Thursday, July 12, 2012

شیطنت های دبیرستانی ۱




شیطنت های دبیرستانی 
هنربخش
تهران ۱۳۴۴ - ۱۳۴۷



Ahmadi Ainie 

--------------------------





پیش درآمد
تخیل یا  واقعیت
ماجرا در یک پاراگراف
دست گرفتن برای معلم ومدیر
فرهنگ شوخی و نامگذاری های تحقیری
دست انداختن همدیگر سرگرمی رایج بین رفقا
1 - محیط و شخصیت ها
1-1: از خانه به مدرسه
2-1:رابطه دختر پسر
دختربازی
۱ - ۴: دبیرستان دکتر محسن هنربخش
از میان خاطرات جمعی در هنربخش
عمارت اسرار آمیزبغل مدرسه ما
ایرج میرزا سرکلاس فیزیک
دستبرد به بوفه مدرسه
شلوار ب. ام ب. یه خلیل ومعلم شیمی ما
حسن خوبی"چسی  آمدن" و حسن بدی آن
حسن بدی "چسی  آمدن"
امتحانات ما
ماجرای امتحان ثلث سوم تعلیمات اجتماعی
کش رفتن سوالات امتحان فیزیک
آقای معاون وسوالات امتحان دستور زبان فارسی
عوض دوستم بجای ولی ام بمدرسه میاید




۲ -۱ :آقای شوقی رئیس دبیرستان
۲-۲: آقای فراز معلم ادبیات
۲- ۳: آقای نعمتی مستخدم
۲- ۴:  معلم مثلثات و جوکهای رشتی
۲ - ۵: آقای تولایی و لهجه انگلیسی من
۲ - ۶: آقای دستجردی معلم دینی و "عشق"
۲ -۷: ماجرای مضرات "استمناء و استنشاء"
ورق بازی در خانه همکلاسی جدید
۲- ۲: راوی ماجرا
ماهی یکبار روضه درخانه ما
دبستان خیام درسلسبیل
حبس شدن در ذغالدانی:  کلاس سوم، دبستان ضرابخا نه
به چه چیزم مینازیدم؟
موقیت جغرافیایی خانه و همسایگان ما
دختر بازیهای غیر مجازی راوی
عا دله دخواهر بهرام گنجی
همسایه وصحنه پورنوی من وعادله!
دروغ چرا؟ ، نمیدانم !
پروین خواهر کمال
مجید با دختره درآبعلی
دختربازی در هتل کمودر
در درمانگاه تامین اجتماعی !
مریم  خانم واحساس گناه من
روزی که زهرا کوچیکه رابردم خانه شان
اگر جهنم یک کمی چانه بر میداشت!
تعمیر چکه شیر آب مریم خانم  اینها

۲ -۵: گروه ما (our gang)

سیا فانی
سیا وترس ازسگ تا حد مرگ
سیا و همکلاسی مشهدی که فرانسه خوانده بود
در وصف حسین کله
زیاد بودن اثاث عجب عیب بزرگی
نصف شب رو دیوار همسایه ملیحه
چرا باید این مطلب را از دیگران مخفی میکردیم
پیش بسوی هدف
ناصر جهانی
لات امیرآباد شمالی و خاراندن تن ناصر وخلیل!!
خلیل فرزان
مجید به آفرین
مجید, علی نظری,  و"لات -ژیگول"
محمد بیگلری
مهدی عنصریان وعنایت روح انگیز
اصل ماجرای احضار من به اتاق رییس دبیرستان
احساس دوگانه نسبت به سوال وجواب دردفتر
راز مگوی من
چوب را که ور میدارند ...
با آقای نعمتی در راه پله ها
تاوان داد زدن سرآقای نعمتی
راز سر بمهر آقای شوقی
جزئیات خلاصه اصل ماجرا ! ؟
شناسایی مجرم به روش هرکول پوآرو؟
آیا خواهر خانم آقای شوقی را میشناسم
اقرار به اینکه خانومی در کار بوده !
دست وپا چلفت یا قهرمان مدرسه


------------------------------------------------------------------------



ش درآمد
 چه شیرین است یادگذشته ها مخصوصا وقتی کسی ازبخت خوش  حد اقلی از امکانات و آدمها  برایش جورشده باشد. اغراق نکرده ام اگر بگویم برای من مزه اش به قلقلک های زمان بچه گی میزند ,هم خوشت میاید هم خودت را میکشی کنار.
ازماجراهاو دوستیهای دوره های بعد ازدبیرستان باید جداگانه بگویم ، اینجا میخواهم  حتی الامکان صحبت را
 محدودش کنم به دبیرستان, آنهم  سیکل دوم  یعنی کلاس دهم تا دوازدهم (یعنی از ۱۳۴۴-۱۳۴۷خورشیدی).  یادتان باشد، تا اوائل دهه پنجاه نظام آموزشی درایران شامل تنها دومقطع تحصیلی شش ساله ابتدایی (یا دبستان) ومتوسطه (دبیرستان) بود. دبیرستان خودش تقسیم میشد به دودوره سه ساله که به آنها سیکل اول وسیکل دوم میگفتند. دردهه پنجاه بود که دوازده سال مدرسه به سه دوره: ابتدایی, راهنمای و متوسطه تقسیم شد.
بنظرم اینکه خل بازیها وماجراجوئیهای سیکل دوم دبیرستان راهنمای توی ذهن آدم جا پیدا میکند, شاید یک دلیلش این باشد که دراین دوره آدم دریک جور حالت "شتر-گاو-پلنگی" دسته بندی میشود. یعنی با اینکه بلحاظ بلوغ جسمی-عقلی آدم وارد دوره بزرگسالی شده، اما ازنظرمسولیت پذیری هنوز"جوجه" حسابش میکنند. حرفم را وارونه تعبیرنکنید، منظورم اینسکه خودت هم قلبا اتفاقا همین رامیخواهی، اگرچه که درظاهرممکنست جوری وانمود کنی که انگارازاینکه بزرگترهاهنوزفکرمیکنند بچه هستی "خیلی پکری".  موضوع تظاهرودو-دوزه بازی نیست; احتمالا "نوعی فرار-بعقب" ناخودآگاه است, دربرابراین واقعیت که آدم میفهمد که دارد بآخرخط بچگی نزدیک میشود. من بنظرم میاید نوعی ازاینگونه برخورد را میتوان درگذرازمیانسالی به سنین بالاترهم سراغ کرد. میشود گفت یک جورایی خودت هم میفهمی که دیگربچه نیستی, اما دلت میخواهد وقتی بچگی میکنی تقصیر آنرا گردن دیگری بیاندازی. بقول اون رفیق ترکمون:
"دلیلشو خودتم میدونی دیگه".  خودتون رو به اون راه نزنین بابا، همون کلیپ معروف دریوتیوب رومیگم, اونجا که مصاحبه کننده ازمصاحبه شونده میپرسه چرامیگن "زن گرفتن” ولی نمیگن “مرد گرفتن" , طرف هم جواب میده "دلیلشو خودتم....  برای اینکه هچ وقت تا-رخ نشون نداده که بگن مرد گرفتن، ولی گفتن زن گرفتن.

نکته ای که ذکر آنرا ضروری میدانم اینکه من تمام تلاش و هدفم این بود که راوی ماجراها از دید یک نوجوان چهارده تا هجده ساله از قشر, طبقه وموقعیت مشابه خودم, باشم, و سیا دوستم که تقریبا تنها منبع قابل دسترس ام هم برای بازخوانی خاطرات مشترکمان است متاسفانه چندی است گرفتار افسرگی ادواری است. این امرمعنی اش اینستکه  مردی که در این سالها میانسالی را پشت سر میگذارد میباید خود رادر نقش نوجوانی زیر بیست سال، درسالهای میانی دهه ۱۳۴۰ (دهه ۱۹۶۰ میلادی) بازسازی کند. این بندبازی فکری بین آنکه هستم و آنکه بودم کاریست بس دشوارتر از آنچه میپنداشتم، و آگاهم که این واقیت در کنار ناپختگی این قلم در انجام اینکاربه یکدستی متن بدجورصدمه میزند.
ازپیروز که بگذریم, سابقه دوستی من با بقیه بچه ها درحد دو, یا نهایتا سه سال بیشترنبوده , اماانگارصد سال باهم دمخور بودیم. وقتی که  این دوسه سال را درذهنم مرورمیکنم این سوال برایم پیش میاید که برای اینهمه ماجرا وقت از کجا میامد؟، پس من کی وقت میکردم درس بخوانم؟، بویژه که دانش آموز نسبتا درسخوانی هم بودم.
در نگاه به ان سالهاست که بهتر از همیشه درک میکنم که گذشت زمان تا چه حد نسبی است.

اما چیز دیگری که در این مرورایام برایم روشنتر شد اینکه, من این فرصت را تا حدود زیادی مرهون غیرت ومایه گذاشتن مادرم ودو-شغله کارکردن پدرم هستم. اگر میگویم فرصت وشانس, یعنی میفهمم اینرا که وقتی شرایط کم وبیش برای کسی مهیا باشد: رفقای بسیارداشتن وشیطنت کردن تخم دوزرده ای نیست. من طی سال تحصیلی دغدغه ام فقط مدرسه ودرس بود، درخانواده ای بودم که هرروزجنگ دعوای پدرومادرتنم را نمیلرزاند, دغدغه نان وکرایه خانه روشانه های من نبود.
اگر کسی توانست مثل حسین مظلومی همکلاس کلاس هفتمی ما دردبیرستان علامه, درحالیکه ازکلاس ششم دبستان بارمسولیت خواهروبرادرهم بدوشش افتاده, هنوزحال بگوبخند داشته باشد, هنرکرده. یا اگر مثل مجید به آفرین بود جای تحسین دارد. در پنج شش سالگی پدرمجید ناگهانی اززندگی آنها غیب اش زده ورفته بود دنبال سرنوشت، افکارو آرمانهای خودش، وبه مادرش بپیشنهاد کرده  بود درپاسخ به سوال مجید وبرادرکوچکترش بگوید پدرتان درآلمان زیرماشین رفته،،، درچنین شرایطی سرزنده وشوخ ماندن هنراست. مجید ورزشکارنمونه ومدل اخلاق وافتادگی درمدرسه بود، انقدرخوش روحیه بودکه اگر نگویم بیشتر،حد اقل با ندازه ما کارهای احمقانه میکرد. تاحس میکرد ماها (یا خودش) ازدرس خسته شدیم, یک  سرگرمی, چیزی, علم میکرد; ازخو اندن ترانه "سرتو بالا کن خوشگله" علی نظری و"لب کارون,  چه گل بآرون" تاجیک بگیر, تا یاد دادن کلمات خنده داربه طوطی.

منظورم اینستکه اغلب شرایط سخت زندگی امکان بچگی کردن را از بعضی بچه ها میگیرد. نه اینکه فکر کنید من درنازو نعمت بزرگ شده باشم, ابدا. تقریبا ازکلاس سوم وچهارم دبستان با مفهوم پول توجیبی خودرا در آوردن آشنا شدم. درکلاس پنجم ابتدایی با فروش بامیه و این چیزها درتابستان پول توجیبی خودم را درمیآوردم ودر تابستان کلاس ششم که یک کمی جثه ام بزرگتر شده بود یک درجه ترقی کردم و الاسگا و اسکیمو میفروختم.
پیروزیادم انداخت که در تابستانهای کلاس هفتم و هشتم شاگرد سلمانی بودم.من کار در آرایشگاه را بکلی فراموش کرده بودم و پیروزهم بخاطر موضوع دیگری صحبت از آنرا بمیان آورد. کلاس هفتم شاگرد یک سلمانی شدم ته خیابان سینا, با دستمزد روزانه پنج ریال, که البته گاهی انعام هم بان اضافه میشد, که ماجرای قابل ذکری از ان درخاطرم نیست. تابستان کلاس هشتم دریک آرایشگاه درمحلمان سرچهارراه خوش-بابائیان شاگرد شدم, با روزی شاید هفت ریال که دلیل ان افزایش مزد هم سابقه کارم نبود بلکه آنطور که بعدا فهمیدم انبود که اوستایم بدون آنکه بزبان بیاورد از من بعنوان خانه شاگردهم استفاده میکرد.  ازان شغل چیزیکه بیادم مانده اینکه صاحب مغازه (آنوقت ها میگفتند اوستا) پسرتپل دو-سه ساله ای داشت# که وقتی گریه میکرد اوستا بچه رامیداد بغل من ببرمش خانه شان تحویل مامانش بدهم. بچه هه برای من سنگین بود وخسته میشدم, لجم میگرفت وبتلافی یک جوری بچه معصوم را اذیت میکردم (البته طوریکه بچه نفهمد ازکجا خورده، چون درغیراینصورت به مامان و باباش میگفت وکارم خراب میشد) وهمین موجب خنده من وپیروز بود.  درواقع من اصلا یادم نبود که یک زمانی شاگرد سلمانی هم بوده ام تا اینکه دیروزیعنی دهم ماه می  ۲۰۱۲ پیروزد داشت بشوخی بمن میگفت من ازبچگی موذی بازی درمیاوردم و من درمخالفت ازش خواستم اگر راست میگوید یک نمونه بیاورد, پیروز هم همین ماجرای اذیت کردن بچه اوستا را گفت، ودوتایی کلی خندیدیم. البته حتی همان زمان هم هردوتایی میدانستیم که طفلک بچه هه که گناهی ندارد واذیت کردن بچه بخاطر بیملاحظه گی پدرو مادر کارنادرستی است.
ازکلاس نهم ببعد تابستانها درهتلی درخیابان نادری (نرسیده به قوام السلطنه, یا۳۰ تیرفعلی) دربانی میکردم ومزد میگرفتم, تابستان سال اول دانشگاه هم همین کارراکردم. ازسال دوم دراداره اسفالت شهرداری تهران بعنوان کمک-ناظر کارمیکردم (یاد شوهرخاله ام، محمدعلی خان ب. گرامی که این کار را برایم دست وپاکرد). علاوه براین ازسال دوم به بعد,  ازان کار/تدریس های ماهی ۲۰۰ تومانی که دولت هویدا دراختیار دانشجویان میگذاشت هم برخوردار بودم.

یاد امیرعباس هویدا نخست وزیربا فرهنگ سالهای طلایی شاه بخیر.میتوان گفت هردورژیم درقتل هویدا متهم اند. اوقربانی فرافکنیهای اطرافیان فاسد وتردید ذاتی شخص شاه ازیکسو، وقدرت پرستی شخص خمینی وترس اطرافیانش ازسوی دیگر شد.

