که خوشبختانه خوب درست شده بود. بساط ام را جمع کردم ودر حالیکه ژست رفتن داشتم گفتم "مریم خانم لطفا شیررو امتحان کنین من دیگه بایدبرم". بعد از اینکه شیر را امتحان کرد با هیجان گفت "راستی که شاه پسری تو" و دست کشید به سرو گردنم، با خجالت گفتم که میروم. باخنده گفت خب حالا بگو "چرا دیگه باید بری؟" و ادامه داد بچه کوچیک که نداری، مامانت هم که اگر کارداشته باشه صدات میکنه، "فقط میمونه که بگی درس دارم وازشرمن خلاص شی". بهیچ وجه نمیخواستم فکرکند ازاینکه پیشش هستم ناراحتم، لذا گفتم "نه بخدا، چیزه، یعنی منظورم اینه که نمیخوام از دست شما خلاص بشم" ازمن خواست اگر واقعا خیلی درس ندارم یک کمی بنشینم با هم حرف بزنیم. درحالیکه ازخجالت سرخ شداه بودم و نشان میدادم که دیگر باید بروم, انگار نصف وجودم داد میزد ترجیح میدهم بمانم . بقول نظامی گنجوی:
"به چشمی خیرگی کردن که برخیز بدیگر چشم جان دادن که مگریز#"
مثل اینکه این خجالت کشیدن من بیشتر زبانش را بازمیکرد,و منهم بفهمی نفهمی این را میفهمیدم. بعد از مدتی من و من گفتم "اخه اگه نرم مامان صدا میکنه". تا این را گفتم، در جواب گفت "اصلا میخوام چند تا اشکال ریاضی ازت بپرسم، وقت داری؟ و گفت همین الان میرود و به خانم نصرتی# میگوید که اگر موافق باشد من بعد از اینکه شیر آب را درست کردم یک مدت بمانم و به او در درسش کمک کنم. این فکری منطقی بود چون قبلا هم چند بار وقتی آمده بودخانه ما مامان مراصدا زده بود و از من خواسته بود که در درس کمک اش کنم . اما موزو این بود که من آنموقع در حال و هوایی نبودم که بتوانم حواسم را متمرکز کنم، میترسیدم سوالات و مساله های ریاضی اش را غلط جواب بدهم و بد بشود. اما یکدفه بنظرم رسید اتفاقا شاید خدا میخواهد با اینکار من حواسم برود به درس و ریاضی و افکاری که شیطان توی کله ام میکند را فراموش کنم . البته نمیدانم چی میشد که حتی لابلای همین فکرهم گردنبند و زیر گلوی مریم خانم جلوی چشمم مجسم میشد ودلم میخواست میتوانستم انگشتانم را ازپشت سر روی موهایش میگذاشتم و آرام آرام تا پایین گردن اش سر بدهم، اما هنوز دستم به پایین نرسیده بخودم لعنت میفرستادم, و سعی میکردم به یکی از قضیه های مشگل ریاضی فکر کنم, بلکه شیطان دست ازسرم بردارد. توی همین الاکلنگ های فکری دست و پا میزدم که مریم خانم برگشت و گفت خانم نصرتی گفته که هیچ عیبی ندارد و من اگر درس خودم را خوانده ام میتوانم تا غروب میتوانم به درس مریم خا نم کمک کنم و آنوقت منرا صدا خواهد زد برم نان بگیرم چون نوبت من است، بعدش هم افزود که مامان گفته اگر وقت نان گرفتن حسین حاضر شد جای من برود که تا وقت شام میتوانم آنجا بمانم ولی بجایش فردا که نبت حسین است من باید بجایش بروم نان بگیرم.
فورا رفت کتاب ریاضی و دفترکاهی دویست برگ اش را آورد و ولو کرد آنطرف تخت. قسمت پایین روی جلدش دفترش باحروف درشت چاپ شده بود " صحافی توانا" و زیر انهم " بازار بین الحرمین", بالاتر, روجلد نوشته بود "دفترریاضی" که معلوم بود دستخط خودش است. من به تصور اینکه همین الان دست بنقد ازمن خواهد خواست یک مساله ریاضی برایش حل کنم هری دلم ریخت. نمیدانم متوجه شد یا نه, چون فورا گفت "نه با با امروز اصلا حال درس و مشق ندارم" با تعجب پرسیدم "نه؟ پس مریم خانم شما که گفتی....", با خنده ازمن پرسید " ببینم، بنظرتو اگربه خانم نصرتی میگفتم اجازه بده آقا پسرش تا غروب بمونه پیش من باهم اختلاط کنیم خوشش میومد؟" با حالتی که هم نشانگر تائید نظراو بود وهم گویای ابهام گفتم "خب مریم خانم شما درست میگی، اما حالا چی؟" بازبا خنده پرسید "خب تو فکرمیکنی چی؟ "جواب دادم "منکه نمیدونم، شما بگو" فورا گفت "خب منکه اول گفتم یک کم باهم حرف میزنیم مگه عیبی داره؟" جواب دادم "نمیدونم", اما بلافاصله از ترس اینکه نکند فکر کند ازحرف زدن با او خوشم نمیاید و او بهش بربخورد, ادامه دادم که منظورم اینستکه نمیدانم سرچی حرف بزنیم و الا من از حرف زدن با او خوشم میاید. حس کردم بد جوری دلش میخواهد با یکنفر حرف بزند, تعجب کردم که او مرابعنوان یک همصحبت قبول دارد چون فکرمیکردم من که نمیتوانم هم صحبت مناسبی باشم.
حرفهایش را با تعریف کردن از من شروع کرد که نمیدانم هندوانه زیر بغلم میگذاشت یا واقعا نظرش این بود: گفت خیلی از این اخلاق من خوشش میایدکه درمورد دیگران کمتر حرف میزنم, و گفت حتی ازکسی هم نشنیده که من یا مادرم پشت سرکسی حرفی زده باشیم. گفت عاشق اینستکه میبیند من راحت با بچه های کوچکتر بازی میکنم, گفت زهرا همیشه برایش میگوید که من هوایش را داشته ام. گفتم که مادرم نظرش اینستکه توجه بیش ازحد نرگس خا نم به بچه ها موجب شده که آنها نتوانند با همسالانشان قاطی بشوند. گفتم بنظرمن زهرا انقدرمامانی است که آدم نمیتواند او را دوست نداشته باشد, ومیخواستم با تقلب از روی حرف مادرم بگویم "اما بچه که عروسک نیست", اما همان "دوست داشتنی" را که گفتم پرید و گونه ام را بوسید. مزه خاصی رادردهانم حس کردم, درست همان مزه خوبی را میداد که من فکر میکردم مزه گناه است. حس کردم خیلی نامرد هستم, لعنت بمن, اما او بی خیال گفت "وای که توچه پسرماهی هستی". خوش بحال دختره، من با دستپاچگی گفتم "نه بخدا"، و اون قاه قاه خندید و گفت "ناقلا من که میشناسمش" من دوباره از هولم گفتم "نه، کی؟ چی؟" و مریم خانم گفت " این که عیب نداره پسر". ازحالت و حرفهایش معلوم بود که اشاره اش به رابطه من و عادله است، نمیدانستم اگر بیشتر مته به خشخاش بگذارد چه باید بگویم, اما خوشبختانه خودش گفت این موضوع به کسی مربوط نیست و به خودم مربوط است و این صحبت را درز گرفت.
اما یکدفه انگار چیزی یادش آمده باشد گفت که دختر برادری دارد باسم مهناز که خوشگلی اش مثال زدنی است, و خیلی دلش میخواهد وقتی بزرگترشدم من او را بگیرم, من هیچی نگفتم و فقط نشان دادم که خجالت کشیده ام. با یکجور نازی که آدم را مجبور میکرد آب دهانش را قورت بدهد از من پرسید آیا قبول دارم او (منظورش خودش بود) خوشگل است, که من با خجالت ولی خیلی فوری گفتم "اره دیگه" و او دنبالش با یکجور نازو عشوه ای که امکان ندارد آدم از دیدنش آب دهانش را قورت ندهد گفت هر فامیل و آشنایی که آنها را میبیند میگوید مهناز جون از دوطرف خوشگلی اش را به ارث برده است. موها و هیکل و پوستش به مریم جون رفته، چشم ابرو و دماغش به مامانش. بفکرم رسید که وصفهای او از مهنازشان میتواند اغراق نباشد، اگر او ترکیبی از مریم خانم و مامانش باشد حتما دهان آدم را آب میاندازد.چون من خانم برادرش را هم قبلا دیده بودم، یکبار وقتی از خانه مریم خانم اینها آمده بودند بیرون و توی کوچه مدتی مشغول خداحافظی و حرف زدن بودند و بار دیگر وقتی پشت در آنها درکوچه منتظر باز شدن دربودند. مادره فوق العاده قشنگ بود منتها با پوستی سبزه و و اندامی کوچکتر، منتها درهردوبار شوهرش (همان برادر مریم خانم) و یک پسر بچه که میباید برادرمهناز باشد همراهشان بود, وازخودش اثری ندیدم. البته هنوز هم نمیدانم چرا مریم خانم که میگفت خیلی دلش میخواهد مرا با مهناز آشنا کند طی این مدت طولانی عملا اینکار را نکرد، خب البته اینهم هم خیلی محتمل است که که شاید وقتی او با پدر-مادرش می آمده خانه مریم خانم اینها من خانه نبوده ام و یا اینکه شرایط مناسب نبوده استد
بعد از مکثی کوتاه حرفش رااینجوری دنبال کرد که , پارسال رفته کلاس نهم را بطورمتفرقه امتحان داده و قبول شده وامسال هم کلاس دهم امتحان خواهد داد. گفت هفده سالش بوده که شوهر کرده و بیست سالش بوده که خدا زهرا و امیررا به آنها داده ......دوباره بعد از مکثی نسبتا بلند گویا بلاخره تصمیم گرفت برود سرحرفهایی که من ناخودآگاه انتظارش را میکشیدم :
گفت بمن اطمینان دارد اما اگربا زبان خودم قول بدهم که بهیچکس نه درمدرسه و نه درخانه, بهیچکس چیزی نمیگویم او برایم چیزهایی را خواهد گفت. منهم که عاشق راز شنوی هستم, بی معطلی بجان خودم قسم خوردم. بعدش بهم گفت که شوهرش را دوست دارد اما...., بنظرم رسید که ترجیح داد دنباله این "ولی " را ادامه ندهد, و بجایش گفت, وقتی پانزده سالش بوده ودرخانه پدرمادرش, یک پسری به اسم حبیب با مادرش در حیاط بغل همسایه آنها شده بودند که خیلی خوش بروبالا بوده,میگفت هرچه که علامت داده و تلاش کرده, حبیب انقدر خجالتی بوده که به او محل نگذاشته, و اینکه یکروز که پسره رفته بوده توی حوض آبتنی کند او از پنجره او را میبیند, پسره انقدرخوش اندام بوده که او دلش میخواسته که میتوانست همانوقت با او برود توی حوض و بعد اش پسره بغل اش کند و سفت فشارش بدهد, همین و همین, و"همین و همین" را چندین بارتکرار کرد. باید بگویم آنوقت آنوقت پیام پشت این تکرار کردن نفهمیدم اما الان بنظرم میاید که اگر آگاهانه یا ناخودآگاه قصدش انکار واقعیت نبود که لزومی به تاکید و تکرار ان برای خودش حس نمیکرد ,انکار برای اینستکه هنوزهم فکر میکرد عیب است یک زن میل جنسی اش را بزبان بیاورد. گفت خوشش میآمده لای بازوهای او باشد و با موهای سینه اش بازی کند، کم کم داشت ازحرفهایاش احساس کمبود و حسادت بهم دست میداد. نمیدانم اینرا حس کرد یا نه، چون بنظرم خیلی ناگهانی حرفش را اینجوری اصلاح کرد که خیلی چیزهای دیگردرمرد هست که بیش ازهیکل,عضلات وقیافه، برای زن کشش دارد، و ادامه داد که منظورش این است که بگوید حتی در چاپ مجله و عکس هم بین زنها با مردها فرق میگذارند. وقتی با حالت پرسشگرانه مرا نسبت به حرفش دید گفت منظورش این استکه چرا بعنوان مثال همینجورکه مجله ها عکس زنهای خوش هیکل را با لباس شنا میاندازند، عکس مردهای خوش اندام را هم میانداختند.
فکرمیکنم خودش میفهمید که من چقدر ازتاب موهایش خوشم میاید, چون همینکه باد یک کمی آنها را پریشان میکرد, سرش را تاب میداد تا آنها را صاف کندو گاهی هم که آنها را ازتوی صورتش بالامی انداخت و من بی اختیار گل ازگلم میشکفت ، یعنی اوطوری لبخند میزد که من فکرمیکنم فهمیده بود که قند توی دل من آب میشود. بعد ها که فکرشرا میکردم برای خودم هم عجیب بود که یک پسربچه حدود پانزده ساله اینجوری مفتون حرکات یک زن بیست وچند ساله بشود. فکر میکنم اینهم بود که واکنش های ظاهرا معصومانه من او را تحریک میکرد که بیشتر حرفهایی بزند و کارهایی بکند که حالی بحالی ام میکند. نمیدانید چقدر بخودم فشار میاوردم که سر قولم بمانم و چشمم به آنجاهایی که دیدنش را برخودم ممنوع کرده بودم نیافتاد، اما خدای من, مگرمیشد. باید بگویم نمیشد همه چیز را گردن شیطان انداخت چون خودش هم بی تقصیرنبود, آخرتوی این هیرو ویر یک گردنبد به شکل قلب وبرنگ ابی یا سبزاز گردنش آویزان کرده بود که هی کنجکاوی ام را تحریک میکرد. چشمهایش برنگی بود که آنروزها ما آنرا "زاق" میگفتیم، که بقول مادرم "سبزوآبی" بودند. بی اختیارگفتم "مریم خانم این گردنبند چقدر با رنگ چشمای شما بهم میاد" و نگاهم رفت توی گردن و سینه اش، و ازخجالت سرخ شدم. هم ازحرفی که زدم، و هم ازنگاه دزدانه ای که کردم. خندید وبا ژست و لحنی که بنظرمن اورا لوند ترمیکرد گفت " ای دروغگو، تو که هیچوقت تو چشم من نگاه نمیکنی" منهم ازهولم جواب دادم "اخه مادرم میگه چشم شما الان آبیه یه دقیقه بعد میشه سبز". ایندفعه با صدای نسبتا بلندی قهقهه زد و گفت "چشمم روشن، پس شما دوتا مادروپسر میشینن پشت سرهمسایه ها صحبت میکنین،ها ؟" و باز خندید. من قسم خوردم که مادرم همیشه ازشخصیت و زیبایی اش تعریف میکند, واینکه بعضی وقتها ازاو با " خانوم خوشگله" یاد میکند. اوکه دید بد جوری حرفش را جدی گرفته ام و درلاک دفاعی رفته ام, گفت شوخی کرده وبیادم آورد که او خودش گفته اینکه ما هیچوقت پشت سر کسی حرف نمیزنیم را دوست دارد.
انگار یک چیزی وسوسه ام میکرد که پسرتوکه بهرحال قول خودت را شکسته ای و قراراست دران دنیا چوبش را بخوری, پس ساق پاهم رویش, "فقط یک نگاه". اما بدی اش این بود که روبرویش ننشسته بودم, بلکه با ۲۰-۳۰ سانتیمترفاصله ازهم هردولبه تخت نشسته بودیم، او درسمت چپ ومن راست. همین موجب میشد که هرازگاه, این گردن صاحب مرده من, بی اختیار حدود ۹۰ درجه بگردد, یک نگاه بدزدد و مثل برق برگردد به روبرو, بهمین خاطربیشترمیترسیدم که او به نگاه دزدانه ام پی ببرد.
چند وقت پیش توی کوچه وقتی داشت با من حرف میزدهرچه سعی میکردم نمیتوانستم نگاهم را ازساقهایش بردارم, طوری شد که از ترس رسوا شدن, بی مقدمه و به این بهانه که یادم رفته نان بگیرم ازکوچه فرارکردم. مریم خانم هم حالا مچم را گرفته بود و میپرسید که آنروز چرا از او فرار کردم، وقتی گفتم "نه بابا راست راستی رفتم نون گرفتم" با خنده بیادم
آورد "شیطون ساعت سه بعد از ظهر که نونوایی اصلا پخت نمیکنه" و من ازخجالت دوباره سرم را پایین انداختم وباز ناخودآگاه ساقهایش این چشمهایم را بخودش کشید وبیشترخجالت کشیدم، سرم را که بالا میآوردم تا دیگر نبینم شان وتحریک نشوم, نگاهم توی چشمهایش میافتاد که بدتر خجالت میکشیدم, نمیدانستم چیکار کنم، بسرم زد که بسرم زد که به بهانه اینکه یک دفعه یادم آمده باید بروم ازمشدی حسن سبزی بگیرم, بدوم و دربروم، اما بلافاصله یادم آمد این کلکم را فهمیده است و بیشتر او را کنجکاو میکند دلیل خجالتم را بپرسد. پا شدم و گفتم دیگر باید بروم دوباره پرسید "میخوای بگم چرا فرارکردی؟ و بدون اینکه منتظر جوابم شود گفت "خجالت کشیدی". حول شدم "گفتم نه بخدا" جواب داد لازم نیست قسم بخورم, خجالت کشیدن که گناه نیست. من از آرام آرام تکان دادن ساقها و لبخندش حس کردم منظورش میباید خجالت کشیدن از نگاه به ساق ها باشد. هرجور که سرم و چشمها یم را میچرخاندم باز نگاهم میرفت به ان ساقها و مجبور میشدم آب دهانم را قورت بدهم.
آورد "شیطون ساعت سه بعد از ظهر که نونوایی اصلا پخت نمیکنه" و من ازخجالت دوباره سرم را پایین انداختم وباز ناخودآگاه ساقهایش این چشمهایم را بخودش کشید وبیشترخجالت کشیدم، سرم را که بالا میآوردم تا دیگر نبینم شان وتحریک نشوم, نگاهم توی چشمهایش میافتاد که بدتر خجالت میکشیدم, نمیدانستم چیکار کنم، بسرم زد که بسرم زد که به بهانه اینکه یک دفعه یادم آمده باید بروم ازمشدی حسن سبزی بگیرم, بدوم و دربروم، اما بلافاصله یادم آمد این کلکم را فهمیده است و بیشتر او را کنجکاو میکند دلیل خجالتم را بپرسد. پا شدم و گفتم دیگر باید بروم دوباره پرسید "میخوای بگم چرا فرارکردی؟ و بدون اینکه منتظر جوابم شود گفت "خجالت کشیدی". حول شدم "گفتم نه بخدا" جواب داد لازم نیست قسم بخورم, خجالت کشیدن که گناه نیست. من از آرام آرام تکان دادن ساقها و لبخندش حس کردم منظورش میباید خجالت کشیدن از نگاه به ساق ها باشد. هرجور که سرم و چشمها یم را میچرخاندم باز نگاهم میرفت به ان ساقها و مجبور میشدم آب دهانم را قورت بدهم.
چند لحظه که بدون رد و بدل کردن حرفی گذشت, نفهمیدم چی شد که اینباربدون اینکه او چیزی گفته از دهانم دررفت" نه جون خودم" گویا یک لحظه بنظرم آمد بودکه ازمن پرسید اگرریگی به کفشم نیست پس چراهی آب دهانم را قورت میدهم. یکدفعه با صدای نسبتا بلند زد زیرخنده و گفت "منکه حرفی نزدم", نرمه گوشم را گرفت آرام مالید و ادامه داد "وای که چقدروقتی میخوای یه چیزی رو قایم کنی بامزه میشی". تنها چیزی که بفکرم میرسید یک قسم دیگر بود که خنده اورا بهمراه داشت.
لابد صورتم که لابد حالا از خجالت و گرمی عین لبو سرخ شده بود, حال و احوالم را از دور داد میززد، چون یک کمی رو تخت خودش را بمن نزدیکتر کرد ویکدفه حس کردم دستم رو توی دستش گرفته و فکرم فورا رفت به چیزهای شیطانی تر. او درحالیکه آرام انگشتانم را در مالش میدادگفت حس کرده که من از چی خجالت میکشم و گفت این یک چیز طبیعی است و من نباید اینجور باشم. یکدفعه حس کردم با دستش پشت دستم را گرفته و کف دستم را آرام آرام از روی دامن روی رانش حرکت میدهد. در اینحالت تپش قبم درست مثل کبوتری بود که توی دست یک بچه شیطان گیر کرده باشد, صدای گرمب گرمب قلب خودم راخوب میشنیدم. فکر میکنم او هم آنرا میشنید که گفت "فکر نمیکردم تا این حد دیگه"، هیجانم بیشتر هم شد. او بی مقدمه و جدی گفت "پاشو وایسا " و اینحرف را چنان محکم گفت که بی اختیار از جا بلند شدم, درحالیکه برایم جای شک نبود همینکه بی هیچ مانعی با ان شلوار نازکی که پایم است جلویش بایستم رسوا میشوم. درحالیکه تقریبا بلند شده بودم نقشه ام این بود که عمدا کمی خودرا کمی دولا نگه دارم تا بلکه تو رفتگی که از اینطریق در قسمت های میانی بدنم ایجاد میشود پوششی موقتی باشد بر افشای بی اخلاقی هایم . توی همین فکرها بودم که مریم خانم پارچ آب یخ را که دستش گرفته بود آنچنان بهم پاشید که نه فقط تمام هیکل و لباسهایم خیس شد کهترشحات ان به جهت مخالف یعنی روی تخت هم پاشید و دفتر کتاب خودش هم خیس شد. در حالیکه من از سرمای ناگهانی آب یخ به هق هق افتادم مریم خانم از ریسه روی تخت افتاده بود. وقتی خنده اش آرام گرفت گفت "خب حالا که خنک شدی، آروم هم میشی " و اشاره کرد بیایم روبرویش بایستم چون میخواهد بهم نشان بدهد که هیچ لازم نیست از نگاه کردن به بدن او اینهمه هیجان زده بشوم ، واین را که گفت منکه تازه کمی از حالت تحریک بیرون آمده بودم دوباره از فکر اینکه چه چیز را میخواهد بمن نشان بدهد یک جوری شدم و احتمال رسوا شدن یادم رفت . وقتی همانجا که گفته بود ایستادم دستم را گرفت و خونسرد چند بار روی سر و گردن و سینه خودش بالا پایین برد و با خنده پرسید "خب دیدی برق نداره " میخواستم بگویم بی انصاف بد جوری منرا میگیرد آنوقت تو میگویی برق ندارد ،اما حرف از دهانم خارج نمیشد. آرام و خونسرد دست مرا از روی پیرهن تا نزدیک ناف اش پایین برد و خندید ، لرزش دستهایم کمتر شد و کمی آرام گرفتم. گفت "خب حالا اگه میخوای به ساق پاهام هم دست بکشی باید بشینی زمین". بی اراده جلوی اش زانو زدم انگار طلسم شده باشم, و او همینطور که آرام میخندید اشاره کرد به ساق هایش , وقتی دست میکشیدم حس میkردم خیلی صافتر و داغتر از آنچیزی است که از دور دیده ام. چند بار که اینکار را کردم او دوتا دستهایم را گرفت و آنها را روی رانهای خودش بالا برد و بعد دستم را ول کرد و گفت حالا خودت, اما دستهای خودش را جایی گذاشته بود که از حرکت احتمالی دستهای من به بالاتر جلوگیری کند، رانهایش بقدری صاف بودند و برق میزدند که بنظرم حتی اگر یک پشه میخواست روی ان بنشیند سرمیخورد. من که در نتیجه تخلیه هیجانات دیگر آرام گرفته بودم حالا لاله گوشم را به آنها میمالیدم و او روی موهایم دست میکشد .
توی این حالت آرام بخش باقی ماندم, شاید پنج دقیقه, مریم خانم هم هیچ حرفی نمیزد وفقط انگشتهایش را لای موهایم میگرداند. اما دوباره نمیدانم چی شد که فکر لعنتی گناه افتاد توی کله صاحب مرده ام و عیش ام را منقض کرد. بخودم آمدم وپا شدم روی تخت نشستم. مریم خانم که حال بنظرم یک کم حالت مربی ای که شاگردش مدال آورده را بخودش گرفته گفت "دیدی حالا" و ادامه داد که حالا میتوانم با خیال راحت به این فکر کنم که دیگر میتوانیم بدون ان هیجان و اضطراب با هم دوتا کلمه حرف بزنیم.
اما من تاسالها بعد نتوانستم م بخاطر اینکه این فکرهای شیطانی بسرم زده است, بخاطر اینکه انقدر نظر ناپاک بودم بخودم از این بابت با خودم کنار بیایم. جالبتر اینکه تا چند ماه گاهگاهی دلم برای دو سه سال قبل از ان روز تنگ میشد که کوچکتر بودم و مریم خا نم منرا محکم بغل میکرد، همچین ماچم میکرد که صدایش تا خانه سریه خانم اینها هم میرفت و من هیچ جورم نمیشد، یعنی نه اینکه هیچی نشود، بلکه هیچ جور ناجوری ام نمیشد.
آنروز قبل ازرفتن مریم خا نم خیلی جدی پرسید اگربازهم شیرشا ن چکه کند آیا برای درست کردنش خواهد آمد? که منهم سرم را به علامت "بله" تکان دادم و او خندید. این "درست کردن شیر" شد علامتی بین من و مریم خانم. از آنروز و تا سالها بعد درفرهنگ لغات شخصی من حاوی پیام خاصی بود, امانمیدانم برای مریم خانم این معنی خاص تا چه مدت ادامه پیدا کرد.
هر چه که بود در آنروز خاص, ان دزدانه نگاه ها, درهمان دقایق کوتاه, کافی بود تاماندگارترین وتحریک کننده ترین صحنه های سکسی درحافظه من ثبت بشود. حتی اگر روابط شخصی دردوران دانشجویی، درمینیاپولیس، مدیسون وغیره راهم ندید بگیریم، حداقل درساحل دریا مهرویانی را با بیکینیهای آنچنانی بسیار دیدم وسعی کردم ازطنازترین هایشان تصویری درمغزبسپارم, اما چیزی درحافظ سکسی ام ثبت نشد. بعد ازآنروزبارها پیش مریم خانم رفتم, باهم شوخی کردیم ... حتی یکباردرحالیکه پیراهن تنش بود ازمن خواست باپارچ ازحوض رویش آب بریزم واو را آبتنی بدهم (چون آب شیرخیلی سرد بود وسکسکه اش میگرفت) وقتی آب را میریختم جزئیات قوس های موزون بدنش ازان زیرچنان تحریک کننده بود که مرتب لب و زبانم را گاز میگرفتم تا درد جلوی خیلی چیزها را بگیرد. بعد هم که همانجوری دوید توی اتاق, همانطورکه درحال عوض کردن لباس اوحرف میزد، من از پشت شیشه های مات پنجره جزه به جزه اندامش را رصد میکردم, اما حتی از این صحنه ها نیزجزتصویری محو چیزی درخاطرم نمانده. ولی تصویرانروزهنوزدرمغزم شفاف اند.
چند بار بسرم زد از او بپرسم آیا هیچوقت دلش نخواسته که من او را محکم بغل کنم و فشار بدهم ، همین و همین, مثل همان حبیب همسایه سابق شان, اما فورا پشیمان میشدم. حداقلش اینکه من لاغر بودم و برخلاف حبیب هیکلم طوری نبود که زنی با اندام مریم خانم دلش بخواهد من بغل اش کنم وفشاربدهم. فکر کردم پروین که ریزه بود با زحمت و انهم فقط یکبار چنین حرفی بمن زده بود، انهم نه عین این جمله را، بلکه جمله ای گفته بود که بنظر من همین معنی را میداد. تازه آنوقت هم که گفت بلافاصله سر و کله یک سر خر در انگوشه پارک پیدا شد و فرصت نشد که عملا اینکار را بکنم کهینکار را تجربه بکنم که اقلا یک کمی حساب اندازه ها دستم بیاید.
حتی یکبار که هیچی نمانده بود این سوال از دهانم در برود, ازشانس خوب (یا بد) صدای مادرم بقیه آزمون را به بعد موکول کرد. مادرم ازحیاط خلوت خانه خودمان داد زد "یک واشرکه انقدر معطلی نداره" و اینکه مگر"کوه میکنم" وبیادم آورد نوبت من است که بروم نان بخرم ,و منهم رفتم,
تحلیل رابطه ای که تا مدتی بین من ومریم خانم برقرار بود, هنوزهم برایم با پیچیدگی همراه است. ازطرف من این کشش تا حدی قوی بود که تا مدتی دیدن اوبرایم جذابیت بیشتری داشت تاعادله، انهم دردوره ایکه رابطه من وعادله رمانتیکترازهمیشه شده بود و لوندی عادله توی چشم میزد. نشان جذابیت فوق العاده مریم خا نم برای من اینکه, یکروزکه غروب ان باعادله قرارداشتیم برویم بیرون, بعد ازظهرهمانروز ازصحبتهایی که بین مریم خا نم وخواهرش درکوچه انجام میگرفت ومن از پنجره اتاقم میشنیدم, حس کردم قراراست خاله بچه ها را ببرد سینما واودر خانه تنها خواهد بود، ودهانم آب افتاد. برمبنای همین تصور, پاشدم رفتم دم درخانه عادله و بدروغ باو گفتم یک مساله جدی پیش آمده که باید قرارمان را برای بعد موکول کنیم، که دختر بیچره چنان نگران شد که تا عمق وجدان من درد گرفت، اما بازهم جاذبه مریم خانم بروجدانم چربید. ازهمانجا آمدم درخانه مریم خانم و گفتم اگر شیر آبشان خراب باشد میتوانم آنرا تعمیرکنم, که او هم با تعجب گفت اگر بچه ها رفتند بیرون خبرم میکند. دروغ بعدی را بمادرم تحویل دادم، مبنی براینکه میخواهم غروب بروم خانه هادی اینها. بعد ازهمه این دروغ ودغلها تازه یکی از بچه ها خودش را لوس کرده بود و گفته بود نمیخواهد برود سینما (بعدا بمادرش گفته بود ان فیلم را دوست نداشته است) و من ماندم ویک دماغ سوخته و آویزان.
نمیدانم میشود اسم آنچه که بین ما درجریان بود را به کشش یکطرفه تعبیر کرد یا نه. تا آنجا که بمن مربوط میشود ازهمان روزی که با دیدن ساقهای مریم خا نم یک مزه عجیبی توی دهانم حس کردم به بعد، چیزی که منرا بطرف اومیکشید جاذبه جنسی بود. اوهرکاری که میکرد من آنرا بمعنی قدمهای منظم و رو به پیش میگرفتم وحریصانه منتظر قدم بعدی اش میماندم که در ذهن من درهمین چهارچوبه معنی میداد. پیش خودم فرض میکردم اوهم نمیتواند جزاین منظوری داشته باشد. استدلال میکردم, خب اگرمنظورش فقط حرف زدن بود چرا من?، چرا یکی ازدخترها یا زنهای محل نه? چرا خواهرخودش نه?. مخفی کاری ما هم به این برداشت من دامن میزد. اززمانی که مادرم بمریم خانم توصیه کرده بود بهتراست درحضورمن کمی بیشترخود را بپوشاند، چون نسبت بهم نامحرم هستیم, هردوبه این نتیجه رسیده بودیم بهتر است من وقتی میروم خا نه شان طوری بروم که همسایه ها متوجه نشوند و مادرم هم نفهمد، مگردرمواردی که خود مادرم توصیه میکند بروم که بمریم خانم کمک کنم.
درهرحال دراین رابطه اوامسلط بودو من تابع,, من بخودم جرات نمیدادم ازخود قدمی بردارم, جالب اینکه بشدت هم ازاین مورد تسلط بودن خودم خوشم میامد. واقعیت اینستکه, اینکه چه چیزی مریم خانم رابه این رابطه میکشانید برایم روشن نیست.
بعدها که بزرگترشدم کم کم باین نتیجه رسیدم, نشانه هایی که من آنرا سکسی تعبیرمیکردم میتوانند معنایی جزانهم هم داشته باشند. اینکه, مساله احساس راحتی کردن با یک همصحبت انقدر ها هم سرراست نیست. یا اینکه مثلا درمورد اینمطلب که آدم با نزدیکترین کسان خودش حرف نزند اما با یکنفردیگرحرف بزند, .از سوی مریم خا نم الزاما نشان گرایش سکسی نیست بلکه بعضی ها ( از جمله خود من) چنین اخلاقی دارند. خودهمینکه او خیلی راحت وبی خجالت با من گرم میگرفت اما من احساس گناه میکردم هنوزهم برایم قبل درک نیست.
درهرحال چنانکه گفتم تا سالها بعد تحلیلم ان نبود که در سطور قبل برایتان گفتم و باین خاطر میتوانم بگویم چیزی که از
این تجربه تا سالهای سال بیادم ماند اینکه:
این تجربه تا سالهای سال بیادم ماند اینکه:
یکی اینکه فهمیدم بعضی ازبزرگترها وقتی پا بدهد بیش ازبچه ها "عروسک بازی" را دوست دارند. دلشان میخواهد توهالو باشی و مثل یک بچه حرف شنو حرفشان را گوش کنی, ومزه اش هم بهمین است.
بزرگترکه میشدم عمدا خودمرا در شرایطی قرار میدادم که "بازیچه" آنجوربزرگترها قراربگیرم,. بگیر و نگیر این تاکتیک هم بستگی داشت به قوه تشخیص خودم از ان بزرگتره و شرایط فیزیکی والبته با کمی دستمایه شانس.
۲ -۵: گروه ما (our gang)
اینرا بگویم که در مدرسه هنربخش بخاطر محلش تنوع طبقاتی بین بچه شاید بیش از مدارس پایین یا بالای شهر بود. البته، بندرت ممکن بود بچه های متعلق به طبقات خیلی بالا یا خیلی پایین را بین محصلان پیدا کرد، بهمین ترتیب بچه های فوق العا ده درسخوا ن یا هیچی درس نخوان هم کم داشتیم
اعضا گروه ما: باید بگویم اطلاق کلمه گروه وعضو گروه به جمع ما یک کاربرد سهوی است، چرا که قاعده و نظم مشخصی بران حاکم نبود. دسته یا گروه ما ۵ تا۶ عضو! اصلی و ۲-۳ تا عضو نصفه-کاره، چند تاهم عضوغیررسمی داشت که مرزبین ساب-گروهها هم همچین مشخص نبود و بسته به شرایط تغییر میکرد. سیا فنایی ،هادی کریمی, خلیل فروزان، مجید به آفرین ، ناصرجهانی ، خسروگندم آور ومن اعضا اصلی بودیم -محمد بیگلری ، محمد بختیار و سینا درودیان به تناوب و بطورنیمه-رسمی! جزو ما بودند، یدی ورضا بیک فقط چند ماه با ما بودند ورفتند(نام فامیلش هم یادم رفت).رضا عنصریان پسرخاله سیا و عنایت روح افزا پسرعمه من اگرچه شاگرد هنربخش نبودند ولی درجمع های بیرون-مدرسه ای ما و حتی گاها در فضولی های مدرسه ای شرکت میکردند. یک عوض کفاش بچه جوادیه هم بود که دندان طلایی ولهجه ترکی غلیظ داشت که بدش نمیامد "با ما تحصیلکرده ها " بپلکد.
اول ازهادی بگویم که از دپیرستان علامه با من و سیا وحسین حاجی با هم بودیم. هادی از معدود دوروبریهای ما بود که پدر ومادرش هردو درسطح دیپلم سواد داشتند. اهل اصفهان بودند, پدرش کارمند بانک ومادرش مدیر یک مهد کودک بود. خانه نسبتا بزرگی توی کوچه ای روبروی سینما خرم در خیابان رودکی یاهمان سلسبیل داشتند، دبیرستان دخترانه همام هم درکو چه انها بود که فاطی خواهر من انجا میرفت مدرسه. هادی بچه خوب و زرنگی بود اهل ورزش، و گاهی من و سیا را میبرد باشگاه بانک ملی برای شنا، نسبتا ریز جسته اما خیلی ورزیده بود
برای سیکل دوم، اولش با سیا وهادی رفتیم کلاس چهارم در دبیرستان خرد خیابان سپه غربی روبروی دانشکده افسری و مجلس سنا و کاخ ها اسم نوشتیم. در واقع بخاطر سختگیری های انضباطی رییس این مدرسه از ان آمدیم بیرون اما
به خانواده گفتیم مدرسه اش خوب نیست، میخواهیم برویم یک دبیرستان بهتر که بعدا بتوانیم درکنکور قبول بشویم.
حدود یکماه از سال گذاشته بود که سه نفری مدرسه هنربخش اسم نوشتیم ، با ناصر و یدی هم در مدرسه خرد آشنا شدیم. هادی ۲-۳ ماهی بیشتر طول نکشید که تصمیم گرفت بدلیل دوری راه از هنربخش برود بمدرسه دکتر نصیری در خیابان سینا در محله سلسبیل که به خانه همه ماهانزدیکتر بود اما رفاقتمان کم و بیش حفظ شد. تا اینکه هادی برای تحصیل رفت انگلیس منهم رفتم امریکا. در همان سال اول نقلاب هادی با با خواهر یکی از همدانشکده ای های سیا ازدواج کرد ، بهر حال در سال بعد از خاتمه جنگ با عراق بود (سال ۱۳۶۸)که شنیدم هادی در تصادف اتومبیلش کشته شد یادش به خیر.
در کمتر از یکماه زدیم شمالتر و سه نفری مدرسه هنربخش اسم نوشتیم ، با ناصر و یدی هم تو خرد آشنا شدیم. هادی ۴-۵ ماهی بیشتر طول نکشید که تصمیم گرفت بدلیل دوری راه از هنربخش بره و مدرسه دکتر نصیری توی خیابان سینا بغل کوچه یخچال (کاخ جوانان بعدی) درمحله سلسبیل که مدرسه خوبی بود.
اما رفاقتمان کم و بیش حفظ شد تا چند سال بعد,هادی رفت انگلستان برای تحصیل و من رفتم امریکا. اما بعد از برگشتمان به ایران در سال انقلاب با خواهر یکی از همدانشکده ای های سیا ازدواج کرد ، بهرحال در سال بعد از خاتمه جنگ با عراق بود (سال ۱۳۶۸) که شنیدم در تصادف اتومبیلش کشته شد یادش به خیر
سیا فانی
بچند دلیل لازم میدانم در مورد زندگی سیا وخانواده اش بیش ازدیگران صحبت کنم. اول اینکه با سیا بیش ازهمه دمخوربودم، نزدیکترین دوست هم بودیم, خانواده های همدیگررا میشناختیم. یعنی زندگی من وسیا در دوره دوم دبیرستان انقدربا هم قاطی بود که مشگل بود یکیمان بتواند از ماجرایی بگوید که ان یکی پای دیگران نبوده باشد. دوم اینکه پدرسیا نمونه ای ازخود-محوری مردانه وخواهرانش نمونه ای ازدختران خود-ساخته دهه ۱۳۴۰ بودند.
من وسیا هردوساکن منطقه سلسبیل بودیم, خانه آنها اول سه راه اکبراباد بودومال ما روبروی قلعه ارمنی. کلاس اول در دبیرستان علامه همکلاس, بعدش یارغار شده واغلب اوقات را باهم میگذراندیم. با اینکه مدارس بهتری درمنطقه ما وجود داشت، به دلایل کشکی برای سیکل دوم دونفری باهم درمدرسه هنربخش ثبت نام کردیم. چند ماه اول کلاس چهارم را با دو چرخه به این مدرسه میرفتیم پس از انهم اغلب با هم با اتوبوس به مدرسه میآمدیم. میشود گفت رفاقت صمیمی ما که اولش شامل زنده یاد هادی هم میشد هسته اولیه جمعی بود که با جذب تدریجی سایردوستان گروه ما را تشکیل داد.
راستی اینرا بگویم که سیا تن صدای استریوفونیک وفوق العاده خوش آهنگی داشت، منظورم حرف زدن معمولی است ونه آواز.
سیا وترس ازسگ تا حد مرگ
اینم باید بگم که سیا ازسگ وگربه گریزان بود اما من در سیکل دوم بود که انهم اتفاقی پی بردم که اوازسگ "مثل جن ازبسم الله" وحشت دارد. یکروز باهم داشتیم خیابان ظلع شرقی پارک فرح آنزمان (پارک لاله فعلی) را از پیاده رو شرقی که جنب سازمان آب تهران است رو به شمال میرفتیم ، خیابان بعدازانقلاب گویا شد حجاب. از پیاده رو شرقی که جنب سازمان آب تهران است رو به شمال میرفتیم، سیا درطرف راست من راه میرفت وبه نرده ها نزدیکتربود. یکدفعه من توجهم جلب شد به یک توله سگ که داشت داخل محوطه سازمان آب بفاصله ۱-۲ متری پشت نرده ها روی یک گپه خاک با چیزی مثل پوست هندوانه ورمیرفت. ازآنجا که وررفتن سگ با پوست هندوانه برایم عجیب بود میخواستم توجه سیا را بان جلب کنم، شاید فکر کردم سگ گوشتخوارلابدازفرط گرسنگی به پوست هندوانه پناه برده. یکهو گفتم "سیا سگه.. داره..." همینکه کلمه سگه از دهانم خارج شد سیا که به نرده ها نزدیکتر بود فریادی زد و مثل فنرخودش را بطرف جوب آب پرت کرد وخوشبختانه قبل ازاینکه با مخ بیافتد تو جوی آب بزرگ کنار خیابان توانست روی زمین بنشیند. نگاهش کردم دیدم رنگش مثل گچ شده بود و درحالیکه دستش را به دقت وارسی میکرد گفت "چه شانسی آوردم تا آرنج دستم رفت تو دهنش, جون تو را ست میگم, اینا ها " وپشت دستش را که خراش برداشته و در حال کبودی بود بعنوان شاهد نشانم داد. من هیچ جوری نمیتوانستم جلوی خنده خودم را بگیرم وسیا تند تند به مرگ مادرش قسم میخورد که دستش تا بیخ رفته تو دهن سگه. من درلحظه این رخداد دهشتناک شاهد بودم توله سگ بیچاره ,انهم از صدای فریاد ما, فقط یک کمی سرش را بالا آورد ولی بکارش ادامه داد واصلا هیچ جوری حاضر نبود پوست هندوانه را ازدست بدهد، بیش از یک مترهم که با نرده ها فاصله داشت. سیا نشانم داد پشت دست چپش داشت کبود میشد, اما کاملا معلوم بود وقتی از ترس از جایش میپریده پشت دستش به هره سیمانی پایین نرده ها یا به دیوار خورده وخراش برداشته. درحالیکه خودم داشتم از فرط خنده به زمین میخوردم به سیا گفتم حالا ازهمش که بگذاریم پاشو این بدبخت توله سگه رونگاه کن تا ببینی که دهانش اصلا انقدر کوچیکه که انگشت توهم توش نمیره چه برسه "تا آرنجت رفته باشه تو حلقش". ولی سیا هیچ جوری حاضر نشد که دیگه به نرده ها نزدیک بشه ,کمی که حالش جا اومد پاشد ،عرض خیابون راگرفت و رفت به پیاده روی غربی خیابان, که منهم به اجبار دنبالش رفتم با هم رفتیم توی دبیرستانی به اسم "تخت جمشید" که تازه درقسمت کوچکی از ظلع شرقی پارک فرح و درست در جنوب جائیکه بعدها کنون پرورش فکری کودکان و نوجوانان را آنجا بنا کردند درست شده بود.
تمام ظلع شمالی بلوار کرج (کشاورز فعلی) از خیابان امیرآباد تا خیبان وصا ل واز شمال تا خیبان سازمان آب (فاطمی کنونی و ایران نوین قبلی) زمینهای بسیار وسیعی بود که تا میانه سالهای دهه ۱۳۴۰ بآن جلالیه میگفتند. در زمانیکه ما از آنجا عبور میکردیم مدرسه تخت جمشید احداث شده بود اما مجموعه پارک فرح (پارک لاله فعلی) را داشتند بتدریج احداث میکردندو هنوز بخش های زیادی از آن زمین خالی بود.
سیا و همکلاسی مشهدی که فرانسه خوانده بود
یکی از خصوصیات بدی که سیا داشت اینبود که ناخود آگاه فکر میکرد هرکس لهجه ای غیرتهرانی داشته باشد ممکن نیست آدم حسابی باشد. ما به شوخی میگفتیم ازتمام محسنات پروانه ونسرین (خواهرانش) به سیا فقط " مرتیکه عمله " گفتن به ارث رسیده. مثلا یادم میاید در یکی از روزهای اول کلاس یازدهم معلم زبان طبق معمول از بچه ها خواست خودشان را معرفی کنند وبگویند از کدام مدرسه آمده اند، نوبت رسید به یک دانش آموز جدیدکه بلند شد وبا لهجه غلیظ مشهدی گفت اسمش "...مزینانی " است وسالهای گذشته در"دبیرستان رازی" درس میخوانده وگفت فرانسه خوانده و زبانش هم به گفته معلم ها نسبتا خوب است. باور نمیکنید سیاازهمان لحظه دست گرفت که این یارو"عمله هه" به فرانسه میگه "فنارسه" اونوقت میگه من "رازی" رفتم و فرانسه بلدم. با اینکه سیا اساسا اهل دعوا وکارهای خشن نبود اما این یه مورد گویا شامل استثنا میشد. درد سرندم گاه وبیگاه به مزینانی پیله میکرد تا اون بیچاره هم یه روز جوابشو داد. همین موجب شد که بیرون مدرسه خوابوند تو گوش پسره (اخه سیا خیالش از بابت پشتیبانی بچه ها تخت بود ومیدونست مزینانی هنوزرفیقی تو مدرسه نداره) که ماها ریختیم جدا شون کردیم وناصر رفت کلی ازپسره معذرت خواهی کرد وتوجیه آورد که گویا سیا دلش از جای دیگه ای پربوده. بعدا که روابطمون با مزینانی عادی شد بیچاره همیشه براش جای سوال بود که چه هیزم تری به سیا فروخته، تا آخرسالهم, نفهمید که نفهمید.
نام پدرش حسین بود, موقع صحبت خودمانی انهم فقط با من وعنایت به او لقب "حسین کله" میداد. فقط به این مناسبت که پدرش کله بزرگ، گرد, صاف وطاسی داشت.تا آنجا که بیاد دارم بین ماهیچ معنای منفی یا مثبتی بر صفت "حسین کله"مترتب نبود. وی که در کار ساخت وساز ساختمان بود گویا وظیفه اصلی خود را یافتن زن جدید بحساب میاورد. همان زمان که با هم آشنا شدیم بعد از پنج فرزندبا مادر سیا, همسرجوان و جدیدی را به خانه آورده بود که این امر موجب جدا شدن مادر سیا اینها از وی گشت .
حسین کله طی چند سالی که توانست این زن جوان و زیبا را تحمل کند! یک برادر بنام سهراب و یک خواهر جدید هم برای سیا آورد. ولی بقول سیا خوب شد که درازدواج های متعددی که ازان پس دا شت اقلا ازاین نظر چیزی به تولیداتش اضافه نکرد.
فرزندان مشترک پدرومادرسیا بترتیب سن عبارت بودند ازعلی، خواهرانش پروانه و نسرین،که بزرگتر بودند, وسیاوش واسفندیار که ازسیا حدود۵-۶ سالی کوچکتر بود. علی وقتی من و سیا با هم آشنا شده بودیم تازه پزشک شده و ساکن اتریش بود. وی که حدود یک دهه قبل ازآشنایی من وسیا به آلمان ونهایتا به اتریش رفته بود را میشدجزوخیل جوانهای ایرانی دانست که در سالهای پس ازکودتای نفتی۱۳۳۲ علیه نخست وزیرمحمد مصدق به اروپا و مخصوصا آلمان مهاجرت کردند. اگرچه اغلب ودرظاهرمهاجرت خود را موقت وبخاطر فرارازگرفتاری درچنگ ماموران حکومت کودتا میدانستند اما تاریخ نشان داد که جستجوی زندگی بهتراگر نه انگیزه قویتر که به اندازه فراراز حکومت در این امر موثر بوده. خواهرانش پروانه و نسرین که بترتیب هفت و پنج سال بزرگتراز سیا بودند، همان زمان که با هم رفیق شدیم تازه معلم شده بودند . گرچه سیا به توصیه دیگران نزد پدرماند اما نسرین پروا نه که حالا دیگر بار هزینه زندگی مادر واسفندیاررا هم به گردن داشتند در حد امکان (و تا پایان دانشگاه ) از کمک به سیا هم دریغ نمیکردند .
پدرسیا که مثل بسیاری ازهم نسلانش بدون حمایت خانواده از سنین کودکی بکار خویش تکیه کرده بود براین اعتقاد بود که وظیفه پدرنهایتا اینستکه تا سطح دبیرستان فرزندان را تامین کند. لذا وقتی علی برای رفتن به اروپا برای کمک مالی به پدر اصرار میکند وی سرانجام مبلغی به او میدهد و در مقابل ازوکتبا تعهد میگیرد که پس ازتمام شدن درسش خانه ای برای خانواده بخرد. دراواخر دهه ۱۳۴۰ با پولی که علی برای خرید خانه و عمدتا به ملاحظه کمک به مادروخواهربرادرها میفرستد خانه ای در خیابان شاه حوالی اسکندری خریداری شد که سالها مورد استفاده خانواده سیا بود. ازآنجا که تا ان زمان خواهران ازمحل حقوق معلمی خود تامین هزینه های زندگی وازجمله مسکن بقیه را نیز بر عهده داشتند خرید این خانه کمک موثری بود به اینکه بار خواهرها سبکتر شود وفرصت کنند به زندگی شخصی خودشا ن هم بپردازند.
بخوبی بیاد دارم هرگاه حسین کله به ازدست کم محلی دخترها یا سیاوش گله مند بود میگفت اینها انقدرقدرمرا نمیداند، همین خانه که در ان نشسته اند را از من و درایت من دارند، انگار که در قبال فرزندانش مسولیتی نداشته و لطفی اضافی درحقشان کرده باشد. بعد از جدایی مادروخواهرها دواتاق درخانه قدیمی خاله درمحله امازاده حسن اجاره کردند وقرارشد سیا واسفندیار با پدر بمانند، اما اسی که۶-۷سال بیشتر نداشت چند روزبیشتر طاقت نیاورد واوهم پیش مادررفت.
سیا دراین زمان درخانه ای که حسین کله در بیابان های زیرمرکزاتمی دانشگاه تهران درامیرآباد ساخته بود همراه پدر،همسرجوانش آذر ونوزادی بنام سهراب اتاقی جداگانه داشت. چیزی طول نکشید که عروس جوان طلاق گرفت وسهراب را که حالا بتازگی حرف میزد مجبور به ماندن نزد سیا شد. میدانم آذر به فاصله چند ماه مجددا ازدواج کرد اگرچه خودم دیگرهیچوقت آنها را ندیدم اما یادم هست که یکی دوسال بعد سیا صحبت ازخواهر ناتنی کوچکش که خواهرسهراب بود میکرد. حدس میزنم آذردرهمان ماه های اولیه ای که این دختر را از پدرسیا حامله بود تصمیم به جدایی میگیردوحسین کله هم که لابد درآنزمان هوس زن جدیدی داشته موافقت میکند، البته اینکه این دخترنیم-خواهر سیا هم بود یا نه مطمئن نیستم. حالا دیگرسهراب کوچولووسیا مانده بودند با هم ، اگر چه آذر هم گاه و بیگاه سری به سهراب میزد. بیاد دارم دو سه بار که قرار بود با سیا برویم خونه مجید با هم درس بخوانیم من و سیا سهراب را بردیم به خانه امامزاده حسن پیش مامان وخاله سیا گذاشتیم. مادروخوهران کم و بیش هوای سهراب راهم داشتند تا کمکی به سیا باشد.
سهراب طفلکی سالهای مدرسه ابتدایی و سیکل اول متوسطه خود رابطورمتناوب پیش سیا اینها ومادرش آذر در نوسان بود . میدانم یکی دوسال آخر دبیرستان را عموما درخانه خیابان شاه پیش سیا، اسی ومادروخوهران زندگی میکرد، بعد از دیپلم درسالهای اول پس ازانقلاب پس از مدتی طولانی در کمپ پناهندگان بعنوان بناهنده به دانمارک رفت و شنیدم که بسرعت دچار افسردگی شد. اسی برادرتنی و کوچکتر از سیا زودتر ازسهراب بعد از دیپلم و سربازی با کمک اولیه خواهران وعلی راهی امریکا شد قبل ازهرکارخود را اخته کرد که بچه دار نشود واز سیا شنیدم در آتلانتا یک تعمیرگاه مکانیکی را اداره میکند.
پروانه خواهر بزرگترهمینکه پس ازانتقال به خانه جدید فرصتی یافت بسرعت مدرک پزشگی خود را دررشته بیهوشی گرفت و با یک پزشگ جراح ازدواج کرد. از آنجا که آدمی با جربزه واهل ریسک بود بسرعت به امورمالی خود سر وسامان داد . اگرچه گویا به همین دلیل ازشوهرکه جراحی جوان و زبردست بود بسیارغافل ماند تا جائیکه کارشان به جدی کشید و مجبور شد نگهداری ازدودخترو مامان را که حالا سنی از او گذشته بد یکتنه بردوش گیرد.
نسی خواهر دومی هم به محز اینکه فرست پیدا کرد لیسانس خود را گرفت وبا یک دکتر داروساز ازدواج کرد و آنطور که شنیده ام به لحاظ مالی و خونوادگی زندگی خوبی برای دارد .
در وصف حسین کله
اقای فانی بعد ازاینکه ازآذرجدا شد چند سالی همراه سیا و سهراب درهمان خانه امیراباد گذراند, از این زمان دو خاطره در مورد حسین کله یادم مانده یکی اینکه یکبار من و سیا نصف بطری عرق ۵۵ او را خوردیم و بجایش آب ریختیه بودیم حسین کله هم که نمیخواست علنا بمن و سیا که توی اتاق سیا نشسته بودیم بگه عراق میخورین، از توی حال فردیاش بلند بود وغروغرکنان میگفت "نمیدونم کدوم بی شعوری این الکل پزشگی ما روجای عرق خورده جاش آب ریخته انگار ما هالو هستیم". ما هم میخندیدیم ولی یک کمی هم ترسیده بودیم. یکدفعه هم که بعدازظهرمدرسه زود تعطیل شد ومنو سیا زود اومدیم خونه دیدیم صدای یه زن ازتواتاق آقا جونش میاد وکفشهای زنونه پشت دره، ما حرفی نزدیم ورفتیم تواتاق سیا, اونجا سیا با خنده گفت واسا حسین کله بیاد ببینیم ایندفعه چی میگه. بعد از چند دقیقه سروکله آقا جونش پیدا شد وبعد از یک سلام و احوالپرسی جانانه میگفت "نمیدونم آقا ما چه تقصیری داریم هرکس با زن یا شوهرش حرفش میشه میاد پیش ما واسه شکایت ونصیحت وصلاح و مصلحت" و ادامه داد به خانمه گفته است "خانوم پاشو بروسرخونه وزندگیت"، اینحرفای بچه گونه چیه" وبرای اینکه
حرفهایش را برای ما قابل قبولترجلوه دهد ادامه داد "بهش میگم که من خودم قول میدم اگه شوهره این دفعه دست روت بلند کرد خودم گوششو جلوی خودت به پیچونم" .آخرش هم گفت خیلی ناراحتستکه الان شوهرش هم میاد اینجا وهیچ میوه ای چیزی تو خونه نداریم که اینا رو آشتی بدیم وازما خواست که برویم یوسف اباد یک کمی میوه شیرینی بگیریم، بعد هم سرراه سهراب را از مدرسه وردآریم برگردیم (یک پنجاه تومانی هم به سیا داد وبا لبخندی مهربانانه گفت بقیه اش هم مزد خودت "تخم سگ"، که سیا هم با خنده زیرزیرکی قبول کرد. با این برنامه ما نمیتوانستیم زودترازیک ساعت ونیم دیگر به خانه برگردیم واو میتوانست خانمه را "بمقدار لازم" نصیحت کند.
زیاد بودن اثاث عجب عیب بزرگی
آقای فانی بعد ازیکی دوسال ومخصوصا اززمانی که فهمیده بود علی قراراست پول برای خرید خانه بفرستد خیالش راحتتر شده و دائما بین تهران وشمال دررفت وآمد بود. خیال دا شت خانه امیرآباد را بفروشد داراییهای دیگرش راهم اگر داشت جمع کند وعملیات محیرالقول خود را به شمال منتقل نماید انگاراطراف رامسر را برای اولین تورگستریهایش درنظرگرفته بود. سیا میگفت اینکه هوا که خوبه, ملک ومخارج هم ارزونتره فقط یکطرف معادله است,زن جوان ولی بیوه رو تو یه ده به تورمیندازه, خسته که شد همچین ایراد میگیره که زنه یه چیزی هم دستی بده و طلاق بگیره و میره تو ده بغلی سراغ زن بعدی
طرف دوم که مهمترهم هست اینه که اونجا زن خیلی راحتترگیرمیاد، مردم ساده ترهستن، زنهای توی ده های شمال هم که بیچاره ها همش کارمیکنن وتوقع چندانی ندارن و با خنده اضافه میکرد پوستشونم که سفید تره" که ازهمه مهمتره . هفته اول میره تو قهوه خونه مخ یکی ازمردای بیکاره محله رو بکارمیگیره وازطریق اونا سالی یه
از وقتی به شمال نقل مکان کرده بود تکنیک زن پیدا کردنش هم این بود که میرفت تو یه جایی مثل قهوه خونه وسرصحبت رو باز میکرد با مردای قهوه خونه نشین وبا نفوذ محل. غیرمستقیم حالی میکرد گویا مهندسه وتو تهرون کار ساختمان و معماری بوده، از اینکه چه جوری با کار و زحمات فرزندانی تحویل جامعه داده که دوتا شون دکترهستن وبقیه همه باسواد بعد هم زنش مرده و حالا دنبال یک گوشه آروم میگرده. خلاصه با زبون قاب دو سه تا از مردای محل رو میدزدید، بعد از یکی دو هفته اونا خودشون یکی دوتا دختر یا زن بیوه جون ولی با عصمت و"با فرهنگ" رو بهش معرفی میکردن تا اینکه از میونشون بهترین رو انتخاب کنه.
آقای فانی هراز یکی دوسال یک زن جوون عوض میکرد ,
این اواخر که یه خورده از بچه ها رودربا یستی میکرد هنوز یکماه که از ترک زن قبلی نگذشته بود سفره دل رو باز میکرد که "خدا هم گفته مرد تو خونه نباید تنها باشه" باید یک کسی باشه که وقتی مرد خسته و مرده از کار میاد خونه "چراغی تو خونه روشن کنه", که این چراغ روشن کردن شده بود تکه کلام من و سیا.
منظور اینکه آقای فانی اول که چشمش زنی رو میگرفت انواع محاسن رو براش دست و پا میکرد اما وقتی بعد از چند ماه دلشو میزد شروع میکردعیب های مختلف روش بگذاره تا طلاق دادن زنه را پیش بچه ها و شاید هم وجدان خودش توجیه کند.
الگوی جملات آقای فانی در اینمورد هم کاملا برای شناخته شده بود: قبل از گرفتن زن و همان یکی دوماه اول انواع محاسن رابان زن نسبت میداد . مثلا میگفت "فهمش بالاست که از همه چیز مهمتره برای یک زن ، میگفت "سوات داره, سوات که به دانشگاه رفتن نیست, میفهمی که "#. بعد در تمجید از محسنات ان زن میافزود که "خانه دار" است و اینکه حسن مهمش اینستکه با خدا است و "عصمت دارد". و اینکه چقدراهل نظافت و بی شیله پیله است و جالبتر از همه اینکه بازهم همان جمله معروف خود را تکرار میکرد که او از مردانی است که زن را فقط برای این میخواهد که "یک چراغی در خانه روشن کند" . درغیراینصورت اواز انمردها نیست که بخاطر مسائل دیگر زن بگیرد.
اما همینکه چند ماه میگذاشت و دیگه زنه براش تازگی نداشت وتو تدارک زن بعدی بود اول با یه زمزمه هائ یدر مورد اینکه "سوادش کمه " و معاشرتش خوب نیست شروع میکرد
به اینجا که رسید گریزی میزد به صحرای کربلا, یعنی حرفی که علی پسربزرگش درجواب اینحرفش زده بود و براو سخت گران آمده بود. علی که تازه از اتریش اومده بودیکروزسرسفره به آقا جون گفته بود دراروپا خانومای پلاستیکی درهرسایزومطابق هرسلیقه هست که میتوان آنرا با آبگرم یا باد پرکرد و بعضی ازآنها حرف میزنند وسواد هم دارند, و پیشنهاد کرده بود میتواند همین امروز یکی ازآنها را برای آقاجون سفارش بدهد وقتی آقای فانی گفته بود زن را برای این منظور میخواهد که "چراغی روشن کند" علی درجواب با تعجب پرسیده بود یعنی زحمت بالا-پایین زدن یک کلید برق از اینهمه زحمت زن گرفتن و زن عوض کردن بیشتر است ؟ تازه اگر مساله چراغه "یک پولی به این پیرزن همسایه میدیم غروب به غروب بیاد کلیدوبزنه وچراغ و روشن کنه. درواقع آقای فانی آنروز داشت پیش من از دست علی گله میکرد وضمنا هشدار میداد که مبادا گول حرفهای بی سروته دکتر را بخورم. میگفت اخه پدر سگ مگه آدم به پدرخودش میگه زن باد کنکی برات میخرم "انگار که من زن و واسه روش افتادن و اینحرفا میخوام".آقای فانی گفت به خدا که اگر بچه من نبودی لب همین جوب بیرون گوش تا گوش سرتو میبردم.
حوالی سال ۱۳۵۶-۱۳۵۷ زنی گرفته بود که واقعا ازهرنظر شایسته بود. به لحاظ ملی هم خود کفا بود، به اینترتیب که
زنهای محله را در خانه آرایش میکرد. یک پسر بچه ۵-۶ ساله را هم که گویا پدر مادرشرا در زلزله از دست داده بود آورده بود و بزرگ میکرد، که ضمنا مونس اش هم بود این بچه بگفته خود اقای فانی ان بچه هیچ هزینه ای هم روی دست حسین آقا نمیگذاشت، و حتی درخرید های کوچک از مغازه و آب آوردن و این حرفها کمکشان هم بود. خواهر بزرگم یکبار که همراه پسرانش شاهین و بهرام (یاد هردو بخیر) وشوهرش حسین رفته بودند سفر شمال, سری هم به باغ آقای فانی زده بود ند وچقدر ازان خا نم تعریف میکرد. با توجه به اینهمه محاسن که خود آقای فانی از ان خانم برای ما برشمرده بود بنظرم میآمد او را ول نخواهد کرد, چون فکر نمیکردم بتواندعیبی رویش بگذارد و ان عیب را بهانه جدا شدن بکند وبه سیا هم همین را میگفتم . سیا درجوابم میگفت; بگذاراین زن یک کم دلش را بزند وبوی زن تروتازه تربدماغ اش بخورد آنوقت "همچین برات عیب پیدا میکنه که انگشت به دهن بمونی" سیا بهتر آقا جونش را میشناخت.
ان زن چهل ساله بود (آقای فانی درآنزمان شیرین ۷۵ را داشت. سیا میگفت که متولد ۱۲۷۵ است), تا کلاس هشتم درس خوانده بود, که آقای فانی هم با توجه به سنش بعید میدانم بیش از دوره ابتدایی فرصت درس خواندن داشته است، شوهراولش دهسال پیش درگذشته بود, درخانه اش خانمها را آرایش میکرد ولذا برخلاف اغلب زنهای قبلی نیازمالی اورا ازدواج با یک مرد مسن نکشانده بود، بلکه فکرکرده بود تحمل نگاه کنجکاو مردم بخاطرشوهرپیرخیلی راحتترازنگاه مرارت بار وسرزنش آمیز به یک زن تنهاست. درضمن بعد اززلزله پسرکی پنج-شش ساله را بفرزندی قبول کرده بود, که بگفته خود آقای فانی نه فقط برای وی خرج ودرد سری نداشت بلکه حتی سر سفره "ابی هم دست آقا میداد".
هنوز یکسال از این ماجرا نگذاشته بود که سیا میگفت آقا جونش داره یک زمزمه هایی در مورد ناسازگاری با زنه میکنه. چند وقت بعدش یکبارکه با سیا, بروانه و توسکی (بترتیب همسر من وهمسر سیا) رفته بودیم شمال, طبق قرار رفتیم که ازآقای فانی و خانمش هم حالی بپرسیم. درفرصتی که خانمها با هم رفته بودند جمعه بازار سادات محله و من وسیا با آقای فانی نشسته بودیم به صحبت, درجواب منکه درباره خانمش پرسیدم زمزمه ها را شروع کرد.هی من و من کرد که احمد جان "این زنه زن خوبیه اما هرچی فکر میکنم بدرد ما نمیخوره". وقتی با تعجب دلیلش را پرسیدم، اینبارازبهانه هایی مثل: بیسواته، مردودرک نمیکنه, نظافت نداره، ریخت وپاشش زیاده، دهنش بومیده, سرش کچله خبری نبود, بلکه جوابی داد که سیا همانجا اززورخنده پرید رفت بیرون از اتاق. میپرسید چه دلیلی آورد? بله ایشان فرمودند دلیل اینکه میخواهند اززنه جدا شوند اینستکه " اثاث اش زیاده!". بعد که دید من گویا دوزاری ام نمی افتاد که این دیگر چه جورعیب لاعلاجی است? توضیح داد که "میدونی احمد جان, ما درویش هستیم و گلیمی برامون بسه". شرح داد که منظورش اینستکه خانم,چرخ خیاطی و وسایل کارش, یخچال, چراغ گازو ظرف وظروف آشپزخانه, یکی دوتا فرش و کمد دارد که بخانه آورده و او نگران است که دزد اینها را بدزدد. البته خود جناب فانی اذعان کردکه بیچاره خانمه ازجیب خود تمام پنجره ها ودرها را سه قفله نرده کشیده است, باوگفته اگردزد آنها را برد "فدای سر شما واین بچه ". آقای فانی میگفت "ولی ماباز هم نگرانیم چون درویش هستیم!!". خوب که شیر فهم شدید وقتی زن دل آدم را زد چه جوری میشود دلیل آورد، ها؟ این " اثاث اش زیاده!" ازآنزمان شده تکه کلام بین من وسیا. هنوزهم درموردی که کسی برای انجام یا عدم انجام کاری بهانه بی ربط میسازد ومیخواهیم طرف حرف ما را نفهمد میگوییم " اثاث اش زیاده!".
نصف شب رو دیوار همسایه ملیحه
در اینجا بدنیست بذکرماجرایی بپردازم که ازیکسو یادیست ازماجراجویهای ابلهانه جوانی؛ واما ازدیگرسو, تجربه ای بود درجهت ایجاد پرسش درمعیارهای "خوب"و "بد" رایج درجامعه. روندی که با دیدن آذرهمسرجوان وزیبای پدرسیا پرایم درذهن من بوجود آمد.
مدتی ازجدا شدن بابای سیا اززن زیبا وجوانش آذرمیگذشت, سهراب پسر سه چهارساله اش که برادرناتنی سیا میشد همراه وی درخانه ای که پدرشان بتازگی دربیابانهای جنوب مرکز اتمی دانشگاه تهران درامیرآباد ساخته بود سه نفری زندگی میکردند. آذر درزمان جدایی حامله بود وگویا درگیرودارجدایی زمینه های لازم برای ادامه زندگی را فراهم آورده بوده ، زیراحدود ۳-۴ ماه بعد مجددا ازدواج کرد و بفاصله یکی دوماه هم یک خواهر خوشگل به اسم مریم هم برای سیا و سهراب بدنیا آورد(گویا حالا در امریکا زندگی میکند).
سیا که از صبح غایب بود فکرمیکنم زنگ آخر بود که بمدرسه آمد، وقتی هم که امد همچین یه جوری با ژست با من حرف میزد. چند وقتی بود که میگفت با ملیح خواهرآذر (زن بابای سابق اش) روهم ریخته وفلان وبیسار. میگفت ملیحه شوهرش مسن واستاد دانشکده کشاورزی کرج است. گفت ازساعت ده-یازده صبح با "ملی" بوده و باهم حال میکردن, و حرف زدنش همچین بود که انگار یه گلی به سرمن زده. من البته فکر میکردم این هم از اون "چسی هایی" ست که پسر دبیرستانیهای همردیف ما دراون دوره واسه هم میآمدیم, یعنی نصفش راست نصف دیگه اش خیالبافی. بعد از مدرسه تو راه سیا تعریف کرد قراره چهار شنبه دوباره ملیحه رو ببینه . چهارشنبه بازسیا بعدازظهراومد مدرسه, و گفت "یادت نره هفته دیگه صبح سه شنبه بمادرت اینا بگی که شب قراره بریم خونه سیا اینا واسه امتحان درس بخونیم" گفتم یکشنبه که امتحان نداریم. با نثار یک "الاغ جون" خطاب بمن ادامه داد که قرار گذاشته که چهار شنبه شب با هم برویم خانه ملیحه اینها "درس بخونیم دیگه"!. انگشت شصتم را بعلامت بیلاخ بهش نشآن دادم وگفتم, "خب که چی? " بفرض که او میرود با دختره حال کند خب من دیگر برای چی باید بروم و به مسخره گفتم لابد باید بیایم توی کمد قایم شوم و"اخ جون اخ جون" گفتن آنها را بشمارم و او هم فردا درمدرسه برایم دست بگیرد، همانطور که واسه هادی بیچاره درآورده است, با نشان دادن یک فقره شصت دیگر گفتم "زرررررشک". که با خنده فاتحانه گفت " د نه ده، عمله, قراره رفیقشم بیاره واسه تو" بعدش توضیح داد که بگفته "ملی" شوهریاروهم در همان دانشکده کشاورزی کار میکند و نزدیک باز نشستگی است.
قند تو دلم آب شد حتی اگه نصفشم درست بود ماجرا آرتیسی بود ومیارزید. توچند روز بعدش برایمان این سوال مطرح شد که بنظرمیرسد روال رایج بین دوروبری های آذر اینستکه برای پول با مردان مسن ازدواج میکنند و بجایش حالشان را هم با جوانتر ها میکنند. ضمن اینکه به تبعیت ازفرهنگ عمومی جامعه نگاهمان به اینجور زنها بلحاظ اخلاقی یک نگاه منفی بود اما وقتی صحبتمان به جایی میرسید که توجیهی برای مشارکت خودمان دراین عمل منفی پیدا کنیم، دلایلمان به نیازهای جنسی محدود میشد. چکیده حرفمان در این حدود بود که "زنه هم دلش میخواد، معلومه که شوهره که پیره نمیتونه درست ترتیبشو بده ". با اینکه خودمان هم کم و بیش میفهمیدیم که دنبال توجیه کردن هستیم اما گاهی درظاهرخودمان را راضی میکردیم که کارمان ارضا خواسته ارضا نشده دیگران است پس ما داریم "نیکی میکنیم". دربین صحبتهایی که سیا از قول ملیحه در باره شوهرهای خودش و دوستش نقل میکرد چیزهایی بود که درست سروته اش باهم جوردرنمیامد. یکی دوبار که دو نفری سعی کردیم آنها را برای خودمان روشن کنیم بجایی نرسیدیم و آخرش سیا خسته شد و گفت "به.....ام " اگر اینجوری خوش اند و با چندتا دروغ بهتربما حال میدهند، "مفت چنگ ما" بگذار دروغ بگویند , درتوضیح معتقد بود ما که قرار نیست عاشقشان بشویم ومهم اینستکه"جفتشون مال های تمیزی هستند" و اینکه هدف ما اینستکه "باهاشون حسابی حال کنیم"، و حرفهایش موردقبول منهم بود.