تخیل یا  واقعیت

سالها درانتظار فرصتی برای نوشتن خاطراتم بودم، تا اینکه درهمانحال که  دوستی خاطره ای از مدیر مدرسه شان برای جمعی از دوستان میگفت, بنظرم آمد فرصت مناسب هیچگاه بخودی خود پیش نخواهد آمد.
در ابتدا ماجرای بازجویی شدنم توسط رییس دبیرستان بخاطر کشف دلیل شکستن سرم درکلاس یازدهم (بزبان انگلیسی) بنظرم مضمون جالبی آمد، و آنرا کم و بیش بقلم آوردم. هرچه بیشتردرنوشتن جزیات این بازپرسی جلو میرفتم, بیشتر درمییافتم که بدون آشنایی اجمالی با محیط وشرایط آندوره, و خصوصیات شخصیتهای درگیر،حتی بسیاری از ایرانی ها، ازخواندن طنز نهفته دراین ماجرا لذتی نخواهند برد، چه رسد به خواننده غربی. درقدم بعدی فکر کردم شاید بهتر باشد بجای تمرکز برشرح یک ماجرای خاص  مروری داشته باشم بر گزیده ای از خاطراتم در دوره ای خاص, و سیکل دوم دبیرستان را برگزیدم. بخود گفتم چنانچه ماجراها برای خواننده فارسی زبان کشش داشت, فرصت برای برگردان انگلیسی ان خواهم داشت, و اگر هموطنان آنرا خواندنی نیافتند که هیچ.
اما از ان پس نیزراهم سنگلاخترازان شد که میپنداشتم. درنوشتن خاطرات با چند مشگل اساسی روبرو بودم:
     اول اینکه, فراموشی احتمال جابجایی  ماجراها، وحتی شخصیت ها را بالامیبرد. چنانچه به تعدادی از دوستان اندوره از زندگی دسترسی میداشتم,  امکان تصیح وجود میداشت، اما من تنها امکان دسترسی بیکنفر از دوستان را دارم، و این بهترین دوست من نیز با کمال تاسف مدتی است گرفتار افسردگی ادواری است.
    مشگل دوم درخاطره نویسی تاثیر ذهنیت ها و برداشتها درماجراست.  بفرض که خللی درحافظه ام نمیبود،  اما حتی در یکروز بعد از وقوع یک ماجرا نیز, برداشت من و دوستم ازان میتوانست متفاوت باشد. از آنجا که قلم بدست من است, تنها برداشت خودم را بجای واقعیت خواهم نشاند و این جفایی خواهد بود برخاطره نویسی.
    سوم و در ارتباط تنگاتنگ با با هردو مشگل فوق، ملاحظه حریم خصوصی افراد است: ممکن است افرادی که پایشان درخاطرهای من بمیان میاید تمایلی به علنی کردن  ماجراهای خصوصی و دوستانه شان با من در چند دهه قبل نداشته باشند، بویژه آنکه خودشان هیچ نقشی هم دربازآفرینی ان نداشته باشند و من هرانچه دل تنگم خواسته در موردشان گفته باشم, و بحق که چنین ملاحظاتی درمورد خانمها میتواند حساس ترباشد.
از آنجا که از ابتدا با هدف تاکید برجنبه طنزآغاز کرده بودم وحال که گریزی از نشاندن برداشتها و تمایلات شخصی ام نبود، آخرش  باین نتیجه رسیدم از اسامی مستعار استفاده کنم, در صورت لزوم, و بویژه آنجا که نظربرجنبه طنزماجرا دارم, ابایی از تلفیق شخصیتها و یا اغراق درخصوصیات آنها نداشته باشم وچانچه لازم شد دست خودرا در گذر از اشخاص به تیپ ها نبندم.
چیزی که  که در این گذر برایم جالبتر بود اینکه,  اولین بار که شروع کردم با اسامی مستعار بقیه ماجرا ها را بنویسم, خودم را با بن بست روبرو یافتم . بدین معنی که در شرح ماجرا وقتی بجای دوستم سیامک اسم  مستعار فیروز و بجای خلیل, نام مستعار محمد  را بکار میگرفتم, تو گویی قلم قفل میشد. انگارماجرایی که به خاطرم آمده فقط درصورتی تن به قلمی شدن میدهد که همان دوستان واقعی درجای خودشان قرارداشته باشند. بمنظور تمرین و خلاصی ذهن از عادتها, حتی یکبار سعی کردم ماجرایی خیالی را با یکی از این دوستان بیافرینم، اما در این تخیل نیز میباید ان دوست را بنام خودش درخیال میداشتم تا قصه به پیش رود.  بویژه درمورد نزدیکترین دوستم که بخش عمده ای از ماجراهای آندوره را باهم گذرانده ایم، بدون استفاده از نام واقعی اش حتی نتوانستم  یک پاراگراف با معنی و روان را به آخر برسانم . لذا تصمیم گرفتم پس از اتمام نوشتن ها نامهای  مستعار را جایگزین کنم

ماجرا در یک پاراگراف

موضوع برمیگردد به سالهای ۱۳۴۵- ۱۳۴۶ شمسی (۱۹۶۶-۱۹۶۷ میلادی) که کلاس یازدهم بودم دردبیرستان دکتر محسن هنربخش, ناحیه۲ تهران.یکروزصبح که داشتم میرفتم مدرسه, درنتیجه سربه هوایی وادا-اطوارخودم, سرم بد جوری خورده
بود به یکی ازان تیربرقهای نفهم! سیمانی وسط پیاده رو,که ضربه مذکورمنجربه یک قلمبگی کبود رنگ وسط پیشانیم شد. درمدرسه, چه داستانها که درباب چگونگی رویش این فقره بادمجان برتارک بنده برزبانها جاری نبود.  اما آقای شوقی مدیر دبیرستان ما که ازشم پلیسی بالایی هم برخورداربود, برمبنای تجربیات کارآگاهی ثابت میکرد که شکل قلنبگی دروسط پیشانی من گویای اینستکه تئوری خوردن اتفاقی سرمن به تیرازروی حواس پرتی, با تجارب عملی نمیخواند, ومرا برای تحقیق وکشف عوامل دست اندرکاراین جرم به دفتر احضارکرد. البته فقط خدا ازدل آدمها خبردارد, شاید پرهم بیراه بمن مشکوک نبود (یعنی به نحوه کشت بادمجان برپیشانیم) چراکه …
 اما این تراژدی هم مثل فیلمهای هندی آخرش خوب تمام شد. باین معنی که
منکه به خاطرهمین "شکستن سر" حدود یک هفته بین همکلاسیها "سرشکسته" شده، وازسوی رفقای دست اول خودم بعنوان سمبل "دست وپا چلفتی گری", مخصوصا درارتباط گیری با جنس مخالف، انگشتنمای خاص وعام شده بودم، به یمن سوال وجواب دردفترآقای شوقی, بدون اینکه خودم بفهمم تبدیل شدم به سمبل زرنگی وحاضرجوابی مدرسه. البته این نوبت اوج منهم مثل همه چیزای دیگه موقت بود یعنی تا وقتی که ماجرایی برای یکی دیگرازبچه ها کوک بشود.

اما قبل از آنکه به ان فقره بازپرسی دردفتربپردازم، شایدبهتر باشد اول یک مقداری درمورد محیط وباورهای آنروزهای خودم و دور وبری ها، محله مان، جو مدرسه، دوستانم وشخصیت معلم ها و رییس مدرسه برایتان بگویم، تاخواندن سوال وجوابهایی که بین ما رد وبدل میشد بهتان بیشترحال بدهد. پس آنرا میگذارم برای آخرین صفحات.
اساسا بهتر است اعتراف کنم ماجرای بازپرسی دردفتررییس مدرسه بخودی خود همچین آش دهن سوزو بامزه ای هم نیست, و شاید ماجراهای جنبی که برای من، یا بین دوتا یا چندتا پسردبیرستانی اتفاق میافتد شنیدنی ترباشد، تازه خواه ناخواه  پای ماجراهای رمانتیک وغیره هم  پیش میاید, که آنهاهم جای خودرا دارند.
اگرچه در این نوشته جنبه طنز ان برایم دراولویت است وازشما چه پنهان زورخودم را زده ام که در قالب طنز بمانم، اما حفظ یکدستی کلام درطنزکارهرکس نیست. وقتی نویسندگانی حرفه ای همچون ابراهیم نبوی دراین عرصه حتی دریک نوشته کوتاه, بچپ و راست,  بهرخاشاک چنگ میاندازند تا بلکه کلام را به پایان برند, ازهمچو من خام قلمی چه انتظار. یعنی اینکه یکدفعه متوجه میشوم، بیجا و بجا وارد عرصه تحلیل علل اجتماعی یا روانشناسانه رویدادها واشخاص شده ام (بقول اکرم خانوم: چیکارکنم، دست خودم که نیست، یه هوخودش اینجوری میشه، نمیتونم که خودمو بکشم). اما اگرنخواهید پا روی حق بگذارید, شما هم مثل من پی خواهید برد که آنجاها که دست به تحلیل میزنم, نوشته ام ازنظرشلختگی ونا-روانی نثر! وووو  آبکی بودن معنی, به سبک یا ژانربسیارمعتبر"زرت وپرت های الکی" رایج دربین گروهای سیاسی مملکتمان خیلی نزدیک میشود. در اینجورموارد, که اتفاقا کم هم نیست، بهتر است شما تحلیلهای مرا فقط درحد غیبت کردنهای دم درکوچه فرض کنید, نه یک کلمه بیشترونه یک کلمه کمتر, همانکه بهش میگفتند قصه خاله-زنکی.
نکته دیگر آنکه,  اگردرلابه لای صحبتها از دستم در رفت و "من و ما" را تعمیم دادم به زندگی جوانهای دبیرستانی متعلق به اقشار متوسط بپایین, درتهران سالهای میانی وآخردهه چهل خورشیدی, وشما هم حسب اتفاق خودرا از این قشرمیدانید,  بزرگواری کنید, وخیلی به خودتان نگیرید شاید حال وکارشما باما فرق داشته, شاید شما باکلاس تر ازمن ودوروبری هایم  بوده اید, شاید هم زبانم لال پایین تر. تازه ممکن است یکنفرادعا کند خدا دلش خواسته چندتا آدمی که باهم جور باشند را دران سه-چهارسال درمدرسه هنربخش دور هم جمع کند.
خلاصه کنم توصیه ام اینستکه در مواردی که بوی طنز را در ان حس میکنید از تعبیر و تفسیر اجتناب کنید. میتوانید فرض کنید که قصد من از بیان ان ماجرا فقط و فقط شوخی بوده. دیگر آنکه دنبال مقایسه این ماجراها با خودتان نباشید بجای ان بهتر است آنها را تخیلات من بپندارید، اگرچه من خودم تازگی بین نتیجه رسیده ام  بعضی ها که بزحمت میتوانند تنبان خودشان را بالا بکشند، براحتی از پس انجام  کارهای بیخودی،,غیرعملی یا خلاف قاعده و منطق بر میایند.

این نوشته نگاهی گزینشی وگذرا است به دوره دبیرستان خود ومعدودی ازنزدیکترین رفقای همکلاسیم . که عموما به خانواده های  اقشار متوسط رو به  پایین شهر تهران تعلق داشتند. بدیهی است در ان دوره شرایط زندگی برای این اقشار جامعه بسیار سختتر ازدهه های بعدی, و حتی سختتر از پنج سال بعداز ان تاریخ بود, یعنی اوائل۱۳۵۰(معادل ۱۹۷۰ میلادی ) که افزایش درآمد نفتی کشور,تغیر و تحول در نحوه معیشت مردم را شتابی بیسابقه بخشید.


دست گرفتن برای معلم ومدیر

دست گرفتن برای معلمها وبالا و پایین کادرمدرسه گویی بخش مشترک, فرا-ملیتی وفرا-زمانی برنامه درسی مدارس بوده واحتمالا خواهد بود. بقول همان دوست آذری مان "هچ وقت تاروخ نشون نداده" که شاگردا برای معلما دست نگیرن.
دراینجا یادآقای شوقی, معلمها، وکادر مدرسه به خیروخوشی وآرزوی موفقیت سلامت برای هم مدرسه ایهای آنزمان.


فرهنگ شوخی و نامگذاری های تحقیری

همسن های من میباید بیاد بیاورند که بچه ها (و حتی آدم بزرگ هایی) را با اسم هایی مثل: علی کچل, امیرخله، ممد ریقو, ناصر رشتی, جوادلالی، مصطفی چپول، فاطی قلمبه، حسین دراز، علی دنبه, کریم کله، اسی دماغ ,رضا زاقول، اصغرترقه، ابی سرخه، تقی لب شکری،،،، صدا میکردند  که معمولا از شکل فیزیکی, سابقه بیماری, محل و سبقه فامیلی ناشی میشد صدا میکردند. ان بیچاره هاهم اجبارا به این القاب چنان عادت میکردند که بدون این پسوندها خودشان را نمی شناختند. یادم هست پسری بنام داوود همسایه ما بود که اورا "داوود مله"  صدا میکردند. دلیلش هم اینبود که کمی زبانش میگرفت ومثلاوقتی میخواست بگوید "مثل اینکه" میگفت مل اینکه".  این فرهنگ غلط یعنی ملقب کردن افراد برمبنای ظواهرو نقصهای فیزیک یآنها معمولا ربطی به مدرسه نداشت واز محله و بلکه ازخانواده سرچشمه میگرفت. شاید بدون قصد تحقیر, فکر میکردند این نامگذاری ساده ترین راه تمایز بین حسین شماره یک ازحسین دوم باشد, بدون اینکه به آزردن احساسات طرف نامیده شده توجهی داشته باشند. بهر حال خوشبختانه بابالارفتن سواد عمومی این روش نامرضیه هم درسالهای بعدخیلی کمترشد
 
چیز هایی که در آموزش و پرورش امروزی ( آزار دیگری # ...) نامیده میشود, زمان ما بین هم محلیها و حتی بستگان امری رایج بود وگاهی ازمحله به مدرسه هم درز میکرد. خوشبختانه ما درمدرسه هنربخش بطورمستقیم با این مساله روبرونبودیم.

دست انداختن همدیگر سرگرمی رایج بین رفقا


اما چیزی که به ماجرای ما رابط داره اینکه, زمان ماو بین ما اینکه رفقاهمدیگر رو بهربهانه ای دست بندازن نه فقط مرسوم بلکه ازسرگرمی های اصلی ما بود بین رفقای نزدیک بود. همینکه میدیدیم یکی زمین خورده, شلوارش پاره شده،  دگمه اش افتاده، صورتش خراش ورداشته, مضمون سازی ومسخره  کردن او میشد برای مدتی میشد مایه سرگرمی بقیه.  اما درعین حال اگر یکیمان به دلیلی با سرو صورتی که نشان از کتک خوردن داشت بمدرسه میامد,  اول با داستان سازیهای مسخره و دست را روی زانو کوبیدن واز خنده غش کردن دیگران روبرو میشد تا بعدا دیگران بفهمند که آیامساله ای جدی هم در کار بوده یا نه. طرفه آنکه اغلب ما بی توجه به احساسات رفیقمان کم و بیش اینکاررا انجام میدادیم. بنظرمیاید اینکه حرفی برای خنده و شوخی داشته باشیم برایمان مهمتربود تا محتوی حرف, اگریک وقت این دست انداختن ها طوری موجب دلخوری دوستمان میشد که دو روزباما  حرف نمیزد، تازه ممکن بود دوزاریمان بیفتد که زیاده روی کرده ایم .البته بین بچه هایی که بصورتی خودشان را یک گروه تلقی میکردند حمایت از همدیگر خیلی رایج بود اما حتی این تعصب گروهی هم مانع از شوخیهایی که گفتم نمیشد.
   اگرمعلوم میشد یکی ازما با یکی از هممدرسه ایهای دیگرحرفش شده دیگران به حمایت ازاو طرف راسر جایش مینشاندند

.و این امری علیحده بحساب میامد



1 - محیط و شخصیت ها


1-1: از خانه به مدرسه


در سالهای مورد بحث, خانه ما دربن بست صاحب الزمان کوچه میلانی ( فکرمیکنم بعدا شد شهیدجلالی) که روبروی پارک کمیل (قبرستان اسبق ارامنه که حتی درهمان سالهای میانی دهه ۱۳۴۰هم, دیگردر ان دفن انجام  نمیگرفت و میگفتند ۵-۶ سال بعد قرار است پارک بشود) قرار دا شت,  من از آنجا میامدم چهارراه اناری در خیابان نواب, معمولا پیروز هم میامد, وباهم اتوبوس سوار میشدیم و میرفتیم بمیدان ۲۴اسفند( میدان مجسمه که تبدیل شد به میدان انقلاب) وازآنجا, بعدازعبورازظلع جنوبی دانشگاه تهران، معمولا سرخیابان آناتول فرانس درظلع شرقی دانشگاه, بسمت شمال بطرف خیابان تخت جمشید (طالقانی فعلی)میپیچیدم. اگر خبری نبود سر خیابان بزرگمهرراهرابطرف شرق کج میکردیم تا برسیم بمدرسه, امااگر سر حال بودیم ودختر مدرسه ایهاهم درراه، میرفتیم بالا تا برسیم بتقاطع تخت جمشید وازآنجابطرف شرق تاخیابان ابوریحان وازآنجایک کمی برمیگشتیم بطرف جنوب تابرسیم بخیابان بزرگمهرونهایتا  بمدرسه مان که زیرمیدان کاخ (فلسطین فعلی) در خیابان بزرگمهر بین پهلوی و کاخ درست پشت سفارت فلسطین فعلی  قرار داشت.