درباره چگونگی قرارهای روز موعود سیا میگفت: ملیح گفته تومحله شبگرد هست ولی معمولا شبگرده ساعت یازده و نیم میره پی کارش ولی محض احتیاط باید تا ۱۲ صبر کرد. ادامه داد بدیش اینه که نمیشه ازدرحیاط رفت چون دره صدا میده و گویا همسایه مادر سگ (تکه کلام سیا) سگ داره و صدای سگه درمیاد وناجورمیشه. گفتم پس چی? گفت قرار شده پنج دقیقه به ۱۲ بریم پشت درکوچه یه ریگ کوچولو بندازیم تو، خودش تو حیاط منتظره، اگه جور بود اون یه تلنگل میزنه به دراونوقت ما با ید از پشت خونشون ازدیواربریم خونه همسایه وازاونجا از دیوار بپریم توحیاط خلوت خودشون. میگفت گفته که دیوارها خیلی بلند نیست ودورو برحیاط همسایه هم نزدیک دیواردرخت هست که هم کمک میکنه به پایین اومدن وهم اینکه اگه یک درصد همسایه بیدارشد آدم راحت لای شاخه درختها قایم بشه, وگفته بود خیالتون راحت باشه.
ضمنا سیا گفت راستی یادت باشه مثل اینکه آذربه ملیح گفته من (سیا) دارم همین امسال دیپلم میگیرم ، منم به ملیح گفتم تو دانشجوهستی،و با تاکید گفت "الاغ جون" یادت نره مثل اون دفعه ای "کون-گیج بازی دربیاری کنف مون کنی ها"،و زیر لبی قر زد که "ما رو بگو که واسه این عمله مایه میزاریم ها". من جواب دادم "نه بابا مگه خرم اون دفعه هم تقصیر خودت بود قبلش گوشی رو دستم نداده بودی"
چرا باید این مطلب را از دیگران مخفی میکردیم
من باینکه حرفهای سیا تماما درست باشد کمی شک داشتم، قرارشد ازاین ماجرا فعلاچیزی به بقیه رفقا نگوئیم, گرچه اگرهم میگفتیم جای چندان جای نگرانی ازسوی دوستان نبود بجز یکنفر. درموردخلیل بطورخاص مساله فرق میکرد. اولا درانزمان خلیل نسبت به سایررفقا با سیا ومن خود را نزدیکتروصمیمیتر میدانست وازاینروهرگونه پنهانکاری ازطرف ما را بحساب نامردی دررفاقت میگذاشت. اما مشگل اینبود که گفتن همچین مساله ای به خلیل خیلی "خطری" بود: اول آنکه خلیل دهانش چاک وبس نداشت لذا به احتمال قوی حتی قبل ازاینکه ما به ایستگاه اتوبوس کرج برسیم خلیل درمدرسه جاراش را زده بودکه فلانی وفلانی چهارشنبه شب قراره برن سراغ فلان کاروبهمین خاطربعد از ظهر زود ازمدرسه غیب میشن،،،، ،که اینهم به نوبه خودهم مساله غیبت ما را پیش ناظم غیر موجه میکرد وهم اینکه باید ملاحظه خبردارشدن شوهروخانواده "طرف ها" را هم میکردیم. نه اینکه خلیل از اینکار قصد سوئی داشته باشد خیر، فکر میکرد اینکار ما را پیش دیگران بزرگ میکند وخودش هم باد بغبغب میانداخت که دستگاه جاسوسیش قویست ودوستان چیزی را ازاو پنهان نمیکنند . دوم اینکه این احتمال و جود داشت که به نظرش برسد اینکارخطرناک است وبگوید "شما دوتا ....خل" تجربه اینکاررا روکه ندارین، " مادر ق ..وه ها " من اخه چه جوری دلم میاد شما "دوتاریقو" روتنهایی ول کنم برین، وبهمین دلیل پیله میکرد که لازم است دنبالمان بیاید تا اگرخطری برایمان پیش آمد هوایمان را از دورداشته باشد وآنوقت "خروبیاروباقالی بارکن". سوم حالا به این احساس حمایت ازرفیق اضافه کن اینکه خلیل اساسا بچه درد سردرست کنی بود, به راحتی با دیگران سر شاخ میشد. درمواردی که به راحتی با زیرسبیلی درکردن یا یک "ببخشید نفهمیدم" یا "آقا اشتباه شده با شما نبودم, رفیقم بودم" میشد مساله ای را حل کرد او تازه بنزین هم روی آتیش طرف مقابل میریخت, قبلایکی دوبارسرهیچی هم خودش رو تو درد انداخته بودو هم پای مارا بکلانتری کشانده بود(البته بعنوان شاهد).
اما ازهمه بدتراینکه خلیل درامور"دختربازی وحومه" خودشرا ایت الله العظمی و"مرجع تقلید" میدانست وتوقع داشت دستکم ما دونفر بی چون وچرا به فتوای هایش اقتدا کنیم . خب اگر موضوع را به او میگفتیم باید یکی دو ساعت مینشستیم تا قدم به قدم وروی کاغذ و با ترسیم نقشه بما یاد بدهد "چه جوری راه برویم" تا کسی توی کوچه بما مشکوک نشود، چه لباسی به پوشیم، به دخترها چی بگیم....چه جوری میباید به دخترها نزدیک بشویم وچه جوری رفتار کنیم که "روشون زیاد نشه".خلاصه ازاینجای مطلب بگیروبروتا اینکه تعلیممان بدهد اگرگیرافتادیم بهیچوجه "نباید بترسیم وجا بزنیم". توصیه اش قائدتا این میبود که بهترین کاراینستکه به یارو بگوییم "مادرقحبه بتوچه، مگه آبجی تو رو ...کردم". لابد بما تعلیم میداد
اینکاررا یک کمی که ادامه بدهیم او(یعنی خلیل) خودش سرمیرسد وطرف را درگیر میکند تا "ما دوتا الاغ جون"دران حیث وبیس یواشکی فلنگ را ببندیم. تازه آخرش هم یک امتحان تستی ازما میگرفت وتا زمانیکه از"شیرفهم شدن" ما دوتا "په په"اطمینان حاصل نمیکرد درس هایش را بند به بند تکرار میکرد.
اما جالبتر اینکه نمیدانم چرا من وسیا هم مثل بره تا مدتها براین "اعلمیت" خلیل شک نکرده بودیم. تا اینکه یکروزمن وسیا که ازصبح توی اتاق خونه امیرآباد درس خونده بودیم و بد جوری داغ کرده بودیم ساعت حوالی دوازده ونیم یک ظهر پاشدیم که هم بریم دم مغازه تخم مرغ بخریم واسه نهارهم اینکه کله هامون یه هوایی بخوره. ازخونه تا مغازه حدود بیست دقیقه-نیم ساعتی راه بود اونم توزل آفتاب بیابونهای امیرآباد. واسه اینکه حوصله مون سرنره این صحبت پیش اومد که سیا دختر همسایه رو تو اتاق آورده بود وهادی توی کمد قایم شده بود, یکدفعه هادی خنده اش میگیره وبی هوا دست هادی میخوره به بانکه ترشی که مامان سیا تو طاقچه کمد گذاشته بوده، بانکه ترشی میافته روسرهادی ومیشکنه وسروصدا پیش میاد (ماجرا مربوط به کلاس هشتم میشه) اگرچه برای پنجاهمین بارهمین داستان را باهم گفته بودیم, بازهم خندیدیم، سیا گفت "تازه هادی خیلی خودشو استاد دختر بازی میدونه ها" که منم گفتم اره ها.
اما فکرمیکنم این مطلب بعلاوه تیزی آفتاب که مثل نوک چاقو توکله هامون میخورد سبب شد که یه دفعه انگارسیب نیوتن ازدرخت افتاده باشه شک درباره اعلمیت خلیل به کله ام افتاد, ولی اولش با
احتیاط ازسیا پرسیدم "ببینم توتاحالاهیچ دختر-مختری تودست وبال خلیل دیدی؟" که یک کمی فکرکردوگفت "ده ده ده, پسرراست میگی ها" وادامه داد که تا ته حرف منو خونده, سیا ومن سابقه داشتیم که راحت فکرهمومیخوندیم. اول کلی به "ببعی" بودن خودمون دراینمورد خندیدیم، اما بعدش شروع کردیم به کندوکاو دراینکه خب ما که خیلی هم هالونیستیم پس چرا وقتی خلیل بما اصول دختر بازی رو یاد میداده یک کلمه برنگشته ایم بهش بگیم"تخم جن" تو خودت اصلا دوست دخترت کو؟ "این ذرت وپرت هارو" همشو تئوری میگی وووو.
آخرش باین نتیجه رسیدیم که تنها دلیل این تبعیت گوسفند وارما میتونسته این باشه که خلیل تنهاکسی ازمیون ماها بود که تو خونه تلفن داشتن. از اونجا که خلیل بچه "رودار" و بی محابایی هم بود وقتی جایی میرفتیم که چند تا دخترمیدید ,شماره تلفنشونوعین ریگ توگوش دخترا میخوند، خوب یادمه شماره شون مثل شماره آتش نشانی توش رقم ۴ زیاد داشت . ما که میگفتیم که چی؟ میگفت شما نمیفهمین بعضی دخترا زرنگن شماره یادشون میمونه و خودشون زنگ میزنند، که گویا این تلقین به تدریج درما دوتا گوسفند اثرکرده و پذیرفته بودیم خلیل تجربه اش بیشتره. گاهی شماره تلفنشونو روی تیکه های کاغذ نوشته بود و اسمشم نوشته بود بیژن که اونو تقریبا به زورمیچپوند توی دست یا لای کیف دختره، مخصوصا شب های محرم که میشد از این تاکتیک خیلی استفاده میکرد.
برگردم سرمطلب آنروزمن وسیا به این نتیجه رسیدیم که هیچکدام درعمل ندیده ایم که خلیل با دختری ازاونجورصحبت ها داشته باشد واین حرفهایی هم که بما میزند همه زائیده خیالات خودش است و نه تجربه . با اینکه درهمان صحبتهای بین راه برما واضح ومبرهن شد که نصایح خلیل درباب دختربازی بیشترمیتواندمایه درد سر بشود تا رستگاری اما بعد ازکلی کلنجاررفتن با خودمان به این نتیجه رسیدیم که "کل کل کردن" با خلیل دراینمورد هم موجب رنجش دوستمان میشود, بهتراست درسهایش دراین زمینه را تا آنجا که ممکن است "زیرسبیلی" در کنیم.
حرف حرف میاره , همه این حرفها را زدم که بگم درست یادم نیست دراین بین چه پچ پچ نابخردانه ای ازمن وسیا سر زده بود که خلیل گویی بوبرده بود که میباید بین ما دوتا خبری باشه که ازش مخفی میکنیم. ازخلیل قسم واصرارو ازسیاو من انکارکه نه خیرسه شنبه هیچ خبری نیست. سیا گفت اصلا خوب شد یادم افتاد من سه شنبه مدرسه نمیام،شما دوتا باهم هر"مادرق..به بازی" میخواین با هم درآرین. من دوشنبه شب میرم خونه خاله هه امام زاده حسن، اصلااین جاکشو (منظورش من بود) نمیبینم تا چهارشنبه. قراره سه شنبه صح مادربزرگموببرم میدون تجریش بیمارستان پیش یه دکتر که همکار پروانه ست (خواهرشومیگفت). منهم روبه خلیل ادامه دادم "میخوای تو شب بیا خونه ما بخواب که صح با هم بریم مدرسه (یادم نیست به چه دلیل اما میدونستم اون یکی دو روزه روخلیل نمیومد خونه ما). خلیل گفت باشه "قبول بابا" اما (بخیال خودش) واسه اینکه دست ما روبشه بیشنهاد کردکه پس چهارشنبه صبح بجای مدرسه سه نفری قرارمون ساعت هفت ونیم صبح دم همون تلفن میدون مجسمه (میدون انقلاب نبش کارگر شمالی یه باجه تلفن بود که میعادگاه ما بود) که تاهوا خنکه بتونیم زیردرختا کتاب مثلثات وقالشو بکنیم دیگه. بعدش هم گفت "گشاد بازی" درنیارین ها سرهفت ونیم "مادرتون و م... اگه دیرکنین ها"
سیا رو کرد بمن انگارکه مثلا یعنی همه چیز و از چشم من میبینه گفت " تو یه چیزی بگو زرتی میگی باشه"، نامردا اخه حساب منم بکنین, منساعت چند باید ازته یافت آباد راه بی افتم که ساعت هفت ونیم برسم دم تلفنون ، دست آخر بعد ازکلی چک وچونه برای اینکه خلیل اطمینان پیدا کنه پذیرفتیم ساعت هشت سه نفری دم تلفن.
مهم این بود که فعلا خلیل را دست به سرکرده بودیم وبخودمان گفتیم "چو چهارشنبه شد فکرچهارشنبه کنیم"، اونروز یه کارش میکنیم دیگه.
پیش بسوی هدف
سه شنبه که شد غروب راه افتادیم وبماند که با چه درد سرهایی خودمان را به دوروبردانشکده و محله اونا رساندیم وبا چه بد بختی نصف شبی کوچه ودرخونه رو پیدا کردیم.
طبق قرارمان با ملیحه باید حدود ساعت دوازده ریگی داخل حیاط خا نه اش میانداختیم و او هم با پرتاب یک ریگ بکوچه بما علامت میداد وضیت عادی وامن است، بعد ما میرفتیم ازخرابه پشتی میرفتیم رو دیوار و ازآنجا میپریدم توی حیاط خلوت پشت خانه. البته ملی گفته بود اگر اول برویم روی دیوار همسایه رحمان خیلی نزدیکتر وساده تر خواهد شد، اطمینان داده بود همسایه را میشناسد وشک ندارد که دران ساعت شب صد تا موش خواب میبیند، اما بهر حال روی دیوار همسایه رفتن خیلی ریسکی بود. سیا سرکوچه به کشیک ایستاد و من رفتم و طبق قرار، کارعلامت دادن و گرفتن را انجام دادم و آمدم و با سیا رفتیم طرف خرابه. از قیافه سیا معلوم بود ازهمان موقع زرد کرده. خرابه هم نسبتا تاریک بود و ما میترسیدیم پایمان به یک چیزی گیر بکند که هم ممکن بود سروصدا بشودوهم اینکه اگر زمین میخوردیم معلوم نبود کجایمان زخمی بشود. حتی احتمال داشت (گلاب برویتان) پایمان را روی گه بگذاریم. سرانجام بدیوار موعود رسیدیم، ملیحه راست میگفت طرف راست دیوار خیلی کوتاه تر بود، گویا هنوز درحال ساخت بود ودیوار چپ که قرار بود دیوار حیاط خلوت ملیحه باشد بلند تر، اما با اینحال فکر میکنم نهایت اندازه قد من بود، تازه پای دیوار یک سکو درست کرده بودند که احتمالا مال بنایی بود، یعنی من و سیا راحت میتوانستیم بالا برویم. کارخدا بود، انگار بناها خواسته باشند راهی برای صود وعروج ما درست کنند . من رفتم بالا, سیا هم درفاصله یکمتری ازسمت راست من آمد روی دیوار.طفلک هنوزدرست ماتحت اش را روی دیوار نگذاشته بود که یک دفعه صدای "خه خه خه خه" خشمگین یک سگ از توی خرابه درست زیر پای سیا ما را متوجه ،دندانهای سگه کرد. شک ندارم سیا زبانش بند آمده بود. یک لحظه فکر کردم الان است که سگه " "خه خه خه خه" اش را به "واق واق" تبدیل کند وگیر همسایه ها بیافتیم. فکر کردم سگه نهایت گازمان میگیرد اما اگرگیر همسایه ها بیافتیم هربلایی ممکن است سرمان بیاید,چیزهایی ممکنست به ما تحتمان فرو کنند که گاز سگ پیش اش مثل بوسه باشد. من از بچگی یک کمی با قلق برخورد با سگهای ولگرد آشنایی داشتم، تازه سگه سگی مردنی بود. با دست به سیا اشاره کردم من درمیروم، تو هم"فس و فس نکن" و دربرو. فکرم اینبود که سگه دنبال من خواهد آمد و کار سیا راحت خواهد شد. اتفاقا کار حتی راحت تر از پیش بینی من شد یعنی سگ بیچاره احتما لا از بدبختی به ان خرابه پناه آورده بوده چون یکبار که به ژست ور داشتن سنگ و چوب از زمین دولا شدم بیچاره از ترس در رفت گوشه دیوار قایم شد. معلوم بود بچه ها (شاید هم بزرگها) انقدر به حیوان مفلوک سنگ زده اند که از هر تکان دست میدود که جایی قایم شود وسنگر بگیرد. ز خرابه دور شدیم و هنوز جرات نمیکردیم با هم حرف بزنیم ، پشیمان راه برگشت درپیش گرفتیم. شاید دو سه دقیقه بیشتر طول نکشید که رسیدیم سر کوچه پشتی, یکباره انگار کسی بهم نهیب زده باشد فکرکردم بعد از اینهمه درد سر"خیلی خاک برسر" هستیم اگر جا بزنیم. میدانستم سیا هم حالش که سرجاش بیاد همینجور فکرخواهد کرد.
اما مشگل اینبود که سیا ازسگه خیلی ترسیده بود دیگرممکن نبود سیا حاضر شود ازطرف خرابه بیاید، همینکه تا حالا هم زبانش بند نیامده وغش نکرده بود کلی رشادت بخرج داده. اگرچه اگر بفرض محال حاضرهم میبود با جریانی که پیش آمده بود ازطرف دیوارو حیاط خلوت رفتن کاردرستی هم نبود. بدون شک چیزی طول نمیکشد که هردوتایی باین نتیجه میرسیدیم فقط اگر بتوانیم از در برویم تواینکار به ریسگ اش میارزد اگر نه برمیگردیم شهر. گویا هرکداممان جداگانه توی مغزمان به به یک چیز فکر میکردیم منها با کمی فاصله زمانیبودیم.
سیا کم کم داشت حالش جا میامد، از موقعیکه از دیوارپریدیم ودر رفتیم کمی بوش از پنج دقیقه شده باشه. باهم حرف زدیم و گفتیم یکبار دیگه تلاشمونو میکنیم, میرویم پشت در درحیاط ببینیم چه میشود،احتمال دارد ملیحه هنوز به حیاط سری بزند و دررا برایمان باز کند. قرارشد مثل همان باراول، سیا دم تیرسرکوچه کشیک بدهد ومن بروم بطرف درخانه, اگه خبری شد سیا علامت بدهد.
تازه درهمین موقع بود که نمیدونم اول بنظر کدممون رسید که این نقشه استفاده از دیوار وخونه همسایه عجب کاراحمقانه و پرخطری بوده. اخر فکرشرابکنید با ان خا نه های کوچیک و فکسنی که ما میدیدیم اگر قراربود سگ با صدای دردرواق واق کند که لابد ازروی دیوارکه میا مدیم بدترصدا میکرد آنوقت ازروی دیوارما دیگر هیچ راهی نداشتیم جزاینکه اعتراف کنیم بری دزدی آمدهایم چون اگر به قصد واقعیمان که "هیزی" بود پی میبردند که تیکه بزرگمان گوشان میشد, تازه اگر جان سالم بدر میبردیم ابری برایمان باقی نمیماند.
تو گیرودارهمین بحث بودیم ووسیا حتی گفت بهتره برگردیم که نگاهم به ساعتش افتاد دیدم لحظه موعود نزدیکه وهیچ راهی هم برای دسترسی به دختره کم عقل نداریم ، توافق کردیم اگه دست خالی هم برگردیم خیلی کنفیه.
گفتم طبق نقشه من میرم ولی "مواظب باش چشم ازمن ورنداریها, نامرد". راه افتادم, دم درکه رسیدم داشتم ته جیبم دنبال ریگی میگشتم که ازقبل تهیه کرده بودم که یکدفعه نوک پایم گیرکرد به لبه جدول جوی ابی که آب نسبتا زیادی با سرعت از توی ان عبور میکرد ونزدیک بود با مخ زمین بخورم , با اینکه خرداد بود سردم شده بود.
لامصب کوچه تنگ بود ودیوارهم بلند، با ترس ولرز ریگ را انداختم، اما گویا همونی شد که میترسیدم، مثل اینکه ریگه تو فضا غیب شده باشه صدای افتادنشوتو حیاط نشنیدم -بعدا فهمیدم که شاخ و برگ یک درخت مو ازحیاط همسایه آمده اینطرف که که سنگ ممکنست به برگهایش خورده باشد . نمیدونین باچه زحمت وترسو لرزی اززمین یه سنگریزه دیگه گیرآوردم وباهربدبختی بود دوباره انداختم. خوشبختانه ایندفعه تیرم بخطا نرفت وصدای تلیک افتادنش توحیاط روشنیدم (آخه صدای آب هم بد جوری مزاحم بود) .
بعد از اینکه رفتیم تو(اگه شانس میاوردیم) وملیحه اینا رومیدیدیم حتما میباید دریک فرصتی ازش سوال میکردم، "آخه دختراین بازی ریگ انداختن وازدیوارهمسایه رفتن ازکجا وچه جوری به کله ات رسیده?"، آخه خیلی احمقانه بنظر میومد. کاش پیش ازاینکه ریگ روپرت کنم بفکرم رسیده بودکه اگه با همون ریگه یواشکی بدرمیزدم که خطرش زیادترنمیشد. بازبخودم میگفتم نه، شاید یه دلیل درستی داشته، بی گدارهم نمیشد به آب زد. امادوباره فکرکردم, خب اگه قراره همسایه یا سگ ازصدای زدن ریگه به دربو ببره, صدای افتادن ریگ تو حیاط که بدتره. صد جور خیال تو مغزم رژه میرفت، داشتم به این نتیجه میرسیدم نکنه این دختره تازگی یه فیلمی دیده که توش این کارا رو میکردن.
بعد ازمدتی حس کردم یک کسی داره چفت درو عقب میکشه, انگاری میخوان درو بازکنن. برق ازم پرید, شک نبود, لابد شوهره اومده خونه, لابد شاشش گرفته واز شانس گه ما عدل همون لحظه ای که سنگه افتاده کف حیاط اونم اومده بوده بره جیگرشو بالا بیاره, مرتیکه خرفت, لابد صدای ریگو شنیده والان درو واز میکنه ببینه که این وقت شب مردم آزاری میکنه، تازه بعید نبود ازحالت های ملیح ورفیقش تا حالا بو برده باشه، ازترس نزدیگ بود شلوارموخیس کنم، بخودم میگفتم دیدی آش نخورده چه جوری دهنمون سوخت، بیچاره شدیم رفت! برای اولین بار فکر کردم کاشکی خلیل اینجا بود واز دورهوای مارو داشت، راست میگفت که اینکار خیلی خطر داره، ما دوتا ریقوهم جیگر اینکارا رو نداریم، فکر کردم اوخ اوخ اون سیا که انقدر ترسو بود که لابد تا حالا اگه تو شلوارش نریده باشه حتما دررفته.
نمیدونم چرا تواون هیرو ویربسرم افتاده بود که کاشکی اقلا شوهره جوون وقلچماق میبود. شاید فکر میکردم اگه اونجوری بود اولش یه فصل حسابی چپ وراستم میکرد و"گه به خوردم میداد" ولی وقتی دق دلش خالی میشد دلش میسوخت ولم میکرد برم. داشتم مجسم میکردم اگه پیرمرده باشه دادوهوارراه میندازه ,حالا ده تا نره خردیگه هم میان کمک وهرکدوم محض رضای خدا یه مشت ومال حسابی بهم میدن
داشتم قالب تهی میکردم پیش خودم گفتم علی الله ,هرچه بادا باد چاره ای نیست,برمیگردم طرف سرکوچه, وقتی هم مرتیکه خرفت پشت یقه ام رو چسبید میگم, به امام حسین یا بناموس زهرا قسم راهو گم کردم, چیزی هم از سنگ نمیدونم, و اگه یاروبرنگشت بگه مرتیکه خودتی این کوچه بن بست که جایی نیستکه آدم اشتباهی توش راهوگم کنه, آنوقت میگم دارم دنبال آدرس خونه آقای مصاحبی (یه اسم الکی) میگردم,شما نمیدونی خونه اش کجاست? توی همین فکرا هنوز دو-سه قدم بیشتر بطرف سرکوچه برنداشته بودم که صدای باز شدن درو شنیدم, جرأت نمیکردم برگردم ببینم شوهره چه هیبتی داره، خجالت چی چیه, نه بابا, تواون شرایط خجالت شاید آخرین چیزی باشه که تو فکر آدم بیاد،, انگارگردنم هرلحظه منتظر بود یه دستی از پشت محکم به چسبتش که برخلاف انتظار یه دستی به آرامی آستین کتم و کشید. باور نمیکردم،داشتم غش میکردم اصلا نفهمیدم چی شد که برگشتم, دیدم انگار بجای یه نره خرمثل اینکه یه فرشته نجات به کمکم اومده باشه یه زن خوشگل درحالیکه استین مومیکشه با چش وآبرو بهم میفهمونه "فس وفس نکن" بچپ تو خونه وبا دست دیگش هم به سیاعلامت میدادعجله کنه, انگار دنیا رو بهم دادن, طرف غیر از "ملیحه " کس دیگه ای نمیتونست باشه . نوک پایی رفتیم تووپشت درمنتظر سیا شدیم نمیدونین با چه حالت نزارو عاجزانه ای پا شومیگذاشت تو، آخه طفلکی هرلحظه دراین انتظار بود که پاشوکه از لب پله حیاط بذاره تو سگ نامرد ازجا بلند بشه ودستشو تا آرنج قورت بده، یا دستکم شلوارشو جربده.
ملیح خیلی با احتیاط دررابست. منکه ریخت خودمو نمیدیدم ولی سیا بیشتر شبیه مرده هابود تا شوالیه هایی که سراغ نجات معشوقه اومده باشن، لابد منم ریختم بهتراز اون نبود. البته اصلاسگی در کار نبود واگر هم مبیود من ازسگ چندان وحشت نداشتم، اما همین نیم دقیقه پیش بود که ازترس اینکه آدما ترتیب موبدن جونم داشت ازهمه جام درمیامد, صد تا قول بخودم دادم که اگه جون بسلامت ببرم دیگه گه میخورم دنبال اینکارای خطری برم. ولی بقول مادرم آدمیزاد عجب "پوست کلفتی یه ها" همینکه خطرفقط یه میلیمترازگوشم گذشت وچشمم به ملیحه خورد همه چیزیادم رفت.
خونه یک طبقه بود, قدم به ایوون کوچکی به عمق یک متر گذاشتیم که ازکف حیاط فقط دوتا پله موزائیکی حدود بیست سانتی بالا تربود،
در چوبی دو اتاق به ایوان باز میشد که یکی از آنها یک پنجره هم داشت . اگرهم قبلا بدلیل حول هراس نتوانسته بودم ازروی ظواهرساختمانهای ان محله آنرا تشخیص بدهم، بداخل که آمدیم دیگرمشگل نبود حدس بزنم آنجا نمیتواند خانه یک کادر هیات علمی دانشگاه باشد.
توالت هم اینورحیاط بود و کف حیاط با آجرقزاقی فرش بود که ناهمواریهایش نشان میداد سالها قبل انجام گرفته.
درد سرندم ازکنار حوض رفتیم توی اتاق,غیرازنوری که از پشت پرده از بیرون میومد داخل اتاق با نور زرد یک چراغ گردسوزروشن میشد که تازه اونم محض احتیاط فتیله اش پایین بود. یه دفعه چشمم خورد به دختر دیگری که اونوراتاق به بسته رختخوبها تکیه داده بود اما قیافش را بدرستی نمیشد تشخیص داد یعنی نه فقط اونو هیچکدوم رو تواون نور نمیشد درست دید, حداقل تا زمانی که چشم عادت کنه. پیش خودم گفتم بعد ازاینهمه ترس ولرزاقلا اینجاشو شانس آوردیم . اول که گیر همسایه, دیواروسگ نیافتادیم, حالا هم که خوب شد تاریکه اگه طرف دفعه اول ببینه رنگ روی ما ازریق مرده ای که زردچوبه خورده باشه هم بدتره که بدجوری توذوقش میخورد.
ملیح خودشو جابجا کردو گفت راستش همگی شانس آوردیم که " سگ مردنیه از تو خرابه فراری تون داد و اومدین طرف در حیاط خودمون" و درادامه چند تا بارک الله و آفرین! نثارما کرد. میگفت چون اگه میرفتیم روی دیوارهمسایه یا میپریدم تو حیاط خلوت ، سروصدا حتما پدر پیرهمسایه را که دو-سه روز است از ده آمده آنجا را بیدار میکردو ممکن بود کارخراب بشود!. گفت که پیرمرد گویا شبها خواب ده را میبیند و گاه و بیگاه از خواب بیدار میشود و از قول شهلا گفت گویا ازصدای گنجشگ هم از خواب بیدار میشود و میرود توی حیاط، اما اینکه اصلا چرا مارا فرستاده اند رودیوار را نگفت. اما اینرا گفت هیچ فکر نمیکرده اند بعد از در رفتن از دست سگه انقدر شجاع (بخوان الاغ) باشیم که دوباره برگردیم. گفت "راست راستی که آفرین به دل وجرات تون ". منهم در حالیکه نمیتوانستم جلوی خنده خودم را بگیرم برای خوشایندشان گفتم "بهش میارزه". واقعیت اینستکه درهمان لحظاتی که ملیحه از شجاعت کم نظیر ما میگفت من نگاه ملتمسانه سیا از روی دیوار به دندانهای سگه زیرنورماه برایم مجسم شد که طفلکی ازفرط شجاعت خودش هم نفهمید چه معجزه ای رخ داد که ازترس تلپی نیفتاد توحیاط خلوت. حتی امروزهم بعد از حدود ۴۵ سال وقتی یاداین صحنه میافتم اگر تنها هم باشم خنده ام میگیرد. اما "چیزی که عوض داره گله نداره" بجاش سیا هم هما نشب چشمه ای ازمن دید که هنوزهم که هنوزاست وقتی بخواهد از پخمگی من (وهنرخودش) بگوید شاه بیت اش ماجرای گند زدن من درهمان شب است.
چیزی نکشید که "ملی" گفت حالا که الحمد الله همه چی خوب شد, ولش کن, وبا عشوه تمام با گرفتن نوک انگشتهای سیا گفت خب اینم "سیاوش من" وبا اشاره به من گفت این شاخ شمشادم احمد (احتمالا بین ملیحه و آذرمیباید قبلا حرفی در مورد دوست سیا پیش آمده باشد و آذرگفته باشد اسم من احمد است، چون سیا چیزی دراینمورد بمن یاداوری نکرد، بهرحال من که راضی هستم) وبا نشون دادن دختره گفت شهلا رم که همین الان اسمشو گفتم, یادت باشه این خوشگله فقط اولش یک کمی خجالتییه ها. شهلا هم با ته لهجه ترکی اما با صدایی پرعشوه ونازگفت خوشوقتم. بنظرم امد ملیحه ملیحه کلاس بالاتر ازسطحی که آدم از چنین خانه و زندگی یی توقع دارد حرف میزند, گاه حتی درحرف زدنش پختگی غیر قبل انتظاری میدیدم, انگارجمله هاش کپی حرفها زدن دختر پولدارها ی تو فیلم ها بود، که به احتمال زیاد هم همینطور بود.
دلیل اینکه آذرمرا احمد صدا میزد بر میگردد به سابقه دوستی من و سیا. آنوقتها و حتی تا سالها بعد در مدرسه های پسرانه رسم رایج اینبود که بچه ها همدیگر را با اسم فامیل صدا میکردند. نامیدن با اسم کوچک یا مخصوص همکلاسی هایی بود که بچه محل هم بودند و یا آنها که خیلی با هم صمیمی شده بودند. اوائل کلاس هفتم که همکلاس شدیم, من سیا را فانی صدا میزدم اوهم احمد. یکبار که رفته بودم درخا نه آنها برای اولین بارآذر رو دیدم با موهای بور.. برگردم به احمد نامیدن خودم، سیا در همان روز (وتا اواسط کلاس هشتم) مرا باسم احمد صدا کرد آذرهم فکر کرد اسمم احمد است و بعد ازانهم همیشه احمد صدایم میکرد منهم کمترین اصراری بر اصلاح ان نداشتم. [پرانتز: سیا توی رویش آذر را "یورس-یورس" صدا میکرد و برخورد آذر هم با این نامیده شدن خیلی عادی بود, درحالیکه دیگران او را آذرصدا میکردند وسیا هم میگفت اسمش آذر است ، منهم هیچوقت دلیل این امر را هیچکدام از این دونفرنپرسیدم].
آذرحدود بیست و پنج سال داشت (بابای سیا احتمالا حدود شست سال), ملیحه تازه بیست ودو سالش بود (وگویا شوهردوم و فعلی اش سه سال پیش که ازدواج کردند ۵۳ ساله بوده ). همانشب فهمیدم ملیحه ازحدود ده سالگی دوست داشته افسانه صدایش کنند وفقط دوسال است که قبول کرده ملیحه برایش اسم برازنده تری است. شهلا وآذر(در شناسنامه عزیزه) هم نامهایی استکه این دو دختردوست داشته اند دیگران آنها را چنین صدایشان کنند, نه اسم شناسنامه ای آنها. "
ملیحه دو سه دقیقه گفت" "بچه ها خیلی هم وقت نداریم" ودرحالیکه دستهای سیا را میکشید با لبخند گفت بذار این دوتا جوون با هم خوش باشن و و دست سیا را کشیدو به اتاق بغل برد .
من رفتم بطرف شهلا کمی که نگاه کردم, خوشگلترازان بود که از فاصله میدیدم. پوستش به روشنی ملیحه نبود اما پوستی صاف داشت وچشمهای سیاهش تو صورتش عین چشمهای گربه برق میزدند.
ازین حرفها بلد نبودم اما به تقلید گفتم "راستی که شهلا به این چشم ها میاد" ودستم رو روی موهاش کشیدم. بی مقدمه گفت اسم شناسنامه ایش نجیبه است اما شهلا صدایش میکنند. با ناز دستشو برد توی بسته لحاف وتشکها, مانی اش این بود کهمیتوانیم تشک پهن کنیم وبغل هم درازبکشیم وحرف بزنیم, اول یک تشک داد دست من, که درمحلی که اشاره کرد انداختم کف اتاق, خودش هم دو تا ملافه و یک پتوانداخت رویش وبرگشت یک بالش بمن داد ویکی هم خودش, وروی تشک درازکشید. کارها رو با چنان نازی میکرد که قلبم داشت تو سینه ام منفجرمیشد. شاید هم چون برایم تازگی داشت چنین بود. بعد ها که برای خودم مرور میکردم بنظرم امداحتمالا زیرنورشمع و بعد از آنهمه آرتیست بازی لابد چیزها میباید که بنظرم رمانتیکتر از آنچه که بوده اند میامد .
شاید جای ذکرجزئیات اینجور حرفها دراین نوشته نباشه پس خیلی سربسته میگم . بعد ازکمی کندوکاوبدنی متوجه شدم پستانهاش فقط به اندازه دوتا پرتقال کوچک بودند, خیلی شق وسربهوا،چیزی که بعد از اون ندیدم مگر تو بعضی ازفیلمهای اونجوری. باندازه ای که وقتی کف دستم را مشت کردم بخوبی توی ان جا میشدند، انگاردست منرا برای همینکار درست کرده باشند. توکهایشان کف دستم را قلقلک میدادند. وقتی موفق شدم نگاهشان کنم انگار نوک های پف کرده مه ها بمن میگفتند بالاتر را نگاه کن، گردن، لبها و چشمهایی به همین زیبایی را. وقتی موفق شدم نگاهشان کنم انگار نوک های پف کرده ممه ها بمن میگفتند, بالاتر را نگاه کن، گردن، لبها و چشمهایی به همین زیبایی را.
مثلا خیرسرم میخواستم نشان بدهم متمدن هستم ومثل وحشی ها نمیپرم روطرف. هفته پیش با سینا تو پارک چهارراه پهلوی رو نیمکت نشسته بودیم که یه آقای تروتمیز اومد وبعدازسلام واجازه گرفتن پهلوی ما نشست. یادم نیست منو سینا سرچی صحبت میکردیم آقاهه وارد صحبت شد وگفت روانشناسه ویه جایی درانگلستان درس خونده وکار کرده, در انتقاد از رفتار مردای ایرانی در رختخواب میگفت که, درکشورهای متمدن مردها اول با زن تورختخواب کلی حرف میزنند، ضمن صحبت کم کم سروگوش وبدنش را نوازش میکنند تا برسند به ،،،،،،، امامردهای ایرانی بلا نسبت "مثل الاغ زود میپرن روی زنه وتموم میکنن, بعد هم مثل لاشه میفتن تورختخواب". گفت هدف اش اینستکه به مردهای جوان ایرانی یاد بدهد دررختخواب چطوری باید رفتار کنند که زن خوشش بیاید. اون موقع که ما فکر کردیم حرفهاش همه درسته، حالا هم همینطور, منتها تا اونجا که به رفتاردررختخواب مربوط میشود. اما الان بعد از ۴۰-۴۵ سال فکر میکنم اینکه این موضوع ربطی به سطح تمدن داره یا یه چیزهای دیگه همچین هم معلوم نیست, چون اگر میداشت بقول یک محقق استرالیایی, بومیان بدوی استرالیا باید خیلی متمدن بوده باشند. بهر حال در اون لحظه اون تیکه از حرفهای اوون آقاهه توی پارک که میگفت "باید اول کلی حرف زد، نباید مثل وحشی ها زودی پریدوترتیب زنه رو داد " بد جوری تو گوشم بود. فکر میکردم الان موقع عمل کردن به آنست، باید متمدنانه رفتار کنم تا طرف خوش اش بیاید.
، منتها حرفی که بنظرم بیاد میتونه خوشایند یه زن, انهم توی رختخواب باشد هیچ جوری بفکرم نمیرسید، هی به مغزم فشارمیآوردم، آخر خیلی هم که نمیشد برو م تو ی بحرفکرکردن، مساله هندسه تحلیلی که نبود، آخرش پرسیدم آیا شوهرش مسافرته? کجاست? که با بی میلی گفت "توخونه ".
پرسیدم خونه" پس تو?" که گفت وقتی "خوروپفش" بهوا برود اگر بمب هم روی آنمرد بیاندازند "خاک برسر" از جاش بیدار نمیشود , وادامه داد همینکه یک دقیقه باهاش وربرود "تق مرتیکه " درمیرود وبعد از سه چهار دقیقه "خور و پف اش" هواست. پرسیدم پس او حالا توی شب تاریک چه جوری از کوچه پس کوچه ها خودش را به اینجا رسانده است؟" , که گفت "کاری ندارخونمون همین بغله "و بعد او اینکه شوهره را خوابش کرده ازدرحیاط آمده است .
ازخودم خوشم امد، همانجا یک نمره ۱۷-۱۸ یی بخودم دادم, تا بعدش به بیست برسم. فکرکردم تا اینجا که خوب پیش رفتم. ازیکطرف مثل ندید پدیدها یه دفعه نپریده بودم روی طرف, اما مهمتراینکه ماجرا دا شت ارتیستی وهیجان انگیزهم میشد. منظورم را که میفهمید همان داستان قدیمی شوهرپیروپولداروزن جوانش. وطبیعی استکه به این زن جوان باید حق داد پسری جوانرا دوست داشته با شد وازاو کام بگیرد، متوجه شدید که؟. البته همون موقعش هم یه جوعقل ویک کمی واقعگرایی لازم بود تا آدم ازسرو وضع خانه ومحله وچیزهای دورو برش تشخیص بدهد قصه نمیتواند چندان هم رویایی باشد, یعنی طرف هرچی که باشد بعید استکه همچین هم پولدار بوده باشد . اما جوآنی است وخوش خیالی.
هی توی کله ام دنبال جمله مناسبی میگشتم که با پرسیدنش بتوانم مابقی این قصه را اززبن خود دختره بشنوم، طبق توصیه ان روانشناس توی پارل با اینکارضمن ایجاد نزدیکی روانی میتوانستم پیشروی فیزیکی را لذتبخش کنم , ولی سوالی چیزی به عقلم نمیرسید. شاید بهتر بود این احساس " متمدن بینیام" همونجا خشک شده بود وخفه خون میگرفتم, اما نشد. برای اینکه دلداریش بدم باد تو غبغب انداختم و به آرامی گفتم "بجاش یارو پولداره و خیالت از نظر پول و این چیزا راحته " .یکدفعه پاشد روآرنجش ویک جوری که اول خیال کردم منو هم شریک جرمی میدونه گفت نه بابا "یالان دیه". در ادامه حرفهایی در مورد شوهره زد که بنظرم سرو تهش باهم جفت و جورنمیشدند. جالب این بود که وقتی من حرفی یا سوالی در مورد شوهرش میکردم میرفت واکنش اش توری بود که باید حرف زدن در اینمورد را ولش کنم و بگذار از این لحظات بهتر استفاده کنیم، یعنی شدت میبخشید به کار روی گوش و لب و گردن. اما همینکه میدید من چیزی نمیپرسیدم و درگیر اجرای ان پیام اش شده ام حرف شوهره را پیش میکشید و ضمن ان از شدت فحش و نفرت نسبت وی از کوره در میرفت و عصبی میشد. بنظرمیامد واکنش هایش به سوالهای به اندازه حرفهای خودش او را عصبی نمیکند
گیج شده بودم، نمیدانستم چه کنم و بگویم، ازسراستیصال پرسیدم "ولی کتکت که نمیزنه؟" گفت "نه بابا خیالت راحت، یعنی غلط میکنه" و با قیافه ی شیطنت آمیز توضیح داد که هروقت که طرف بخواهد سراغش بیاید او اول مثل الاغ ازش سواری میگیره تا یک ماچ بهش بدهد، و با خنده گفت بعضی وقت ها پشت یارو سوار میشود و انقدراو را دو لا دولا دور اتاق میچرخاند که از نا میرود و همانجا میفتد و خوابش میبرد.اینرا که گفت دوباره به بغل دراز کشید و درحالیکه یک دستش را زیرزیر پیرهنی من فرو میکرد با صد اشاره از من میخواست که بروم سراغ پستانهایش. چه بهتر نه فقط لیمو ها خوردنی بودند که بهانه خوبی داشتم برای حرف نزدن. چنان مینمود که او هم به نوازشهای بدنی تمایل بیشتری دارد، اما شاید فقط برای سه چهار دقیقه.
یکدفعه درست با لحن یک زن جا افتاده ادامه داد "اصلا گه میخوره دست رو من بلند کنه، پست فطرت، مرد که نیست، همه چیزو دروغ میگه" ووو, وحسابی جوش آورد. درمجموع حالش بالا پایین میشد، بنظر میامددچار نوعی عدم تعادل است.
یکدفعه حس کردم ازخودم بدم آمد، احتمالا از اینکه اینکه قراراست که درماندگی یک آدم دیگر وسیله لذت و کامجویی من باشد.
دوهفته پیش دریک پاورقی یکی ازمجلات ( اطلاعات هفتگی یا زن روز) خوانده بودم شرح حال یک دختری را که در جوانی او را بمردی مسن داده بودند وبی میلی نسبت بان شوهرکارش را به رمال کشانده و آخرهم فالگیر گولش زده بود و برده بودش پیش یک زن جاکش ووو . در انتهای قصه همان فاحشه هه حرفی به این معنی زده بود که اونوقت مردها میایند سراغ زنهایی مثل او و با دادن پول از این بدبختی آنها لذت میبرند و در انتها گفته بود "اما بدیش اینه کهتوقع دارند ما هم کیف کنیم".
یواش یواش خودم روعقب آوردم و به حالت طاقباز روی تشک در کنارش دراز کشیدم، واکنش اش طوری بود که بنظرم آمد خوشش آمده، سرش رو روی سینه ام گذاشت وبا بدن و صورتم بازی میکرد، منهم صورت و پشتش را نوازش میکردم، همینطور که زمزمه هاش آهسته تروغیر قابل شنیدن میشد کم کم حس کردم خوابش برده.
نفهمیدم چقدر طول کشید اما با سقلمه وصدای "پاشو کون گشاد" که از طرف سیا بود ازخواب بلند شدم، دختره انطرف دراز کشیده بود, دستهاش روی صورتش بود ومیشد صدای گریه اش را شنید.
انگار که برق گرفته باشدم یکباره از از اینکه دراز-به-دراز تنگ دختره خوابم برده خیلی پشیمان شدم و از دست خودم کفرم گرفت . میدانستم که هر کدام از رفقای خودم اگر که این ماجرا را بشنوند مرا دست خواهند انداخت و این برایم قابل درک بود، اما تنها چیزی تا ان لحظه به دهنم هم خطورنکرده بود اینبود که ممکن است به دختره بر بخورد، اینکه دختر فکر کند من او را قابل ندانسته ام, میشود گفت حتی تا حدودی فکرمیکردم میباید بخاطراین بلند نظریواینکه شرایط اش را درک کرده ام تحسینم هم میکرد. درست یادم نمی اید آنموقع بچه دلیل از دست خودم شرمنده وعصبانی شدم . این احتمال هم وجود دارد که پس ازمشاهده گریه دختره هم بیشتر از زاویه اینکه کارم به پخمگی ام تعبیرمیشد, خودم را سرزنش کردم ولی هنوزعقلم به اینکه ممکن است به غرور دختره بر خورده باشد نرسیده بود.
بهر یک از این دلایل که بود من مقصر بودم, پریدم جلو و آروم کنارش دراز کشیدم، ولی همینکه دستم رو به موهاش نزدیک کردم که نوازشش کنم، دستم رو بشدت پرت کرد عقب و گفت "برو بخواب" ، گفتم "ولی من فکر کردم تو خوا بت برده" گریه اش بیشتر شد وهر تلاشی کردم فقط یکی دوبار شنیدم که میگفت "برو بخواب".
بهم ندا داد که "تر زده ام", حالا بهتر است بروم کنارو با اشاره به.. خودش گفت "بذار شاید ازاین خوشش بیاد" ، بعدش هم بمن فهماند که بروم اتاق بغل, شاید او بتواند گند کاری مرا جبران کند!. وارد ان اتاق که شدم ملیحه زیرملافه بود و فقط برق گردن بازو و قسمتی از سینه اش که بیرون بود توی زیرنوری که از پنجره میتابید بد جوری میزد توی چشم. با لبخندی شیطنت آمیزاز من پرسید "چی شده؟ نکنه خوابت برده بود, کوچولو" و اشاره کرد بروم کنارش, و وقتی نشستم اشاره کرد که میتوانم کنارش دراز بکشم.
پرسید چیکار کردی طفلکی رو انقدر ناراحت کردی? ، گفتم والا خودمم نفهمیدم ، ازشوهرش پرسیدم یه چیزایی گفت، "رفتم تو فکر". گفت "با با شوهرچی، اینا الاغ - ا- سواری ما هستن" وبدون اینکه من حرفی بزنم ادامه داد که با شوهر خودش شرط کرده که اگر از دستش ناراضی شود ازاوجدا میشود و او هم به التماس افتاده. گفت شوهر شهلا که رسما خر بارکشی او است و ادامه داد که شهلا جلوی روی او ودونفر دیگر بشوهرش گفته باید او را پشتش سوار کند وده -دور، بدوراتاق بچرخاند واون یارو هم سوارش کرد و ده دور که تمام شد بیچاره همچین از نا رفته بود که تا صبح همانجا افتاده بوده.
. با سر افکندگی تمام گفتم که درست است که خوابم برد ولی شهلا اول روی سینه من خوابش برد و ... . ملیحه گفت این حرفم به اندازه خوابیدن بچه گانه است، که درست هم میگفت. تجربه و پختگی را میشد دراین حرفش سراغ کرد. بعدش کاملا روی پهلوها و بطرف من برگشت و گفت "راستی که کار خیلی بدی کردی، اصلا ازت توقع نداشتم " و بدنبال ان خونسرد ادامه داد که
از پشت پنجره ازهمان لحظه اول ما را روی دیوار تماشا میکرده و میخواسته مواظب باشد که اگر یک درصد همسایه بیدارشد و خواست سروصدا راه بیاندازد، فورا ازدیوار حیاط خلوت سرک بکشد و یک جوری قضیه را ماستمالی کند. بهرحال گفت ازمردها و پسرهایی که حاضرند برای رسیدن به دخترازخودشان مایه بگذارند وخطرکنند خوشش میاید, و وقتی دیده بخاطر رسیدن به آنها ما بی ترس روی دیوار بودیم و بعد ازفرار ازسگ هم ازهیچ چیز نترسیدیم (ززز رر شگ) بازپیگیر بودیم خوشش آمده و اضافه کرد که مخصوصا از اینکه دیده من اول روی دیوار بودم و بعدش هم من آمده ام دم درحیاط خیلی از اینکار من خوش اش آمده است و بهمین خطر یک ماچ فوری از صورتم کرد.گفت بهمین خاطرهم وقتی دیده که دراز بدرازخوابم برده نزدیک بوده شاخ دربیاورد. میگفت با عقل جور در نمییاد که پسری که انقدر مشتاق است که دست به اینجور کارها میزند بعد که رسید به دختره بخوابد ( پیش خودم گفتم چه چیز من به آدمیزاد رفته که این یکی باشد، روی دیوار رفتنم همان اندازه باعقل جور نمیاید که خوابیدنم).
ولی بعدش گفت عیب ندارد اگر قول بدهم که پسرخوبی باشم او حتما از دل شهلا درمیاورد، منتها گفت باید وقتی آتیش شهلا خوابید اینکار را بکند. بگذریم گرم این صحبتها بودیم که یکدفعه متوجه شدم دستش روی گردن و صورتم کارمیکند، مثل ماری که ازخواب زمستانی بیدار شود یکدفعه جان گرفتم . منهم کمی روی آرنجم بلند شدم که بهتر او را ببینم. در همین وقت بود که متوجه شدم که تقریبا به همان زیبایی آذر(خواهر بزرگش همان زن بابای سابق سیا) است و کمی جوانتر. زیبایی، شادابی پوست صاف و روشن, برق موهایش که کمی هم به سرخی میزد, ملیحه را بلحاظ جذابیت جنسی زنانه درردیف تیپهای مطلوب اغلب مردان ایرانی قرارمیداد. دستم را که به گردنش کشیدم چنان به تمنا وخماری نگاهم کرد که بی اختیاردستم رفت سراغ پستانهایش، بانرمی دستم را بنشان مخالفت گرفت وبصورتش کشید و گفت "اووهوو به این زودی ؟" وبا طنازی مثلا خیلی آهسته تنگ گوشم گفت "یه وقت به سیا نگی ها" و خودش دستم را برد رو پستانهایش که گرم بودند. بدون نگاه ازهمان دست-نوازی اول میشد بفهمی فاقد آن راست قامتی لیموهای شهلا بودند. به کنجکاوی که نگاهشان کردم نوک هایشان هم خجالتی بودند وگویی تو را به ناف حواله میدهند, برعکس مال شهلا که چنان سربلند ومغرور بودند که گویی زل زده باشند به چشمهای آدم.
[پرانتز: اگر آنروزها تجربه امروز را داشتم میتوانستم بفهمم که این پستانها تا همان یکی دو ماه پیش"شیرده" بودند وبیشتر حریص میشدم که لبی ترکنم ].
مدتی که ازبازی و زمزمه مان گذشت, هردومان صدایی که از سمت دراتاق بود را شنیدیم, مشگل نبودحدس بزنیم چرا سیا باز کردن دررا انقدرکش اش میدهد, ما هم خودمان را جمع و جور کردیم ودوتای کنارهم روی تشک نشستیم، سنگین ورنگین. جهت دو-قبضه نمایی صحنه هم هریکی مان زانوی خودمان را بغل زده بودیم وبا کف دست چپ نوک انگشتهای دست راستمان را چسبیده بودیم. سیا که آمد تو, ملیحه دستش را دراز کرد وبا ناز نوک انگشتهای دست راست اورا با دست چپش گرفت, رو کرد بمن وبا لبخند وبطعنه گفت "خب کوچولو, بالاخره نگفتی یا, اگه میخواستی بخوابی مگه تو خونه چش بود که با کلی زحمت اومدی اینجا؟" و سیا گفت "بابا این گه, همچین ترکمون زده به حال دختره که هیچ جوری ازدلش درنمیاد". در همان لحظه منکه سیا رو میشناختم مید انستم جدا از اینکه شهلا چی فکرکند, ازنظرسیا بهترین راه برای "د آوردن ازدل دختره " همانست ولاغیر.
"ملی" گفت "خب اگه منم بودم برام خیلی سخت بود, ولی این رفیقتم خیلی پشیمونه" وبعدش هم گفت که آدم هرچه برای رفیقش مایه بگذارد راه دوری نمیرود وبه سیا توصیه کرد بهتر است برگردد ان اتاق وبه شهلا بگوید که" این بچه چقدرپشیمان وناراحت است" , بعدش خیلی محکم به سیا گفت ازقول اوبه شهلابگوید "بابا توهم انقدر سخت نگیر که سیا جون نه منم از دست ات پکر بشه!" آخرش هم گفت اگه بازم قبول نکرد ورش دار بیاراینجا, اقلا چهارنفری صحبت کنیم, وخودش خندید, سیا هم مثل یک بچه خوب سرش را انداخت پایین ورفت تا بلکه با کاربست توصیه های جدید درعالم دوستی سنگ تمام گذاشته باشد.
ملیحه شیطان بود، بازیگوش ترازانکه آدم بفکرنگاه کردن بساعت بیافتد، یکدفعه منرا متوجه ی همان صدای وررفتن با درکرد، ازساعت رو طاقچه بخاری فهمیدیم حدود یکساعتی ازرفتن سیا بماموریت بار دوم گذشته است، ساعتی که بنظر من حتی ده دقیقه هم نیامد. ایندفعه اما، سیاوشهلا که وارد اتاق شدند چیدمان ما با دفعه گذشته یک کمی فرق میکرد. من کنارتشک نشسته بودم وملیحه هم روی آرنج اش به بغل درازکشیده بود، لابد ناخواگاه فکر کرده بودیم این ژست برای آدمی که رفته پیش دوست "طرف" از کرده خود ابرازندامت کند مناسبتر است.
سیا با اشاره نوک پا به پهلوی من گفت "هیهی, جاخوش نکن, ساعت نزدیک پنجه, باید بریم تا مردم بیدار نشدن" ومن ضمن تائید روکردم به شهلاوگفتم "به ملیحه خانوم گفتم خیلی اشتباه کردم, گفتم حتی اگر شهلا تمام مدت خواب هم میبود, من باید انقدر به اون چشمها وممه های قشنگش نگاه میکردم تا بیدارمیشد", واضافه کردم خیلی بحال خودم متاسفم که خودم را از همچین فرصتی محروم کردم, که دلم میخواد این خوشگله مرا ببخشدتا بتوانم جبران کنم. شهلا لبخندی زد, با اشاره ملیحه جلو رفتم و سفت شهلا را بغل کردم و بوسیدم.
در کمترازپنج دقیقه قرار شد بدون آنکه آنها بیایند توی حیاط ما ازدرخارج بشویم ,که شدیم، نه ازسگ خبری بود و نه ازهمسایه، فقط نصفه-نیمه ماه هنوز پیدا بودهمراه با سپیده داشت کم کم محو میشد
[پرانتز: ترانه "سه چیزدرعاشقی رسوایی آره ------ سگ وهمسایه ومه چون درآیه" بذهنم آمد, یادسوسن گرامی]
بعد از پشت سر گذاشتن چند کوچه به خیابان که رسیدیم تازه سر و کله تک وتوکی آدم درخیابان پیدا شده بود.
سیا بمن نگفت آیا بلاخره توانست "ازدل شهلا دربیاورد یا نه?", منهم ازابراز پشیمانی هایم پیش ملیحه چیزی باونگفتم, یعنی اصلا ازهمدیگرسوالی دراین باب نپرسیدیم, نه درراه برگشت ونه هیچوقت دیگر. درعوض به سیا گفتم که ماجرای قرار گذاشتن ساعت دوازده شب ببعد, وفرستادن ما ازخرابه روی دیوارهمسایه, بیشتریکجورشوخی هیجان انگیزبرای این دختر ها بوده، و نوعی امتحان، برای اینکه بفهمند پسرها تا چه اندازه حاضرند درراه رسیدن بانها از خودشان مایه بگذارند، والامشگل چندانی وجود نداشته که همان اوایل شب, ساعت ده به بعد که کوچه خلوت میشود، مثل آدم, بی سرو صدا, ازهمان درحیاط میرفتیم تو, فقط میباید دورو بررا حسابی میپایدیم. اینرا که گفتم, سیا "زل زد بمن" که یعنی چه؟، درست مثل "خری که به نعلبندش نگاه میکند". گفتم همینکه میگویم, اما جای هیچ نگرانی نیست که ماهمچون سیاوش افسانه ای ازاین آزمون سربلند بیرون آمده ایم، گفتم دلیلش اینکه "ملی" خودش بمن گفت که ازاین شهامت! ما خیلی خوش اش آمده است. گفتم فقط تعجب من دراینستکه سیاوش قصه ما, چه جوری روی دیوارشلوارش را خیس نکرد. سیا درجواب گفت "راستی حسین کله که گاهی میگه زنها عقل درست حسابی ندارن بیراه هم نمیگه ها". اما یک کم که دراین مورد حرف زدیم دو نفری باین نتیجه رسیدیم که, چنین حرفی را باید پیش کس دیگری نگوییم, چون درانصورت بهمان خواهند گفت خودمان میباید "خردو طبقه بوده باشیم" که با حرف یک نادان نصف شب رفتیم روی دیوارمردم. جالب اینکه در یک زمان و باهم خواندیم "خریت نه تنها علف خوردن است " وهردوبه عمق خریت خودمان خندیدیم. بعدش هم تا زمانیکه اتوبوس به تهران و میدان مجسمه برسد هردو ساکت بودیم، سیا را نمیدانم اما من داشتم پیش خودم ماجرا را تحلیل میکردم مخصوصا این دو دخترر:ا
ملیحه درهمان چند دقیقه اول و شاید برای اینکه من بیشتر احساس راحتی و صمیمیت بکنم, حرفهایی زد که سوالها وتناقضها درذهنم بیشترشد، یعنی بالاخره نفهمیدم ملیحه شوهرش پولدارهست یا نه، بچه دارد یا نه!، شهلا شوهردارد یا نامزد، طرف پولداراست یا بی پول، کی ازکی حساب میبرد، کی ظالم است وکی مظلوم. آیاشبی چون امشب یک استثنای پرهیجان برای آنها بوده و بهمین خاطرهم شهلا ازاینکه من آنرا خراب کردم انقدر ناراحت شده، یا اینکه آنها هرازگاهی چنین شبهایی دارند؟ تک حرفها و حرکاتی از آنها (حد اقل ملیحه) را میشد به وجود تجربه مشابه تعبیر کرد, اما درمقابل نشانهای متعددی گویای انتظار ارضاء تخیلات ارضاء نشده بود.
بعضی ازشواهد طوری بود که بفکرم رسید نکند اصلا "شوهری درکار نیست"، از خودم پرسیدم یعنی میشود که همه اینها زائیده تخیل این دخترها باشد، باین معنیکه پیش خودشان شوهرهایی مسن و پولدار را تخیل کرده باشند, که هروقت اراده میکنند بهشان سواری میدهند, و آنها هم هروقت خواستند با پسرهای جوان حال میکنند.
بهرحال ازان پس قسمت نشد شهلا را ببینم. یعنی یکی دوبارکه ملیحه پیغام آوردشهلا مایل است بازهمدیگررا ببینیم، من بهانه آوردم؛ ودوسه بارکه من توسط سیا پیغام دادم، اوطفره رفته بود. فکر میکنم دلیل اصلی اش یکجور واهمه دوطرفه ازروبرویی با واقعیت بود. من بنوعی بیم ان داشتم معصومیت نگاهش مرا پابند کند, اوهم بگمانم از برملا شدن چیزی که من نتوانستم آنرا بفهمم بیم داشت، یکباراز ملیحه و چند بارازآذر در مورد واقیت زندگی شهلا پرسیدم، اما آنها چیزی جزهمان حرف سابق, که معلوم بود حقیقت ندارد رانگفتند.
ناصر جهانی
ناصر که هیکلی درشتتر ازماوسیبلهایی باهیبت داشت اولین نفری بود که بما پیوست. او بچه جوادیه, و از خانواده ای پرجمعیت بود که یک قصابی داشتند. ناصر تنها فرد تحصیلکرده(یعنی دبیرستان دیده ) در میان خانواده و اقوام و آشنایان خود بود. ناصر بچه خوب و رفیق بازی بود و پیشگام ما در عرق خوری و دیدن کافه های لاله زار. پیوستن ناصر گروه ما را منسجم تر و ضریب نفوذمان را بالا میبرد. ناصر در باشگاه سعدیان درامیریه, پیش حسن سعدیان (که کشتی گیر ملی پوش ، فکر میکنم در نیمه دوم دهه ۱۳۳۰ بود) کشتی فرنگی کار میکرد و نسبتا کشتی گیر خوبی بود اما نه در سطحی که در مسابقات مقام آورده باشد. بهرحال ادم قلچماقی بود, بدون اینکه بیخودی با کسی سر شاخ بشود.
بعدازدیپلم نهایتاسه یا چهار بارباناصر, انهم ازطریق سیا دورهم نشستیم ولی فقط ازعرقخوری واینحرفها گفتیم وخندیدیم. بار آخرفکر میکنم لیسانس گرفته بودم ومشغول طی سربازی بودم (میباید۱۳۵۳-۱۳۵۴ بود) با ناصرکه درداروخانه تخت جمشیدکارمیکردرفتیم کافه اسب سفید(میدان مجسمه)و بعدازکلی خنده صحبت که به آنروزها کشید ناصرگفت ان ساختمان مجاور مدرسه هنربخش دفترحفظ منافع اسرائیل بوده (پس ازانقلاب شدسفارت فلسطین) ضمنابرایم روشن کردکه خودش ازیکسال بعدازدیپلم دراین داروخانه کارمیکند. بعدش آهسته گفت از مرام رفاقت بدور میداند که کار مهمش را از من مخفی نگهدارد, وادامه داد که به توصیه تیمسار ماموریت هایی هم ازطرف ساواک برعهده میگیرد که عموما در حوزه کار دارو و داروخا نه هاست، حتی بمن گفت که اگر کاری در اینجور مورد از دستش بر بیاید دریغ نخواهد کرد. باروحیه ایکه آنروزها داشتم بعد از آنروز دیگراورالایق رفاقت ندانستم، اما حالا میبینم کارم چندان درست نبوده,او با پایبندی به رفاقت دیرین صادقانه کارش را برایم گفته ومن ازاو رو گردانده ام. برگردیم به ماجرا.
لات امیرآباد شمالی و خاراندن تن ناصر وخلیل!!
محله امیر اباد شمالی مخصوصا از سه راه فرحزاد به بالا (امروزه بزرگراه ال احمد نام گرفته) یک حالت بسته داشت، چون از شمال که بن بست بود وبه راکتور اتمی دانشگاه تهران ختم میشد تقریبا تمام ظلع غربی انهم محدوده خوابگاه و زمینهای دانشگاه تهران بود. درظلع غربی هم قسمتی که در جنگ دوم پایگاه آمریکاییها بوده, شده بود چاپخانه وانتشارات دانشگاه. فقط چند بلوک درهمین طرف در جنوب انتشارات زمینها وخانه های نسبتا نوساز مردم بود و در شمال چاپخانه هم زمینهای بایر بود که ملک خصوصی بود تازه در همان بخشایی هم که ساختمانها ساخته شده بودند امیر اباد از سمت غرب بن بست بود یعنی به قزل قله و نهرها ختم میشد و بجز یکی دوتا راه خاکی-فرعی, راهی به یوسف اباد نداشت.
همین بن بست بودن میدان داده بود به یک لاتچه بنام احمد راحت و چندتا نوچه اش (که فقط اسم یکی از آنها یادم است که عباس بود) که بنوعی آنجا را درقرق-گونه داشته باشند و پسرهای جوان را میترساندند. راننده های واحد هم از آنها حساب میبردند و میشد بگویی غیرمستقیم ازچندتا کسبه هم تلکه میکردند. البته ازترس رییس کلانتری محل که گفته میشد یکبار جلوی مردم احمد را سیلی زده بود جرات نمیکردند علنا باجگیری کنند. درظاهر کسبه به آنها سیگار و نوشابه تعارف میکردند ولاتها هم توی رودربایستی دستشان را رد نمیکردند!.
منهم آنزمان خیلی میرفتم پیش سیا که در خانه امیرآباد با پدرش و سهراب کوچولوزندگی میکرد. این احمد راحت خودش یک آدم با هیکل معمولی بود که هیچ جور ویژگی برای اینکه دیگران ازاوحساب ببرند نداشت, اما همین که جایی وی میایستد همان نوچه ها دورش جمع میشدند و"احمد آقا, احمد آقا" راه میانداختند، اوهم هراز گاهی ندا سر میداد "عباااااس" وعمدا هم حرف" آ " را با کش دادن ادا میکرد، ان عباسه هم میپرد جلو وبرایش فندک میگرفت تا سیگارش را روشن کند, یا اگراحمد دولا میشد مثلا بند کفشش را ببندد, ان یکی نوچه میپرد ومیگفت "احمد آقا مگه نوکرات مردن که شما ببندی" وبند کفشش را برایش میبست. باهمین سیاه-بازیها مردم را ترسانده بودند. یکی ازشگردهای دیگرشا ن اینبود که روی رکاب جلوی اتوبوس وامیستادند وپای راست خود را بیرون ازاتوبوسدرهوا تاب میدادند, یعنی که خیلی بی کله ونترس هستند. با اینکارخود, مثلا جلوی دخترها ژست, واز پسرها نسق میگرفتند. در ضمن خیلی وقتها وقتی زن یا دختری سوار میشد وپسری درصندلیهای جلو نشسته بود آنها با جمله ای ازاین قماش "هوی بچه پاشو مگه کوری بروعقبتربشین بذارخا نوم بیشینه" اورا مجبور میکردند برود صندلیهای عقب اتوبوس, هرقدرهم خانمه محل نمیگذاشت ومیخواست خودش برودعقب بنشیند این جوجه لاتها ول کن نبودند تا ان پسر برود عقب تر.
من وسیا پی برده بودیم اینها عددی نیستند وبا این حقهها مردم را ترسانده اند, اما کاری از دستمان بر نمیامد. یعنی ان لاتها هرقدر هم که ریقو بودند احتمال اینکه ازما دوتا آدم دعوا نکرده (که تازه آنوقت هایی که آب زیر پوستمان میافتاد هم وزنمان به ۶۵ کیلو نمیرسید) کتک بخورند وحساب ببرند نبود. ماهم ازسر ناچاری سرمان را پایین میانداختیم و یکبار هم که نوچهای جلو آمده و لای انگشت خود را باز کرده و سیگار تعارفی خواسته بودند به اشاره محمود عابد باج را داده بودیم (این محمودمیگفت قبلا از آنها کتک خورده است). بهرحال با اینکه با ج دادن بدجوری بیخ گلویمان مانده بود, زیر سبیلی درمیکردیم, سعی میکردیم پا روی دم آنها نگذاریم.
این قضیه همینجوربرای سیا ومن شده بود خاری درماتحت, تا اینکه یک زمانیناصرجهان هم تصمیم گرفت چند وقت بیاید باما درس بخواند. دریکی از روزهایی که ناصرهمراه با خلیل داشتند میامدند امیر اباد پیش ما, نگو جناب احمد راحت هم ازبد حادثه روی رکاب جلوی اتوبوس,مانورهمیشگی اش را میداده ، ناصروخلیل هم روی صندلی چندنفره جلوی اتوبوس, توی حال خودشان بوده اند واساسا نام لعبتی بنام احمد راحت هم به گوششان نخورده بوده. یکدفعه احمد راحت ازان جلو صدا میزند "هی بچه پررو مگه باتو نبودم" ناصر سرش را دراز میکند ومیپرسد "آقا با من بودی؟", احمد با بی ادبی میگوید " حالا مگه فرقی هم میکنه؟ با هر دوتا تون ؟" خلیل میگوید " آقا روباش، مثل اینکه جدی جدی با ما کار داره ها" و احمد برمیگردد میگویدکه آنها وقتی او بهشان گفته بروند چندتا صندلی عقبترتا همشیره ها اینجا بی شینن آنهاخود را به کری زده اند. ناصر از راننده سوال میکند "حالا آقا کی باشن؟" که راننده همجواب میدهد "احمد آقا, شاید شما نمیشناسینشون" وازآنها تقاضا میکند بروند عقبتر بنشینند تا قائله ختم شود. خلیل با لبخند روبه دو خانمی که حالا دوردیف عقبتر نشسته اند میکند ومیگوید " خانمها که حتما خودشون زبون دارند, ما
مخلص شان هم هستیم" و احمد میگوید "ببند اون نیشتو حالا بلبل هم شده". ناصر میگوید "لا اله الا الله ", احمد با گردنکلفتی
میگوید"نه خیر مثل اینکه این دوتا جوجه تنشون میخاره" خلیل از جا بلند میشود اما ناصر او را مینشاند و خیلی خونسرد جواب میدهد همه شاهد هستند که او و خلیل دنبال دعوا نبوده اند, وهشدار میدهد " اما نمینشینیم هرننه قمری هم واسمون کری بخونه ها"
یکمشت کری خوانی ادامه پیدا میکند و احمد تهدید میکند اگر آنها جرات دارند از اتوبوس پیاده شوند تا به آنها نشان بدهد، خلیل هم از راننده میخواهد نگه دارد تا پیاده شوند، احمد میگویدحالا که آنها تنشان میخارد به ایستگاه که رسیدیم پیاده شوند تا " اونو واسه تون بخارونم". به ایستگاه که میرسند احمد به راننده اشاره میکند کهاین ایستگاه نه, بلکه ایستگاه بعدی (گویا یادش میافتد که قرارش با نوچه ها ایستگاه بالاتر است). درایستگاه بعدیکه یکی مانده به چاپخانه دانشگاه, آنها و بدنبالشان تعدادی از مسافران پیاده میشوند. خلیل میگوید "حالا میخای بکشم پایین یا همینجوری می خارونی؟ چندین نفر که ناظرایستاده اند ازحرف خلیل میخندند. احمد که هنو نوچه هایش را ندیده برای ایندست اندست کردن به خلیل میگوید "حالا دو نفر هستین دور ورت داشته؟" و ناصر با تحکم دست خلیل را میگیرد اورا بکناری میکشد وازاو میخواهد دخالت نکند. از احمد میپرسد "حرفت چیه" احمد که گویا میبیند یکی از نوچه هایش ازسر کوچه پیدایش شده شیر میشود وژست حمله کردن میگیرد. ناصر مهلت نمیدهد و باپابشدت به پاهای احمد میکوبد بطوریکه محکم بزمین میخورد وگویا نفس اش بند میاید، ناصرکنار میاید وبرای اینکه خود را خیلی خونسرد نشان بدهد شروع میکند با پشت دست خاک لباسش را بتکاند که بیشترتوی دل لاتها را خالی کند . خلیل که میبیند احمد میخواهد از جا بلند شود میپرد و با یک لگد محکم او را دوباره روی زمین میاندازد و رویش مینشیند وبمسخره میگوید "میخوام درآرم تودهنت کنم بخارونی". ناصر داد میزند "خلیل خجالت بکش، ولش کن، مردم اینجا وایسادن" . دراین لحظه نوچه احمد که به صحنه رسیده با چاقو بطرف خلیل هجوم میبرد، وناصر که گویا او را زیر-زیرکی زیرنظر داشته بموقع مچ دستش را میگیرد وبشدت او را بدیوارمیکوبدومیگوید "هش ا". طرف نقش زمین میشود وچاقو هم ازدستش میافتد. ناصر دوباره وبا تظاهر به خونسردی میگوید "خلیل تا ناقصش نکردی یه کاری دستمون بدی بیچاره رو ول کن میگم". ولی خلیلولکن نیست، محکم دستهای احمد را از پشت گرفته و میگوید باید یا خودش بگوید "گه خوردم" یا "خودم به خوردش بخوردش میدم" ، وبه ناصر میگوید "تومیخای بری برو به تمرینت برسی". در همین حال یک ماشین پلیس که ازآنجا رد میشده از دیدن جمعیت توقف میکند ودو پلیس بطرف آنها میایند. تا پلیش ها برسند چند مسافری که از اتوبوس پیاده شده بودند ماجرا را شرح میدهند. پلیس ها از قبل با سابقه این لات ها آشنایی داشته اند. دوسه نوچه دیگر احمد که تازه از راه رسیده اند با دیدن پلیس ها حول میکنند و گویا خیال دارند فلنگ را ببندند که, پلیس از آنها میخواهند سر جایشان بمانند. بعد از چند دقیقه صحبت باشاهدان, استوار پلیس دست احمد را میگیرد واز زمین بلند میکند پلیس دوم هم مچ اندیگری را میگیرد و استوار پلیس خونسردانه دو گزینه در اختیار احمد ونوچه هایش میگذارد:د.