2-1:رابطه دختر پسر


لازم است یاد آوری کنم که دران دوره،  حد اقل برای پسرودخترهایی هم طبقه من، رابطه ها, ازجهاتی برعکس دوره کنونی  بود،  یعنی ازطرف حکومت نه فقط محدودیت چندانی اعمال نمیشد، که رسانه های عمومی به نوعی مشوق رابطه آزاد بین پسرودختربودند، اما قیدوبندهای اجتماعی وخانوادگی بسیارشدیدتر, وامکانات اقتصادی-فرهنگی بطورمحسوسی کمترازحالا بود.
ظاهرا چند و چون رابطه دخترو پسر(چیزی که ما بهش دختر-بازی میگفتیم) ربطی به سوال و جواب درمورد شکستن سر, وکبودی وسط پیشانی من ندارد,  اما راستش همچین بی ربط بی ربط هم نیست، یعنی خدا وکیلی اش را بخواهید، دختر بازی هم مثل "ذغال خوب" دراین  فقره سر شکستن بی تاثیر نبوده است. فعلا همچین تلگرافی اشاره کنم تا بعد، .نوعی از رابطه که من آنرا دختر بازی مجازی در راه مدرسه مینامم از مجرمان پشت صحنه این جنایت بود

در ان دوره رابطه هایی که میشود آنها را تحت عنوان کلی "عشق -بازی های مجازی" دسته بندی کرد امر رایجی بود، که: عشقبازی یا دختربازی راه مدرسه،  عشقبازی  اتوبوسی، و البته  عشقبازی  پشت بامی از زیر-شاخه ها ی مهم ان بحساب می آیند. محض مزید اطلاع عرض کنم چنانچه درمنبعی باین برخوردید که عشقبازی با دخترهم-محله را نیز درمقوله عشق مجازی دسته بندی کرده , بدانید و آگاه باشید که استناد ان باحتمال قریب به یقین, بمواردی بوده که عاشق, نامه هایی فرضی با معشوق رد و بدل میکرده است.

حال بپردازم به شرح  این زیر-شاخه ها:  از آنجا که  این عشق-بازی آخری خودش کتاب  جداگانه ای را میطلبد، در اینجا شرو ع میکنم از آخربه اول:
زیر-شاخه چهارم; عشق با نامه های فرضی ازاینقراراستکه یکی دو تا از بچه محلهای تخص اگر پی میبردند که یکی از پسرهای ساده و خجالتی محل چشمی به یکی از دختر ها ی محل دارد، ان بیچاره را بد جوری مچل میکردند. اولین کاری  که میکردند اینبود که مرتب توی گوش پسره میخواندند که دختره هم گلویش پیش او گیر است و چنان بهش تلقین میکردند که بیچاره فکر میکرد ازاوعاشق تر دردنیا وجود ندارد. درمرحله دوم از آنجا که میدانستند پسره خجالتی است و در حرف زدن با دختره به "تهته پته" میافتد او را شیر میکردند برود با دختره حرف بزند که خودشان بخندند، که البته عموما پسرعاشق جرات نمیکرد برود حرف بزند.  درمرحله سوم او را ترغیب میکردند خطاب به دختره  نامه بنویسد، حتی در مواردی دیده شده که پسره خواهش میکرد که یکی از ان تخص ها نامه اش را تصحیح کند کهآنها هم اینکار را با کمال دلسوزی! انجام میدادند. .البته چون پسره رویش نمیشود نامه را مستقیما بدست معشوق بدهد راهنمایی اش میکردند نامه را سر راه دختره در جایی مثل لای درز یک ناودان بگذارد، و بعد خودشان یواشکی ان نامه را بر میداشتند و به پسره و انمود میکردند گویا دختره آنرا ورداشته است. در مرحله بعد خودشان از قول دختره خطاب به پسره جواب نامه مینوشتند و ته انهم یکی دوخط شعرعاشقانه میگذاشتند. بلاخره بعد ازچند بارکه این نامه های عاشقانه رد و بدل میشد, عاشق بیچاره نسبت به وفای معشوق اطمینان حاصل میکرد و کم کم خود را آماده میکرد که یک دسته گل بخرد و برود سر راه دختره و با او رو در رو حرف بزند#،  روز و ساعت اینکار را هم در نامه به اطلاع  دختر میرساند (به خیال خودش) و دخترهم مثلا موافقت میکرد. اما طبیعی استکه دختره که روحش هم خبردار نبود در قرار پیدایش نمیشد، ام بجایش یک پسره یک یاد دشت کوتاه "معذرت خواهی" را زیر ناودان پیدا میکرد. سرانجام انروز شوم فرا میرسید و عاشق بیچاره در محل یا خارج از ان دختره را  دست در دست یک پسر گردن کلفت مشاهده میکرد و اه از نهادش برمیامد. این کش و قوس  تا جایی ادامه پیدا میکرد که یکی از بچه محلهایی که در جریان این مردم آزاری بود دلش به رحم میامد و بزبانی موضوه را به عاشق بیچاره حالی میکرد.
زیر شاخه سوم عشق بشت بامی:  اگر بخواهم سر راست تر بگویم دراین نوع رابطه دو جوان فکرمیکردند عاشق هم شده اند حال آنکه بده بستان رمانتیک بین عاشق با هاله ای دوراز معشوق و بالعکس بود. به اینطریق که, مغازله بین دودلداده از طریق مبادله علائم غیرصوتی ازبالای دوخرپشته یا پشت بام دوردست انجام میگرفت .البته اگر یک همسایه بی احساس! با پهن کردن تشک های شاشی بچه هایش کل مسیرمغازله را مسدود نمیکرد#. فاصله پشت بامها غالبا میباید بحدی میبود که معشوقین فقط میتوانستند عاشق شمایل کلی معشوق بشوند. گاها دیده شده بود که یکی از آنها بعد ازدیدن قیافه واقعی طرف ازنزدیک کلا منکر میشد که زمانی  یک دل نه صد دل با ان معشوق علائم عاشقانه رد و بدل میکرده است. توضیحا باید بعرض برسانم اینگونه عشق عمدتا وقتی متوانست پا بگیرد که خانه ها چندتا کوچه با هم فاصله میداشتند.  دلیلش هم این بود که رد و بدل پیام با دختری که هم کوچه یا مال چندتا خانه انطرفترباشد خیلی خطری بود. یعنی اگر کس وکاردختره خودشآن چیزی نمیدیدند هم, باز بلاخره درمحل بتعداد کافی فضول وجود داشت, که دیریا زود سروصدا بپا میکرد وسروکارآدم با بابای دختره, یا ازهمه بدتر با داداش کوچیکه های ده دوازده ساله وزبون نفهم دختره می افتاد.
حالا میرسیم به انواع دوم و اول یعنی عشق راه مدرسه و عشق اتوبوسی که رایجترین بود ومقصود منهم اشاره بهمین ها بود, اما از دستم در رفت و بان دوتای دیگرپرداختم.  خدایی اش ر ابخواهید نه من و نه پیروز هیچوقت نتوانستیم این دو جور عشق را تجربه کنیم.  نه اینکه دلمان نخواهد, حاضرم بهرچه که دلتان بخواهدقسم بخورم که ما تلاش خودمان را میکردیم, اما هر کار میکردیم توی صف یا راه مدرسه عاشق  نمیشدیم، خب، دست خودمان که نبود، شاید آنطور که باید و شاید "دل بکار نمیدادیم", خدا میداند. اما بجایش از نزدیک در جریان جزئیات چند تا از این عشق ها بوده ایم، یعنی شاهد بودیم دوستان نزدیکمان درراه همین دو نوع عشق تا آنجا  جلو رفتند که یکی شان محکم از معشوق سیلی خورد، و حسین معصوم نیا هم  که وقتی بعد از دوماه  تلاش یکروز دختره را با یک پسر دیگر دیده بود یک هفته از غصه بمدرسه نیامد (البته بعدا فهمیدیم طرف  پسر خاله و نامزد دختره بوده و و طبق قرار یکماه و نیم بعد با هم ازدواج کردند). البته جمال عبدی هم بود که که بعد از چند ماه رد و بدل  پیام های مجازی با  دختره  در راه مدرسه ، بالا خره روزی که دختره  تنهایی سواراتوبوس شده بود کمین اش ببار نشسته و دریک فرصت مناسب  دل را به دریا زده بود و رفته بود توی اتوبوس بغل دست دختره نشسته بود. البته گویا بنظر خودش  فرصت مناسب بوده.  چون آنطور که اکبر خندان {#} که بچه محل و رفیق صمیمی اش تعریف میکرد،  تازه به دختره گفته بود سلام, و هنوز دختره جواب سلامش را نداده بود که یک پیر زن که درصندلی دو ردیف عقبتر نشسته بوده,  داد و هوار را انداخته بود سر راننده اتوبوس و گفته بود"این  اتوبوس جنده خانه است" و باید همانجا نگهدارد تا او پیاده شود، چون اتوبوس حتما تصادف خواهد کرد. راننده هم ترمز دستی را کشیده بود و جمشید را انداخته بود پایین.جمشید هم دیگر دختره را ندیده بود اما میگفت "به ت ...مم " خدا میداند که دلش میسوخت یا جای دیگرش یا اینکه واقع عین خیالش نبود. کمال عابدی همیشه در چنین مواردی میگفت قمار بازها بعد از اینکه موجودی جیبشان را میبازند "اگه نگن به فلانم، چی میتونن بگن" .
بهر حال برگردم به بحث شیرین شرح مشخصات کلی عشق های راه مدرسه و اتوبوسی, البته بر مبنای اطلاعات دست دومی که خودم وپیروز ازتجارب دست اول دوستان عزیزمان کسب کردیم.  از آنجا که تعداد اینگونه دوستان نسبتا زیاد است ومقدور نیست در این نوشته ماجرای همه  آنها را بگویم و برای ان دوستانی که ماجرای عشق شآنرا نگفته ام  ممکن است  این شبهه پیش اید که خدای نکرده  بین دوستان استثنا قائل شده ام، خلاصه،  برای اینکه بعدا حرف و حدیثی پیش نیاید  خودم و پیروز را میگذارم جای هر جفت دلخواه  ازاین  دوستان که صبح ها در راه  مدرسه و اتوبوشان دو-سه تا دختر مدرسه ای را میبینند، که آنها هم  اتفاقا مثل رفقای من, در میدان مجسمه (بیست و چهارم اسفند) از اتوبوس پیاده شده، و تا خیابان وصال شیرازی با دوستان ما هم مسیرهستند. بدیهی  است چنین دخترهایی کاندیداهای مناسبی هستند برای اینکه آدم عاشق آنها بشود (یا خیال کند عاشق آنها شده، چه فرقی میکند) :
مثلا یکروز که داشتیم طبق معمول همه روزه با پیروز میرفتیم مدرسه یا برمیگشتیم بخانه ,یکدفعه, فرض کنید چشم من "اون دختروسطی" یا "قد بلندتره" یا "روپوش آبیه" ،،،،را میگرفت. بعد ازیکی دو روز تردید موضوع  را با پیروز درمیان میگذاشتم،  او هم ازان لحظه ببعد بیشتر توجه میکرد، تا اینکه فردا یا پس فردای آنروز (با تعبیربمطلوب حرکات دختره) بمن ندا میداد که گویا  "روپوش آبیه" هم چشم اش  پیش من است. چیزی نمیگذاشت که پیروز هم ازرفیق طرف که اسمش مثلا "مینی ژوییه" بود خوشش میامد.  از ان پس، هرکاری بعقلمان میرسید میکردیم که توجهشان را جلب کنیم, وتا زمانیکه مطمئن نمیشدیم که طرف هم علامت مثبت میدهد ( البته به تشخیص خودمان) ازپا نمی نشستیم.
درد سرندم ، خرده خرده  بد جوری عاشق طرف میشدیم,  با انواع آرتیست بازیهایی که در آورده بودیم شک نداشتیم که طرف هم گلوش پیش ما گیرکرده است. از اینجا ببعد داستان این عشق بازیها را با آب وتاب برای بقیه درمدرسه تعریف میکردیم، مثلا اینکه: چطوری با تحقیقات جیمزباندی فهمیده ایم  اسم دختره چیست, پز میدادیم که باهاش قرارگذاشتیم، سینما رفتیم. برای اینکه حرفمان برای دیگران واقعیتر وهیجان انگیزترجلوه کند, سناریوهایی از این قبیل راهم چاشنی داستانهایمان میکردیم: " راستی, دیروز عصر که از سینما مهتاب  میومدیم بیرون هیچی نمونده بود دایی طرف مچ ما رو باهم بگیره که با چه زرنگی ازدستش دررفتیم, البته شانس هم آوردیم.....". یک چیز دیگرکه شاید از همه جالبتر بود, اینکه خیلی هم در مورد دختره غیرتی میشدیم و اگریکی از بچه ها حرفی در موردش میزد که به مذاقمان خوش نمیامد بد جوری بهمان برمیخورد. مثلا اگر رفیقی با کلی مقدمه چینی وترس ولرز میگفت که پسرخالش که با دختره هم محله است دیروزغروب دیده که طرف ازبشت بون با یکی از پسرهای محله "مورس رد و بدل میکنه"چنان ازغیرت رگهای گردنمان سرخ میشد، که نگو،  واگر بدلیلی ملاحظه میکردیم و توی  دهانش نمیزدیم ، حد اقل یک هفته باهاش قهرمیکردیم. .یعنی حتی اگر غیرتی هم نبودیم میباید یک جوری رگ گردنمان را سیخ و سرخ میکردیم.  ناخوآگاه فکر میکردیم اینکار اگرهیچ فایده ای نداشته باشد, موجب میشود بچه ها بقیه قصه های ما را بیشتر باور کنند. در عمل اما، اینکار بیش از دیگران برخودمان اثرمیگذاشت و موجب میشد قصه های خودمان را بیشتر باورکنیم. درهمین گیر و در بود که مثلا پسرخاله من که اتفاقا بچه محل "مینی ژوپیه " بود خبر میآورد که او اسمش "رویا " است.  بهمین ترتیب, یا به ترتیبی مشابه, کشف میشد که معشوق من, یعنی "روپوش آبیه" هم اسمش شکوفه است,  اما درخانه میترا صدایش میکنند.
نمیدانم لازم هست بگویم که عمده این چیزها توی کله خودمان و بین خودمان میگذشت. گاه بکلی یادمان میرفت که اینها اسمهایی بودند که ما دوست داشتیم که دخترها اسمشان این باشد، باورمان نمیشد که  پسر خاله مذکورهم,  احتمالا طی یک فقره خواب یا رویا ان اسمها را بما گفته بوده.
با همین مختصرکه گفتم جوانهای امروز که خودرا در تفحص  در دنیای مجازی خبره میدانند  میباید پی برده باشد که ما جماعت خیلی قبل ازورود بشربعصرتکنولوژی کامپیوتر، بخش مهمی از امورعشقی مان را در فضای مجازی به انجام میرساندیم .و لذا قبول کنند که ما حق آب و گل داریم.
اما قصه همینجا به پایان نمیرسید، درعمل معمولا سناریوجوری پیش میرفت که اگر کسی که ما را نشناسد آنرا بشنود, فکر میکرداگر کسی که ما را نشناسد و آنرا بشنود فکرمیکند ما "دورازجان، دورازجان، هفت قرآن بمیان"  یک چیزیمان میشود. خب لابد میپرسید چکار میکردیم که آدم عاقل بعقلمان شک میکرد؟ ماجرا معمولا اینجوری بود که  بعدازهمه تلاش های جانفرسا، وقتی بجایی میرسیدیم که فقط کافی بود برویم با دختره صحبت کنیم تا قال قضیه کنده بشود و با دختره عملا دوست بشویم ، به این مرحله که میرسیدیم بطور ناخوآگاه کاری میکردیم که یک جوری کاردرست نشود!. به جان هرچی مرد است قسم که ابدا مزاح  نمیکنم  وعین واقعیت را میگویم. ساده ترینش این بود که درحین اینکه مثلا عزممان را برای حرف زدن با دختره جزم کرده ایم ، خدا خدا کنیم یک سرخری پیدا بشود که ما با وجدان راحت بتوانیم برای حرف نزدن با هاش خودمان را قانع کنیم . البته ما که آدم های دگمی نبودیم و لذا بسته به شرایط شیوه های متعدد دیگری را هم برای خراب کردن کار خودمان بکارمیگرفتیم، اماخدائیش اگر این دعایمان مستجاب میشد، عذاب وجدانش ازهمه کمتر بود.  
فکرنکنید مساله فقط این بود که حرف زدن بلد نبودیم. ناخودآگاه  فکرمیکردیم  بازی با این کارت, یعنی دستی دستی خودمان را وارد قماری میکنیم که نتیجه ای جز باخت برای دوطرف ندارد.برای اینکه بهتر متوجه منظورم بشوید بیاید باهم نگاهی بیاندازیم به هرکدام  ازدواحتمالی که ممکن بود  ازتلاشمان  برای حرف زدن با معشوق ناشی بشود:
         اول اینکه اگر یک جوری حرف میزدیم که توی ذوق دختره میخورد, یا اینکه بهردلیلی طرف حاضرنمیشد بیشتربیاید جلو، بدجوری "گ..ز توی سرمان میخورد”{#} واعتماد بنفسمان برای دفعات بعد را از دست میدادیم که لابد قبول دارید که احساس ناامیدی برای ما که آنوقتها جوان بودیم چیزخوبی نیست.  
            اما حالت دوم که احتمالش هم بیشتر بود اینکه اگردختره "راه میداد",  و شروع میکرد با ما حرف زدن، وبازهم فرض کنید ما هم بلد بودیم وگروگر برایش بلبل زبانی میکردیم ,خب که چی؟    تازه دیر یا زود میباید دنبال یک دوز و کلکی میگشتیم که بقول امروزی ها بتوانیم "دو دره اش کنیم", میپرسید چرا؟
خب قبل ازهرچیز" اون زمانکه ایم کانات نبود", درست تراینه که بگویم برای پسر- دخترهای هم طبقه ما نبود, یعنی اگرهم بود، ما که نداشتیم، یا اینکه اگرهم دری به تخته ای میخورد وامکاناتش جورمیشد, تازه باید کاسه چکنم دست بگیریم چونکه بلد نبودیم استفاده کنیم.
این سه عامل از اصلی ترین الزامات فیزیکی دختر بازی هستند: اول  امکان تماس برای قراربعدی و لغو قراردر صورت لزوم، دوم جا ومکانی که بشود دران قرارگذاشت;  و سوم یک حد اقلی ازپول.
   برخی صاحبنظران معتقدند یک جو "رو هنری  استکه بقول شاعر برترازهرسه تای این گوهرها را میتواند پدید بیاورد، اما من با یک مثال زنده بنام آقا خلیل خودمون میتوانم خط بطلان براین تئوری بکشم.
  