و با صدایی بلند به احمد میگوید گویا نمیخواهدآدم بشود، وخطاب به مردم میگوید همین احمد آقا را که میبینید توی کلانتری صد بار وبقیه شان هرکدام پنجاه دفعه گفته اند "غلط کردم , ...خوردم" تا جناب سرگرد با تعهد آنها را بخشیده, اما بازمزاحم این آقایونشدن و دوتا خا نم هم از دستشون شاکی هستن بعدش با اشاره به خلیل و ناصرمیگوید واما این دفعه بخاطر اینکه از لطف این آقایون یک کمی خاکی هم شده اید میتونید از بین این دوره یکیشو انتخاب کنید:
یا آنکه همراه با ماشین پلیس بروند کلانتری خدمت جناب سرگرد، وبا اشاره به خلیل و ناصر میگوید راه دوم اینکه
اگر یکی یکی از ناصر وخلیل ومسافرها معذرت بخواهند, واین دونفر هم موافقت کنند بلکه او بتواند از جناب سروان معاون .کلانتری خواهش نماید بلوای شما را به جناب سرگرد گزارش نکند وخودش شما را ببخشد دست آخر آنها راه دوم را میپذیرند و وقتی سرکار از خلیل و ناصردر مورد موافقتشان میپرسد ناصر جواب مثبت میدهد واضافه میکند که میرفته اند برای امتحان درس "بخوانند که این آقا مثل اینکه صبح اشتباهی ازخواب بیدار شده بوده ومیگوید "اگرصلاح میدونین زبون بسته ها رو ولشون کنین "برن .
بچه ها آمدند خا نه وبیش از دوساعت وقت هم صرف تشریح جزئیات درگیری برای ما شد. اما از ان به بعد هروقت نوچه های احمد راحت، خلیل که هیچ، من یا سیا راهم که میدیدند سلام میکردند، سیگارهم نخواستند. اگر اشتباه نکنم فکر نمیکنم بعد ازان آنها .را روی رکاب اتوبوس دیده باشم
خلیل فرزان
خلیل پسر کوتاه قد ولی ورزیده ای بود که در تیم بسکتبال مدرسه هم بازی میکرد. آدمی بسیار صمیمی بود که برغم پررویی ظاهری, آدمی ساده بود.گویا در یک باشگاه یک مقداری هم کشتی کچ تمرین کرده بود که شاید همین هم درخروس جنگی بودنش بی تاثیرنبود، اگر چه چند بار همین ژستها و داد زدن های کشتی کچی اش به درد خورده بود. خلیل رفیق خوبی بود که میشد بگویی بیش ازهمه ما حاضر بود برای دوستش مایه بگذارد. شاید در حد بی کله گی پرجرات بود, همانطورکه میشد گفت دراین جرات ورزی گاه تا حد مسخره ای پیش میرفت و گره هایی را که میشد با دست باز کرد تبدیل به گرهی ناجور میکرد. از جمله اینکه بخاطر دهن لقی همیشه امکان داشت درگیری پیش بیاورد.و در این امر چنان بی ملاحظه گی بخرج داده بود که مجید به "ارواح خاک باباش" قسم خورده بود که اگر خلیل دفعه بعد با کسی دعوایش بشود, حتی اگر ببیند طرف دارد خلیل را میکشد, بازهم برای جلوگیری دخالتی نخواهد کرد. خلیل از خانواده ای پر جمعیت میامد که پدرش معلم بازنشسته بود، سه برادرودوخواهربزرگتر داشت که همگی کارمیکردند. بزرگترین برادرشان در بالتیمورپزشگ شده بود وهمو بسرعت باد از دیپلم برای خلیل گرین کارت گرفت. دوبرادرویکی از خواهرها برای خود زندگی مستقلی داشتند. بعلاوه ۳ خواهرویک برادر کوچکترهم داشت.
خلیل از سال ۱۳۵۰ به امریکا مهاجرت کرد ودر بالتیمور با همسر امریکایش زندگی میکنه و دو پسر هم داره که هردو بالای ۲۵ سال و کالج رو به پایان رسوندن. درسال ۲۰۱۰ میلادی که بعد از ۳۵-۳۶ سال بهش تلفن زدم همینکه صدامو شناخت اول یک ربع تموم فحش داد وتازه بعدش پرسید چطوری وکجایی).
بنظر میرسد خلیل نه فقطدر دوستی که در ازدواج نیز آدمی صادق بوده است. خلیل در سال ۱۹۸۰ یکبار با دوست دخترش پم به ایران آمدند ، وی از همان سال با پم ازدواج کرده و تا کنون همراه با هم دربالتیمور به زندگی مشترکشان ادامه داده اند .
باید اذعان کنم که دربسیاری از موارد طرف مقا بل که حوصله و یا توقع چنین حدی از "رو" را نداشت جا میزد ومساله به نفع خودش و ما تمام میشد اما طبعا همیشه که اینجورنبود. دراینجا بد نیست به چندتا از کارهایش که میتوانند خواننده را در شناخت بهتر خلیل کمک کنند اشاره کنم.
خلیل چند باربا ما شرط بست که اگربدستورات او گوش کنیم ولباسهای تروتمیز هم تنمان بکنیم او مارا بمهمانی یاعروسیهای آنچنانی (البته ازنظرماها آنچنانی) خواهد برد, که اینکاررا هم کرد. حد اقل دوجارا من بخوبی بیاد دارم: که عبارت باشند ازدوفقره دعوت به هتل کمودور و یکبارحضوردرهتل الیزابت, روش کارش هم جالب بود. مثلا شاهد بودم در هتل کمودور صبح روز عروسی میرفت کمی سروگوش آب میداد واسامی را یاد میگرفت. نزدیک زمان عروسی که میشد میامد دم در باغ هتل وپهلوی یکی از دربانها میایستاد ومخ او را بکار میگرفت. چون اسامی را میدانست مثلا سراغ آقای "زبر جد" که عمو یا برادرعروس یا داماد بود را میگرفت (چون اسم او ممکن بود بگوش دربان آشنا بیاید). البته جوری وانمود میکرد که فعلا با عموهه کاری ندارد بلکه منتظرداداش بزرگه است که گویا قراراست باهم "فیل هوا کنند"-مثلا یک کیک چند طبقه یا دسته گل عجیب را وارد مجلس کنند- البته ازدربانه هم میخوا ست که موضوع فعلا پیش خودش بماند.در ضمن وقتی یکی ازصاحبان مجلس ازدرسالن خارج میشد ازدور چنان با او خوش وبش میکرد که گویی صد سال است با هم دمخورند.
اگر یکی از همان صاحب مجلسها بطرف درباغ میامد خلیل بسرعت بطرفش میرفت و چنان وانمود میکرد که هرکس ازدور میدید فکر میکرد آنها دارند درمورد امرمشترکی که قبلا برنام هاش ریخته شده صحبت میکنند, درحالیکه درعمل خلیل به احتمال زیاد داشت با پرسیدن سوالاتی مثل "ساعت چند است" یا "عروس خانم قراره ساعت چند اینجا برسه" سر طرف را گرم میکرد. از قبل و در تمام مدتی هم که خلیل دم در بود هر مهمانی که وارد میشد چنان خوش وبش میکرد و خوش آمد میگفت که بعضی فکر میکردند او برادر داماد ودیگران هم میپنداشتند حد اقلش اینستکه او میباید یکی از دوستان نزدیک داماد باشد.
خلیل اعلام کرده بود که هروقت برای ادامه تماس لازم بود به دختری شماره بدیم میتونیم شماره اونا رو بدیم فقط قبلش باید به خلیل بگیم که اونم گوشی رو ست پدرش بده "دیگه مساله حله". تو خونه شون قانون بود اگه غریبه ای زنگ میزد گوشی رو میدادن به پدرخلیل که بخاطر کم سوئی چشمهایش از آموزش و پرورش حکم از کار افتادگی گرفته بود (معلم ادبیات بوده). گویا برادرو خواهرهای بزرگترازخلیل که هرکدام گرفتاریهای زندگی مستقل خود را داشتند, بهرقیمتی همین خا نه "تلفن-دار" را درخیابان فخررازی درجنوب دانشگاه تهران برای آنها اجاره کرده بودند تا بتوانند راحتترازحال وکار پدرو۵-۶ تا خواهر-برادرهای ریزودرشت خبربگیرند.
من وسیا هم ازنظراستفاده اضطراری ازتلفن خلیل اینا جهت اموررمانتیک به خلیل نیاز داشتیم (البته یادم نیست سیا عملا تلفن خلیل رو به دختری داده باشه). منهم دردو-سه باری که اینکارو کردم به این نتیجه رسیدم که کارخیلی بیخود و بی فایده ای مرتکب شده ام. یکبارخواهربزرگ خلیل که اتفاقا خانه بوده گوشی را برداشته وبه خیال اینکه طرف مزاحم است اورا "پرانده" بود. بار دوم که اولش وحید داداش کوچیکه تلفن را برداشته و بعد از یک مشت "کی و چی ونداریم" گوشی را تحویل خواهرهای کوچکترخلیل (اما بزرگترازوحید) داده وآنهاهم چون فکر کرده بودند طرف دیوانه ست به نوبت گوشی را ازدست هم می قاپیده اند وانقدرکروکربه دختره خندیده بودند که دختره هم فکر کرده بود به دیوونه خونه زنگ زده. ان یکباری هم که بابای خلیل گوشی را برداشته بود از همه بدتر, با توجه به اینکه شیرازی بود ودرشعروادب دستی داشت حدود سی-چهل دقیقه مخ دختره رابکارگرفته بود وبرایش شعروغزل رمانتیک خونده بود تا اینکه بالاخره دختره جوش آورده وگفته بود "ازشما بعیده" ,بابای خلیل هم ازاینکه دختره
دختره "ادب نشناس"حرفهای اورا "بد تعبیر کرده" بهش برخورده بودوبه دختره گفته بود دیگه حق ندارد اینجا زنگ بزند. فکر نمیکنم هیچوقت هم از دادن شماره خلیل اینها به دختری سودی برده باشیم.
مجید به آفرین
مجید پسری خوش اندام، خوش لباس و درعین حال شوخ بود. مجید قهرمان آموزشگاهای تهران در کشتی آزاد بود اما معروف بود به افتاده گی وتا آنجا که ممکن بود سعی داشت ما را از درگیری با دیگران بپرهیزا ند, اینرا بگویم که مجید متولد ۱۳۲۶ بود و من و سیا هردو متولد ۱۳۲۹ اما همکلاس بودیم.
مجید هیچوقت درست حسابی چیزی درباره پدرش بما نگفت, اما بعد ها که بزرگتر شدیم من حدس میزنم میباید پدرش ازافراد سیاسی بوده که بدنبال کودتای ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ به خارج گریخته و راه برگشت را بر خود بسته دیده وباربزرگ کردن مجید و برادرش را به دوش مادر انداخته بود. یادم میاید ما ها (مخصوصا ناصر) اولین باری که مادر مجید را دیدیم ابدا توقع نداشتیم با خانمی چنان جوان ،شیک پوش و زیبا روبرو شویم. او در فروشگاه فردوسی حسابدار بود وبرا ی موفقیت بچه ها خیلی مایه میگذاشت . مجید اول به خا طر(وبقول خودش به بهانه ) اینکه من دردرس ریاضی به او کمک کنم با ما رفیق شد, اما پیوستنش جایگاه گروه ما را در مدرسه خیلی محکم کرد.
خودش میگفت ازرفیقش بامبول یاد گرفته که وقتی میخواهد با کسی رفیق شود چطوری یک "بامبولی"، بهانه ای, برای اینکار بچیند. سیا همین هفته پیش یادم انداخت که مجید دوستی داشت که همه او را بامبول صدا میکردند، وخودش هم ازین بابت ابدا ناراحت نمیشد. من به سیا گفتم درست یادم نمیاید واو گفت یادت نیست تو رفتی جای بامبول توکنکور راه آهن امتحان دادی و نزدیک بود اسمشو روی پاسخنامه بنویسی بامبول.
مجید هیچگاه مستقیما چیزی درباره غیب شدن پدرش نشنیده بود، تو گویی مادرسالها با این خیال که او روزی باز میگردد وهر سه آنها را درآغوش خواهد گرفت زیسته باشد. گویا مجید درهمان اوائل غیب شدن یکی دوبارکلمه فراررا ازپچ وپچ مادر با خاله بزرگه وازتوخواب حرف زدن های مادر شنیده بود. مادر میگفته که پدردرجواب این سوال مادر که جواب این دوتا بچه را چه باید بدهد چیزی بین معنی گفته بوده "نمیدونم، اصلا فکرکنین منهم مثل اونای دیگه تیربارون شدم" وحرف آخرش این بوده که " آره، همین خوبه, بگو من توآلمان رفتم زیرماشین". احتمالا مادراز حالت مجید میدانسته که او به ساختگی بودن ماجرای تصادف پی برده اما انگارناگفته توافق کرده باشند که قسم "به ارواح خاک بابام" برای مجید با مسما تراست ،و اینجوری قصه تصادف هم سر جایش میماند. اما حمید برادر کوچیکترهیچوقت نتوانست آنرا به خود بقبولاند, تا آخر هم سلامت روانش را به باد داد، آخرمگر میشود "بابای قهرمان آدم زیرماشین بره, اونم توغربت، خب اگه مامان راست میگه چرا مارو نمیبره سرقبرش, و این مادربود که باید پاسخگوی همه چیز باشد و باجان خود آنرا پرداخت. حمید درخیال منتظراست که همین روزها بابا برمیگردد واین مادر دروغگورسوا خواهد شد. خب اگه مامان راست میگه چرا مارونمیبره سر قبرش، اصلا چرا لباس سیاه تنش نیست.
برای حمید اینکه مامان فقط بیست ودوسالش بوده که شوهرش او را با دوتا بچه ترک کرده بودهیچ معنی خاصی ندارد, ممکن نیست قبول کند که بابا خودش بمامان گفته باشد تو برو"هر کاری خودت میخواهی بکن" و منهم اینجا با یه زن آلمانی میگیرم که اقامتم زودتر درست بشه.
از اینجا به بعد گرچه ربطی به دوره مورد بحث ما ندارد،اما نمیتوانم برایتان نگویم، بخش کم گفته شده ای از تاریخ معاصر ماست. پیروز ق,,. وخواهرش را هم مادرشان بزرگ کرد وفرستاد دانشکده فنی، محمد ح..ری و ، ممد بیگلری را هم. شاید مادرفرید همسایه زمان بچه گی مجید هم همین ماجرا را پشت سر گذاشته اما توانسته با اتکا به استعداد تجاری, هنر, واعتماد به نفس بالا از نظر اقتصادی موفق بشود.
نمیدانم چرا فکر میکنم اسم مادر مجیدمیباید رعنا بوده باشد، شاید تحت تاثیر یک سریال تلوزیونی این فکر رفته توی سرم ولی چه فرقی میکند بهرحال که میباید اسم مستعار بکار میبردم. رعنا باربزرگ کردن بچه ها را بدوش میکشد و برای به سرانجام رساندن آنها هرآنچه میتوانسته انجام میدهد. مجید بما گفته بود مادرش درفروشگاه فردوسی کار میکند وشغلش حسابداری است. یکروز مجید کلیدش را گم کرده بود وقرار گذاشته بود برود فروشگاه پیش مادرش کلید اورا بگیرد (و البته پولهم بگیرد) مجید ازمن خواست همراهش بروم. مجید بارهاعکسهای مادرش را درآلبوم و توی قاب عکس نشانم داده بود اما علیرغم امادگی ذهنی باید بگویم دراولین برخورد, بسادگی درمغزم جا نمیافتاد که خانم جوان، آراسته وزیبایی که با خوشرویی درمقابلمان ایستاده همان رعنا مادرمجید باشد. فکرمیکردم عکسهای که دیده ام درزمان بچگی مجید گرفته شده باشند. دومین نکته ای که توجهم را جلب کرد نگاه تحسین آمیز همکاران باین مادروپسر بود.
چند روزی بعد از همین دیدار بودکه مجید گفت مادرش چند ماهی است با یکی ازهمکارانش که بنظر او پسرخوبی است ازدواج کرده. هروقت مجید ازمن میخواست برویم با هم درس بخوانیم میدانستم میخواهد بدون اینکه به دیگران بگویم درریاضی کمکش کنم.چند ماه بعد که رفته بودم خا نه مجید, بعد ازده بیست دقیقه درس, مرا به اتاق دیگربردوخواهرکوچولویش مرجانرا که درست مثل عروسک بود در گهواره نشانم داد.
شاید پیش از پانزده سال است از مجید خبری ندارم وامیدوارم هرجا هست به همان سرزندگی باشد که بود. بهمین یک ویژگی که الان میگویم دقت کنید تا ببینید وقتی میگویم مجید آدمی بود که نمیشد اورا دوست نداشت, محض تعا رف نمیگویم. الان را نمیدانم اما درآنزمانشوهر کردن مادر مخصوصا اگر جوان بود, برای پسر نوعی سرشکستگی بحساب میامد، بطوریکه لفظ "شوهرننه" دارای باربسیارمنفی ومعادل فحش بکار میرفت. حالا ببینید خصلتهای انسانی ودرک واقعیت چقدربا ید درمجید قوی بوده باشد که ازشوهر مادرش بنیکی یاد میکرد. به جرات میتوانم بگویم بیش ازهشتاد درصد پسرهای ایرانی درچنین شرایطی اگرهم باجبار ازدواج مجدد مادررا میپذیرفتند ولی دلشان با مادروشوهرش صاف نمیشد. میتوانم حدس بزنم امروز, بعد ازحدود نیم قرن از آنروزها وهمراه با بالا رفتن سطح سواد کلی جامعه, واقعیت پذیری پسران کشور ما دراین زمینه بهتر شده باشد, اما بعید میدانم این نمود فرهنگ پدر سالارانهبه مرحله از بین رفتن رسیده باشد.
مجید همانجا دوچیز بمن گفت: اول آنکه درمورد خواهرکوچولو واساسا ازدواج مادرش بدیگران چیزی نگویم، میگفت اوخودش وقتی لازم شود آنرا خواهد گفت. اما نکته دوم که من درآنزمان بدرستی آنرا درک نکردم ابراز نگرانی درمورد حمید بود. میگفت حمید اصلا از این بچه خوشش نمیاید واشاره هایی کرد به حرفهای مزخرفی که حمید درخواب درمورد مادرش میزند و اینکه مادر مرتبه حمید را پیش روانپزشگ میبرد اما گویا تاثیری ندارد. توجه کنید دراین زمان حمید بچه نیست بلکه جوانی ۱۶-۱۷ ساله است که راضی کردن او برفتن نزد روانپزشگ مستلزم صرف انرژی فوق الاده وایمان-بخود بسیار بالایی است.
بهرحال تا تابستان سال بعد هم تقریبا مرتب مجید را میدیدم ,من دیپلم گرفته بودم وبرای کنکورمیخواندم، ولی مجید دو-سه تا تجدیدی آورده بود ومن گاهی میرفتم کمکش. مجید وحمید مثل سابق زیرپروبال مادربودند.
اما بازی سرنوشت: فکر میکنم حدود سال ۱۳۷۰ خورشیدی مجید را دروزارت صنایع دیدم, مثل همان وقتها خوشرو وآراسته، میگفت سالهاست ازدواج کرده وصاحب دودختراست. دردفترفروش تهران یکی ازکارخانجات نساجی (میگفت کارخانه درفومنات است) کارمیکرد. وقتی ازحال و کارحمید، مادر وخواهرش مرجان پرسیدم, جوابی داد که جا خوردم، قطعا از سوا لم پشیمان شدم، گفتکه حمید بالاخره چند سال پیش یکشب که کسی درخانه نبوده مادرش رادرخواب باچاقو بقتل رسانده . گفت درآنشب شوهرمادرمجید ودخترشان (همان مرجان کوچولوی عروسکی) را برای کنکوریا چیزی شبیه ان بشمال برده بوده. وقتی گفتم "عجب بدشانسی"، مجید گفت نه شاید خوش شانسی بوده، مجید معتقد بود اگربودند شاید ان دختر و وپدر نیزازچاقوی حمید درامان نمیماندند . گفت حمید با توجه به سابقه بیماری روانی حالا آزاد شده ودرباغ کارخانه درفومنات باغبان است. بازهم بلند نظری وواقع نگری مجید جلب نظرم را کرد، حتی بعد ازقتل فجیع مادرهم کینه درحرفها و نگاهش نسبت به حمید پیدا نبود, تنها احساس ترحم بود نسبت به یک بیمار روانی, درحالیکه, من که "نه سرپیازبودم نه ته آن", بعد از شنیدن خبرنسبت به حمیداحساس کینه داشتم . درادامه گفت هممانطور که قبلا برایم گفته بود، "این پسره ازهمون وقتها روانی بود"، مادرهم اینهمه واسه معالجش مایه میگذاشت, وباپوزخندی تلخ فقط گفت"اینم دست مزدش". بعد حس کردم مایل نیست بیش ازاین دراینمورد حرفی بزند واز من خواست براش بگم چیکار میکنم.
چون مجید چندان تمایلی به صحبت درباره پدرش نداشت, متاسفانه حرفهای منهم بیشتر برداشتهای شخصی است تا اطلات موثق, لذا ممکن است در باره پدرش یکطرفه قضاوت کرده باشم. بنظر میایددرتمام این سالها پدریا ازطریق داراییهایش درایران ویا با ارسال پول به لحاظ مالی "هوای آنها را داشته" است . اما جدا ازاین,با "دو دوتا چهارتا" کردن آنچه قبلا از مجید شنیده بودم وعمدتا از روی تشبهات اسمی, باین نتیجه رسیدم که میباید پدر مجید از فعالان سیاسی باشد که بعد ازانقلاب بکشورباز گشتند, احتمالا با این توقع که مادرآغوشش را برویش باز کند. اما از ظواهر پیداست که جذب جوانی خیال پرور و روانپریش چون حمید را ارضا کننده میابد. حمید که با آمدن پدررویا هایش جانی دوباره گرفته اند, بخیال خود حتی حاضر میشود بیوفایهایی های گذشته مادر نسبت به پدررا ببخشید, تنها بشرطی که مادر "ان مرتیکه نره غول" را از خود براند, اما اگرمادرنپذیرد تنها اوست که موظف است با گرفتن انتقام سالها خیانت به پدراز این زن هرزه لکه ننگ را از دامن خانواده بشوید.
مجید, علی نظری, و"لات -ژیگول"
یکی از شیرینکاریها ی مجید اینبود که ترانه های علی نظری رابا ژستی عین خودش میخواند, مخصوصا ترانه "سرتو بالا کن خوشگله منوو صدا کن خوشگله" را . اینجا میخواهم یکی از ان پرانتز هایم را باز کنم وبقول معروف "دوتا کلمه درباب صفت "لات -ژیگول" بگویم. منظورم اینکه علی نظری یکی از ابتکاراتش اینبود که حتی طرزخواندن ولحنی که کلمات را ادا میکرد متناسب با قشری بود که من آنها را لاتهای ژیگول میخوانم . همانطور که سوسن میزد" توخال" زنهای تیپ لاله زاری بلادیده ازعشق. علی نظری اما درس خوانده و ازخواننده های بسیارمبتکر بود. یعنی شعرهای ترانه هایش را متناسب با مخا طب خودش میسرود، ودرانتخاب آهنگی که باید روی ان گذاشته شود صاحب نظربود. اما بنظرمن ازمهمترین ویژگیهایش اینبود که درفرم کار, یعنی صدا سازی ولحن ادا کردن کلمات هم میزد "توخال لاتهای ژیگول".
اما لاتهای ژیگول معمولا ازخانواده هایی بودندکه پدرانشان شغلهای خصوصی وغیر اداری داشتند، مثل راننده کامیون، بنگاه معاملات ملکی، مبل سازی، تعمیرگاه،و ندرتا درامورهنری, ولی در عین حال دوست داشتند پسرانشان (بندرت دخترانشانهم) درس بخوانند ویک چیزی بشوند. اما روال زندگی چنان پیش میرفت که معمولا این گروه از بچه ها درهمان سیکل اول وگاهادرکلاس دهم درس ومشق را رها میکردند وبعداز مدتی اینوروآنورزدن میرفتند دنبال کار، وبسته به امکانات واستعداد درشغل وحرفهای مستقر میشدند.
عمده جمعیت این قشر را هم میباید درمشاغل و حرفه های خدماتی جستجو کرد اما برخلاف پدران, میشد ازآنان سراغی درمشاغل کارمندی نیزیافت. دیده شده بعضی از آنها درجاهایی سطح تحصیلی خود را "دیپلم ردی" هم ذکر کرده اند.
مهمترین ویژگی لاتهای ژیگول اینکه آنها ابدا دوست نداشتند دیگران آنها را با لاتها یکی بگیرند- لاتها معمولا بیسواد بودند یا فقط خواندن ونوشتن میدانستند. اینان حتی وقتی همان حرفه و شغل پدر را پی میگرفتند تلاش میکردند تفاوت رفتاری و فرهنگی خود باپدران را بدیگران و بویژه با مشتریان نشان دهند.
آنچه دراینجا بیشتر مورد نظرمنست فرهنگ گویشی و چگونگی ادای کلمات توسط این قشراست. بدیهی است اگرچه گنجینه لغوی این افراد بطور متوسط غنی ترازلاتها بود اما درهرحال محدودترازافراد "دیپلم به بالا"بود و لذا وقتی تلاش میکردند "دیپلم به بالا " صحبت کنند گاها حرف زدنشان فاقد یکدستی میشد.
ازویژگیهای گفتاری آنها اینکه اولا برخلاف لاتها کلماتی مثل"سام لکم" ، "داشم" ، "کرتیم" بندرت مکن بود ازآنها بشنوی, اگرهم چنین میشد اغلب بقصد تمسخربود, نوک زبانی هم حرف نمیزدند. مثلا اگر لازم میشد: بطورکامل میگفتند نوکر شما هم هستیم یا "درخدمتیم". اما درمقابل درجاهایی سعی میکردند کلمات را حتی کاملتراز گفتار روزمره ولی معمولی آدم های باسواد ادا نمایند، این تفاوت با گفتارعادی, گاهی درذکر کلمات وجملات درهنگام خواندن ترانه ها محسوستر میشد. بعضی از افراد اینگروه هم حروفی مثل شین را با "بیش ازسه نقطه!" ادا میکردند. یکی از تفاوتها که هنگام خواندن ترانه و آهنگ نمود پیدا میکرد چگونگی ادا کردن حرف " آ " درکلمات است که صدایی مابین " آ " با " او" (حرف O درانگلیسی) از دهانشان خارج میشود, یعنی لبها را کمتر ازحد معمول, ازهم باز میکنند. درمقابل برخی ازحروف بطور نسبی با سرعتی بیش ازمعمول ادا میکنند. تنها بعنوان یک نمونه; به ترانه "سرتو بالا کن خوشگله" علی نظری گوش کنید: دراین ترانه ترکیب "سرتو" در گفتارعادی بصورت "سر-ا-تو" ادا میشود اما خواننده آنرا با سرعت "سرتو" میخواند - بدون اینکه در اینجا الزام موسیقیایی یا قافیه ای درکارباشد. ازسوی دیگر به چگونگیادای حرف " آ " درکلمه "بالا " درسطرفوق دقت کنید, که نمونه ای از تلفظ بینابینی فوق الذکر است. شک نیست بعداز مدتی تکرار, اینجور چیزها ملکه ذهن میشود وعلی نظری هم مثل هرآدم دیگری, ناخوآگاه کلمات را چنین ادا میکند، اما من تصور میکنم درابتدا وی آگاهانه به اینهم هم فکر کرده که ترانه را به شکلی بخواند که به ادای کلمات توسط "لاتهای ژیگول"نزدیکتر باشد. اینجوری بود که آهنگهای علی نظری هم بلحاظ محتو ا و زبان شعری ساده اش وهم از نظر لحن کلام "میزد تو رگ این قشر". مجید ما هم آگاهانه یا ناخودآگاه این خصوصیت را بسیار خوب تقلید میکرد.
محمد بیگلری
محمد ازهمه ما تنومند تروشاید بشود گفت بی شیله پیله تر بود. اینکه این آدم گنده میامد گردنش را پیش ماها که کوچک تربودیم کج میکرد ورک وروراست پنج ریال قرض میخواست تا "دوتا نخ سیگارهما" بخرد، همیشه مایه خنده وتمسخر ما بود. حد اقل نمیامد بدروغ بگوید برای بلیت اتوبوس قرض میخواهد چون پول بلیطش را قبلا سیگار خریده بود ومجبور میشد پای پیاده تا یوسف اباد شمالی برود. نه اینکه ما خودمان اهل سیگار نباشیم که بودیم. یاد تون باشه گفتم تنومند ترنه ورزیده تر. اون وقتهاکه تو دبیرستان پسرونه شکم داشتن از نوادر بود, ممدما مجبور بود کمربندشوزیرشکم آویزونش ببنده. البته اینم بگم اونروزا به چشم من وسیا که یه چیزی هم به شکم بدهکاربودیم (بقول عمه شهربانو نافمون چسبیده بود به پشتمون) شکم ممد بشگه بحساب بیاد. محمد یک بارانی سورمه ای بلند و گنده ترازخودش داشت که ازوسط های پاییزتا چندروزبعد ازسیزده "انیفورم وار" تنش بود. البته اغلب ما ها فقط سالی یک دست کت وشلوارو درنهایت یک شلوارویک پیرهن اضافی بیشتر نداشتیم . اما فکر میکنم محمد باین خاطر جلب توجه میکرد که اولا بارانی داشت که اغلب ماها نداشتیم ولی مهمتر اینکه هیکل گنده اش با این بارانی گنده ترهم میشد. مجید گاهی با اشاره به گندگی بارونی ممد ولاغری ما به شوخی میگفت "ممد عینی وسیا اگه دونفری هم برن این تو تازه میتونن نفری دوتا بربری رم بغلشون جا بدن اونوقت تو رفیق نامرد یه نفری حرومش میکنی ". جیبهای بارونی هم لامصب خورجین بودن وتوش هرچیزی پید میشد، ازکلید وکبریت, ناخن گیروقوطی سیگاربگیرتا تخمه، پاسور، پول خورد، نصفه ساندویچ وکتاب درسی. اینم بگم که محمد آرامی بود که بندرت ممکن بود عصبانی ببینیش چه برسه به دعوا اما هیبتش، مخصوصا توی اون بارونی بد جوری غلط انداز بود وازاین نظراومدنش با ما میخ گروه ما تو مدرسه رو محکمتر میکرد. محمد سیگارهما میکشید وخیلی هم میکشد , ناصر درانتقاد وقتی هرکدوم از ما سیگار میکشیدیم میگفت "چوب کون میمون میکنی" و این استعاره تکه کلامش شده بود. مجید هم خودش سیگار نمیکشید اما مثل ناصر به بقیه سیخ نمیزد. اخه اونوقتا ما هم مثل خیلی ازجونهای دیگه سیگار کشیدنو جه جور ژست بحساب میاوردیم. یادم میاد پیرمردی بود که سر تقا طع بزرگمهروپهلوی دکه سیگار وآدامس واینچیزا میفروخت منو سیا و خلیل که میرفتیم ازش سیگاربخریم این شعرو میخوند "تکیه برجای بزرگان نتوان زد به گزاف تا که اسباب بزرگی همه آماده شود" ولی هیچوقت برای محمد بیگلری که هیکلش گنده بوداین شعرو نمی خوند.
پدر محمد افسر ارتش بوده وچند سال قبل فوت شده بود, اما من و سیا ازلابلای حرفها یش فهمیده بودیم که که فوت یا ناپدید شدنش درارتباط با فعالیتها یا اعتقادات سیاسی اش بوده. از حرفهایی که گاهی مطرح میکرد، مخصوصا ازاینکه اینجورحرفها را درگوشی وبا احتیاط بمن و سیا میزد ونه درجمع های بزرگتر, میشد بفهمی از یک محیط خانوادگی سیاسی میاید. بعنوان مثال درمورد جنگ ویتنام آنوقتها منهم مثل اغلب مردم تحت تاثیر اخباررادیو ایران فکر میکردم ویتگنگ ها یک مشت وحشی زبان نفهم هستن که حقشن هست بمب سرشان بریزند, یعنی فکرمیکردم مثل پشه هستند که امریکا میخواهد با سمپاشی کردن آنها از شیوع مالاریا جلوگیری کند. یادم هست محمد تقریبا تنها کسی بودکه معتقد بودویتنامیها ازکشورشان دفاع میکند وامریکا حق ندارد هزاران کیلومتردورتر روی سرمردم اینکشور بمب بریزد.
گرچه در مدرسه گروهای دیگری هم وجود داشت اما عموما ۲-۳ نفری بودند وبعلاوه به اندازه گروه ما باهم نمی پلکیدند ومنسجم نبودند. اینم باید اذعان کنم که منو سیا که در مجموع وزن دوتایی مون به ۱۲۰ کیلو نمیرسید به لحاظ بدنی نون هیکل ورزیده وموقعیت ویژه مجید, سبیل چخماقی ناصرو هیکل گنده محمد بیگلری رومیخوردیم. منظورم اینه که بچه های گردن کلفت وخروس جنگی مدرسه هم اغلب جرات نمیکردن سربه سر ما بزارن چون فکر میکردن سروکارشون با ناصر و مجید می افته. گرچه هیچکی ندیده بود که این دو نفربا کسی گلاویز بشن. ممد بیگلری هم که اساسا آدم آرومی بود که سیگارخودشو میکشید وفقط هیکلش تواون بارونی گلوگشاد بد جوری غلط انداز بود.
مهدی عنصریان وعنایت روح انگیز
عنایت پسرعمه من ومهدی پسر دایی سیا بودند. و در واقع هممدرسه ی ما نبودند. عنایت شاگرد مدرسه دکتر نصیری در خیابان سینا درمحله سلسبیل بود وومهدی شاگرد مدرسه مروی در ناصرخسرو. عنایت انسال بخاطر اینکه با ما باشد اصلا اومده بود خانه ما. هردوهمسن ما بودند وهردوتا توخیلی ازبرنامه های بیرون مدرسهرا با ما میگذراندند. اما مهدی مدتی چنان با ما میچرخید که بعضیها خیال میکردند او هم دانش آموز مدرسه هنربخش است. اتفاق میفتاد که مهدی مثل خلها ازمدرسه خودشان یعنی مدرسه مروی جیم میشد ومیامدبا ما سرکلاس مینشست.
پدرمهدی که چند سال قبل فوت کرده بود مالک یک حمام دربازارچه شاپور یا "گذر میتی موش" بود. برادر بزرگتر مهدی مسولیت اداره حمام را داشت وازمحل درآمد ان خانواده را اداره میکرد. البته مهدی هم اززمانیکه من با او آشنا شدم گویا تعدادی ازعصرها پشت دخل حمام( که همان صندوق باشد) مینشست وباینطریق درگرداندن امور حمام به خانواده کمک میکرد.جدا ازهمه اینها مهدی خیلی احساس لوطیگری داشت ودلش میخواست که دیگران فکر کنند "هوای فلان وفلانی ... رو داره ". البته اگر کس دیگری هم دم دستش بود ازاینکه هوای او راهم داشته باشد خوشش میامد. میشود گفت من وسیا هم یک جورهایی ازاین خصوصیت مهدیا بدمان نمی آمد, چون بعضی وقتها بد جوری بدردمان میخورد. یعنی گاهی بفهمی نفهمی پیش مهدی خودمان را بیعرضه نشان میدادیم که این دوست با معرفت مجبورشود "زیر پروبالمان را بگیرد". مثلابرای مدتی درخانه امیرآباد وقتی مهدی میامد وانمود میکردیم گویا "ازدیشب تا حالا" ازتنبلی یا بی پولی چیزی نخورده ایم . رفیق لوطی ما هم بد جوری به غیرت اش برمیخورد واول یک ربع ساعت ما را درمورد ضررهای تنبلی نصیحت میکرد, حتی یکی دوبارکمربند را کشید وتهدیدمان کرد اگروقتی ازخرید برمیگردد خانه را تمیز نکرده باشیم با همان کمربند مجبورمان میکند. ما هم چون مثلا ازاوحساب میبردیم میگفتیم باشه. خیالش که از نصیحت راحت میشد میپرید سه پرس چلوکباب و چندین پاکت میوه و مواد غذایی میخرید ویخچال را پرمیکرد. البته اگر من گفتم "میپرید" فکر نکنید مهدی ماشین داشت یا فروشگاه همان دم دست بود, درست برعکس، تا اولین بقالی و ساندویچ فروشی بیش از درسوزوسرمای بیبانهای امیر اباد (یا در گرمای تابستان) نیم ساعت پیاده روی راه بو; تازه مغازه های آنجا هم همه مواد را نداشتند برای چلو کباب ساندویچ و میوه باید تازه با اتوبوس میرفت به ایستگاه نصرت در خیابان امیر اباد یا خود میدان مجسمه. البته این نقش بازی من و سیا و مهدی دو-سه بار بیشتر دوام نیاورد چون لابد مهدی طفلکی حس میکرد برایش خیلی زحمت (و خرج) دارد. ولی سایه این لوطیگری به شکل دیگری تا مدتی هنوزروی سرمن و سیا بود. به این شکل که تا مدتی وقتی سه نفری یا همراه سایر بچه ها برای غذا یا مشروب بیرون میرفتیم مهدی سهم (دنگ) من و سیا را هم میپرداخت. یعنی در ان دوره دست خودش نبود! بدجوری ناراحت میشد اگر ما دوتا میخواستیم دست درجیبمان کنیم. یکبار که من سهم خودم را از جیبم بیرون آوردم و اصرار کردم آنرا به ناصر که "مادر خرج" بود بدهم مهدی چنان بهش بر خورد که بلند شد تا از کافه برود که یکی از بچه ها از او خواهش کرد بماند و من را سر زنش کردند که چرا روی آقا مهدی را زمین می اندازم! و منهم با معذرت پولم رادرجیبم برگرداندم.
ممکن است برایتان این سوال پیش بیاید که مهدی ا پول این لوطی گری را از کجا میاورد، ساده است در ان روزها دخل حمام دستش بود وگویا برادرش هم طی انمدت هنوز بفکراش نرسیده بود که ممکن است مهدی تا این اندازه عشق به "زیر پر و بال گرفتن" داشته باشد.
ماجرای دیگر اینکه پسری بنام محسن درکلاس دهم رشته طبیعی بود که مهدی پیله کرده بود میخواهد با او دوست بشود و زیر پروبالش را بگیرد و بمن فشار مورد که بروم محسن را اذیت کنم تا مهدی بطور اتفاقی از راه برسد و ازمحسن حمایت کند وباینطریق او با محسن دوست بشود. که این ماجرا را درجای دیگری خواهم گفت.
اصل ماجرای احضار من به اتاق رییس دبیرستان
ماجرایک روزصبح شنبه ودرراه مدرسه شروع شد.ماجرا یک روزصبح شنبه و در حال قدم زدن بسوی مدرسه شروع شد. درحالیکه نسبتا با عجله داشتم در خیابان آناتول فرانس سابق(در ضلع شرقی دانشگاه تهران) در جهت شمال به طرف خیابات تخت جمشید میرفتم که برم مدرسه در ضمن کیهان ورزشی رو هم نگاه میکردم. باید اقرار کنم که این روزنامه خوندن اونم در حال راه رفتن تو پیاده روهای تهرون چنانکه افتاد و دانی بیشتر یه ژست برای جلب توجه دختر مدرسه ی هابود حد اقل ما (من و سیا )اینجوری فکر میکردیم. باید اشاره کنم که ما با تعدادی از دخترای چند تا از معروف ترین دبیرستان دخترانه شهرهم مسیر میشدیم که ازجمله اونها دبیرستان دخترانه دکتر ولی الله نصر در خیابون وصال شیرازی وتا حدودی دبیرستان مرجان از جمله اونها بودن. بر گردم سر موضوع، من گردن شکسته در اون شنبه کذایی گویا بیش از حد دراین تاکتیک (روزنامه خونی ) فرو رفته بودم که ناغافل یه چیزی مثل پتک یا گرز گرسیوز خورد به کله ام. چشمتون روز بد نبینه سرم گیج رفت، پهن شدم رو زمین و ستاره ها بود که جلوی چشمم زیگزاگی قیقاج میرفتن. کلی طول کشید تا فهمیدم گرزی در کار نبوده بلکه در نتیجه اجرای ناشیانه و افراطی تاکتیک دختر بازی پیشونی ودماغم خورده بود به یکی ازاون تیر سیمانی های برق وسط پیاده رو بود . جالب اینکه من بیشتر روزها حتی در حال خوندن بی هیچ حادثه خونینی از کناراین تیر این تیر بی شعور! رد میشدم اما اون روز گویا شانس با من همراه نبود. خلاصه کمی که بخود اومدم متوجه شدم یه خانوم محترم از روی دلسوزی یک دستمال بهم داد که دک و دماغم رو پاک کنم, بعدش هم کمک کرد پشت لباس و شلوارم رو بتکونم، راهنمایی کرد برم تو دانشکده ادبیات دانشگاه صورتم رو یه ابی بزنم - از تیپ حرف زدن و آشنایش با محیط اون دانشکده حدس میزنم میباید یا استاد و یا دانشجوی ارشد بوده . با اینکه شک نبود خودم تنهایی این دسته گل رو به آب دادم اما یادمه برای اطمینان از ایشون پرسیدم آیا کسی رو در اون لحظات کسی بمن ضربه نزده که خانومه گفت از پشت سر تمام ماجرا روتما شا کرده و گفت حتی یک لحظه قبل از اینکه من به تیربخورم اون نا خودآگاه فریاد زاده "به پا " که البته در بوده و من نشنیدم. بهر حال بمن اطمینان داد که در لحظه حادثه هیچ بنی بشری در شعاع ۷-۸ متری من وجود نداشته وآخرش گفت اخه این فوتبال چیه که انقدر شما جوونا رو به خودش مشغول میکنه، پسر جون تو خیابون حواستو بیشتر جمع کن. ازش تشکر کردم, خدا حافظی کردم و بطرف مدرسه راه افتادم در حالیکه حس میکردم ورم پیشونیم در حال بزرگتر شدنه.
میدانستم بااین بادمجون وسط پیشانی میشوم اسباب خنده دور و بری ها توی مدرسه، درد ناشی از دست انداخته شدن توسط رفقاکم ازدرد فیزیکی ضربه نبود, اما تحمل سوال جواب های آقا ی شوقی گاهی از دست انداختن بچه ها هم سختتر بود
شکستن سرمن چیزی نبود که آقای شوقی بتواند همینجوری ازان بگذارد، واز اینروفکر میکنم پنجشنبه همان هفته یا شنبه بعدش زنگ ادبیات بودکه برای بازجویی به اتاق آقای شوقی احضار شدم.اینکه آقای شوقی شدیدا احساس کار آگاهی داشت بر کسی پوشیده نبود اما خود منهم احساس دوگانه ای نسبت به این احضار داشتم .
احساس دوگانه نسبت به سوال وجواب دردفتر
اما احساس خود منهم با مساله احضارم توسط آقای شوقی, کم از کارهای دیگرم نداشت. از یکطرف تنم میخارید که بدفتر احضار بشوم. چون حد اقل خودم که میدانستم جرم و جنایتی درکار نیست وفقط داستانهای مختلف و گاها متناقضی که دوستان محض خنده درمورد چگونگی وقوع این حادثه ساخته اند موجب شک آقای شوقی شده. اینهم خیلی طبیعی بود چون همه در مدرسه میدانستند آقای شوقی "تنش میخارید" برای ماجراهایی که نیازبه نقش کارگاه داشته باشند, یعنی وقتی کمی بوی پلیسی به مشامش میخورد چنان نشه میشد که بقول معروف "نزده میرقصید". لذا ازاین نظراین رویارویی برایم درنظرم بیشتربه یک شوخی هیجان انگیز میمانست تا احضار بدفتر مدرسه بخاطر یک امر جدی.
از طرف دیگر, منهم کفشم همچین "خالی از ریگ هم نبود" . ته دلم یک کمی ترس داشتم, نکند یک جایی درحرف با آقای شوقی چیزی از دهنم پریده باشد که ندانسته سر نخی داده باشم دستش. مورد حرف زدنهای خودمانی یمان با ایشانرا مثل فیلم پیش خودم مرور میکردم. تنها مورد بوداری که بدجوری فکرم را مشغول میکرد حرف ابلهانه و لجبازی احمقانه تر بر ایستادنروی حرفی بودکه خودم الکی پیش کشیده بودم. حدود ده روز پیش که توی حیاط آقای شوقی داشت برای چند تا ازبچه ها درمورد مسابقات بسکتبال آموزشگاهی حرف میزد, من بدون اینکه حرفم ربطی به موضوع صحبت او داشته باشد، فقط برای اینکه دامنه ا طلاعات ورزشی ام! را برخ کشیده باشم ماجرای کنار گذاشته شدن ناحق یکی ازفوتبالیستهای ملی پوش موردعلاقه ام از تیم ملی را پیش کشیدم. وقتی آقای شوقی گفت این بازیکن با اینکه همسروبچه دارد دربانکوک آبرو ریزی کرده جواب دادم "چه ربطی داره آقا"، که آقای شوقی با اخم مخا لفت اش را با حرف من نشان داد. یکی از بچه ها درحمایت ازحرف آقای شوقی پرسید: آیا میدانم که این بازیکن بخاطرارتباطات نامشروع، ازجمله با همسریکی ازبازیکنان موجب طلاق بین آنها شده, وادامه داد چندین اخطار باو داده اند اما او "دست از کثافت کاریهایش بر نداشته" و به اجبارازتیم ملی کنار گذاشه شده، من جواب دادم "میدونم بابا "، و به اینهم بسنده نکرده و با خریت تمام بازهم جرکردم که این امرربطی به فوتبال ندارد. حرف که به اینجا رسیده بود آقای شوقی توضیح دادحتی اگرغیراخلاقی بودن اینکار را در نظر نگیریم بازهم چنین کاری روحیه تیمی را خراب میکند "پس به فوتبال ربط دارد" و من واکنشم به توضیحات آقای شوقی طوری بود که گویا هنوز قانع نشده ام.
بهمین جهت میترسیدم نکند آقای شوقی چیزی را از قیافه ام بو برده باشد ، نگران میشدم که نکند هنگام سوال و جواب "یک دستی بخورم" اسرارم فاش بشود. ببینید این ترس من پرهم بیجا نبود, چون آقای فراز درباب نگرانی اصلی آقای شوقی قبلا ندا را دستم داده بود. آقای شوقی میخواست مطمئن شود که پای آدم دیگری درشکستن سرمن درمیان هست یانه، واگر هست، چگونه رابطه ایست. چرا که آدمی نبود که نفس رابطه دخترو پسربرایش مهم باشد, بلکه ازواکنش های ناموسی دررابطه های نامشروع نگران بود, یعنی میخواست اگر من دراثر بی توجهی به رابطه با یک زن (احتمالا شوهر دار) کشیده شده باشم مرا ازان بیرون بکشد. منهم که همچین معصوم معصوم هم نبودم .
راز مگوی من
فکر میکنم درقسمت مربوط به "راوی" و زیر تیتر " مریم خانم مامان زهرا کوچیکه " واینجا و انجا, اشاراتی به بعضی رابطه های ناگفتنی خودم داشتم. اگر چه من ذاتا آدمی هستم که عموما تا از من نپرسند در مورد کارهایم حرفی نمیزنم حتی اگر کتاب نوشتن باشد, اما دراین مورد خاص "سوپر-تودار" بوده ام. این سرنگهداری ام تا حدی بود که حتی به سیا هم هیچوقت دراین مورد چیزی نگفتم. اهمیت این خودادری در برابر سیا در اینستکه اگر او میفهمید حتما فکر میکرد خیلی نامرد هستم. چون سیا صمیمیترین دوست من بود ونگفته قرار داشتیم حرفهایمان را بهم بزنیم و از قبل شکارهایمان بفکر رفیقمان هم باشیم . خود سیا به محض اینکه با زنی جور میشد نه فقط ماجرا را تمام و کمال میگفت بلکه تمام تلاش اش را میکرد که طرف را ترغیب کند رفیقش را برای من جورکند. و اتفاقا این چیزی بود که من از ان میترسیدم, یعنی واهمه داشتم ماجرای مریم خانم را برایش بگویم, انرا بعنوان یکی از هنرهای من برای دیگران بگوید وهمینطوری قصه دهان بدهان "یک کلاغ چهل کلاغ" شده وبلا خره یک جایی کار خراب بشود. اما در مجموع, چنانکه گفتم نگرانی اصلی ام این بود که جایی ناخوآگاه حرفی زده باشم که سرنخی بشود برای سوالات بعدی آقای شوقی.
چوب را که ور میدارند ...
با اینکه همه شواهد گویای اینبود که آقای شوقی نمیتواند نسبت به این سر من بویی برده باشد اما بازهم این دلهره احمقانه دست از سرم بر نمیداشت. گاهی فکر میکردم باید کاری کنم که توی دفترباهاش چشم درچشم نشوم، چون ممکن است بتواند فکرم را بخواند. چند هفته قبل از این که سرم بشکند داستان شب رادیو در مورد دانشمندی بود که با نگاه به چشم میتوانست فکر آدمها را بخواند. میگویم دلهره احمقانه برای اینکه میدانستم بفرض محال که آقای شوقی "فکر خوانی" هم بلد باشد, بازهم نهایت چیزی که دستگیرش بشود این خواهد بود که من درحال خواندن کیهان ورزشی فکرم پیش ان دختره ای بوده که با رفیقش آنطرف خیابان راه میرفته اند, که اینهم مساله ای نیست. میدانستم بفرض اینکه حرف آقای شوقی درست باشد و رفیق های خودمان همه کارها را بهش گزارش بکنند, بازهم علی الاصول هیچکس چیزی از رازمن نمیداند که باو چیزی گفته باشد. درکل این مو ارد فقط یکباردرهمان تابستان که مجید آمده بود پیش من, دم درب بزرک هتل, توی کوچه نوبهار, ان خانمه هم اتفاقی آمده بود دم دروطوری با لوندی با من خوش و بش کرد که وقتی رفت مجید گفت "ای ناکس, تومحل کارهم که دست ور نمیداری , خدا هم برات نعمت میفرسته" و من قسم و ایه خوردم که نه بابا طرف اصلا اهلش نیست, به دروغ گفتم دکتره و سطحش بالاتر از اونیه که با من بپره. مجید گفت "بابا مفت چنگت، اصلا هرچی تو بگی", من باز گفتم فقطدکتر خوش برخوردیه و خلاصه ازذهنش بیرون کردم. تازه اگر یک درصد هم فرض کنیم مجید فهمیده بود, مجید مثل خودم خیلی توداربود، آدمی نبود که بدون موافقت من دراینجورموارد حتی به یکی ازبچه ها هم حرفی بزند چه برسد به گزارش کردن به آقای شوقی, اگرفرض کنیم که مجید از روی تعصب، یا از روی علاقه واحساس خطر برای یک دوست خودش را راضی میکرد که رابطه نامشروع را گزارش کند,باز هم مجید نمیتوانست حرفی بآقای شوقی زده باشد, چون اوکه خبرنداشت طرف زنی شوهردار است . یعنی هرجور حساب میکردم, تنها راهی که امکان داشت آقای شوقی چیزی از این رازمن بفهمد این بود که خود بیشعورم یکدستی بخودم بزنم. .چون آقای شوقی ماشااله یکدستی زدنهایش را انقدر آب و تاب میداد که اگر آدم خواب هم بود دستش را میخواند، یعنی اگر کسی ازاو یکدستی میخورد "حق اش بود که بخورد".
اگر چه من ذاتا آدمی هستم که عموما تا از من نپرسند در مورد کارهایم حرفی نمیزنم حتی اگر کتاب نوشتن باشد, اما در این مورد خاص "سوپر-تودار" بوده ام. این سرنگهداری ام تا حدی بود که حتی به سیا هم هیچوقت دراین مورد چیزی نگفتم. اهمیت این خودادری در برابر سیا در اینستکه اگر او میفهمید حتما فکر میکرد خیلی نامرد هستم. چون سیا صمیمیترین دوست من بود ونگفته قرار داشتیم حرفهایمان را بهم بزنیم و از قبل شکارهایمان بفکر رفیقمان هم باشیم . خود سیا به محض اینکه با زنی جور میشد نه فقط ماجرا را تمام و کمال میگفت بلکه تمام تلاش اش را میکرد که طرف را ترغیب کند رفیقش را برای من جورکند. و اتفاقا این چیزی بود که من از ان میترسیدم, یعنی واهمه داشتم اینرا بعنوان یکی از هنرهای من برای دیگران بگوید وهمینطوری ماجرا دهان بدهان بشود وبلاخره یک جایی کار خراب بشود.
حتی یادم هست در تابستانی که کلاس یازده را تمام کرده بودم روبروی درب باغ هتلی که کار میکردم خانمی بود حدود ۳۰ ساله وگاهی که من دررا باز میکردم تا وانتها بارشان را تخلیه کنند باهم همصحبت میشدیم. بار اول برای اینکه کمک کنم میوه هایی را که خریده داخل ببرد رفتم توی خانه شان, اوهم برای تشکر بستنی آورد خوردیم وکمی بطور سطحی بازی کردیم, گفت اسمش مونا است. میگفت شوهرش درمیدان فردوسی عتیقه فروشی دارد و یکی دوبار هم هم گله میکرد که او جز طلا وعتیقه چیز دیگری را نمیبیند. باردوم از من خواست کمک کنم یک "قاب عکس " را بدیوار بکوبد که کردم, بعدش کمی ورق بازی وووکردیم . وقتی پرسیدم درجواب شوهرش که بپرسد چگونه تنهایی قاب را بدیوار زده چه جوابی خواهدداد، ازجوابش حس کردم آدم بی احتیاطی است و دیگرنرفتم.
الان هم اینحرفها را بیشتر باین خاطر گفتم که مشخس بشود که اصرار آقای شوقی برای روشن شدن مطلب فقط یک کنجکاوی غیر مفید نبود بلکه در پشت ان یک جنبه قوی مصلحت جویانه هم وجود داشت که ما شاگردها و اغلب معلمان فقط جنبه اول آنرا میدیدیم .حالا برمیگردم به احضارم بدفتر وقتی سر کلاس آقای فراز بودیم
شاید جای دیگری اینرا گفته باشم که از نظرآقای فرازکارگاه بازیهای آقای شوقی هم مثل خیلی کارهای دیگرش بیمعنی بود اما آقای فراز که نمیخواست علنی حرفی زده باشد زیر-زیرکی سعی میکرد به ان دامن بزند تا آگهی شوقی خیط بشود، در ضمن گاه گاه اطلاعات خوبی از جلسات دفتر میاورد که میتوانست مورد استفاده دانش آموززیربط قراربگیرد.
آقای رییس دبیرستان معتقد بود که از دیدگاه یک کارگاه زبردست این فرضیه که سرمن از روی حواس پرتی وبطوراتفاقی به دیوار یا تیر خورده منطقی نیست و نیاز به تحقیقات کارشناسانه دارد,
گفتم که شکستن سرمن چیزی نبود که آقای شوقی بتواند همینجوری ازان بگذارد، واز اینروهمه انتظار احضارمن به اتاق ایشانرا داشتند. فکر میکنم پنجشنبه همان هفته یا شنبه بعدش زنگ ادبیات بودو آقای فرازداشت درس میداد که اول سایه شکم و بعد هیکل آقای نعمتی درپشت شیشه در کلاس نمایان شد. آقای فراز که گویی بدجوری منتظر این امر بود پیش از اینکه نعمتی در بزنه با لحنی که شوخی و شیطنت ان برای ما کاملا معلوم بود, بمن اشاره کرد که "آقای محترم یاالله پاشوکه آفتاب تا ابد زیر ابر نمیمونه، میدونی که کسی نمیتونه چیزی رو ازآقای شوقی پنهان کنه, به نفع خودت و بقیه دانش اموزانه که خودت اعتراف کنی، فقط کوتاه". آقای نعمتی وارد شد و بعد ازسلام شروع کرد که "آقای شوقی سلام رسوندن و خواهش کردن اجازه بفرمایین دانش آموز …" که آقای فراز حرفش را قطع کرد و بمن اشاره کرد بروم بقیه حرف نعمتی راخودش ادامه داد که "بله, ایشون معذرت خواستن، میدونم اگه مساله فوری واضطراری نبود و امنیت دانش آموزان و مدرسه در گرو کشف و شناسایی فوری مجرمان این امر نبود که آقای شوقی دانش اموز رو از کلاس درس صدا نمیکردند". نعمتی هم آدمی نبود که در حرف کم بیاورد، بقیه حرف آقای فراز را چنین ادامه داد "ایشون فرمودن خودتون میدونین که من چقدر مخالف بیرون امدن شاگردا از کلاس در ساعت درس هستم" . در حالیکه من و نعمتی آماده بیرون رفتن میشدیم آقای فراز با همان لحن شیطنت آمیز خودش جمله معروف فیلمهای پلیسی را تکرار کرد که "ببین جانم ؛ اگه جواب سوال رو نمیدونی، میتونی جواب ندی، ولی اگه جواب دادی ممکنه در دادگاه علیه خودت از اون استفاده بشه" .
اما قبل از پرداختن به سوال و جواب ها با آقای شوقی بی مناسبت نیست آنچه که قبل از رفتن به دفتر همراه آقای نعمتی روی داد صحبت کنیم .
با آقای نعمتی در راه پله ها
در تمام طول مدتی که از راه پله ها بطرف اتاق رئیس بالا میرفتیم آقای نعمتی رفتاری خیلی دوستانه داشت. میگفت "احمدی جان اصلا نترس هیچ کاری نمیتونن بکنن خودت که رئیسو میشناسیش بلوف میزنه، چیزی نمیدونه الکی میگه بهم گزارش دادن " و توصیه میکرد بیخودی سفره دلمو پیشش واز نکنم. گفتم با با چیزی نبوده که دلمو واز کنم یا نکنم. گفت "اصلا کردی که کردی به کسی چه مربوط" و ادامه داد که "راسش منم اگه میتونستم میکردم حیف که
با این سن دیگه کسی بهم راه نمیده" . گفتم "توهم مثل اینکه مارو گرفتی ها" آقای نعمتی, خب اینکه راه دادن نمیخواد چرا حسرت میخوری اگه خیلی دلت میخوادبروسرتو درنگی بکوب به همون تیر سیمانی جلوی درمدرسه . گفت داشتیم احمدی جون, وبا قیافه ای کاراگاهانه ادامه داد "بابا من که از خودتونم، دیگه واسه ما هم بعله" و توصیه کرد برای او نقش بازی نکنم چون او"خودش فولکس قورباغه رورنگ میکنه جای کادیلاک قالب میکنه" . بعدش با ملایمتر کردن صدایش گفت "بابا من واسه خودت میگم ها" ویه نگاهی به اینوراونورانداخت ویواشکی گفت "از من نشنیدی ها" و توصیه کرد که خودم رو راحت کنم بگم آقای شوقی اصلا هرچی بوده قانونا درخارج ازحوزه صلاحیت مدرسه اتفاق افتاده و من موظف نیستم به شما پاسخ بدم. منکه نعمتی رو میشناختم حاضر بود اون بقیه موهاش هم بریزه وبکلی کچل بشه اما بتونه یه گزکی چیزی ازرئیس، معلم ها یا شاگردا پیدا کنه که فردا بتونه باهاش معرکه بگیره وهروکرسربده . داشت تو دهن من میگذاشت بگم به مدرسه مربوط نیست چون میدونست همینکه این حرفوبزنم بساط یکساعت نصیحت وقانون-شکافی اضافی از طرف آقای شوقی روبراه میشه' منم که کوتاه بیا نیستم پس سوروسات خودش واسه یکهفته دیگه جور میشه. همینکه به پشت در اتاق ریاست رسیدیم الکی بهش گفتم "بدم نمیگی ها، ببینم چی میشه" که گل از گلش شکفت و بهم گفت "علی مدد احمدی دارمت برو " و با پشت انگشت
وسطی چند تا ضربه به در اتاق زد و با شنیدن "بفرماید تو" درروبازکرد.
آقا همینکه دروباز کرد محکم مچ دست منو گرفت ودرست به تقلید پلیسهایی که مجرمی رو تحویل رئیس زندان میدن گفت " بفرماید آقای رئیس اینم دانش آموز احمدی صحیح و سالم تحویل شما ". این اخلاق نعمتی ماها رو بد جوری کلافه میکرد.
آقا همینکه درو باز کرد محکم مچ دست منو گرفت ودرست مثل پلیس هایی که مجرمی رو تحویل رئیس زندان میدن گفت " بفرماید آقای رئیس اینم دانش آموز احمدی صحیح و سالم تحویل شما ". من از این حرکت غیر منتظره نعمتی ازکوره دررفتم و بشدت داد زدم "دست کثیف توا من بکش" که بیچاره بد جوری تو ذوقش خورد. آقای شوقی که دید من بد جوری جوش آوردم به آقای نعمتی اشاره کرد که "آقای نعمتی جان شما بفرما تو اتاقت من خودم به این کار ایشون هم رسیدگی میکنم. آقای نعمتی با توجه به سنش آدم با حالی بودکه پا به پای بچه ها توخیلی ازشیطنت ها شرکت میکرد، اما بعضی اخلاق هاش آدمو که بدجوری آدمو کفری میکرد.
تاوان داد زدن سرآقای نعمتی
من بسرعت بخودم اومدم و فهمیدم زیاده روی کردم لذاقبل از اینکه آقای شوقی چیزی بگه گفتم "آقا معذرت میخوام یه دفعه از دهنم در رفت" وداشتم توضیح میدادم که آقای نعمتی بیهوا همچین مج دستم رو فشار داد که سگک بند ساعتم رفت تو استخون مچم و منم از درد دادم در اومد. آقای شوقی گفت بارها به آقای نعمتی تذکر داده استکه نباید با دانش آموز "فیزیکی" بشود و ادامه داد که "ولی شما هم باید رعا یت سن ایشان را بکنید, خب "ولی خب ایشون قدیمیه دیگه خودش هم متوجه نمیشه" . گفتم آقا درست میفرماین حتما از دلش در میارم اما آخرش ادامه دادم " ولی خدایش آقا خیلی درد گرفت. گفتن این جمله همان وآغاز ده پانزده دقیقه سخنان گهربار آقای شوقی در مورد اهمیتی که شعرا وبزرگان کشور به مساله احترام به بزرگتر ها قائل بوده اند همان آخرش هم تازه فقط وقتی اطمینان پیدا کرد که دیگر حتی در ظاهر هم حواسم به حرفهایش نیست پرسید "احمدی جان قول میدی ازایشون معذرت بخوای " که در جواب گفتم "چی آقا، بله منکه از اول هم همینوگفته بودم آقا". آقای شوقی با لبخندی فاتحانه گفت " ها این شد درست " و شروع کرد به هندوانه زیر بغل من گذاشتن که
" از اول هم گفته بودم این احمدی "جوان خوب و با شهامتی یه" و ادامه داد که همینکه حاضرم به اشتباه خودم اعتراف کنم و معذرت بخواهم علامت شجاعت است. نهایتا رفت سراین مطلب که اطمینان دارد من حتما ماجرا را کمال و تمام برایش شرح خواهم داد گفتم "صد درصد"، در ادامه خودمو به اون راه زدم که آقا اصلا همین الان میگم "آقا از کلاس تمام راه پله ها خیلی دوستانه باهم حرف میزدیم و میخندیدیم ، نمیدونم چی شد یه هو دم دراتاق شمامچم و بد جوری فشار داد آقا خیلی درد اومد "اقای شوقی با پوزخندی مبهم گفت "آقای احمدی موضوع آقای نعمتی که تمام شد" و با اشاره به پیشونی من ادامه داد " من راجع به مورد جرم اصلی میپرسم عزیزم" که من با قیافه حق بجانب گفتم آقا یه جوری گفتین که فکر کردم آقای نعمتی رو میگین".
آقای شوقی گفت حالا بگذریم پس شما ماجرا رو همونجور که اتفاق افتاده برای من میگی دیگه، گفتم بعله آقا گفت "بی کم و کاست". ولی آقای رییس ترجیح داد که قبل از سوال و جواب، مطلبی رو که لابد من یادم رفته بود بیادم بیاورد و انهم ترجیع بند معروف خودش بود که: " شما میدونی که من هیچ نفع شخصی د اینکار ندارم فقط برای اینکه بتونم بشما کمک کنم اینکارو میکنم" , که منهم از ترس اینکه نکند بخواهد اثبات حسن نیت خودشرا هم بمشروحات دیگراضافه کند بلافاصله در پاسخ گفتم "بعله آقا میدونم". آقای شوقی ادامه داد که "البته شما اطلاع داری که رفقای خودتون قبلا تمام جزئیات رو بمن گزارش دادن و و جمله به جمله توی پرونده شما درج شده " و احتمالا برای اینکه نکند یکوقت من ازدهانم دربرود وبایشان انگ "جاسوس پروری" بزنم, که بگفته خود ایشان خلاف شان یک گیله مرد است, پیشدستی کرد وبلافاصله اضافه کرد "ارفقای شما هم که قصد بدی از اینکار ندارن، بر عکس چون خیر و صلاح شما رو میخوان میان گزارش میدن". منهم که بنا به تجربه انتظارش را داشتم بلافاصله اینحرف را بل گرفتم و پریدم توی حرف آقا که چه خوب شد ایشان خودشان از سیرتا پیازماجرا را میدانند ودیگرلازم نیست من بابت حرفهایی که ایشان میداند مزاحم اوقاتشان بشوم . آقای شوقی هم که لابد قبلا ده ها بارعین همین حرف را از شاگردان تحویل گرفته بود و آمادگی اش را داشت بیدرنگ جواب داد: "ولی عزیزم من میخوام اززبون خودشما بشنوم" و ادامه داد که من باید اطلاع داشته باشم چقدربرای اومهم استکه ازبازشدن پای پلیس بمدرسه جلوگیری کند. برای اینکه مطمئن شود من سایردل نگرانیهایش راهم میدانم, حرفش را تکمیل کردم که میدانم ایشان نگران هستند دانش آموزانی مثل من که گاهی شیطنت میکنند درسوال وجواب با پلیس از روی ناپختگی وبی تجربگی حرفهایی بزنند که به ضررخودشان تمام بشود و واینکه میدانم آقای شوقی چقدر برایش مهم است که خدای نکرده یکوقت به دانش آموز مدرسه هنربخش اجحاف نشود"، و ادامه دادم که البته برای ایشان حفظ اعتبار اسم مدرسه هنربخش هم اهمیت دارد. آخرش هم بخاطر توجه به حقم از بذل توجه ایشان تشکر کردم.
راز سر بمهر آقای شوقی
آقای شوقی خواست که باز گردیم سر اصل موضوع و منهم سرم را به علامت موافقت پایین آوردم وگفتم "آقا بفرمائید:
آقای شوقی که ظاهرا گشادی زیربغل من حس"هندوانه گذاریش" را بد جوری تحریک کرده بود, بعد ازتکراراین مقدمه که برایش مسلم است که احمدی جوان درسخوان وبا صداقتی استکه شهامت اینرا دارد که "مرد ومردانه راستشو بگه". در ادامه ایندفعه ازاینراه واردشد که بخوبی درک میکند کهگویا من متوجه اشتباهم شده ام ومیخواهم آنراجبران کنم", وبرای اینکه حرفش دوقبضه درمن اثرکند گفت " هرجوانی اشتباه میکنه منهم یک روزی جوان بودم" . بعدش تن صدایش را پایین آورد, پشت دستش را یکطرف لبش گرفت وگفت با اینکه بمن اطمینان دارد اما اگربا زبان خودم قول بدهم که به کسی نگویم میخواهد رازی را بمن بگوید. من بدون اینکه بروی خودم بیاورم که قبلا این سناریو را شنیده ام ازجا بلند شدم بدنم را بطرف میزایشان خم کردم ودرحالیکه انگشت سبابه دست راستم را رو لبم میکشیدم گفتم "آقا آ ،آه زیپ ما قرص قرصه "
که گفت "ها حالادرست شد" . دراینوقت سینه اش را کمی صاف کرد وگفت باید اعتراف کند که اوهم در جوانی اشتباه کرده است وادامه داد که " شاید شما باور نکنی که آقای شوقی رییس دبیرستان شما با همه دبدبه و کبکبه وهمه اشتهارش درجامعه ورزش! ومقام و منزلتی که درلاهیجان، گیلان، اداره منطقه دو، اداره کل وکل وزارتخانه دارد هم اشتباه بکند, وادامه داد "ولی من برای شما میگم که مرتکب اشتباه شده ام". منهم با قیافه ای که گویی این امرهیچ جوری برایم قابل باور نیست گفتم "نه آقا حتما همینجوری میگین اقا" وبدنبال سرپایین آوردن ایشان گفتم "غیر ممکنه , نمیشه آقا".
آقای شوقی خوشحال از اینکه به خوب نقطه ای دردل من نفوذ کرده گفت "جانم من خودم به شما میگم مرتکب شدم" خلاصه بعد ازاصرارچند-باره من مبنی براینکه نخیرایشان اشتباه نکرده اند واصراروی که کرده است, وقتی که من گفتم ""آقا اخه باعقل جوردرنمییاد که آقای شوقی آدمی اشتباه کرده باشه" گویا پی برده باشد که سر-کاری حرف میزنم، گفت این مطلب اصلا اهمیت چندانی ندارد وازمن خواست ازاوسوال کنم که منظور اصلی اش ازاین مطلب چه بوده و وقتی من پرسیدم "آقا منظورتون چی بوده؟" گویا نفس راحتی کشیده باشد گفت
"ببین جانم اشتباه مهم نیست " و برایم توضیح داد که وی درهمان جوانی وقتی متوجه میشده اشتباهش ممکن است بضرر خودش یا دیگران تمام بشود یک جوری مطلب رو "به اطلاع رییس مدرسه" میرسانده. بدون اینکه من سوالی کرده باشم وشاید ازترس اینکه اگرمطلب را روشن نکند ممکنست جفت چشمهای من ازشنیدن این واکنش هوشمندانه ایشان ازحدقه بپرد بیرون ادامه داد که "البته من خودم خجالت میکشیدم که حرف منو بآقای رییس بگم, ازطریق پدرم اینکارو میکردم"، ولی بازهم بدون اینکه منتظر سوالی بشود گفت "راستش جرات نمیکردم مستقیما به پدرم بگم که, یک کمی میترسیدم" بالاخره برای رفع خستگی پرسیدم "پس چی آقا؟" که درجواب توضیح داد که ماجرا را به مادرش میگفته تا او "شب وقت خواب " ودورازقشقرق وفضولی بقیه بچه ها، دریک فرصت مناسب یواشکی موضوع روزیرگوش بابام میکرد و "پدرم هم میرفت از طریق یادش به خیر آقای "کشاورز" ناظم مدرسه به رییس دبیرستان گزارش میکرد "اخه آنوقت ها در لاهیجان ما به معاون رییس میگفتیم آقای ناظم" . قصه که به اینجا رسید منکه بد جوری دهن دره گرفته بودم میخواستم بگم "ناظم? راست راستی میگین آقا من تا حالا همچین کلمه ای به گوشم نخورده بود" , ولی ازاین فکر صرفنظر کردم چرا که حالا ده دقیقه هم باید سخنرانی در مورد اینکه چگونه لغت ناظم از طریق دارالفنون به فرهنگ مدارس جدید در کشور وارد شده را هم روی همه حرفهای دیگر گوش میکردم.