عجله نکنید, بیائید باهم یکی یکی امکانات رو بررسی بکنیم تا ببینید ما در این سیاست “فرار-رو- بجلو” یمن تا چه حد حق داشتیم:
 یک لحظه فکر کنید به به امکان اول یعنی همین یک قلم تلفن ناقابل که امروزه مثل ریگ, دردسترس اغلب جوانهای طبقه متوسط هست,هم خا نگی ان  وهم از نوع همراه اش . حاضرم شرط ببندم شما امروز بدون تلفن نمیتوانید حتی با یک سبیل کلفت هم که شده  قراربگذارید،  با دخترپیشکش؟.
یادتان نرود درصد خیلی کمی ازمردم تلفن داشتند، یعنی تازه آنها که پولش را داشتند میباید ۴-۵ سال در نوبت می ماندند که تلفنشان وصل شود. آدمهای عادی اگر پارتی داشتند و در مخابرات دم کسی را دیده بودند, چهار پنج ساله تلفنشان میامد، اگر نه که هیچ.  فیش نوبت تلفن بسته به اینکه چند ساله بود حکم اوراق بهادار را داشت, تازه  از اوایل دهه ۱۳۵۰ بود که تلفن زیاد شد. منظوراینکه قرارگذاشتن با دختره ولغو قرارهمچین هم کارساده ای نبود. درمیان ما فقط خلیل اینا تلفن داشتند که انهم عمدتا باین خاطربود که پدرش تقریبا نابینا شده بود وبرادر-خواهرهای بزرگتراز خلیل که زندگی خود را داشتند برای اینکه بتوانند از پدروخواهروبرادرهای کوچکتربا خبر شوند, یک خانه که ازقبل دارای تلفن بودرا درخیابان فخررازی روبروی دانشگاه تهران برای آنها اجاره کرده بودند .
درحاشیه بگویم یکبارکه من تلفن خلیل را بدختری داده بودم وقتی دختره تلفن زده وسراغ مرا گرفته بود بابای خلیل که با شعروادبیات هم آشنایی داشت حدود نیم ساعت مخ دختره را بکار گرفته وکلی اشعار قدیم جدید درگوش طرف خوانده بود ونهایتا هم بعداز یکهفته تازه یادش افتاده بود که قراررا توسط خلیل بمن اطلاع بدهد!
اما حالا برسیم به امکان دوم یعنی محل قرار:  کل تعداد پارکهای شهر تهران درآنزمان شاید به تعداد انگشتهای یک دست هم نمیرسید. که یا مناسب قرار گذاشتن نبودند، یا دخترها  میترسیدند مبادایکی ازاقوام وآشنایانشان  آنها را با پسری غریبه درآنجا ببیندشان.
با دوست دختر به کوه رفتن هم کاررایجی نبود وبهردلیل برای قریب باتفاق دخترها گزینه ای غیرعملی بود.
درباب بخانه آوردن دختر; اولا که درنظرداشته باشید که اینکارعمدتا به قصد "سانفرانسیسکورفتن"-بقول اسدالله میرزای سریال دایی جان ناپلون- انجام میگیرد, یاحد اقل ما آنروزها اینجوری فکر میکردیم, لذا چنین گزینه ای اگرهم انجام پذیرمیبود انرا خارج ازمحدوده معنی رایج دختربازی ,لااقل معنایی که من یکی  آنروزها ازدختر-بازی درذهن داشتم بحساب میاوردیم.
;اما به لحاظ عملی: ازخودم بگویم, درخانواده ما (یعنی پسره)  آوردن یک دخترغریبه بخانه مورد پذیرش نبود واگر هم میبود امکان واتاق مستقلی نداشتم. حالا بفرض هم که میبود واتاق جداگانه هم میداشتیم. رفتن بخانه ای که پسره تعیین میکرد, بلحاظ ذهنی-فرهنگی  برای دخترهای معمولی، چندان قا بل پذیرش نبود (چه جوری بگویم، شاید احساس میکردند سبک میشوند، یعنی انجام اینکارمعادل این استکه خودشان را راحت دراختیارپسره میگذارند، احساس فریب خوردگی بهشا ن دست میداد، چه میدانم). شنیده ام امروزه از یکطرف بخاطر ارتقاء سطح فرهنگ عمومی وازطرف دیگربخاطرمزاحمت های جمهوری اسلامی اینگونه مسائل درذهن بسیاری ازخانواده های طبقه متوسط درحالازبین رفتن است.  اما ما داریم در باره سالهای دهه ۱۳۴۰حرف میزنیم نه نیم قرن بعد از ان که امروز باشد. برای اینکه یکطرفه نرفته باشم اینراهم بگویم که مشگل این نبود که فقط دخترها خانه رفتن را بلحاظ ذهنی بد بدانند، ما پسرهاهم اگر میشنیدیم فلانی دختره را به خانه برده ،بدون اینکه هیچ نیازی به دلیل دیگری باشد اولین چیزی که به ذهنمان خطورمیکرد رابطه جنسی ولذا "خراب بودن" دختره بود, خلاصه که همان معنای "خا نم بازی"مطرح میشد نه دوست دختر.
آنطرف قضیه, یعنی خانه دختره رفتن را که نمیشد فکرش را کرد, یعنی حتی نمیشد تصوررفتن به نزدیکی محله دختره را بخود راه داد. جالب اینکه حتی در سال ۲۰۰۸ بود که درناف امریکا، با گوشهای کرخودم ازیک پدرایرانی شنیدم که درارتباط با بوی-فرند دخترش میگفت من اجازه نمیدم "یه نره خر"را همینجوری بیاورد توی این خانه "طویله که نیست ". البته پسرهمین دوست عزیز ما, اززمان دبیرستان تا حالا دوست دخترهایش را بخانه می آورده تا دراتاقش باهم درس وتمرین! کنند. مامان هم کلی قربان صدقه شان میرود، ابوی مربوطه هم فقط وقت خوردن به مامان توصیه میکند دراتاق برای آنها نهاریاعصرانه ببرد! البته درظاهر میگوید نمیخواهد درس آنها بخاطریه لقمه غذا قطع شود, ولی الهام که همان خواهرمربوطه باشد معتقد است بابا از"هروکرهای"  آنهاسرغذا خوشش نمیاید!
برگردم به ان سالها واین پندارکه دختری بخواهد پسری را به خانه ببرد, اگرچندتا کوچه اونطرفتردختره باپسری دیده میشد,چشمتان روزبد نبیند, جوجه خروسهای محله دختره به غیرتشان برمیخورد, آخر"چغندرکه نبودند", ازجنس نر بودند!, که تا این لکه را ازدامن کوچه شان پاک نمیکردند نمیباید ازپای بنشینند.  فکر نکنید فقط پسر-بچه های محله میخواستند لکه پاک کنند, اتفاقا بعضی اززنها ودخترها آتیششان تند تربود واصرارداشتند که لکه ها با مواد لکه-برغلیظ پاک بشود. خب حالاتو چنین بازاری تکلیف پدروبرادربزرگ دختره معلوم است، تازمانیکه پسره را گیر نمیانداختند وخشتک آش را خیس خیس گل تیر یا درخت سرکوچه آویزان نمیکردند آوازه بیغیرتی شان "هفت-ها" کوچه آنطرفترهم نقل زبانهاباقی میماند.
بعنوان یک شاهد مثل برایتان بگویم: عباس هنردوست, بچه محل وهمکلاسی سیکل اول دبیرستان علامه خودم یکروز توی اتوبوس بلند بلند مرد محترمی به اسم  آقای کسمایی, هم کوچه ای ما را "بیغیرت بی ناموس" خطاب میکرد. چرا؟ برای اینکه, از پدرش شنیده بود که اسدلله قهوه چی به پدرش گفته بود که گویا دختربزرگ کسمایی را دم"باب همایون" با یه پسره دیده.  تازه من فکر میکنم اصل خبرهم الکی بوده، چون اسدالله قهوه چی ازاون خر- مقدس ها بودکه شعارشان اینستکه “دختریکه بیحجاب بره بیرون وضعش خرابه”. ازنظراویک مسلمان واقعی کسی است که علیه یک بی حجاب وخانواده بیغیرت اوهرکاری را بکند وهرحرفی را بزند، واگرچنین کند صواب کرده است انواع حرفها و تهمتها را نسبت بدیگران وارد میکرد تا ازاینطریق بتواند پدرها و برادرها را مرعوب کند تا بلکه پدرها اجازه ندهند دخترانشان بی چادرازخانه بیرون بروند. البته آقای کسمایی که دبیر بود باین شرو ورها اعتنایی نمیکرد. همین عباس، میگفت ملوک خانم همسرجعفرآقا خیاط هم "میشنگد"، چرا؟ بخاطر اینکه چادرش را روی صورتش نمی پیچد .وموقع حرف زدن با کاسبهای محل توی صورت مرد غریبه نگاه میکند
برای اینکه در حق عباس بی انصافی نشده باشد باید بگویم عباس پسربا استعدادی بود، قبل ازانقلاب دندانپزشگ شده بود وترم آخرموسسه شکوه راهم گذرانده بود, اما فقط بعد ازانقلاب بود که عباس بلحاظ استعدادهای دیگری, که نمونه ای ازآنرا درپاراگراف پیش برایتان گفتم, کشف شد و تا آنجا که میدانم مدتی معاون امورقردادهای خارجی وزارت نفت شد ومدتی هم گویا مشاور دکترولایتی وزیرخارجه بود.
 امکاناتی ازقبیل تریا و رستوران هم اونروزها کم بود و اونهایی هم که بود درتوان جیب ما نبود لذا بلد هم نبودیم و نهایت با کبابی، جیکرکی, بستنی فروشی وعرق خوریها سروکار داشتیم. کافی شاپ و چایخانه سنتی و امثالهم هم که درسالهای بعد ازانقلاب سروکله شان پیدا شده است
خب حالا میماند فقط دو سه تا سینما درتمام تهران، که انهم با توجه به پول توجیبی محدودی که ماها داشتیم,  من یکی که ترجیح میدادم با ان پول همراه دوسه تا ازهمپالگی های پسر بدیدن فیلم مطلوب برویم و باهم هروکر کنیم وباشوخی یا مردم آزاری غش وغش بخندیم تا اینکه کناریک دختر بنشینم و تازه درتمام طول فیلم فکرم به این باشد که بعدازتمام شدن فیلم باید چه حرفی به طرف بزنم یانزنم.
باین ترتیب میبینید که اگر شماهم در موقعیت ما قرار داشتید برشماهم ناخودآگاه" واضح و مبرهن" میشدکه درعمل همینکه , حالیتان شد اگر"سفت بجنبید" چیزی نمانده  قضیه جدی بشود، یعنی وقتی دیدید اگر یک گاز دیگر بدهید باید بروید با دختره "حرف بزنید",  آنوقت شماهم به این نتیجه میرسیدید که اتفاقاصرف دراینستکه "شل بجنبید" نه سفت.

دختربازی


اول لازمست روشن کنم منظورم از این اصطلاح چیست . ببینید ظاهرا نصف بیشترمعنیش توهما ن قسمت آخر یعنی توی 
"بازی"مستتره. به زبان ادبی بگویم , دختر-بازی که بازی وهیجان توش نباشد خیلی بی مزه میشود. یعنی دختر-بازی هرچی که هست باید بازی توش باشه، مثل قمار بازی مثل شهر بازی، بازی هم باید همراه باشد با خطر"اشکنک داشتن وسر شکستنک داشتن.
اما نکته دوم کمبود اعتماد بنفس را فضیلت بحساب آوردن است. یعنی اینکه اینکه, اغلب ما اگرچه براحتی دیگران را اندرز میدهیم به تغیرات درنتیجه گذاشت زمان توجه نمایند، اما به خودمان که میرسد با همان باورهای قبلی دنیا را قضاوت میکنیم، و این خشک اندیشی درعرصه رابطه بین دختر وپسرسخت جانتراست. چنانکه قبلا گفته ام شک نیست آنروزها، دوست دختریا دوست پسرگرفتن برای جوانهایی در رده اجتمایی من بدلایل متعددی مشگل بود، اول اینکه اینکه کمبود یا نبود امکانات آنرا پیچیده میکرد, دوم اگر امکان نکی هم پیدا میشد بدلیل کمبود تجربه بلد نبودیم چکار بکنیم و سوم هم بهمان دلایل قبل از اعتماد بنفس کافی بر خوردار نبودیم, بگاریم ازاینکه  خصوصیات شخصی مثل دست و پا چلفتی بودن یا زبلی هم که درهر دوره ای  تاثیر مهمی دراین امر دارد. منظورم ازاین  روضه خوانی اینکه اگردرگذشته بهر دلیلی  فرصت دوست دختر یا پسر گرفتن برایمان نبوده, نمیتوان الزاما آنرا به ضعف تعبیر کرد، اما بنظرم اگر کسی امروز دوست دختر/پسرنگرفتنش در۴-۵ دهه قبل را برای خود فضیلتی بحساب آورد, باید آنرا بعنوان نشانه ای دال بر جمود فکری خودش بحساب آورد. بابا جان چرا قبول نمیکنیم که جرات اش را نداشتیم, چرا جلوی آینه اعتراف نمیکنیم وقتی میدیدیم  دختر/پسر سیاه سوخته و ریزه میزه و شیطان حسن آقا ماست بند, که خانه شان دوتا خانه انطرفتر بود، بیتوجه به حرف دیگران هرازگاهی دمی به خمره میزد, اینکه ما بجای اینکه اعتماد بنفس را از او یاد بگیریم با خاله زنکها ب ر علیه اش همصدا میشدیم کارغلطی بوده
نباید دختر-بازی را(حداقل آنجور که من یکی میفهمیدم) با آن پروسه ایکه معمولا بقصد قربت (سانفرانسیسکو رفتن) انجام میگیرد ودرفرهنگ لغات بآن "خانم-بازی" گفته اند قاطی کرد. زیرا این دوازنظرهدف, چگونگی وحدود جدی شدن گاها باهم فرق اساسی دارند. این تفاوت درجدی بودن هم خودش, بد جوری بستگی دارد به اینکه منظور آدم ازجدی وشوخی چی باشد, بقول هگل فیلسوف آلمانی مرز مابین آنهاخیلی دیالکتیکی ست. یعنی, دختربازی که از اسمش هم معلوم است بقصد بازی شروع میشود، میتواند شوخی-شوخی خیلی جدی بشود وبه عشق ورقابت یا ازدواج حتی کتک کاری, و خلاصه به انواع  ماجرا های تلخ و شیرین بیانجامد. درمقابل خانم بازی که ازهمان اول با هدف جدی, که قبلا گفتم,آغاز میشود, غالبا خیلی بیشتر به بازی شبیه است, یعنی "گیم" که تمام شد, بازیکنان میروند به رختکن، تا اینکه بسته به شرایط, طرفین آیا بروند سرگیم بعد, آیا نروند.
آقا اصلا چرا بیخودی جرکنیم, توی این مغز پوک من دختر بازی یعنی اینکه پسره با دختره رفیق میشوند ومیروند جایی میشینند (حالا یا وای می ایستند), نگاه میکنند به گل ودرخت، جوک میگویند و میخندند, حتی اگر بی مزه باشد، از هر دری حرف میزنند. اگرتلفن میداشتند (زمان مارو میگم, حالا که همه تلفن دارن) ودوروبریها خانه نمیبودند میتوانستند تا زمانیکه یکی از اهالی خانه پیدایش بشود باهم یه ریزحرف بزنند. مهمترین مشخصه دختربازی اینکه دوطرف بتوانند درمورد چیزهایی که یک درهزارهم تاثیری درزندگی خودشان, و هیچکس دیگری از اطرافیانشآن ندارد, همچین جدی صحبت کنند که اگر کسی آنها را نشناسد فکرکند دارند, سرطلاق مابین بابا مامان, و یا عروسی مجدد مامان خودشان با یک قول بیابانی آسمان جل حرف میزنند.
من ازتماشای گوگوش خیلی کیف میکردم، میپرسید: آقای گودرزی چه ربطی به آقای شقاقی دارد?، میگویم  بعله که دارد، آن دو نفردراداره ثبت و احوال همکاربوده اند. ازشوخی گذشته، بنظرم گوگوش یکی ازبا استعداد ترین هنرمندان ما بود. مهمترین دلیلم اینکه گوگوش میتوانست بی سروته ترین سروده ها راهم, آنچنان با تمام وجود بخواند, که شنونده وتماشاچی چنان محولطافت شخص خواننده وتک کلمه ها بشود که دیگربمعنی جمله ها فکرنکند. گوگوش خودش کلمات را حس میکرد و با تمام وجود این احساسش را به دیگران منتقل میکرد.
برگردم سرلازمات دختر بازی با همان معنی که من از این کلمه میفهمیدم: برای دختر بازی نه فقط باید آدم خیلی چیزای بیخودی بلد باشد، بلکه باید این توانایی را داشته باشه که ساعتها وبطورخیلی جدی درمورد چنین چیزهایی حرف بزند. بعنوان یک مثال کوچک میگویم و"تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل". اگر پسری این ماجرای "فال از روی ستارگان" ( هوروسکوپ) رو بلد نباشد  افلاطون هم که باشد ,یک پای دختر بازی اش میلنگد. بابا معلومست دیگر,باید بتوانی به طرف نشان بدهی که انهایی که درخرداد به دنیا آمده اند چه فرقی با "اسفندی-ها" دارند. البته هرچه بیشتربتوانی ازروی خطهای کف دست یا پیشانی درمورد دختره بگو یی, جذابیت ات بیشتر میشود. اینکه در مورد طلاق ودوست-دختر یا دوست-پسرو مهمونی های هنرمندان (سه-لب-ریتی-ها) اطلاعات لازم را داشته باشی  که ازنان شب هم واجب تر است , البته حرف زدن در مورد روانشناسی هم مهم است.

دربرخی روایات آمده که  پر رویی  ازاصلیترین ابزاردختر بازیست، اما من میگویم  رو- داری  یک " ابزاریونیورسال" است,  چیزی در ردیف  آچار فرانسه، یعنی اگرکسی"رو" نداشته باشه: درتجارت، در اداره، توی اتوبوس، تقریبا همه جا خراب میکند. ترجمه اش بزبان بفارسی سلیس  میشود اینکه بگوئیم " آدم کم رو خاک برسر است" و این مختص دختر بازی نیست. روایت مستند داریم که پسرهای بسیار"رودار" بوده اند که دردختربازی گند زده اند, یعنی اگرتا جلسه دوم هم دوام آوردند کارشان بسومی نکشیده.
دربخش مربوط به معرفی راوی ماجرا (که خودم باشم), به چند فقره از نمونه هایی که در ان من جرات کرده بودم مثلا پایم را از گلیم "دختر بازی مجازی" فراتر گذاشته و وارد عرصه دختر بازی عملی بشوم را خواهم گفت, تا روشن بشود که چرا گفتم اگردرهمان مرحله مجازی درجا میزدیم سنگین تربود.

۱ - ۴: دبیرستان دکتر محسن هنربخش


دبیرستان ما کمی پایینتراز میدان کاخ (فلسطین کنونی) در خیابان بزرگمهر, مابین خیابان کاخ وخیابان صبای شمالی قرارداشت که خیابان نسبتا باریکی مابین خیابانهای کاخ وپهلوی (ولیعصر فعلی) بود. آنزمان دوره دبستان ۶ ساله و دوره دبیرستان هم شش سال بود, دبیرستان خودش به دو دوره سه ساله که بان سیکل اول وسیکل دوم میگفتند تقسیم میشد که این دبیرستان هم برای سیکل اول درهرسال دوکلاس داشت وبرای سیکل دوم هم برای هر سال یک کلاس رشته ریاضی و یکی برای رشته طبیعی وجود داشت. ساختمان نسبتا بزرگ سه و نیم طبقه ای بود با قدمتی ۲۰-۳۰ ساله که قبلا خانه ای اشرافی بوده و میباید از طرف خود دکترمحسن هنربخش ویا خانواده اش به آموزش و پرورش یا شهرداری اهدا شده باشد.
دردسرتان ندهم در هریک از طبقات: زیرین، اول, دوم وسوم ساختمان ۵-۶ اتاق بزرگ، دو سه تا انباری (اتاق کوچکتروبی پنجره) وجودداشت ونیم طبقه بالا شامل دوکلاس و یک بالکن بزرگ بود,که راههای ورود به آنراازترس فضولی وخطرآفرینی شاگردهایی مثل من کاملا مسدودکرده بودند.
کلاس ما, بطور اتفاقی (یا عمدی) درهر سه سال درطبقه زیرزمین قرارداشت, حدودیک ونیم مترگودترازحیاط بودولی ازپنجره هایش میشد حیاط را دید زد. بلندی سقف کلاسهای زیرزمین بخوبی حدود سه مترمیشد که البته بطورمحسوسی کوتاهترازسقف طبقات بالاتر بود. تنها راه ورود به این کلاس (و اغلب کلاسها) یک درب چوبی دو لنگه بود, که معمولا فقط لنگه دست راستی ان که پهنتر بود بازمیشد، مگر زمانی که لازم بود نیمکت یا تخته سیاه مابین کلاس و راهرو بیرونی جابجا شود. پنجره های بلند هردو لنگه این درها شیشه مشجرمات داشتند. وقتی سر کلاس حوصله مان از درس و معلم سر میرفت یکی از تفریحات سالم ما  اینبود که سر اینکه سایه ایکه پشت شیشه ازراهرو رد میشود متعلق به کیست باهم "تیغی بزنیم"# در این موارد اگرمعلم در همان لحظه به داور بین ما اجازه نمیداد که ببهانه شاش خالی بیرون برود تا نتیجه را چک کند, باهم حرفمان میشد و کلاس بهم میریخت.
حیا ط مدرسه آسفالت بود، توالت دانش آموزان درگوشه جنوب غربی, آبخوری سیمانی دروسطهای ظلع غربی قرارداشت و چسبیده بود به دیوار بسیار بلندی که حیاط مارا ازعمارت مرموزبغلی جدامیکرد. میله های بسکتبال بطورشمال و جنوب و تیرهای تور والیبال درراست وچپ هریک بفاصله حدود ده متراز دیوارهای همسایه نصب شده بودند.
دبیرستان دکترهنربخش بخاطرمحل جغرافیایی اش درحوالی میدان کاخ ( که ازاغلب نقاط شمال وجنوب شهربا یک اتوبوس قابل دسترس بود) دانش آموزانی ازخانواده هایی متعلق به طیف های پایین تا بالای طبقه متوسط را درخود جای میداد. یعنی, هم همکلاس هایی از جوادیه, نازی اباد و امامزاده حسن در جنوب و غرب تهران داشتیم, وهم بچه هایی که از تجریش و اطراف پارک ساعی میامدند, البته آنهائیکه ازحوالی دانشگاه تهران، یوسف اباد و امیر اباد میامدند شاید بیش از همه بودند. تنها دونفر را یادم میاید که بچه محلات واقع نیمه شرقی تهران بودند. ان دونفر یکی شان منتظری،  بچه سه راه سیروس و عضو تیم های  پینگ پنگ و بسکتبال مدرسه بود، که راکت پینگ پنگ را "ملاقه ای" دستش میگرفت، و دیگری غلام وفاخواه فوتبالیست معروف بود, که گویا ازطرفهای ژاله یا نیروی هوایی میامد. الان که فکر میکنم برایم جالب است بدانم اینکه تعداد بچه های اهل محلات نیمه شرقی تهران درهنربخش انگشت شمار بود آیا امری اتفاقی بود یا نه.

از میان خاطرات جمعی در هنربخش


عمارت اسرار آمیزبغل مدرسه ما


دیوار شرقی مدرسه هنربخش به یک ملک قدیمی بزرگ چسبیده بود که ازآنجاکه جذابیت خاصی برای مانداشت چیزی
درموردش بیادم نمونده. اما ظلع غربی دبیرستان چسبیده بود به یک عمارت مرموزبادیوارهای بلند که دیوارهای شرقی و جنوبی ان سرنبش شمالشرقی تقاطع قرارداشت. اسرارآمیزی این محل کرم توتنبونمون انداخته بود که کشف کنیم چی به چیه. دقیقا یادم نیست اما فکر میکنم اول خلیل پیشنهاد کرد توپ روشوت کنیم توی ان حیاط وباون بهانه بریم سراغش.
البته چون دیوار بلند بوداحتمال اینکه توپ اتفاقی به شیشه های مدرسه بخوره وسروصدا دربیاد کم نبود.
یادم میاد مجیدکه ازطریق باشگاه ورزشی راه آهن مسعود معینی رومیشناخت ازمسعود معینی{#} که فوتبالیست خوبی بود خواست اینکارا بکند, که اونم بی خبرازبرنامه ما اینکا را انجام داد.