[ پرانتز: من که آنجا بودم ده بار به بچه ها گفته ام رئیس گفت وقت خواب اما آنهایی که فالگوش مطلب را شنیده اند قسم میخورند که گفت توی رختخواب- و منرا به گیج بودن متهم میکنند. ظاهرا چندان فرقی هم باهم ندارند ولی جوک سازان تفاسیر متفاوتی از این دو استخراج نموده اند)
درد سر ندهم اقای شوقی میگوید "حالا بپرس چرا من این کاررومیکردم؟" که من پاسخ میدهم برای اینکه کاردرستی است. آقای شوقی با اشاره بمن میفهمانند منظورش اینستکه من از ایشان سوال کنم و نه اینکه پرسش را پاسخ بدهم و منهم با بی میلی میپرسم "خب چرا آقا؟" که ایشان مهربانانه توصیه میفرمایند "نه جانم وقتی سوال داری سوالت را کامل بپرس" که دوزاری بنده می افتد و تمام و کمالسوالم را از ایشان بدینگونه میپرسم "آقای رییس چرا شما در دبیرستان که بودید وقتی متوجه میشدید که یک کار اشتباهی که ازسرجوانی مرتکب شده اید ممکنست بشما یا دیگران صدمه ای بزند, یک جوری آنرا به طلاع رییس دبیرستان میرساندین؟"
آقای شوقی از روی حوصله میگوید "ها ا ا ، حالا برای شما میگم" و شروع میکند که به این خاطر که متوجه میشده رییس دبیرستان هیچ نفع شخصی ندارد وفقط "حفظ منافع دانش آموز برایش اهمیت دارد. البته حفظ نام واعتباردبیرستان هم مهم است"
بعد ازاینکه اطمینان حاصل میکند من حرفشرا فهمیده ام میگوید "حالا منظورمن ازاین صحبت چی بود؟" وخودش باسخ میدهد که منظورش اینستکه اگرمنهم خجالت میکشم که مطلب را مستقیما باشن بگویم عیبی ندارد میتوانم آنرا بآقای اسکندری معاون بگویم و مطمئن باشم او مراتب را بی کم و کاست به رئیس دبیرستان گزارش میکند. اول با عجله جواب میدهم "نه آقا خجالت چیه " و بلافاصله میگویم "یعنی آقا خجالت که میکشم" ب و توضیح میدهم بلاخره جوانی است و آدم خجالت میکشد ولی باز ادامه میدهم "آقا علی الله آقا به خودتون میگم" وبدون این که هیچ ربطی داشته باشد میگویم "آقا مرگ یکبار شیون یکبار, بالاخره که باید به یکی بگم اصلا کی بهترومحرمترازآقای شوقی", که گل از گلش میشکفد.
جزئیات خلاصه اصل ماجرا ! ؟
این مقدماتی که آقای شوقی چیده بود من را بخوبی ازخطراتی که درصورت اقرارنکردن درکمینم بود آگاه ساخت,, حد اقل آقای شوقی چنین فرض کرد که دیگرمن حساب دستم آمده, وبخیال وی این دیگرمولای درزش نمیرفت. یعنی هرجورحساب میکردی من میباید حساسیت موضوع را فهمیده باشم. چی را فهمیده باشم? اینرا که اگرحقیقت را تمام وکمال نزد ایشان اعتراف نکنم پلیس آنرا از زیرزبانم خواهد کشید وهمه گناهها بگردنم میافتد, آنوقت میباید بجای مجرم های اصلی به زندان بروم. چی را میباید تمام و کمال اعتراف کنم؟ اینرا که: انگیزه شکسته شدن پیشانی ام چی بوده، ،بنظرشخص خودم قضیه تا چه حد انگیزه ناموسی داشته ? زنی که پایش وسط است کیست؟، آیا همسایه است یا نه؟ آیا بنظرم چقدر احتمال دارد زن مربوطه از قبل با مجرمان گاو بندی کرده باشد ? مکان وزمان دقیق وقوع جرم چه بوده؟ آیا نفریا نفراتی که ضربه ها مرگباررا وارد کرده اند شناسایی کرده ام؟ آیا میدانم آنها چه نسبتی با ان خانومه دارند؟ و و و و. البته ازاین سوالها ازقبل خبر نداشتم یعنی ازقبل بطورکتبی ننوشته بودند بدهند دست من یا وکیلم! حتی اینجورهم نبود که که عین تک تک این سوالها را طی بازپرسی آقای شوقی مستقیما از من پرسیده باشد. بلکه درطول بازجویی بود که خرده خرده انهم از لابلای برخی سوالات آقای شوقی اینها را فهمیدم. خدا وکیلی اش نه اینکه همچین هم ازاین سوالات بیخبربی خبرباشم. نا سلامتی دوسال آزگاربود شاگردمدرسه اقای شوقی بودم ونوع سوالاتی که برایش مهم بود ومیپرسید را میدانستم. نه اینکه علم غیب لازم باشد، قبل ازمن آقای شوقی دانش آموزان دیگری را فقط بخاطر خود دانش آموزمورد سوال قرار داده بود تا به آنها دربرابرخطراتی که درمعرض ان بودند کمک کند. میشد بگویی یک جورایی سوالهایی که آقای شوقی ممکن بود بپرسد مثل سوالات کنکورامتحان نهایی سالهای قبل بود. یعنی پلی کپی! آنها دراختیارشاگردانی که ممکن بود زمانی سروکارشان با دفتر بیافتد قرار گرفته بود.
تازه معلمانی مثلآقای فراز هم داشتیم که فقط برای اینکه علاقه وافر داشتند کاراقای شوقی راحت تربشود! در مورد این سوالها برای شاگردان تنبل کلاس فشرده تضمینی میگذاشتند، انهم مجانی.
برگردم به جایی که آقای شوقی اطمینان حاصل نموده که من فهمیده ام ایشان هیچ نفع شخصی دراینکار ندارد وفقط برای منافع من واینکه پای پلیس بمدرسه باز نشود این زحمتها را بخود میدهد. حالا نوبت این رسیده بود که من اینراهم خوب بفهمم که اوازکم وکیف ماجرا بخوبی اطلاع دارد وفقط میخواهد آنرا اززبان خودم بشنودتا بهتر بتواند بمن کمک کند . یعنی برای من روشن نمود که بچه ها, یعنی چه جوری بگوید, چون درست نیست اسم آنها را بگوید, همان همکلاسیهای خودم که ممکنست درنیمکت یا ردیف پشت سری نشسته باشند ، یا بچه محل وحتی برادرشما باشند میایند به مدرسه خبرمیدهند. برایم روشن شد ان بچه ها هم هیچ خصومتی با من ندارند بلکه برعکس ازباب علاقه واحساس مسولیت میایند گزارش کارها را میدهند. یعنی نه فقط درمدرسه بلکه تو محل ودرخانه هم وقتی دانش آموز یک کاری بکند فردا .
صبح اول وقت, مدرسه در جریان جزئیات کارهای دانش آموزقرارگرفته است. یعنی فهمیدم اگرغیرازاین باشد که نمیشود مدرسه را به این خوبی اداره کرد که شگردهایی مثل فریدون معینی وغلام وفاخواه بیایند اینجا! خب صد البته منهم در پاسخ این اطلاعات مهم غیر ازفهمیدن وقدردانی کاری از دستم بر نمیامد که آنرا نیز بانجام رساندم.
بعد ازتقدیروتشکرازآنجا که اساسا دانش آموز خوش باوری بودم بآقای شوقی گفتم "آقا خیلی خوب شد پس دیگه لازم نیست من دیگه وقت شما رو بگیرم" وادامه دادم میتواند همان جزئیاتی را که باو گزارش شده از"زبان خودم" تلقی نماید وتاکید کردم من همان چیزهایی که ایشان میدانند را بی کم و کاست قبول دارم. آقای شوقی برایم توضیح داد که نخیر نمیشود وحتما لازم است او جزئیات را از زبان خودم شنیده باشد که بتواند مثل یک وکیل ازحقم دفاع کند.
پس از اینکه دوباره ازمن قول گرفت بی کم و کاست حقیقت را بگویم گفت " عینی جان پس حالابرای من خیلی خلاصه جزئیات کار رومیگی؟" و تاکید کرد که من حتما میدانم ایشان خیلی گرفتار است واصلا وقت اضافی ندارد وتاکید کرد اگرتردید دارم یا یک وقت خجالت میکشم عیبی ندارد میتوانم مطالبم را به آقای معاون بگویم و من دوباره یک کمی ناز و نوز کردم که یعنی یک کمی خجالت میکشم و گوتم نه خیر مرد و مردانه حقیقت را بخود ایشان میگویم . آقای شوقی هم سرمست از اثیرات نصایح خردمندانه اش برمن سرش راتکان داد, بادی به غبغب انداخت وگفت میدانسته که من جوان صادقی هستم و تاکید کرد " دقیقا وبدون کم و کاست آنچه را که اتفاق افتاده بطورخلاصه برای من تعریف کن". منهم خلاصه جزئیات را چنین تعریف کردم.
"آقا داشتم تو خیابون میرفتم نفهمیدم چی شد حواسم پرت شد این سرم یکدفه رفت خورد به دیوار". آقای شوقی بعد از کمی که منتظر ماند پرسید "همین?" که من درپاسخ گفتم "همین آقا". آقای شوقی با یک نگاه عاقل اندر سفیه گفت "من بشما میگم دقیق تعریف کن آنوقت شما میگی سرم رفت خورد به دیوار, اینم شد حرف؟" برای اینکه نشان بدهم قبول دارم که حق با ایشان است گفتم چون خواسته ام مطلب را خیلی خلاصه بگویم نتوانسته ام ماجرا را دقیقا آنجور که بوده تعریف کنم. آقای شوقی گفت عیبی ندارد و میتوانم دوباره ولی دقیق بگویم. من گفتم آقا یعنی جزئیات اینجوری نبوده که سرمن خودش برود بخورد به دیوار, اینکه حرف درستی نیست، بلکه درستش اینستکه خودم مقصربودم که بدون اینکه جلویم را نگاه بکنم توی پیاده رو راه میرفتم ودرنتیجه همین گیجی سرم را به تیرزده ام. آقای شوقی ایندفعه نگاهش بد جوری استفهام آمیزبود، یعنی نمیشد بگویی چی فکر میکند، آیا فکر کرده خیلی ابله هستم؟ یا اینکه فکر کرده خدای نکرده سربه سرش گذاشته ام، و یا اصلا چیز دیگری؟ ولی خوبیش هم این بود که آقای شوقی اینجورچیزها را به روی آدم نمیاورد. بالاخره به حرف آمد که " آقای عینی عزیز, اخه چه فرق میکنه؟" گفتم "چی آقا با چی, فرق نمیکنه ؟ که جواب داد "همین که گفتی با همون که قبلا گفتی؟" و ادامه داد که خب معلوم است که سرکسی جداگانه نمیرود به دیوار بخورد، و یکدفعه انگار نکته مهمی توجهش را جلب کرده باشد گفت "ببینم شما که اول گفتی سرم خورد بدیوار، حالا میگی سرم خورد به تیر؟" من برای اینکه وانمود کنم که گویا هنوزاو متوجه نشده که من اشتباه لپی قبلی ام را تصیح کرده ام پاسخ دادم "آقا من گفتم که سرم وزدم به تیر, نه اینکه.." آقای شوقی برای اینکه از شراین حرف بی سروته من خلاص بشود گفت حرف مرا قبول دارد وادامه داد "اما آقای عینی نگفتی به کدومش خورد به دیواریا تیر؟" که پاسخ دادم به تیرخورده است, ولی سوال کردم "اگرممکن است برایم روشن کند دیوارباشد یاتیر, ایا ازنظر منطقی فرقی توی اصل ماجرا خواهد داشت یا نه . آقای شوقی مثل اینکه متوجه شده باشد این یک سوال انحرافی استکه که برای طفره ازپاسخ دادن به سوال وی پیش کشیده ام پذیرفت که حق با من است وفرقی ندارد.
در این لحظه آقای شوقی پیشنهاد کرد پیش ازینکه بکارمان ادامه بدهیم اگر تشنه هستم بگویم تا او ازآقای نعمتی بخواهد برایم آب یا چای بیاورد، که تشکر کردم وجواب منفی دادم. آقای شوقی بعد ازاینکه خودش را پشت میزجابجا کرد, گویا با خودکارچیزی روی کاغذی که جلویش بود رسم کرد (البته ازجایی که من نشته بودم ان شکل قابل دیدن نبود) بعد درحالیکه با نوک خودکاربه نقطه ای در روی شکل اشاره میکرد توضیح داد که این نظریه که من مدعی هستم پیشانیم بخاطراینکه حواسم پرت شده بدیواریا تیر خورده, بدلائل متعددی که بعد بانهاخواهد پرداخت با تجربیات عملی جوردرنمییاد. البته بلافاصله اضافه کرد که بهیچوجه منظورش این نیست که یکوقت من خدای نکرده دروغ میگویم بلکه منظورش اینستکه ممکن است دران لحظه اصابت ضربه انقدر گیج شده باشم که نتوانسته باشم درست تشخیص بدهم
اولین دلیل ایشان اینبود چرا من؟ به بیان دیگر استدلال میکرد این مدرسه چند صد دانش آموزدارد که خیلی ازآنها حواسشا ن پرت میشود وازمن سوال نمود آیا قبول دارم که "جوانی است و حواس پرتی" وآخر سوال کرد پس چراسرهیچکدام از آنها به تیر یا دیوارنخورده وفقط مال من خورده است؟ من درپاسخ گفتم "آقا نمیدونم شاید بدشانسی".
آقای شوقی با استفاده ازنقل قول از بزرگان و دانشمندان قدیم وجدید ایران وجهان وغیره نشانم داد "فقط افراد متزلزل الاراده یا نتایج احمال کاریهای خود را به شانس نسبت میدهند". خلاصه من گفتم آقا من قبول دارم این امرمنطقی نیست اما "حالا که خورده" وبد جوری هم درد آمده, ولی ایشان اصرارداشت باعقل جوردرنمیاید. هرچی من سعی میکردم بگویم خب بابا بعضی وقتها اینجوری میشود آقای شوقی پا یش را توی یک کفش کرده بود که نه "ازنظر پلیسی" این خیلی جای سوال دارد که وسط صدها دانش آموز حواس پرت فقط سرمن یکی اتفاقی خورده باشدبه تیریا دیوار(هربارتکرار میکرد: بقول شما فرقی نمیکند دیواریا تیر).
از خنگی خودم نزدیک بود خنده ام بگیرد. آخر بعد ازاینهمه زورزدن یک دفعه مثل ارشمیدس همان جوابی که همان اول میباید میدادم تازه کشف کرده بودم. گفتم "آقا ببخشید ها ولی همچین هم نیست که "فقط سرمن یکی شکسته باشه ها" نگاهی بمن انداخت و پرسید "دیگه کی بوده؟" شاید فکرکرد من فکر کرد تو خال زده , منرا گیج کرده و چیزی نمانده که من همدستانم را لو بدهم, اماوقتی بقیه صحبتم را شنید فهمید عجله بخرج داده است. جواب دادم خوب است ازهمین آقای نعمتی که الان توی آبدارخانه بغل دفترحضور دارد سوال کنند فقط توی همین هفته گذشته چند نفرازبچه ها حین بازی یا شوخی حواسشون پرت شده سرشون خورده به تیروالیبال یا بسکتبال وهمین آقای نعمتی براشون باند پیچی کرده. گفت یعنی تو همین مدرسه؟ گفتم همین مدرسه. آقای شوقی برای اینکه خودش را ازتک و تاب نیاندازد گفت خب این فرق میکند چون داخل مدرسه وهنگام بازی بوده وشاهد وجود دارد که اتفاقی بوده. اما زیاد آنرا کش نداد و گفت "حالا این هیچ " و رفت سراغ استدلال دوم:
شناسایی مجرم به روش هرکول پوآرو؟
بهرحال خودم را جمع و جور کردم و حرفی رازدم که همان اول وقتی صحبت پرش خواهرخانم ایشان مطرح شد باید میگفتم. اینکه "آقا مثل اینکه منرا دست انداخته اید"، و پرسیدم "آخه آقا خوب و بد پریدن یک ورزشکار چه ربطی به شکستن شقیقه من دارد؟" آقای شوقی گویا حس کرد که اگر بیش ازین روی این استدلالش پا فشاری کند ممکن است من از کوره دربروم گفت, عیبی نداره بذاریه چیز دیگه بپرسم " و سوال کرد آیا خا نم مارپل را میشناسم , فورا جواب دادم "نه آقا", پرسید اسمش راهم نشنیده ام? گفتم خیر, و هرکسی این حرف را به ایشان گفتهبمن تهمت زده و آقای رییس نباید حرفهای بیخودی بچه ها که بیشترش به قصد شوخی است را قبول کند و آخرش هم محکم گفتم "آقا من اصلا با هیچ خانومی رابطه نداشته و ندارم". آقای شوقی اینبار هم نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد وگفت "عینی جان بازم که یک چیزی را نمیدونی وجواب دادی" و ادامه داد که هیچکس تهمتی نزده بلکه دوشیزه مارپل یک شخصیت تخیلی در رمانهای پلیسی است و پرسید آیا رمانهای پلیسی خوانده ام، گفتم "بله آقا"واینکه ازآنجا که ایشان از من پرسیده "......خانم را میشناسم” من به اشتباه افتادم, والا اگرازمردها بپرسد من همه را میشناسم ,ادامه دادم فیلمهای الفرد هیچکاک را دیده ام و هرهفته نمایش جانی دالررا گوش میکنم وبرای اینکه گستره مطالعات پلیسی ام بیشتر اثبات شود گفتم هرهفته جواب معمای "اما شما برای ما بگین جانی دالر از کجا فهمید..؟ " را خودم تنهایی پیدا میکنم.
[پرانتز: آنوقتها ساعت هشتو نیم چهار شنبه شبها ساعت هشت و نیم یک سریال پلیسی بنام جانی دالر از رادیو ایران پخش میشد که دران حیدر صارمی نقش جانی دالر را بازی میکرد. در آخرنمایشنمه از شنوندگان خواسته میشد جواب بدهند کارگاه جانی دالر از کجا فهمید فردگناهکار دروغ میگوید,،،.به قید قرعه به یکی از کسانی که جواب درست بودند جایزه میدادند].
آقا شوقی گفت عیبی ندارد وسوال کرد آیا هرکول پوارو را میشناسم؟ بیدرنگ گفتم "آقا بعله" و ادامه دادم که اگرمنظور ایشان اینستکه " خیلی دقیق اش" را بگویم باید اعتراف کنم که اسم فامیل هرکول را نمیدانستم, اما خودش را خوب میشناسم و وقتی که دیدم آقا یک جوری نگاهم میکند گفتم راستش کلاس پنجم دبستان که بودم فیلمش و دیدم ولی خوب یادم است که هنر پیشه اش اسمش "استیوریوز"بود. آقا شوقی گفت " من چقدرسرصف بشما گفتم وقتی چیزی را نمیدونید معقولانه تر اینه که بگید نمیدونم، نگفتم؟ ها?" جواب دادم آقا "هزاربار, ولی...." و ادامه دادم که آقا سامسون, ماسیست و هرکول همه رو میشناسم و اینکه هرکول ،،،،،،،،،که آقای شوقی تریبون را از دستم گرفت و گفت "حالا که شما هی هرکول هرکول میکنی باید بگم"، و در اینجا دست زد به بازوهای خودش گفت منظورش هرکولی که به زور بازو معروف بود نیست، بلکه هرکولی ست که با سلولهای خاکستری مغزش کار میکرد. توضیح داد منظور یک کارگاه خصوصی درسریال داستانهای یک رمان نویس انگلیسی است. من درآنزمان در نهایت ممکن بود اسم آگاتا کریستی را درمسابقات رادیو شنیده بودم, اما قطعا هیچکدام ازداستانها یش رانخوانده بودم و اسم هیچیک از شخصیت ها یش را نمیدانستم، اما باتوجه به زمینه صحبت و سابقه سوالهای آقای شوقی جای شک نمیماند که این اسمها در رابطه با یک داستان پلیسی اند و ربطی به هرکول افسانه ای ندارند, اما تنم میخارید که کمی با آقای شوقی حال کنم، مخصوصا که بنا به سابقه میدانستم باحتمال بسیار درهمین لحظه ۵-۶ تا از بچه ها به سرکردگی آقای نعمتی پشت دراتاق فالگوش وایساده اند و لحظه به لحظه گفتگوهای ما را به دیگران رله میکنند.
جایتان خالی یک چند دقیقه ای هم با آقای شوقی یک و بدو کردم سر اینکه گویا ایشان سوال انحرافی داده و این منصفانه نیست و آقای شوقی هم قسم و آیه میخورد که چنین منظوری نداشته. سرانجام آقای شوقی برای اینکه خودش را خلاص کند گفت "اصلا قبول دارم حرف شما رو ، اگر بگم اشتباه کردم ،ببخشید، شما راضی میشی؟". در جواب میخواستم به تعارفی کرده باشم، اما قاطی کردم و ازدهنم در رفت گفتم "بخشش ازکوچیکترهاست" .
بهرحال آقای شوقی ادامه داد منظورش اینستکه بگوید که نه فقط کارگاه پوآروبلکه هرکارگاه با تجربه ای با نگاه به اثار باقیمانده از ضربه وسط پیشانی من میتواند تشخیص بدهد که تئوری ایجاد این "قونبلی" درنتیجه اصابت اتفاقی سربه تیر(یا دیوار،فرقی نمیکند) بخاطر حواس پرتی با تجربیات جرم شناسی دنیا نمیخواند. اینبار من یک کم زل زدم به آقای شوقی و یک جوری نگاهش کردم وبعد خیلی متفکرانه گفتم "ولی آقا حالا که خورده بد جوری هم درد اومد". آقای شوقی از آنجا کهیکی دیگر ازتخصص هایش اینبود خوب بلد بود فکر آدم را بخواند! فکر کرد گویا من قصد دارم اعتراض کنم که چرا او مرا به دروغ گفتم متهم میکند گفت که بهیچ وجه من الوجوه منظورش این نبوده و نخواهد بود که "بگم که خدای نکرده, خدای نکرده, شما دروغ میگی، ابدا" بلکه منظورش این است که ممکن است دراثرگیجی ناشی از شدت ضربه وارده , دران لحظه نتوانسته باشم ضارب یا ضاربین را تشخیص بدهم. برای اینکه حسابی شیر فهم بشوم توضیح داد که درسوابقجنایی و رمانهای جنایی موارد بسیاری وجود دارد که مجرمان طوری صحنه سازی کردهاند که پس از ارتکاب جرم قربانی به اشتباه افتاده است. با زبان محترمانه گفتم فرض کنیم حرف ایشان صد درصد درست است و درخواست کردم اگر ممکن است ارتباط آقای "گودرزی" با ضربه ای که به شقیقه آقای شقاقی وارد آمده را کمی بیشتر حلاجی فرمایند. آقای شوقی که گویا ازقبل خود رابرای این سوال آماده کرده ومدتها منتظران بود, گل ازگل اش شکفت و با یک "اه ها ها ها ی" درست حسابی از پشت میزش آمد اینطرف و ازمن خواست خوب توجه کنم چون ایشان میخواهد صحنه های جرم را درچند حالت مختلف باز سازی کند, و ازمن خواست از آنجا که جوان منطقی ای هستم جواب بدهم کهدرهرحالت آنچه آقای شوقی میگوید ازنظر منطقی درست هست یا خیر.
پیشنهاد کرد فرض کنیم ان گوشه سمت چپ اتاق همان پیاده رو باشد ودیوار روبرو هم همان دیوار یا تیر کذایی وپس از اینکه یکی دوبار ازطرف پنجره مستقیم تا نزدیک دیواررفتند و برگشتند، دربازگشت دوم دم پنجره توقف کردند وازمن خواستند که به امکان برخورد سربه دیواریا تیردر اینحالت توجه کنم و راه افتادند بطرف دیوار, درحالیکه مستقیم چشمشان را دوخته بودند به دیوارروبرو وازمن خواستند فرض کنم ایشان میروند بطرف دیوار یا تیر ومستقیم جلوی خودشان را نگاه میکنند وازمن سوال کردند "آیا دراینحالت احتمال اینکه سرمن به دیوار بخورد و من پیشانی من را بشکنم ناچیز نیست ؟" . گفتم خب اگر کسی حواسش را جمع کند و جلوی راهش را نگاه کند احتمال اینکه توی چاله بیفتد یا به درودیواربخورد خیلی پایین میاید. آقای شوقی فاتحانه گفت "آفرین" من شروع کردم که بگویم " اما منکه ازاول هم گفتم حواسم پرت شده بود" ولی هنوز "اما" ازدهانم درنیامده بود که آقای شوقی پیشدستی کرد وگفت "عینی جان قرار اینبود که فقط جواب منطقی باشه بدون اما واگر، درسته؟ و ادامه داد پس فقط میماند دوحالت برای اینکه سر ایشان دراثرحواس پرتی به دیوار یا تیر بخورد, وهریک ازحالت های ممکن وقوع جرم رابطورعملی چنین بازسازی نمودند:
حالت اول: فرض کنم ایشان به طرف دیوارمیروند و بدلیلی حواسشان به سمت چپ پرت میشود وجلوی خود را نگاه نمیکنند دراینحالت " سمت راست پیشانی من میخورد به دیوار یا تیر" وادامه دادند که دراینصورت اثر ناشی از این ضربه در سمت راست پیشانی ایشان خواهد بود و ازمن سوال کردند "درست است?" که جواب مثبت دادم.
حالت دوم همین صحنه تکرار میشود اما فرض بر اینستکه یک چیزی حواس آقای شوقی را بطرف راست پرت میکند وپس میباید اثر ضربه سمت چپ پیشانی ایشان باشد وازمن تائیدیه خواستند که منهم دادم .
به اینجا که رسیدیم آقای شوقی مشفقانه ازمن پرسید که آیا تابحال توی اینه به دقت به "قلنبه گی" پیشانیم نگاه کرده ام و آیا این سوال منطقی را از خود کرده ام که چرا درست وسط پیشانی است و به سمت راست یا چپ نیست. جواب دادم که آقا هرروزدهها بار به ان زل زده ام، ولی اینکه پرسیده باشم چرا انحراف به چپ یا راست ندارد, اگر خدایش را بخواهد به فکرم نرسیده که بپرسم. خیلی بخودم زور آوردم که توانستم جلوی خنده و لیچار پراندن خودم را بگیرم. آخرمرگ من پیش خودتان مجسم بکنید که یک بابایی بعد از اینکه بعد از اینکه کله خودش را بدیوار زده و قرکرده حالا آمده نشسته جلوی اینه وهی از خودش سوال میکند چرا یک کم اینطرف یا آنطرفتر نخورده، انگار اگر خورده بود آنطرفتر آنطرفتر, یک مدل طلا بعلاوه یک خانه در نیاوران بهش جایزه میدادند، بگذریم. بجایش با قیافه ای که گویا از تحلیل کاراگاهانه آقای رییس بد جوری کف کرده ام گفتم "آقا ولی اصلا فکرشو نمیکردم"و آقای شوقی هم که دید شم پلیسی اش بد جور منرا گرفته پاد به غبغب انداخت و یکی دومورد دیگر ازهمینجور جرم شناسی هایش را برایم گفت. در ادامه پرسیدم آیا میتوانم یک سوال خصوصی از ایشان بکنم و پس ازدریافت پاسخ مثبت گفتم "آقا چرا شما کارگاه یا حد اقل افسرپلیس نشدید؟" که آقای شوقی در جوابم گفت الان بهتر است به کار خودمان برسیم، ولی میتوانم در فرصت دیگری در اینمورد از ایشان بپرسم.راستش نفهمیدم این جواب سر بالا به این خاطر بود که آقای شوقی با این سوال فهمید تعریف و تمجید های قبلی ام هم الکی بوده یا اینکه فقط فکر کرد قصد دارم بازپرسی را به انحراف بکشانم. ظاهرا به این بهانه که آقای شوقی سوالم را درست جواب نداده افتادم روی فازجر کردن و گفتم ولی آقا حالا که صحبت از حالت های مختلف است باید این چندتا حالت که بنظر من میرسد هم مورد بررسی قرار بگیرد و ادامه دادم" اگه شما همینجور که داری میری جلو یک کلاغ تو آسمون یا یک مگس رو سقف حواستونو پرت کنه چی؟" جواب داد "ها خب دماغم میخوره به دیوار یا تیر و میشکنه" گفتم آقا اگه مورچه روی زمین باشه و آدم مثل حضرت علی حواسش بره به اینکه یه وقت پاشو نگذاره روی مورچه ها چی؟ جواب داد خب احتمالا بالای کله آدم به دیورا یا تیر میخورد. خلاصه چندتا از ان امکان های رساله ای را هم پرسیدم که آقای شوقی در جواب به اما و اگر افتاد (یادتان آمد که اگر طرف روی طاقچه خوابیده باشد و عمه خانمش هم پایین طاقچه و زلزله روی بدهد و طرف بیفتد روی عمه هه و ناغافل یک جورایی بشود حکم بچه ای که بدنیا میاید چیست" . در نهایت با لحنی طلبکارانه گفتم آقا منطقی و غیر منطقی چیه من میگم حواسم به خوندن روزنمه رفت سرم خورد به تیر بد جوری هم خورد شما میگی ،،،. آقای شوقی که دید اگر بیشتر روی اینروش جرم شناسانه اش پافشاری کند تا سب باید با هم کلنجار برویم گفت "هیچ عیب نداره آقای عینی اصلا انو فراموش کن" و به سوال دیگری رو آورد.
آیا خواهر خانم آقای شوقی را میشناسم
استدلال سوم را خیلی بی مقدمه وبا یک سوال شروع کرد. بعد ها فهمیدم این یک تکنیک شناخته شده پلیسی برای غافلگیر کردن وکشف تناقضات حرفهای متهم است که آقای شوقی میباید آنرا از رمانهای پلیسی اقتباس کرده باشد. آقای شوقی از من خواست بدون مکث وخیلی سریع جواب بدهم آیا خواهر خا نم ایشان خانم مینا لاهیجی رامیشناسم، ووقتی دید با تعجب او را نگاه میکنم ادامه داد "اسمش هم به گوش ات نخورده؟" ب حالت نزاری سرم را بعلامت نفی بالا انداختم ودرجواب گفتم "نه آقا به خداهرکی بهتون گفته بیخود گفته". یعنی اینجوری وانمود کردم که دارم این اتهام که دنبال خواهر ایشان افتادم رو ازخودم رد میکنم. اقای شوقیدرجواب گفت "اپس منکه فکر کردم تو ورزشکاری"و ادامه دادکه کسی دروغی درباره من نگفته بلکه نامبرده یک ورزشکار استکه همه نام او را بلد هستند وازسن از پانزده سالگی عضو تیم امید لاهیجان بوده آند، حالا هم که فقط شانزده واندی سال دارند عضو تیم امید استان هستند. آقای شوقی ادامه داد که فرض کنیم من اسم این خا نم را در کیهان ورزشی ندیده باشم , مگرخود ایشان که بارها ازخانممینو لاهیجی بعنوان یک امید ورزش کشوردررشته پرش نام برده من گوش نمیکرده ام؟ که من بیدرنگ جواب دادم "چرا آقا ولی فکر کردم منظور شماکس دیگه ای یه آقا" . خوشبختانه روال کار آقای شوقی نبود که حرف الکی رابروی آدم بیاورد وگرنه میباید در جواب میگفت "خودتی" که نمیگفت اما بهتر بود میگفت و مجبور نبودم توضیحات بعدی را گوش کنم.
بجایش سوال کرد "حالا شما بپرس چرا ایشون؟" من گفتم "آقا چرا؟" آقای شوقی سرحوصله توضیح داد که اینمینوخانم ازبچگی آتشپاره بوده, دائم کارهای شجاعانه وخطرناک میکرده که زهره همه را می ترکانده ، هنوزهم همین روحیه را دارد، "البته خیلی بهتر شده". پس ازگرفتن نفس همراه با تر کردن گلو, ادامه داد که این خانم بی هیچ ترسی "ازروی هرچی که گیرش بیاید میپرد" فرقی نمیکندچی باشد: ازدرخت وسنگ وچوب وطناب ومیله وتوروالیبال گرفته تا نهر، رودخانه و کوه و کمر. بعد از مدتی دیگر ذکر کارهای متهورانه خواهر خانم نامبرده آقای رییس با لحنی که انگار من مقصرم که ایشان تا حالا توضیح نداده اند "خب که چی؟" سوال فرمودند من چرا نپرسیده ام که ایشان برای چی اینحرفها رو برای من گفته اند؟ و منهم "سبب از ایشان بپرسیدمی"! آقای شوقی گفت منظورش اینستکه بپرسم چرا این دختر خا نم که ماشالا اینهمه میپرد وزمین میخورد "چرا سرش نمیشکند؟" من اگرچه قیافه ام داد میزد عنقریب است که ازرابطه آقای گودرزی و با آقای شقاقی یک شاخ دیگر هم یک جای کله ام بزند بیرون, خیلی عادی سوال کردم "آقا چرا ؟" . اما نگاه فیلسوفانه آقای شوقی حالیم کرد که کور خوانده ام و ایندفعه هم از پرسیدن سوال بطور کامل غفلت کرده ام ، پس چشم کورشد وجان ازنابدترم در آمد تا یک سوال سه سطری سرهم کردم که معنی اش درست همین "آقا چرا؟" ای بود که قبلا گفته بودم. بعد از تمام شدن سوال انشا-گونه من آقای رییس که در اینزمان ژست فیلسوفانه اش کم از هگل نداشت گفتند "ها ها ها بذار من الان برای شما بگم عینی جان" و در ادامه توضیح داد برای اینکه خواهر خانم ایشان مربی داشته و طبق اصول و قانون پرشها را انجام میدهد،یعنی اینکه "همینجوری یلخی نمیپرد". بعدش هم برای اینکه مطمئن شود که من منظورش را فهمیده ام گفت که هرچیزی یک قانون برای خودش دارد که اگر ان قانون رعایت شود کار درست انجام میشود و اگر ان قانون زیر پا گذاشته شود کار درست انجام نمی شود و مشگلات و خطرات فراوان بوجود میاید، آخرش هم ب اشاره مستقیم به من پرسیدند منکه یک آدم منطقی هستم آیا منطقه این حرف را قبول دارم یا نه؟. نمیدانم اگر شما جای من بودید چه میگفتید اما من بیدرنگ یک "بعله آقا ی"خیلی محکم تحویلایشان دادم ، یعنی بیشترش هم از این ترسیدم اگر "من و من کنم" یا اما و اگر بگذارم نیم ساعت دیگر باید حرفهای افلاطون و ارسطو و ملاصدرا را در باب منطق گوش کنم. با این حساب دیگر "نه آقا" را دیگر اصلا فکرش را هم نکنید.