یکی دوباراول که اینکارراکردیم عکس العملی ازباغ همسایه ندیدیم, وتوپ ملاخورشد. وقتی برای پس گرفتن توپ,  دست بدامن آقای شوقی شدیم, دفعه اول با همان ژست مخصوصش گفت که آنها بیخودکرده اند که توپ مدرسه راپس نمیدهند وتوصیه کرد ما کاری نکنیم تا او خودش توپ را پس بگیرد. اما خبری نشد و دوروزبعدکه درحیاط مدرسه سراغ توپ راازاو گرفتیم گفت "مهم نیست دستور میدم دوتا توپ نو برای مدرسه بخرند". بعدش با زبانی که گویا رمزی را برایمان میگشاید گفت باطلاعش رسانده اند این ملک مال یک پیرمردوپیرزن متنفذ (منظورش وابسته بدربار) وبداخلاق استکه بایک جفت نوکروکلفت روانی درآنجا زندگی میکنند و تاکید کرد شنیده دهن به دهن شدن با اینهابرای هرآدمی خطرناک است, وماباید دقت کنیم دیگر هیچوقت توپمان بآنجانیافتد.
این قصه بچه گانه آقای شوقی رگ فضولی ما رو همچین تحریک کرد که انگاری شغل اصلیمان حل این معما شده باشد. دفعه بعدکه توپ شوت شد، طبق برنامه ای که با همکاری غیرمستقیم آقای نعمتی ریخته بودیم چند نفری رفتیم به اتاق نسبتا متروکه ای  درکنج شمال غربی طبقه دوم که کمتردیده بودیم کسی بان رفت وآمد کند و از پرونده ,کتاب کهنه ها, ورقه امتحانی بگیر تا آچار شلاقی،و لباس کار کهنه, نردبون زوار در رفته, و خلاصه هرجور خنذر پنذری که احتمال استفاده مجدد ازان "به سمت صفرمیل کرده"#  بود -آقای شهاب معلم مثلثات ما اصطلاح بسمت صفر میل کردن را خیلی دوست داشت - [منم مردم واسه یک لقمه حاشیه رفتن].
برگردم سر موضوع: این اتاق برای اینکه بشود ازآن  بعنوان پایگاه صعود استفاده کنیم مزیت های منحصر بفردی داشت. اول اینکه،پنجره اش روبه حیاط خلوت بود واز بیرون کسی مارا نمیدید، دوم اینکه متروکه بودواحتمال اینکه طی عملیات ضربتی ما رییس وکادر دبیرستان سراغش بیایند کم بود, سوم اینکه لب پنجره اش "هره های سیمانی" پهن ومحکمی داشت که آدم  میتوانست  روی ان بایستد و با کمی احتیاط حتی روی ان راه برود (قبول بسته باینکه آدمه چقدر از بلندی بترسه- پیروزکه یادش به خیر ماشاء الله انقدرشجاع! بود که جرات نمیکرد حتی از پنجره اتاق خودش در طبقه دوم پایین رو نگاه کنه ببینه کیه پشت درزنگ میزنه). بالاخره مهمتراز همه اینکه این پنجره چسبیده بود بدیوارساختمان مربوطه. یعنی ممکن بودآدم (البته با کمی آرتیست بازی) بتواند خودشرا برساند به پشت بام بغلی وازانجا, نه فقط حیاط را  دید بزند, بلکه امکان پایین رفتن از طریق درب خر پشته وراه پله ها را هم میشد ارزیابی کردد.  میگفتیم اینکه دیگه "کاری نداره",  بی سر وصدا از پله هاپایین رفتن و قایم شدن ازدست سه چهارتا پیرزن پیرمرد که "هیچی نیست". مگه نه اینکه هرکدوممون چند موردازماجراهای زبل بازیهامان! درقایم شدن ازدست، بابابزرگ، مادربزرگ، عمه وحتی .پدرومادردختر همسایه رو برخ همدیگه کشیده بودیم
دوتا ازبچه ها که کوهنورد بودن(سه یا چهارنفرازبچه ها عضو دسته ما نبودند اما خیلی با ما دمخوربودند) روزبعد طناب و چنگک و قلاب کوهنوردی با خودشان بیاورند بعد تصمیم بگیریم چند نفربای دبالا بروند. روز بعد که وسایل آماده شد فهمیدیم که اینکار انقدرها هم که فکر میکردیم ساده نیست. اول باید چنگک و طناب به لبه پشت با م گیر انداخته بشود, بعد یک  نفر درروی لبه هره پایینی بایستد و دستش را محکم قلاب کند وانکه قراراست بالا برود, باید درحالیکه طناب را  دور کمرش گره زده پاهایش را از روی دست ان نفری که قلاب  گرفته بردارد و بگذارد روی شانه ان نفر وبا هر زحمتی خودشرا روی هره پنجره طبقه سوم بکشاند. تازه از انجا طناب دوم را که قبلا با چنگک روی لبه پشت بام همسایه محکم شده بگیردو از انجا به بعد تنهایی خودش را بالا بکشد. نفر اول که میرفت بال,ا راه برای نفریانفرات بعدی خیلی ساده ترمیشد. از شما چه پنهان من ومجید که ماستها را کیسه کرده بودیم ولی بروی مبارکمان نمیاوردیم که روحیه دیگران خراب نشود ،ناصر سبیل که ازاول گفته بود "من توماه رمضون نمیام تو پوشتبون خونه مردم ودید بزنم". پیروزهم که اونروز باید حتما با مادر بزرگش میرفت دکتر! که اتفاقا بدهم نبود چون اگه میبودهی ایه یاس میخواند. در واقع بجزخلیل, بقیه بچه ها رفقایی خارج ازدسته ما بودند. آقای نعمتی ازاول اعلام کرده بودکه دخالتی نمیکند واگر یه وقت رییسی, کسی از قضیه باخبر بشود پای خودشو کنارمیکشد ومدعی میشود یکی ازماها کلید ان انبارا ازش بلندکردیم,که ماهم قبول کرده بودیم. خوشبختانه نعمتی ان یکی دوروزهم بد جوری سرگرم اموربوفه بود، اگرمیامد و میدید که اینکارباینهمه دنگ وفنگ احتیاج دارد وهمچین هم بیخطر نیست, ازترس اینکه یکی از بچه ها طوریش بشود ومسولیت گردنش را بگیرد, سروصدا راه مینداخت و جلوی کاررامیگرفت.
البته یکی از مشگلات این بود که باید مواظب میبودیم که طی جریان عملیات کسی ازتوی اتاق بالا متوجه بالارفتن ماها ازپنجره ها نشود که برای این مشگل هم برنامه ریختیم. خلاصه اون دونفراز روی کول ماوباشیرینکاری ومهارتی که بقیه ر ا حیرون کرده بود خودشآن را رساندند بالای پشت بام و از آنجا گزارش دادند که هرچه نگاه میکنند اثری ازتوپ نمی بینند. قرار شدیکی ازآنهاهمان بالاکشیک بدهدودیگری یواشکی برودپایین وسروگوشی آب بده. .درگیرودارهمین صحبت بودیم که آقای نعمتی خبررساند که هوا پس است وباید همگی بی سرو صدا فورا بالکن را ترک کنیم.
با دردسر فراوان بچه ها از بالاآمدندوهمگی بسلامت ازان اتاق بیرون آمدیم و کلید را به نعمتی رساندیم. بعدش قرارگذاشتیم بقیه عملیات رابه دو روزبعدیعنی به پنج شنبه بعداز ظهر که همه میدانستنداقای شوقی درچنین زمانی از هفته "با رییس منطقه در اداره جلسه دارد" و چندتااز کلاس هابه اسم اینکه ورزش دارند تعطیل میشدند موکول شود.
فردای انروزبود,اول صبح که وارد مدرسه شدیم دیدیم سرتاسر پشت بام ودیوار کذایی را نرده بلند و نوک تیزآهنی کار گذشته اند.  اینکار تازه بیشتر حس جیمزباندی ماراتحریک کرد
محمد بیگلر پورهمانروز گفت "اینکار خطرناکه بچه ها" و باید ازخیرش بگذریم,  و وقتی اصراردیگران را دید صریحا گفت "من دیگه نیستم". البته درفرصتهای بعدی زیر گوشی بما (من، پیروز و مجید) رساند که این ملک حتمامربوط به ساواک (سازمان امنیت) است. استدلالش هم اینکه بغیر از این سازمان هیچ شخص یا سازمان دیگری قادرنمیشد شبانه در ارتفاع دیوار بنایی و آهنگری بکند. محمد بما هشدار میداد که "این مادر قحبه ها هیچ ملاحظه ای ندارند و اگرلازم باشد ممکن است بچه ها را با تیر بزنند. میگفت  ممکن است یکی دو نفر را که از نظر آنها محرک بقیه هستند  را در راه خا نه بدزدند وجسدمان را گم و گورکنند. فکرمیکنم ممد ازیک خانواده سیاسی بود, بنابرین ازیکطرف زودتر ازدیگران به این چیزها بو میبرد وازطرف دیگر به راحتی به دیگرا ن اطمینان نمیکرد. ما  انروزها ازملاحضات امنیتی فقط دراین حد خبر داشتیم که جایی به اسم  ساواک (مخفف سازمان اطلاعات و امنیت کشور) هست که کارش اینستکه  که  مخالفان شاه رابگیرد وچپق آنها را چاق کند.  ما هم چون وارد این مقوله نمیشدیم  پس دلیلی نداشت ازنظر امنیتی احساس نگرانی کنیم. سالها بعد دردانشگاه بود که پی بردیم درکشورما, هرآدمی که به سیاست علاقه نشان میدهد باجبار میباید دربرخورد با دیگران با احتیاط برخورد کند. تازه آنوقت بود که من وپیروز فهمیدیم  اطمینان نکردن محمد به ناصروخلیل چندان هم بیراه نبوده (البته خلیل فقط بخاطر ماجراجویی وبی چاک دهنی) نه بلحاظ ملاحضات امنیتی- سیاسی.
آقای شوقی بعد از ظهر صدایمان کرد، بعد ازنصیحت, اخطارجدی دادکه معنیش اینبودکه سرک کشی به این عمارت در حکم بازی با دم شیر است.
صبح روز بعد آقای نعمتی با حالتی آشفته ما را صدا کرد والتماس گونه گفت تمام شب را "چش بسته" در یک بازداشتگاه بوده وتمام تقصیرها رو گردن اون انداختن. گفت تهمت زدن که "این بچه مدرسه ایها به تحریک من وپسرودخترم که دانشجوهستن اینکارا رومیکنن
وتهدیدش کردن که ازفردا به ازای هر یک دانش آموزی که به آنجا سرک بکشد آنها یکی ازبچه هاشومیبرن "زیراخیه". نعمتی با گفتن اینحرف بگریه افتاد والتماس میکرد قول بدیم ازاون ساختمون بکشیم بیرون وبآنجا کاری نداشته باشیم. اینکه نعمتی خیلی ترسیده بود, نشونه درست بودن پیشبینی محمد بود، اما شک داشتیم که شایداین حرفها را توی دهانش گذاشته باشند تا ما را بترسانند, ناصر تازگیها با پسری بنام سعید که میگفت پسرتیمسار صدری فرمانده دانشکده افسریست خیلی رفیق شده بود، قرارشد یک جوری از طریق این رفیق جدید پیگیراهمیت قضیه بشه, همگی پذیرفتیم که تا اعلام نتیجه ازطرف ناصرمیبایدآتش بس را رعایت کنیم.(همان تیمسار صدری که بعد
فرمانده شهربانی شدواگراشتباه نکنم یکی ازامیرانی بودکه بدست خلخالی دیوانه اعدام شد. ناصر
ظرف دوسه روز نشده خبرآوردکه بله مساله خیلی خیلی خطریست و نبایدآنرادنبال کنیم .
.بعد از برگشتن ازامریکا, فکر میکنم سال ۱۳۵۶ بود, ومن سوار بر مرکب راهوارم که یک ژیان قرمز رنگ بود ازخانه در خیابان نادری قصد رفتن به تهران ویلارا داشتم, ازچهار راه پهلوی که رد شدم فیل ام یاد هندوستان (مدرسه هنربخش) کرد سرخیابان بزرگمهر فرمان ژیان را به چپ پیچاندم و جلوی هنربخش سابق پایم را از روی پدال گاز برداشتم , تابلو شهرداری منطقه را بجای آموزش و پرورش درگوشه ای دیدم; بنا متروکه شده وبنظر میامدانرا نیمه کاره خراب کرده و فعلا آنرارهاکرده اند(لابد بخاطر مسائل اداری وبودجه ای)وحیاط به محل نگهداری ماشینهای اسقاطی تبدیل شده


ایرج میرزا سرکلاس فیزیک


یکروزیکی ازبچه هاهزلیات ایرج میرزا (فکر میکنم ناصرجهان از افرند  قرض گرفته بود ) را آورده بود و ما با اشتیاق شعرها 
را میخواندیم.
زنگ فیزیک بود وآقای مستقیمی هم معلمان بود، از زنگ تفریح پیش ازنهارکه بکلاس آمدیم کتاب بطور مشترک دست من وخسروگندمگون بود وطبق سنت رایج فقط وقتی به جاهای خوبش میرسیدیم: اگراوضاع مناسب بود شعررا بلند بلند میخواندیم تا بچه های دوروبرهم حال کنند، اگرنه ندا میدادیم آنها خودشان یواشکی سرک بکشند.
یادم نیست درسمان به چه مبحثی رسیده بود، اگرشماهم  این شعری را که ما داشتیم میخواندیم خوانده باشید اذعان خواهید کرد که اگر شما هم جای ما بودید درتوصیفهای ناب ایرج محو میشدید وهیچ جوری ممکن نبود یادتان بیاید اقای مستقیمی آنروز داشت چه مبحثی از فیزیک را درس میداد. فقط از نگاه گاهگاهی پای تخته  فهمیدم آقای مستقیمی خیلی جدی داشت راجع قانون ظروف-مرتبطه هم حرف میزد.  خودتان را به انراه نزنید، حتما تا حالا فهمیده اید که منظورم کدام شعراست, "حجاب زن نادان" را میگویم، من وخسروبه جاهای حساسی ازشعررسیده بودیم، بدجوری هیجان انگیز بود.

خلاصه داستان شعرایرج اینکه:  یکروزشاعرداشته ازکوچه ای رد میشده که چشمش به درباز خانه ای میافتد، و برحسب اتفاق ازتلألو ساق های بلورین خانمی که داشته از راه پله پایین میامده بد جوری آب از لب و لوچه اش راه میافتد. چشمش را که از پایین بطرف بالای ان قامت رعنا میلغزاند متوجه میشود که سروکارش با مومنه عشوه گری استکه با چنگ ودندان روبنده اش را چسبیده است.. شاعر شروع  میکند این ریگ از بر ورو و رعنایی خانمه تمجید و تملق و خانمه هم ، برحسب اتفاق هی عشوه میاید و انگشتهایش را روی لپهای لبوگونه خودش میمالد که  "وا ی خدا مرگم بده، این حرفها چیه"،  ووقتی شاعر میگوید ان لبها را  خدا فقط محض مکیدن آفریده، خانمه که قند ته دلش آب شده بوده با  دلبری تمام روی دست خودش میزند و زبان به  اعتراض میگشاید که  "وای، مگه خودت خواهر مادر نداری؟".  خب نتیجه این بده بستان معلوم است "مومنه" که جای خود دارد اگرایرج ان وصفهایشرا روی بت سنگی هم میگذاشت سنگه هم بفهمی نفهمی شروع میکرد به یک چیزیش شدن، وبقیه اش را خودتان میتوانید حدس بزنید. بابت اینکه  گفتم نتیجه را میتوانید "حدس بزنید" ازشما که تمام شعررا از حفظ هستید پوزش میخواهم, دراینجا روی سخنم فقط با آندسته ازخواننده هاست که ممکنست  قبلا آنرا نخوانده باشند .
من وخسرورسیده بودیم بآنجا که ایرج طاقت نمیآورد ودست میبرد" توی ماهیچه" خانم , اما ان مومنه, عمرا اگر اجازه بدهد بخاطر اینکه یک مرتیکه هیز چندتا تارمویش را دید زده، فردای قیامت اورا بفرستند جهنم. طبق فتوا، زن باید با هرچیزی که دم دستش آمد موهایش را از دید مرد نامحرم بپوشاند، این یک جورجهاد است! لابد پیش خود میگفته:  امکان ندارد اجازه بدهم، روسری که هیچ،  اگر لازم باشد تمام لباسم را دورموهایم میپیچم و آنرا ازنگاه این مرتیکه نامحرم حفظ میکنم.   بر مبنای این استراتژی دفاعی دربرابر چشمان ودستان خواهان ایرج  محکم و دودستی بند پیچه (روسری) اش رامیچسبد، وحتی در یک لحظه ازغفلت ایرج استفاده کرده و بکوری چشم این کافر دامننش  را هم محکم روی رو سریش میپیچد. شاعرنابکارهم پیش خود میگوید "چه بهتر" ودرحالیکه با ان دستان فرصت-طلبش "ماهیچه های ران" ان مومنه را ماساژ میداده  این بیت را خطاب به خانمه صادر مینماید" بدو گفتم توروی خود نکو گیر     که من صورت دهم کارخود اززیر".  
زیاد کش اش ندهم,  ما دوتا جوان زبان بسته هرچه جلوتر میرفتیم, شعرها برایمانهیجان انگیز ترمیشد.   یعنی با تجسم وصف های ایرج ما هرچه بیشتر درحالت  شهود عرفانی! فرو رفته ومتناسب با ان نسبت به حضورمان در کلاس ودرس معلم ناهشیار ترمیشدیم . وقتی به نزدیکیهای ان بیت رسیدیم که ایرج  تلاشهایش بثمر مینشیند,  واززیبایی "نرگس نیم خفته ای" که دربرابر خود میدیده نزدیک بوده انگشت خود را ازحیرت گازبگیرد-من وخسرو دیگر بطورکلی از یاد برده بودیم درکلاس هستیم وآقای مستقیمی دارد گلوی خودش را پاره میکند درس را بفهماند. ازطرف دیگر، نگوبچه های "ندید پدید" نیمکتهای دور وبرماهم در همان اوائل شعر طاقتشان طاق شده، وتا کمر روی سرما دوتا دولا میشوند بلکه  بتوانند یکی دوتا از ان وصفها را با چشم خود ببینند. انگار وقت قحط است,  یا اینکه کتاب را بجای کلیپ ویدویی فرض کرده باشند. همین حرکت ناشایست این دوستان وقت نشناس موجب  گردیده بود معلم پی ببرد که لابد درنیمکت ما دوتا حیوان خبری است که "ان گوساله ها" انجوری به ان خیره شده اند.
خلاصه معلم هم بجای اینکه, طبق روش جاری خودش, اول ازهمان پای تخته، یک تکه کچی، تخته پاک کنی, چیزی رامحض اخطار ول بدهد روسرآنها، یا اینکه حد اقل سرآنها داد بزند "هی الاغ ها" چه خبراست ودستور بدهد "به تمرگند" سر جاهایشان، زرتی درسش را ول کرده بود و یکراست  آمده بود سراغ نیمکت ما، انگار حلوا خیرمیکنند.
درحین پیشرویهای آقای مستقیمی ان رفقای نا بخرد یکی یکی متوجه میشوند، وپیش ازرسیدن معلم سرجای خودشان مینشینند، صم وبکم، انگارنه انگار، تازه زل هم میزنند تو چشمهای آقا, که یعنی "چی؟ کجا؟ کی؟". بدترآنکه, فکرکرده اند  اگربخواهند با سقلمه ای، چیزی گوشی را دست ما دوتا بدهند مجبور میشوند تکان بخورند وآقا به خودشان هم شک میکند! نامرد ها حتی یک ندای خشک وخالی هم بمن وخسرو ندادند.  گرچه اگر هم چنین کرده بودند احتمالا ما درشرایطی  نبودیم که با یک سقلمه آبکی یا با یک "آقا اومد، آقا اومد " خشگ وخالی بتوانیم ازان حالت نیمه-خلسه ای که داشتیم به داخل کلاس بر گردیم. خلاصه اش اینکه ما دوتا بی خبر درحال خود میمانیم تا آقا برسد بالای سرمان,  و ما را  درحین ارتکاب جرم  دستگیر کند.
خلاصه ما هنوزدرست وحسابی تکلیف خودم را با تجسم "نرگس نیم خفته" روشن نکرده بودم که یکدفعه متوجه شدم انگشتانی مثل پنجه یک عقاب بیرحم دارد گوش راستم را می پیچاند، وتا بخودم بیایم, دیدم کتاب را هم ازدست خسرو کشید. اول یکی یک ضربه با همان کتاب به سرهرکدام ازما دونفرزد، انگار بخواهد گرد وخاک کتابی را که سا لها گوشه انباری افتاده بتکاند. بعدش با استدلال ثا بت کرد"خیلی بیشعور هستیم". پس ازان "مادوتا الاغ"  بعلاوه ان هفت تا "پدرسگ "را که موجب بهم خوردن کلاس شده بودند از کلاس بیرون انداخت. وقتی هم داشتیم ازدربیرون میرفتیم بصراحت روشن نمود که ما دوتا "کره خر" را تا زمانیکه ولی مان را بمدرسه نیاورده ایم به کلاسش راه نخواهد داد.
باید اضافه کنم آنوقتها رسم بود خیلی ازمعلمها (و پدرهاومادرها وکلا بزرگترها, و بقیه شهروندان هم همینطور) بچه هاوهمدیگررا مثل نقل ونبات با القاب حیوانی مفتخرمینمودند. خیلی سال است توی مدرسه ها نبوده ام وخبر ندارم، ولی امیدوارم این سنت باستانی که لابد یادگارحیوان-دوستی نیاکان ما ایرانیها است همچنان پا برجا مانده باشد!!

نکته اصلی در اینجاست که, تبعید موقت این"هفت + دو" نفربه حیاط مدرسه، درحالیکه همان زمان بچه های کلاس "پنجم طبیعی" ورزش داشتند وتوی حیاط پلاس بودند، ناخوآگاه اجرای یک توطعه شوم علیه بوفه مدرسه را تسهیل کرد. رانده شدگان که از بعضی خود شیرینیهای اخیر آقای نعمتی نیزدلشان پربود,  ازفرصت طلایی پیش آمده کمال استفاده را نموده, طبق نقشه ای که از قبل توسط علی بختیاری طراحی شده بود به بوفه مدرسه دستبرد زده ودق دلی های خود را سر پونجیک وپیراشگیهای بی زبان خالی نمودند.


دستبرد به بوفه مدرسه


علی بختیارنژاد همیشه کت شلواراتو-کرده میپوشید وتازگیها هم خیلی بیش ازقبل  روی روغن-زنی ومرتب کردن موهایش وسواس بخرج میداد. تقریبا میشد بگویی درهرحالتی مواظب بود دست یکنفر یا بادی، چیزی, موهایش را بهم نریزد، واگر چنین میشد فورا بکناری میرفت,  اینه گرد وشانه اش ریزش را از جیب بغل درمیآورد وبا "تف" هم که شده موهایش را جلا میداد. علی درظاهربسیار محتاط ومتین بود، خیلی کمترممکن بود کسی اورا دریک ماجراجویی بچه ها, ویا کاری که نیاز به درگیر شدن فیزیکی داشته باشد دیده باشد. با این اوصاف کمتر کسی ممکن بود شک بکند علی درکاری مثل بالا رفتن ازدیوارباغ همسایه مدرسه یا ناخنک زدن به بوفه مشارکت دارد. اینرا گفتم که با شخصیت اش بیشتر آشنا شوید.
اما جالب اینجاست که علی درطراحی نقشه وهدایت از-راه-دوراینجورکارها، بهترازهمه بود، بدش هم نمیامد بچه ها درموردش مثل رئیس گانگسترهای فیلمها فکرکنند. آقای نعمتی همراه شریفی, یکی دیگرازمستخدم ها, بوفه مدرسه رامیگر ادندند. میگفتن پیراشگی وپونجیک وکلا شیرینیجات تازه با نعمتیه، ساندویچ هم با ان یکی بقیه چیزا هم به اشتراک.  چند تا از بچه ها ازدست نعمتی پکربودند و  بچه هابه توافق رسیده بودند باید یک دفعه دیگر بحساب بوفه برسند تا نعمتی دوباره حساب دستش بیاید و رویش کم بشود!. طبق نقشه ایکه  علی طرح کرده بود, دراولین فرصت مناسب باید یکی ازبچه ها پونجیک وپیراشگیها رااز پنجره کیوسگ کش میرفت، دست بدست میکرد به سه نفر دیگ از بچه ها، یک نفر لب پله ورودی کشیک میداد که خطر وبه بقیه ندا بدهد. علی خودش دریک جای مناسب عملیات را رهبری میکرد. خب نفراول که از بوفه بلند میکند معلوم بود, خلیل. نقش من وپیروزد که تو اینکارها خیلی ترسوبودیم هم "نخودی" بود, یعنی قرار بود ازانطرف حیاط ایوان بالا را بپائیم,  واگر کسی سرک کشید به بقیه ندا بدهیم، من طرف آبخوری,پیروز هم طرف مخالف.
درد سرندهم ازقضا درهمان ساعت بچه های کلاس پنجم طبیعی ورزش داشتند ودرحیاط پلاس بودند. منهم فکر کردم بد نشد لای آنها گم وگورمیشوم وازگزند دیده شدن توسط آقای شوقی وسوالهایش مصون میمانم. اما گویا دست سرنوشت اینرا نخواسته بود و بقول برنامه مرحوم دکتر بسیطی همه بلاها باید "سرمن کارگر بی احتیاط و حرف نشنو میامد". من داشتم کنار آبخوری ها درحیاط برای خودم قدم میزدم, اصلا یاد جریان نعمتی و بوفه نبودم، یکدفعه ندا رسید که عملیات بوفه شروع شده چون نعمتی رفته بالا یادش رفته پنجره بوفه رو ببنده.
آقای نعمتی که بطبقه بالا رفته بود ازایوان سرک میکشد وبو میبرد که ماجرایی درجریان است، بیشتر که دقت میکند میتواند از پشت دوتا از بچه ها را که در حال فرار بطرف داخل ساختمان بودند ببیند، همین.  نعمتی از همان بالا بمن داد زد "احمدی اون دوتا پدر سوخته کی بودن؟ معلوم بود نعمتی فقط ان دونفر را از پشت دیده و آنها را به اسم نمیشناسد. بهر حال برای پیدا کردن دزد هابسرعت جریان را به آقای شوقی گزارش کرده بود. آقای شوقی هم طبق رویه معمول قضائی ازاوشاهد خواسته بود، او هم نه گذاشته بود ونه برداشته بودکه "احمدی که دم آبخوریها ی توی حیاط قدم میزده حتما سارقین را دیده" .
درنتیجه من به دو"اتهام " به دفتراحضار شدم، یکی اینکه اصلا ساعت درس فیزیک چرا توی حیاط بودم, اما دلیل اصلی احضارم بعنوان شاهد بود. آقای شوقی خیلی دوستانه از من پرسید "  شما به چشم خودت دیدی بچه ها اینکارو کردند؟" جواب دادم "آقا تقریبا",  آقای شوقی گفت "آفرین به شما جوان راستگو" ولی بعد که اسم ان بچه ها را پرسید من پایم را توی یک کفش کردم که "آقا بمن چه مربوط", هرقدر آقای شوقی دلیل وبرهان می آورد که ازنظراخلاقی وقانونی من موظفم که مجرمین را معرفی کنم, من افتاده بودم روی دنده "خود قهرمان بینی"  و جواب میدادم بمن مربوط نیست.
همین یک دندگی من, از یکطرف, موجب شد بیشتردر مدرسه اسم درکنم ، اما از طرف دیگر, آقای شوقی را مجبور کرد درتائید نظرمعلم فیزیک، دستور بدهد تا زمانیکه ولی ام را بمدرسه نیاورده ام نباید بکلاس بروم. من البته چنانکه خواهد آمد یکی از دوستانم بنام  عوض کفاش را بجای برادر بزرگم, بعنوان ولی ام بمدرسه آوردم,  که ماجرای آنرا در صفحات بعد جداگانه برایتان خواهم گفت.


شلوار ب. ام ب. یه خلیل ومعلم شیمی ما


معلم شیمی ما, آقای کلانتری معلمی بود که به درس خودش مسلط بود ومثل اغلب معلمها درس خودش را خیلی جدی میگرفت، بطوریکه میگفت اگر شیمی نباشد دنیا بهم میخورد. البته اگرچه این حرف درست است,  اما درمورد اغلب چیزها صدق میکند. یعنی اگر فیزیک هم نباشد همینطور است.  بقول بهرام نبوی همکلاسمان درس ها که جای خود دارند, اگر گاو یاهرحیوان دیگری هم نباشد دنیا یک جور دیگری میشود.
بگذریم, آقای کلانتری زاده اردبیل بودوابایی نداشت که درکلاس بگوید بنظرش ترکهایی که سعی میکنند لهجه تهرانی را تقلید کنند آدمهای بی ریشه ای هستند. ازانگروه ترکها بود که معتقداند درست استکه فارسی زبان ارتباط مشترک بین همه ایرانیهاست, اما این دلیل نمیشود فکر کنیم همه باید فارسی را با لهجه تهرانی حرف بزنیم. آقای کلانتری ضمن اینکه گاهی با بچه ها شوخی هم میکرد اما بنظر میرسید, زبان شوخی تهرانیها برایش چندان روان نیست.  چندین باردیده بودیم آقای کلانتری نسبت به حرف بچه ها, یا حرف یکی ازهمکاران دردفترشدیدا واکنش نشان داده, اما وقتی دقت میکردیم بنظرما عصبانیت اش چندان موردی نداشته یا ازسو تفاهم سریک مطلب پیش پا افتاده ناشی میشد. بنظرمیامد اوبیش ازحد نسبت به اینکه کسی فکر کند اومطلبی را نمیفهمد حساسیت دارد.
آقای کلانتری ورزشکر, اقوی الجثه و وزنه بردارهم بود, درضمن,با ژیگولبازی وبچه ژیگول هاهم میانه ای نداشت.
بچه ها یاد گرفته بودند وقتی ازآقای کلانتری سوال میکنند, حتی اگر دیدند او سوالشان را بدرستی متوجه نشده بروی خودشان نیاورند وسوالشان را با جمله هایی مثل "آقا منظورم این بود که " یا "آقا سوالم اینکه شما میگی نیست" تکرار نکنند,  چون اگرچنین میگفتند هنوز نصف جمله شان تمام نشده آقای کلانتری جواب میداد که  منظوراورا فهمیده وبا ذکر جمله ای درردیف "بیلمزکه نیستم"، عصبانیت خود را نشان میداد. حتی یکباربخاطر اینکه یکی ازبچه ها مجددا گفت آقا مثل اینکه بازم سوالم رو متوجه نشدین" چنان از کوره در رفت که اورا کتک زد. البته چون قلبا آدم مهربانی بود پس ازیکی دودقیقه پشیمان میشد, ازشاگرده معذرت میخواست وتا آخر زنگ سعی میکرد ازدل پسره دربیاورد.