بعد از تمام شدن سوال انشا-گونه من آقای رییس که در اینزمان ژست فیلسوفانه اش کم از هگل نداشت گفتند "ها ها ها بذار من الان برای شما بگم عینی جان" و در ادامه توضیح داد برای اینکه خواهر خانم ایشان مربی داشته و طبق اصول و قانون پرشها را انجام میدهد،یعنی اینکه "همینجوری یلخی نمیپرد". بعدش هم برای اینکه مطمئن شود که من منظورش را فهمیده ام گفت که هرچیزی یک قانون برای خودش دارد که اگر ان قانون رعایت شود کار درست انجام میشود و اگر ان قانون زیر پا گذاشته شود کار درست انجام نمی شود و مشگلات و خطرات فراوان بوجود میاید، آخرش هم ب اشاره مستقیم به من پرسیدند منکه یک آدم منطقی هستم آیا منطقه این حرف را قبول دارم یا نه؟. نمیدانم اگر شما جای من بودید چه میگفتید اما من بیدرنگ یک "بعله آقا ی"خیلی محکم تحویلایشان دادم ، یعنی بیشترش هم از این ترسیدم اگر "من و من کنم" یا اما و اگر بگذارم نیم ساعت دیگر باید حرفهای افلاطون و ارسطو و ملاصدرا را در باب منطق گوش کنم. با این حساب دیگر "نه آقا" را دیگر اصلا فکرش را هم نکنید. البته با اینکه جواب مثبت دادم اما همچین توی فکر این بودم که بلکه بفهمم بالا خره رابط قضیه منو خانم نامبرده بادمجان وسط کله من چیست که متوجه فشار دندانهای نیش روی لبهایم نشدم وهمچین لبم را گاز گرفتم که صدای ناله ام ایشان را ازجا پراند. آقای شوقی که گویا از نگاهی پراستفهام من به مکنونات دلم پی برده بود, آمد اینترف میز دستی به پشتم زد و پدرانه گفت حالا که قبول دارم اگر قائده و قانون رایت بشود کار درست انجام میشود پس طبق برهان خلف "لابد یک جای کار برخلاف قانون عمل شده که سرمن شکسته است" و برای اینکه بلحاظ علمی-منطقی مولای درزاستدلالش نرود اضافه کرد "کارها حساب دارند" چون که اگرقرار بود کارها اتفاقی روی بدهد طبق حساب احتمالات سر خا نم مینو لاهیجی میباید لا اقل هفته ای پنج بار میشکست! منکه مطمئن بودم همین الان ایشان برای این حساب "دو-دوتا چهار-تا"از من تائیدیه منطقیخواهند خواست منتظر نشدم وشروع کردم که بگویم "آقاخلاف قانون بوده یا قانونی من نمیدونم" و میخواستم ادامه بدم که امااینرا میدانم سر صاحب مرده من من همینجوری خورده به تیر و بد جوری هم خورد, اینکه چشم بندی نیست" اما هنوز در قسمت اول جمله ام بودم که آقای شوقی اینبار درقامت یک حقوق دان وارد شد که " برادرم، عزیزم, اینکه نشد" و برایم گفت که "ندانستن قانون موجب فرار از مجازات نیست ". تا آمدم دهانم را باز کنم که آقا کدام خلاف وکدام ندانستن قانون؟ مشفقانه یادم آورد که همین الان خودم اعتراف کردم که "نمیدانم خلاف بوده ...یا نه". با اینکه از قبل تصمیم گرفته بودم مطلب را به شوخی برگزار کنم و خودم را کنترل کنم, چیزی نمانده بود جوش بیاورم.
آقای شوقی که دید ممکنست از کوره در بروم، بلحنی آرام و پدرانه گفت "اما اما، اتفاقا درهمینجور موارد استکه آقای شوقی بهترو بیشترمیتونه بشما کمک کنه". گویا از قیافه ام خوا ند که حرفش نیاز به توضیح بیشتری دارد, چون بدون اینکه سوالی کرده باشم, ادامه داد که لابد میدانم برای هرجرمی مجازات ازیک مینیمم تا یک ماکزیمم درقانون پیش بینی میشود که تشخیص ان با قاضی است. توضیح داد; اگر پلیس یک گزارش خوب بدهد یعنی اعلام کند که این مجرم پسرخوبی بوده وازاشتباه خود پشیمان است، درتمام مدت همکاری کرده, وهرچه که میدانسته را دراختیار پلیس گذاشته، آنوقت دادگاه به احتمال زیاد کمترین مجازات را تعیین میکند. برعکس اگرمجرم همه چیزرا انکارکند، هیچ همکاری نکند و اظهار ندامت نکند آنوقت بیشترین مجازات را برایش میبرند. احتمالا باید خیلی "بد-جوری" به آقای شوقی نگاه کرده باشم که گفت لازم نیست نگران باشم چون بیشترپلیسها وافسرهای آگاهی اورا میشناسند، مخصوصا جناب سرگرد اسالمی رییس کلانتری منطقه که تاحدودی شاگرد ایشان بوده و حرف آقای شوقی را دربست قبول میکند. برایم توضیح داد منظورش اینستکه اگر من ماجرا را تمام و کمال تعریف کنم واسم مجرمان اصلی را بگویم ایشان به جناب سرگردخواهند گفت من پسرخوبی بوده ام وجناب سرگرد گزارش خوب خواهد نوشت، اما اگرنه، بیچاره میشوم. هشدار داد که من خبر ندارم زندان چقدر بد است اما بدتر از همه اینستکه در زندان آدم با قاتلها و قاچاقچی ها هم سلول میشود، مخصوصا اضافه نمود من چون تجربه ندارم نمیدانم آنها چقدر خطرناک هستند اما ایشان این چیزها را تجربه کرده اند. محض کنجکاوی پرسیدم "آقا یعنی راست راستی شما آفتادین زندان؟ اونم پیش آدمکش ها ؟" که آقای شوقی برایم روشن کرد که نه خیر فقط بعنوان مثال همچین حرفی را زده و الا تا بحال پایش هم به کلانتری نرسیده است. اما بهرحال برگشت سرحرف قبلی اش و گفت اما شرط اینکه سفارش منرا به رییس کلانتری بکند " اینه که شما صادقانه همه چیز رو بمن بگی" منهم بیدرنگ گفتم "آقا میگم, اما چیزی که نمیفهم اینه که اصلا چرا باید پای پلیس وسط بیاد؟ " بعدش هم ادامه دادم که "آقا سرمن شکسته، منم که از دست کسی شاکی نیستم پس چرا باید وقت پلیس گرفته بشه؟" آقای شوقی یک نگاه عاقل اندر سفیه بمن انداخت وگفت که هرجرمی دوجنبه دارد یکی جنبه خصوصی ودومی جنبه عمومی، توضیح داد اینکه من ازکسی شکایت ندارم فقط ازجنبه خصوصی جرم موثر است اما جنبه عمومی جرم بخاطر احقاق حق جمعی جامعه جای خود محفوظ است. پرسیدم "فقط کله من یکی شکسته حق عمومی دیگه چیه؟ آقای شوقی درپاسخ گفت که جوان هستم و خام، وادامه داد همینکه همه مدرسه الان دارند در مورد شکستن کله من صحبت میکنند یعنی اینکه جرم جنبه عمومی هم دارد وهشدارداد که اتفاقا بهمین دلیل من باید همکاری کنم تا مجرمان اصلی شناسایی شوند وپرونده هرچه زودتر فیصله پیدا کند، اینکار بنفع خودم است چون هرچه بیشتر کش پیدا کند عده بیشتری از ان مطلع میشوند وجنبه عمومی جرم گسترش میابد.
در اینجا آقای شوقی از من خواست دوباره قول بدهم که حقیقت را بدون کم و کاست بایشان بگویم تا بهتر بتواند بمن کمک کند. منهم چشمم کوردوباره قول دادم که فقط حقیقت را بگویم و بجز حقیقت چیزی نگویم. آقای توضیح داد برای اینکه کارمن راحتتر بشود ازاین ببعد ایشان سوال میکنند منهم باید بدون مکث , خیلی فوری ودریکی دوکلمه به سوال ایشان جواب بدهم وحاشیه ها را بگذارم برای یک فرصت دیگر، مگر اینکه آقای شوقی توضیح بیشتررا لازم بداند.
اقرار به اینکه خانومی در کار بوده !
آقای شوقی با استفاده ازتکنیک غا فلگیری گفت خیلی زود بگو اسمش چی بود؟ و من در جواب پرسیدم "اسم کی آقا؟" بذار اینجوری بپرسم "شوهرش بود یا برادرش, سریع, لطفا؟" گفتم آقا منکه علم غیب ندارم ازکجا بدونم؟" آقای شوقی گفت پس یعنی متوجه نشدی کسی که ضربه را زد برادرش بوده یا شوهرش، پس تا اینجا قبول داری که فرد دیگری ضربه را وارد کرده . به اعتراض گفتم " آقا شما حرف تو دهن من میذارین" واینکه من نگفتم کس دیگری ضربه زده . آقای شوقی گفت عزیزم وقت تلف نکن, پس کی باید بدونه. جواب دادم که شما مهلت ندادی من جمله ام تمام بشود من داشتم میپرسیدم من ازکجا بدانم که سوال شما درمورد شوهریا برادرکدامیک از آنها است. آقای شوقی که گویا از تاثیرتکنیک غافلگیری خودش بوجد آمده بود گفت "آفرین پس اقرار میکنی که بیش از یک خانم در اینکاردخالت داشته، درسته؟" من هم بیدرنگ جواب دادم "اونکه بعله آقا" و ادامه دادم بهتر است ایشان بترتیب بگوید منظورش شوهر یا برادر کدام یکی است تا من جواب بدهم. آقای شوقی ابروهایش را بهم کشید وگفت " سر شما شکسته من از کجا میدانم پای چه خانمی درکار بوده?". منهم جواب دادم مگرمنظورایشان همان خانمهایی نیست که قبلا ازمن پرسیده بود آیا اسم آنها بگوشم خورده یا نه, و ادامه دادم "آقا یکی شون کارآگاه بود, اسم خواهرخا نم شما روکه خودم میدونم، لازم نیست شما زحمتشوبکشی، الان یادم میاد, نگین آقاها توک زبونمه"که آقای شوقی گفت "خا نم مینو لاهیجی". ولی در همانحال که این جمله را ادا میکرد یکی دیگر ازهمان نگاه ها را بمن انداخت که یعنی, یا من خیلی شوت هستم یا فکرمیکنم اوازمرحله پرت است. بهرحال بعد ازمکثی کوتاه گویا صلاح دید بهتر است جنگولک بازی مرا زیرسبیلی درکند وازدردیگری وارد شود وگفت "اصلا اینرا فراموش کن". سپس با تن صدایی مهربان ادامه داد که قبول دارد عجله کرده و بجای اینکه اول ازمن بپرسد آیا درحوالی زمانی که جرم بوقوع پیوسته آیا اصلا کسی آنجا بوده است یانه ازمن اسم ونسبت آنها را پرسیده است که کاردرستی نبوده است. ازمن خواست اول خوب فکر کنم بلکه یادم بیاید, ولی مهلت نداد فکرکنم وگفت خیلی سریع باین سوالش با همان صداقتی که در من سراغ دارد جواب بدهم. من کمی سرم را خاراندم وجواب دادم که اتفاقا خودم هم بعد ازحادثه یک کمی که حالم جا امد فکر کردم شاید یکنفرمنرا با شخص دیگری اشتباه گرفته وبا پتک زده باشد توی سرم. بهمین خاطرازخانومه همین مطلب را پرسیدم و میخواستم بگویم اوبهم گفته ازیکی دودقیقه قبل ازبرخورد هیچکسی غیرازمن درشعاع ۱۰-۱۵ متری تیرومن مشاهده نشده وصد درصد اطمینان داد که این تخم دوزرده را خودم بتنهایی کردم ,
اما هنوز کلمه خانومه را تمام نکرده بودم که آقای شوقی با ان شم تیز پلیسی اش گفت "پس خودت اقرار میکنی که بهر حال خانوم در کار بوده، ها؟"، و همچون کارگاهان زبردست که کلید کشف جرم را درتناقضات حرفهای متهم پیدا میکنند ادامه داد "این دفعه که من حرف توی دهن شما نگذاشتم، منکه حرفی از خنم یا آقا نزدم، زدم؟" منهم جواب دادم "بعله آقا بود". در اینجا آقای شوقی خیلی سریع چند کلمه را رو کاغذش یادداشت کرد و پرسید "خب اگر موافقی ادامه بدیم؟" منهم گفتم هرجور ایشان صلاح بداند. آقای شوقی خواستکه خیلی خلاصه ولی با ذکر جزئیات بگویم با خانومه چه میکردم؟ من داشتم فکر میکردم که چه باید بگویم که آقای شوقی خودش کارم را راحت کرد و گفت اگر خجالت میکشم بگویم من با او چه میکردم عیب ندارد و میتوانم بجایش بگویم خانومه با من چکار کرد منتها خیلی دقیق, و جمله اش را اینجور تمام کرد که " کاری که او کرده که تو نباید خجالت بکشی" جواب دادم آقا خجالت کدام است, آقای شوقی پرسید "اول چکار کرد؟" جواب دادم که دستمالی را درآورد اول میخواست خودش پاک کند اما بعد پشیمان شد و داد بمن که پاک کنم . آقای شوقی فاتحانه گفت "خب! خب! میتونی بگی آیا فهمیدی که دستمال رو برای چه منظوری بتو داد؟" جواب دادم "بله آقا" پرسید "برای چی؟" بی معطلی جواب دادم که آقا خب معلوم است دیگربرای اینکه خونرا پاک بکنم. کارگاه ما با نکته سنجی فراوان گفت "پس قبول داری که خون هم در کار بوده ". در این لحظه آقای شوقی با روندی آهسته و شمرده اقرار های منرا اینجور خلاصه کرد که: پس خانومی درکار بوده و خونهم بوده, و ناگهان از جایش برخاست وگفت "لطفا خیلی تند بگو اسمش چی بوده؟" پرسیدم "کی آقا خانومه?" که سرش را پایین آورد یعنی بله گفتم "آقا والاعقلم نرسید بپرسم اخه هنوزم گیج بودم" آقای شوقی که از پیشرفت خود خیلی راضی بنظر میرسید نگاهی بمن انداخت که هیچ معنی جز این نداشت که بهم حالی کند "پسر جان بیخودی وقت تلف نکن، بقیه اش را هم بهمین راحتی از زیرزبانت میکشم بیرون" و دوباره تغییر رویه داد وگفت سوالی را که میخواهد بپرسد فقط جنبه کنجکاوی دارد و من اگرخجالت کشیدم یا بهر دلیل میل نداشتم جواب بدهم آزادم. خیلی هم هوش نمیخواست که آدم بفهمد در این سوال باید ملاحضات خاصی در کار باشد که آقای شوقی اینحرف را زد والا که آقای شوقی همیشه میگفت اگرجواب را نمیدونی یا میل نداری جواب بدی اشکالی ندارد. داشتم توی مغزم دنبال جواب میگشتم که آقای شوقی سوال کرد "ببینم پسرم خانومه قاعده بود؟ منهم گفتم "والا آقا درست نمیدونم اما ازحرف زدنش میشد بگی" اره خیلی بقاعده بود". آقای شوقی برای اینکه مطمئن شود سوال را درست فهمیده ام و همینجوری جواب را نپرانده ام گفت جانم "منظورم قاعده ماهانه است ها" گفتم "آقا راستش اونشونمیتونم صد در صد بگم". این جواب من گویا چیزی رو برای اقای شوقی روشنتر نکرد پس پرسید "آقای عینی منظورم اینه که در پریود بود؟". درست بیادم نمیاید که وقتی آقای شوقی به اینجای سوال و جواب رسیده بود من دقیقا معنی سوالش را فهمیده بودم یا نه, اما دیگربرایم جای شک نبود که سوالش نمیتواند ربطی به متانت وطرزصحبت خانمه داشته باشد اما درهرحال ترجیح دادم کمی بیشترکش اش بدهم , لذا به ایشان رساندم که منظورش را فهمیده ام, ولی درمورد جواب ان اگرچه مطمئن نیستم اما فکر میکن جواب بله باشد چون طوری شمرده و خوب حرف میزد که میشد بگویی پریود که سهل است اگر قرار بود بنویسدعین کتاب؛ ویرگول، فولستاب، علامت سوال را هم رعایت میکرد, "خیلی به قاعده حرف میزد". آقای شوقی که دید از اینراه چیزی نصیب اش نشده بهم یاد آوری کرد که بارها توصیه کرده اگر چیزی را مطمئن نیستیم بهتر است بگوییم نمیدانم تا اینکه یک جواب نامربوط بدهیم و افزود " شما نمیگی فولستاب وعلامت سوال اخه چه ربطی داره". و ادامه داد منظورش اینستکه آیا ان خانومه حیض بوده؟ وانمود کردم که گویا من حیض را با هیز اشتباه گرفته ام ودرمخالفت گفتم "هیز کدومه آقا، این حرفها چیه تو دهن دانش آموز میذارین؟".آقای شوقی با دستپاچگی گفت "من کی گفتم هیز؟" و ادامه داد که معلوم استکه من اصلا معنی این کلمه را نمیدانم ولی جواب میدهم و پیشنهاد کرد اصلا بهتر است این سوال را که خیلی هم مهم نیست فراموش کنیم و برگردیم سرسوالات اصلی. جواب دادم هرطور میل شماست. اما گویا ایشان خودش نمیتوانست ازاین یافته رنگین بگذرد چون دوباره در خلاصه جوابهای من دوباره آنرا باینقرارخلاصه کرد: "خب خانوم درکار بوده، بشما دستمال داده, پریود هم بوده پس دستمال برای پاک کردن همان خون بوده ، درسته؟ جواب دادم "آقا لابد همینطوره که شما میگین "منکه بقول شما معنی این چیزها رونمیدونم "
آقای شوقی پیشنهاد میکند بهتر است از این قسمت بگذریم و برویم سراین سوال کارهایی که که خانومه انجام داد من بدون معطلی جواب دادم "آقا کلا کمک کرد دیگه". آقای شوقی یاد آوری کرد که قرار است کلی گویی نباشد و پرسید "خب به کجای شما دست زد" جواب دادم "اه اه آقا به پشتم " وآقای شوقی میگوید "خب خب دیگه ؟" منهم با تردید شلوارم را نشان دادم ، آخر ان خا نم کمک کرده بود تا خاک پشت کتم وشلوارم را بتکانم. آقای شوقی دوباره یکی از ان نگاه ها بمن میاندازد و میگوید صلاح نمیداند بیشتر در مورد جزئیات کارهایی که بین من و خانومه انجام شده بپرسد اما میگوید در همین حد هم که گفته ام کافی استکه نشان بدهد اینکه میگویم خانومه اسمش را بمن نگفته با عقل جوردرنمیاید. میگوید چطور ممکن است خانم بمن دستمال داده که خون او را پاک کنم ، بعد هم از بالا تا پایین من را دستمالی کرده ,اما و ما اسم همدیگر را نپرسیده باشیم؟ من جواب دادم آقا منکه گفتم همچین گیج بودم که عقلم نرسید و الا باید محض تشکرکردن میپرسیدم , وادامه میدهم ولی ان خانم هیچ دلیلی نداشت اسم منرا بپرسد. آقای شوقی پوزخندی میزند وبی مقدمه از من میخواهد خیلی سریع جواب بدهم آخر چرا ان خانم باید به پایین تنه من دست زده باشد. جواب دادم خب چون اینکه دلش برای من سوخته بود. آقای شوقی میگوید "هه هه دلش سوخته بود زنها همشون اولش همینو میگن" وادامه میدهد من بی تجربه هستم و نمیدانم چه مارهایی هستند این زنها. به اینجا که رسیدیم من در اعتراض گفتم آقا "شما دارید به همه زنهای شریف اهانت میکنید. آقای رییس که متوجه اشتباه خود شده بود گفت که بهیچوجه منظورش این نبوده ، بلکه فقط همین خانم خاص را درنظرداشته.
من دیگر داشتم جوش میاوردم گفتم آقا شما مثل اینکه درست متوجه نمیشویدو همینجوری به کسی که ندیده اید تهمت میزنید. پیش از اینکه آقای شوقی بتواند چیزی بگوید افزودم داستان همین است که میگویم، من توی خیابان افتاده ام دماغ و سرم پر ازخون شده یک خنم محترمی از روی دلسوزی مادرانهدلش برهم آمده و یک دستمال بمن داده که خون دماغم را پاک کنم وووو، شما هرچیزی که دلتان میخواهید توی گزارشتان بنویسید من آنرا امضا میکنم اما اگر یک کلمه دیگردر مورد ان خانمه بد بگوئید من میروم بیرون. آقای شوقی گفت بهیچوجه نمیخواسته غیبت کند و یا به خانمهااهانت نماید د بلکه میخواهد حقیقت روشن بشود و من جواب دادم که ایشان باینترتب به همه زنهای خوب ازجمله خانم خودش هم اهانت کرده.
در اینهنگام آقای شوقی از پشت میزش بلند شد و در حالیکه دست خود را بالا میبرد آمد بطرف من. اولفکر کردم اینکه من خانمش را به ان خانمه مقایسه کرده ام بد جوری به غیرتش برخورده و خونش بجوش آمده و الان است که بی اراده مرا کتک بزند بهمین خطر آماده بودم که در بروم ، اگرچه تا بحال ندیده بودم و نشنیده بودم آقای شوقی با دانش آموزی برخورد فیزیکی یا از روی عصبیت کرده باشد. اما همینکه یک کمی آمد جلو دیدم انگشت سبابه اش را برد طرف بینی اش که یعنی ساکت باشم و فهمیدم که گویا آقای رییس تازه متوجه شده که کسی یا کسانی پشت در فالگوش ایستاده اند. با ایما واشاره بمن فهمند اگر سکوت کنم همین الان در را باز میکند ومچ آنها را میگیرد. منکه از دوران مدرسه ابتدایی در امر فالگوشی از دفتر تجربه اندوخته بودم پیش خودم گفتم چه خوش خیال اند جناب شوقی ما.
درواقع شاید آقای شوقی ازمعدود کسانی بود که خبر نداشت فالگوش وایسادن پشت دراتاق ایشان از رسوم تثبیت شده مدرسه مدرسه تحت مدیریت ایشان است. تقریبا تمام بچه هایی که نمره انضباط شان زیر ۱۳-۱۴ بود، تمام مستخدم ها,یکی ازمعاونین و ۶-۷ نفرازمعلمها هرکدام کم و بیش درامور پخش اخبارو افزودن حاشیه های کمیک به صحبتهای آقای شوقی اهتمام و مشارکت داشتند. البته لازم بذکر است که این امرخطیربدون همکاری صمیمانه آقای نعمتی که با حفظ سمت ماموریت نگهبانی ازدفترریاست دبیرستان را هم برعهده داشت مقدورومیسورنمیشد.
آقای شوقی نوک پا وپاورچین-پاورچین رفت سراغ درو بخیال خودش خیلی ناگهانی دررا بازکرد, لابد به این امید که حد اقل ان کسی که از سوراخ کلید نگاه میکرده را غافلگیر خواهد کرد ومچ یکی دونفر را هم که بغل دست او هستند میگیرد. منهم پشت سر آقای شوقی بودم باین امید که با استفاده از فرصت فلنگ را ببندم. وقتی آقای شوقی.دررا بازکرد، همانطورکه انتظارداشتم تا شعاع ۷-۸ متری دفتراثری ازجنبنده ای نبود. سمت چپ, آقای نعمتی جلوی ابدارخانه محکم مچ دست نبوی را گرفته بود وانگار بهیچوجه متوجه آقای شوقی نشده, با صدای بلند باومیگفت آقای رییس درساعت درسی هچ دانش آموزی را بدفترش راه نمیدهد. ناصر با یک محصل کلاس پنجم طبیعی دم راه پله های طبقه سوم ایستاده بودند و شدیدا درمورد موضوع ظاهرا مهمی با هم حرف میزدند ومثلا روحشان هم خبردار نبود که آقای شوقی دارد آنها را نگاه میکند. آنطرفتر جلوی تابلوی برنامه امتحانات خلیل و خسروداشتند بلند بلند با هم بحث میکردند که امتحان زبان ساعت ۲ روزسه شنبه همین هفته که میاید است یا ساعت ۲/۱۵ سه شنبه دوهفته بعد. توی راه پله های طبقه طبقه پایین یکی از بچه های کلاس چهارم ریاضی چندتا گچ رنگی دستش گرفته و داشت میرفت پایین. آقای شوقی که دید دستش به جایی بند نیست, دیواری از دیواران تک-محصل پیدا نکرد و اورا صداکرد که "آهای, آقای دانش آموز بیا اینجا ببینم" احتمالا میخواست او را توبیخ کند که در ساعت درس چرا توی راهرو پلاس است، و به احتمال زیاد تران دانش آموز هم جوابی در این حدود میداد که آقای معلم مثلثات یا هندسه او را فرستاده که ازدفتر برایش "گچ رنگی فرنگی" بیاورد. بهر حال دانش آموزمربوطه بسمت آقای شوقی حرکت کرده بود که من با استفاده از شلوغی بازار"حب جیم" را خوردم وبا یک مانورخودم را بطبقه اول رساندم، اما فکر کردم بهتر است اول ازآبخوری توی حیاط آبی بخورم وبعد برگردم سرکلاس ادبیات آقای فراز, اگرچه کمترازده دقیقه به زنگ تفریح مانده بود.
دست وپا چلفت یا قهرمان مدرسه
بعد از اینکه با اجازه وارد کلاس شدم برخورد بچه ها همچین بود که انگار یکی از بچه هایی که برای مدرسه مدال آورده بعد از دوهفته از مسابقات برگشته باشد، اول فکر کردم میباید یک کلکی درکارباشد.آخر از بعد قضیه ضربت خوردن کذایی ، من شده بودم سمبل دست و پا چلفتی مخصوصا در امر دختر بازی. پسر بیعرضه ای که اش نخورده دهانش سوخته بود، داداش کوچیکه ۱۲-۱۳ ساله دختره کتکش زده بود، اززور خاک برسریم رفته بودم ازلای درحیاط پاچه زن همسایه را دید بزنم عمه پیرشان که از نانوایی میآمده ازبشت عصا کرده بود به فلانجایم منهم از ترس افتاده ام توی حیاط, وسط پیشانیم خورده لب پله، ووبگیروبرو بادمجان پیشانیم هم شده بود سند بیعرضگی ام, که هیچ جوری هم نمیشد قایم اش کرد. حالا, درکمترازدوساعت, چه جوری میشد این استقبال گرم و محترمانه را باورکرد.
آقای فراز درصندلی خودش نشسته بود و درحالیکه ظاهرا سرش توی ورقه بچه ها بود گفت "به به شاه پسر بفرما سرجات" و بدون اینکه من یا کس دیگری چیزی گفته باشد ادامه داد " اما مرگ من مختصر و مفید تعریف کن". بچه ها هم تند تند کنار دست خودشان جا باز میکردند تا من بروم پهلویشان بنشینم. من اما میخواستم بروم سرجای خودم ته کلاس ور دست سیا، گرچه او از همه بیشتردرساختن قصه های مسخره درمورد سرم دست داشت. پیش خودم هم تصمیم گرفته بودم در مورد صحبتهایم با آقای شوقی حرفی نزنم، البته نه اینکه از نظر اخلاقی اینکار را درست ندانم، بیشتر باین خاطر که میدانستم هیچ فایده ای هم ندارد، چون بچه ها بالاخره آنچه را که خودشان فکر کنند بامزه تر است تعریف میکنند و کاری هم به حرف من نخواهند داشت، یعنی سنت رایج این بود منهم قبلا همین کار را کرده بودم و بعدش هم کردم.
خیالتان را راحت کنم تا ازجلوی کلاس برسم سرجای خودم بعضی از بچه ها میخواستند که در مورد فلان حرف که آقا شوقی زده بودم برایشان بگویم قبل از آمدن من صحبتها به کلاس رسیده بود, البته نسخه فکاهی شده ای از آنها. ازآنروز ببعد هم من هیچگاه مستقیما چیزی در مورد حرفهای آقای شوقی و جوابهایم نگفتم مگر درتصیح مواردی که حرفها بطور شدیدا اغراق شده به نفع من و با تحریف صریح حرفهای آقای شوقی گفته میشد. انگار بچه ها مسابقه گذاشته بودند هرچی جول در مرد مشنگ بودن رشتی ها شنیده اند را بچسبانند بآقای شوقی انهم درهمین ۱-۱/۵ ساعت گفتگوی من و ایشان در این میان برای اینکه آقای شوقی مشنگ ترجلوه داده شود من میباید حرفهای زبلانه تری زده بودم . این حرفها ظرف یکروز از کلاس به تمام مدرسه رسید.حالا دیگه من شده بودم بچه زبلی که هممدرسه ایها برای رفیق شدن باهام حاضر بودند باج
بدهندا، البته طبق روال جاری مدرسه این دوره طلایی منهم فقط میتونست تاپیش اومدن سوژه بعدی ادامه پیدا کنه, یعنی هفت،هشت تا ده روز. خلیل میگفت "الاغ جون " بایدازاین فرصت نهای
استفاده رو"چی چی؟" وخودش با قهقهه میگفت "بکنیم جونم, بکنی: مثلا ادای "دکتربسیطی" مشاورومجری برنامه کارگران رادیو را درمیآورد [پرانتز:خلیل درتلفظ حروف شین وسین زبانش قاطی میشد، دکتر بسیطی هم کمی نوک-زبانی حرف میزد، منظورم یاد
آوری این نکته استکه آنوقتها تفنن برمبنای مشکلات جسمی وفیزیکی افراد چنان عادی بود که خلیل که خودش گاهی بخاطر "سین-شین" دست انداخته میشد, براحتی بخود اجازه میداد با درآوردن ادای حرف زدن دکتر بسیطی تفنن کند
بدهندا، البته طبق روال جاری مدرسه این دوره طلایی منهم فقط میتونست تاپیش اومدن سوژه بعدی ادامه پیدا کنه, یعنی هفت،هشت تا ده روز. خلیل میگفت "الاغ جون " بایدازاین فرصت نهای
استفاده رو"چی چی؟" وخودش با قهقهه میگفت "بکنیم جونم, بکنی: مثلا ادای "دکتربسیطی" مشاورومجری برنامه کارگران رادیو را درمیآورد [پرانتز:خلیل درتلفظ حروف شین وسین زبانش قاطی میشد، دکتر بسیطی هم کمی نوک-زبانی حرف میزد، منظورم یاد
آوری این نکته استکه آنوقتها تفنن برمبنای مشکلات جسمی وفیزیکی افراد چنان عادی بود که خلیل که خودش گاهی بخاطر "سین-شین" دست انداخته میشد, براحتی بخود اجازه میداد با درآوردن ادای حرف زدن دکتر بسیطی تفنن کند
خب بچه های گروه خودمان که من را میشناختند و از اغراق و تفریط ها آگاه بودند اما ان بچه هایی که از دور مرا میشناختند یا تازه ماجرا را میشنیدند فکر میکردند خبری است ومن از ان زبل های آ ب زیرکاه هستم که همه کارها را کرده ام و آخر سرهم براحتی توانسته ام رییس دبیرستان را خیط کنم. بچه های خودمان مخصوصا سیا و خلیل هم هی به این قضیه پرو بال میدادند، یعنی در کنار داستانهای حاضر جوابی و خیط کردن آقای شوقی داستانهای دیگری هم اززبلی اینجانب نشر میدادند. نتیجه این بود که آنها که ازدوراین حرفها را میشنیدند آنها را با آب وتاب برای دوستان وفامیل هم تعریف میکردند وبعضی بچه خرپول ها ( به بچه هایی که لباسشون اتو کشیده بود میگفتیم بچه سوسول یا خرپول) حاضر بودند سبیل ما را چرب کنند تا بتوانند پیش رفقای خودشان پز بدهند که با ما دمخورهستند-معمولا بعد از اینکه از نزدیک با آنها آشنا میشدیم میفهمیدیم همچین هم بچه خرپول نیستند که هیچ، تازه درسوسول بودنشان هم حرف است، که دونمونه از این بچه ها یکی سینا بود و دیگری پسری بنام محسن تقوای.
گفتم که بعضی از هممدرسه ایها برای رفیق شدن با من دم سیا و خلیل رو میدیدن و ماها رو به بستنی فروشی خوشمرام، کافه قنادی شاه رضا یا چلوکبابی الوند دعوت میکردن وگاهی یکی دوتا از فامیل یا بچه محل ها روهم بعنوان شاهد همراه میاوردند لابد برای اینکه بآنها نشان بدهند که ازنزدیک با قهرمان ماجرا رفاقت دارند. یا حد اقل ما کار آنها را اینجوری تعبیر میکردیم
البته اشتیاق بعضی ازهممدرسه ای ها برای رفیق شدن با من و ما, زمینه های دیگری هم داشت: پیش از ان, نگفتن اسم بچه ها درماجرای سرقت پیراشگی ها ازبوفه یک کمی اسم منرا تو مدرسه سر زبانها انداخته بود, بعد از انهم آمدن عوض کفاش بعنوان ولی من بمدرسه موجب شد که دیگرهروقت لازم میشد بچه ها ولی شان را بیاورند منرا معاف میکردند. گفتگوبا آقای شوقی هم که با ان اغراقها خبرش پخش شد همگی دست بدست هم دادند وحسابی سوکسه بنده رادر مدرسه بالا بردند.
یادم میاید یک همکلاسی داشتیم به اسم شهمند که سرولباس تروتمیزی داشت و پدرش گویا وکیل بود اوبه سیا پیشنهاد کرده بود باهم برویم بستنی فروشی خوشمرام سرچهارراه پهلوی، من اول ناز کردم و گفتم "بابا من حرفی ندارم با شهمند بزنم". بار اول که ناز کردن من را از سیا شنیده بود آمد سراغم که "مادر سگ این گه ها چیه میخوری؟. (شاید قبلا گفته باشم خلیل راه اظهار صمیمیت را فحش های رکیک میدونست).بعد از کلی فحش و تهدید تازه زبونش نرم میشد و برایم توضیح میداد که اگر فرصت را غنیمت نشمارمچند روز دیگر باد آورده را باد میبرد. میگفت هیچ لازم نکرده که من نگران این باشم که با امثال شهمند چه حرفی باید بزنم. بهم نصیحت میکرد که "من و اون سیای مادر ..ده که نمردیم ،که تو حرف بزنی، اصلا راستشو بخوای اگه هیچ زری نزنی بهتره", میگفت بجای این عشوه های شتری بهتر است بفکر بستنی-فالوده مخلوط و پلمبیرهای مفتی باشم که میخواهیم ازاین بچه پولدارتیغ بزنیم وقراراست خودمان را با ان خفه کنیم!. خلاصهخودشان با داوطلب ها قرار را میگذاشتند، یکبار که با شهمند قرار گذاشته بودند اوپسرخاله ویکی ازبچه محلهایش را همراه آورده بود, گروه ما هم شامل سیا وخلیل بود,منهم که آرتیسته بودم وحضورم الزامی بود. درحاشیه اینرا بگویم که اساسا پای اصلی مهمانی، عروسی واینگونه مفت-چریها ما سه نفر بودیم و سایر بچه های گروه کمتر در این امور خطر مشارکت میکردند مگر اینکه ما سه نفر برای اثبات شیراین کاریها یمان جدی آنها را هل میدادیم. بهرحال آنروز عصربعد ازمدرسه شش نفری رفتیم خوشمرام, مهمان شهمند و پسرخاله اش. بازهم من مثلا به نشانه شکسته نفسی زیاد حرفی نزدم، حرفها را سیا و مخصوصا خلیل میزدند ناکس ها با چنان جزئیاتی گفتگوهای بین من وآقای شوقی را تعریف میکردند که من خودم هم خودم هم کم کم داشت باورم میشد که نکند آقای شوقی بیچاره این سوال را پرسیده من ان جواب داهیانه را داده ام وحالا یادم رفته، شهمند و دوستانش که طفلکی ها حق داشتند دهانشان ازمثلا حاضر جوابی های من کف بنماید . آخرش هم ازفرط خوردن چیزهای قروقاطی سیا بمدت دو روزتمام وخلیل یکروزنتوانستند مدرسه بیایند چون، خیرسرشان شکمشان ناراحت بود.