گفته بودم خلیل یکی ازبی شیله پیله ترین وصادقترین رفقای جمع ما بود. خلیل با اینکه قدش کوتاه بود اماعضو تیم بسکتبال مدرسه بود, ضمنا مدتی رفته بود کلاس کاراته, که بنظرما همین کاراته  ابجای اینکه موجب پختگی او در برخوردها بشود ،گویی او را برای سر شاخ شدن الکی با مردم قلقلک میداد. یکی ازمهمتری خصوصیات خلیل اینبود که بی توجه به شرایط وعواقب کلمات ازدهانش خارج میشد. ضررهایی که ازدهن لقی هایش میدید گویی اثری براصلاح رفتارش نداشت. خلیل عموما لباسهایی میپوشید که بنظرش "مد روز" وکفش هایش هم عموما پاشنه،بلند بودند.
یکبارخلیل یکی ازان شلوارهای الامد راه راه، پاچه گشاد, خیلی چسبان پوشیده .  خشتک ان شلوار چنان که افتد ودانی انقدرتنگ وکوچک بود که باهرتکان نصف "کت وکون" پشمآلودش بیرون میافتاد. پیراهن چسبانش هم به اندازه کافی برای نوک پستانها ونافش جا نداشت, طوریکه نافش ازلای دکمه ها بیرون میزد، دکمه یقه ها را هم تا زیر پستانها بازمیگذاشت. ناصر میگفت "آخه این چه ریخته پسر, حد اقل بده تو اون پستون شامپانزده رو حالم بهم خورد”. بچه ها درمجموع نظرشان اینبود که خلیل خودش را شکل "بچه مزلفها" کرده است.
     اما خلیل  درجواب اولین نفرازبچه هاکه به شلوارش نگاه تمسخر آمیزی کرده بود گفته بود  “چیه, ندیدی? شلوار ب. ام ب. ست دیگه "# .
این "ب.ام ب." گفتن خلیل مادام که ان شلوار بپایش بود ادامه داشت, بنظرمیرسد اینکارجلوه ای باشد ازهمان تئوری دفاع ازطریق حمله پیشگیرانه. یعنی چپ وراست میگفت شلوار"ب. ام. ب" پوشیده واگر کسی درجواب حرفی میزد خلیل با اشاره به باسن خودش میگفت "ناکس خوشت اومد؟ بکشم پایین تر؟ .حتی بعضی وقتها قیمت هم روی مال میگذاشت وحرفهایی دراین حدود میزد "تو بمیری تا حالا به هیچکی کمترازپنج تومن ندادم اما واسه اینکه مشتری شی بیا بیست وپنج زار, بکشم پایین؟. اینها را میگفت که دیگر کسی بفکر اینکه به او بگوید "این شلوار چیه پات کردی" نیفتد
حالا میخواهم این "صغری" شلوار ودهن لقی خلیل را بگذارم بغل دست ان "کبری" اخلاق تدافعی-تهاجمی آقای کلانتری.
یکروززنگ شیمی که اتفاقا خلیل همان شلواررا پوشیده بود آقای کلانتری بنا بروال معمول کارش (شایدهم از روی لیست دفتر کلاس), آقای خلیل فروزان را صدا کرد پای تخته, که یکی از مساله هایی راکه هفته پیش داده بود برای کلاس حل کند.  
خلیل هم با ژست تمام و درحالیکه صدای تق تق راه رفتنش با کفش پاشنه بلند کاملا جلب توجه میکرد, رفت پای تخته وطبق معمول,  اول شروع کرد تخته را پاک کند. خب حالا حدس بزنید خلیل با قد کوتاه، کفش پاشنه بلند, پیراهن چسبان وکوتاه، وان شلوارکذایی وقتی بخواهد قسمتهای بالای تخته را پاک کند چه صحنه ای درست میشود.
.آقای  کلانتری که این صحنه پورنوگرافیک! ر ادید, احتمالا بی اختیار, به لحن تعجب ترکی گفت "پی ی ی ی ی، فرزان؟  اون چی ریخته, آخه بابا؟" واز خلیل خواست برود سرجایش بنشیند. خلیل هم طبق عادت و باخنده جواب داد:آقا شلوار"ب ام ب  ست دیگه", وادامه داد "ده آقا, مثل اینکه خیلی خوشتون اومد؟ کلانتری با خشم باو اشاره کرد بنشیند. خلیل در ادامه مزه پرانی اش پاسخ داد "آقا پس چرا بشینم دیگه? "
ماها که با خلیل آشنایی داشتیم ازطرزحرف زدن وحالت صورتش فهمیدیم که خلیل قسمت آخر جمله اش را نه درارتباط با شلوارکه درارتباط با حل مساله گفت, یعنی میخواست بگوید آقا حالا شوخی بکنار"بلدم مساله را حل کنم" پس بنظرش دیگر لازم نبود برود بنشیند. ولی آقای کلانتری که بد جوری حرف خلیل را تعبیر کرده بود با عصبانیت داد زد "میگم بشین سرجات" ,خلیل باسردادن یکی ازهمان خنده هایی که بما تحویل میداد گفت"هه هه هه آقا حالا دیگه چرا داد میزنی،  مگه شلوار من پای شما رو گاز گرفته" اینرا که خلیل گفت انگار نفت ریخته باشند روی آتش آقا"
ماها فهمیدیم که کلانتری ب ام ب گفتن خلیل را کاملا بخودش گرفته و جوش آورده واگر خلیل چانه بزند کتک مفصلی خواهد خورد. هی به خلیل اشاره میکردیم برگردد سرجایش، اما خلیل بدون توجه به حرف آقای کلانتری وایساده بودهمانجا وجواب داد
"مگه چی شده حالا من منظورم اینه که ....."
یکی ازبچه ها پاشد (علی بختیارکه درمیزهای جلو مینشست یا خسرو) دست خلیل را بکشد وسرجایش بنشاند, که یک دفعه دیدیم آقای کلانتری مثل شیری که زنجیر پاره کرده باشد, همانطورکه یک فحشهای ترکی-فارسی ازدهانش بیرون میامد, خسرورا انداخت کناروبا دوتا دست یقه کت خلیل را گرفت بلندش کرد، واول به تخته وبعدش کوبیدش روی یکی ازمیزها. درهمین تقلاها مخلوطی از حرفهای فارسی-ترکی با این مضمونها را میشد از دهانش شنید: کپه اوغلی پدرسگ، من خوشم آمده؟  فکر میکنی من نمی فهمم "ب ام ب" یعنی چی؟ "خودت خری"، خاک بر سر, حالا یادت میدم چقدراز ب.ام ب  خوشم میاد. با هرکدام ازاین کلمات هم ضربه ای نثارخلیل میکرد. درتمام این لحظات خلیل بیچاره عین موش درزیرچنگالش بود وفقط خودش را مچاله نگه میداشت تا اثرات ضرباتی که میخورد کمتربشود.  
 ماها نگران بودیم که ممکن است نفهمد وبزند خلیل را ناقص کند: اول ناص، بعد مجید ومحمد ومن, جلوپریدیم وضمن اینکه دستهای آقارامیگرفتیم، میگفتیم آقا "شما ببخشید"، یه وقت این پسره یه طوریش میشه آنوقت خانوادش یقه شما رومیگیرن, براتون درد سر درست میشه. انقدرتوی گوشش خواندیم تا کم کم اورا آرام کردیم وخلیل را ازچنگش در آوردیم. مشگل نبود دلیل عصبانیت کلانتری راحدس زد.  با توجه به خلقیاتش بچه ها میدانستند اگر خلیل ان مزه پرانی ها را هم نکرده بود, اقا ی کلانتری از بچه های قرتی (بنظر خودش) خوشش نمی آمد, اماحالا که ان حرفها را زده بود برای آقا جای شک نمانده بود که گویا آنروز خلیل ازقبل برنامه داشته, که اورا درکلاس جلوی بچه ها بچه باز بنمایاند وبازیچه قرار بدهد,  لابد فکر میکرده خلیل عمدا آن شلوار مسخره را سرزنگ شیمی‌ پوشیده. این دوتا دلیل را بگذارید بغل اینکه خلیل هم بیحساب حرف-زن بود.  
خلیل لت وپارشده بود, طفلکی تا مدتها لنگ میزد. یکی دوروزبعدازاین قضیه وقتی چندتایی دورهم جمع بودیم, بدون اینکه برویش بیاورد ازقیافه اش معلوم بودازهمه ما ها دلگیر است, ازما توقع داشته بیشترازش حمایت میکردیم. اگرهمچین چیزی برای هرکدام ازما پیش آمده بود و خلیل آنجا میبود، بی توجه به عواقب با معلمه در گیر میشد و نمیگذاشت ما کتک بخوریم.  تازه برعکس سایر کتک کاری هایش د راین مورد خاص حق هم کم وبیش با خلیل بود, خدایش میشد گفت ازمعدود درگیریهایی بود که خلیل آنرا ایجاد نکرده بود, فقط یک کمی دهن-لقی کرده بود.
اولش صحبت بچه ها بیشتر حول این دورمیزد که چه جوری باید با
 آقا (یعنی کلانتری) تسویه حساب بکنیم, بیشتربچه ها معتقد بودند که اگرچه خلیل بازهم دهن لقی کرده, اما کلانتری هم هیچ حقی نداشته "مثل وحشی ها" بجانش بیفتد، اگر اینکارش را بی جواب بگذاریم پرروتر میشود, فردا ممکن است یکنفر دیگرمان را لت وپارکند, انهم فقط به این دلیل که خودش درست "فارسی حالیش نیست".خلیل اینحرفها را که میشنید قیافه اش کم کم بازترمیشد واحساس رضایت  را میشد درصورتش دید.  یک کمی که صحبت بیشترپیش رفت محمود خاندوان گفت تازه اگر زورمانهم بهش برسد“بهترین کاراینه که بهش برسونیم خلیل میخواد ازدستش به اداره شکایت کنه”، اگر معذرت بخواد الفاتحه, اما اگرنه بهش میگوییم همه کلاس را میا وریم شهادت بدهند، او بی دلیل و فقط بخاطر اینکه ازریخت خلیل خوش اش نمیآمده بچه مردم را کتک زده. میگفت اگر اینحرف به اداره برسد دهنش را سرویس میکنند, و مطمئن بود آقا که اینرا بشنود جا خواهد زد.  تقریبا همه بچه ها اینراه را تائید  کردند.
در اینوقت مجید که تا حالا ساکت بود با لبخند دو تا دستاشو بازکرد و گفت "خلیل جون چی شده؟ کتک خوردی?،  بیا بغل حاجیت, ماچت کنم خوب میشی" خلاصه بعد ازمدتی شوخی و خنده گفت اگه ازمن بپرسی میگم خلیل باید بره دست کلانتری رم ماچ کنه, و ادامه داد منظورش این نیست که کارمعلمه درست بوده ولی این خلیل هم بالاخره باید یه وقتی ویه جایی بفهمه که هرحرفی رونمیشه هرجایی همینجوری به پرونه.  دست آخردر تائید حرفاش اضافه کرد که خودش ده بار شاهد بوده خلیل همینجوری یه حرف زشتی به مردم پرونده بعدش هم بجای "دررفتن" یا معذرت, با یارو دست به یقه شده، خب آخرش یکی گردن کلفت از آب در میاد میزنه کوروناقصت میکنه.  بعدش رو بمن کرد ودرحالیکه دستشو به علامت قسم "مرگ من" بصورتش میزد گفت "تو بگو،اون روز تومیدون تجریش اگه شانس نیاورده بود اون دوتا ساواکیها راست راستی چوب تو کونش نمیکردن#?     
مجید که سر صحبت وبازکردهر کدوم از بچه ها یکی دوتا ازدهن لقی هاودعوا راه انداختن های بیخودی خلیل رو ریختن روآب. خلیل که دید همه دارن یه حرفو میزنند  گفت "بابا ولمون میکنین یا نه " و ادامه داد که ا و دراینمورد  تقاضایی ازبچه ها نکرده و پیشنهادی هم نداده وآخرش گفت بالاخره خودش یک کاری با کلانتری خواهد کرد. ناصرهم درجواب گفت "نه دیگه خودم میدونم نشد" وخطاب به خلیل اضافه کرد که اگراوخودش "مخ اش درست کار میکرد"  که دیگر   لازم نبود حالا ما ها برای این قضیه دورهم جمع بشویم (ما گاهی اورا ناصر قصاب یا ناصرترکه هم صدا میزدیم).  بعد گفت اگر بچه ها موافق باشند میخواهد پیشنهادی برای تکمیل حرف مهدی عنصری بدهد به اینقرارکه, او(یعنی ناصر) خودش بزبان ترکی آقای کلانتری دوروزبعد خلیل را صدا کرد ومعذرت خواست وبعد ازانهم بدون آنکه کسی از او خواسته باشد درکلاس گفت اشتباه ازاوبوده و نباید انقدرعصبانی میشد, اما متاسفانه اخلاق خلیل سرجایش باقی ماند.  
از این زاویه که درس دادن اقا را دوست دارد وطرفداراوست با اقای کلانتری وارد صحبت میشود ودرموردعواقبی که عصبانیت های آنی و بیمورد ممکن است برایش بوجود بیاورد حسابی ته دل آقا را خالی خواهد کرد. خسروکه خودش هم ترک است با خنده گفت راست میگه ترکا زبون هم دیگه رو بهتر میفهمن.  ناصر حرفش را اینجوری ادامه داد که کم کم حالیش خواهد کرد که درمورد خلیل اشتباه کرده وباید یک جوری ازدلش دربیاورد. محمود خندان پرسید اگه حالش نشد چی؟"  ناصر جواب داد اگر حالیش نشد میخواهد ته دل آقای کلانتری را که اینجوری خالی کند که  باوبگوید شستش خبردارشده برادربزرگ خلیل دکتر است , خلیل رفته پزشگ قانونی وقراراست دو سه روزدیگرکه برادره ازمسافرت برمیگرددجریان کتک را باو بگوید اوهم حتما برعلیه معلم بکلانتری محل وباداره شکایت خواهد کرد و بچه هاهم قرار است همه کلاس را راضی کنند بیایند شهادت بدهند بیخودی به شلوار خلیل پیله کرده وبدون اینکه شاگرد  کار خلافی کرده باشد واگر بچه ها نبودندنزدیک بود اورا بقتل برساند....حتی یکی از بچه ها اضافه کرد خوب است آقا را بیشتر بترسانیم وبگوییم بچه ها میخواهند بگویند ما هم امنیت نداریم و میترسیم یک وقت آقای کلانتری بیخودی جوش بیاورد و بزند ما را ناقص کند.
راستش همان وقت میشد ازقیافه خیلی از بچه ها خواند که برای آنها هم مثل من قسمت بیشتری از حرفهایی که میزدیم یک آرتیست بازی بود تا واقعیت, یعنی باور نداشتیم که آش به ان شوری هم که ما میگویم باشد.  اما خودتان میدانید  وقتی اینجور حرفها انهم مابین یک عده جوان مطرح میشود هرکسی میخواهد در راندن مرکب خیال از دیگران عقب نماند و یک چیزی به مجموعه اضافه کرده باشد  
اگرخوب فکرش رابکنی میبینی حق مارا خورده اند یعنی باید بما برای این گفتگوها  به اندازه نمایندگان مجلس حقوق میدادند!،  اگر نه تمامش را حد اقل نصف که حقمان بود. چرا که صحبتهای ما بی شباهت بمذاکرات نمایندگان مجالس هنگام بررسی و تصویب قوانین نبوده است.  هرنماینده ای میخواهدازدیگران در پیش بینی وپیشگیری هشیارتربنماید ،
ممکن است یک روزی یک کلاغی ناغافل ازیک جایی رد شودبخواهد ازاین قانون سواستفاده کرده و"غار غار" کند، پس باید پاراگراف بعدی را به ان بند افزود تا جلوی کلاغها گرفته شود،  آقای ....نماینده ... پیشنهاد دارند با پاراگراف بعدی میتوان آنرا چهار میخه کرد که دیگر جلوی گنجشگ ها هم بسته شو . دست آخریک بند قانون پیشنهادی که اولش نیم سطربوده تبدیل میشود به سه صفحه متن قانونی, که فقط باین درد میخورد که وکلای محترم با بازی با کلمات آن دعاوی را کش بدهند و ازموکلینشان پول بگیرند.
برگردیم به ماجرای شیرین نوش جان کردن یک پرس کتک مفصل  بوسیله دوست عزیزما خلیل. اینکه آقای کلانتری معذرت خواهی را به خاطر اینکه حرفهای ناصرتوی دلش را خالی کرده بود انجام داد یا خیر, بین علما هنوزمحل تردید است, حد اقل برای من یکی.  چرا که اولا اوقبلا هم ازعصبانیت خود معذرت خواهی کرده بود؛ درثانی اگر شتباه نکنم ناصراولین بارگفت روز چهارشنبه عصربعد اززنگ آخر(ساعت چهارو نیم) حرفها را با اومطرح کرده، درحالیکه آقای کلانتری همانروز ساعت دوونیم خلیل را برای معذرت خواهی برده بود. البته ناصربعد حرفش را عوض کرد وگفت ما اشتباه شنیده ایم، منظورش یک روز قبل یعنی سه شنبه بوده است. ازهمه اینها گذشته خیلی بعید استکه آقای کلانتری یا هرمعلم دیگری ندانسته باشد تنبیه بدنی خلاف است ومضروب کردن دیگران جرم، وبا تذکرماها تازه دوزاری آش افتاده باشد. اینکه با وجود خلاف بودن پس چرا برای بعضی ازمعلمها هنوزکتک حلال اصلی مشکلات بحساب میامد دلیلش چندان ربطی به ندانستن قانون ندارد.
درست مثل اینکه کسی بگوید من وپیروز چون خبرنداشتیم بالارفتن ازدیوارمردم جرم است، حاضر شده بودیم ازدیوارحیاط همسایه برویم بالا, وازروی دیوارخودمان را بکشانیم به دیوارمقابل تا بتوانیم ازآنجا بپریم تو حیاط ملیحه اینها, که تازه اگراز اینهم بگذریم که اصل رفتن پیش آنها هم خودش به لحاظ اخلاقی غیرقابل قبول بود.
بزبان خودمانی میشود گفت: یکی از مصادیق مهم  خریت درهمینگونه گاو بازی ها است دیگر, حتما که لازم آدم نیست شاخ داشته باشد.
من حتی فکرمیکنم اینکه بگوییم طرف ازقانون خبردارد, اما چون دلیل وجودی آن قانون برایش توجیه نشده  آنرا رعایت نمیکند هم,  بیشتربدرد توجیه خلافهایی مثل "سیب گاز زدن ادم وحوا دربهشت" میخورد تا خلافهای من وتو. یعنی خیلی وقتها ماها میدانیم کاری، اخلاقا، منطقا و قانونا درست نیست, اما خب انجامش میدهیم

“انگار حرف آن شاعر دیوانه  درست تر باشد که میگفت بعضی وقتها"درخلاف لذتی است که درغیر آن نیست



حسن خوبی"چسی  آمدن" و حسن بدی آن


وقتی  میخواستم نوشتن در مورد معلمهامون را شروع کنم توجهم باین موضوع  جلب شد که متاسفانه در بایگانی خاطرم اثری ازمعلم های متوسط و خوب نمانده، هرچه هست عمدتا ازآنهایی است که کارهای خارج ازعرف میکردند. حتی معلمهایی که بلحاظ تدریس خیلی خوب هم بودند (مثل آقای شهاب یا آقای فراز) را هم بیشتر بخاطر چیزهای دیگربیاد میاورم نه تدریسشان. اولش برایم عجیب بود که این وسط  آقای  مغنی دبیر تعلیمات اجتمایی را شاید از همه بهتر بیاد میاورم. نمیدانم این حمام چه خاصیتی دارد چون اتفاقا منهم یکروز که مثل ارشمیدس داشتم درحمام روی این مطلب در مغزم کنکاش کردم  بطور ناغافل جواب را کشف کردم . یعنی فهمیدم که اگر نبود بخاطر لافزانی های شاخدارآقای مغنی، الان هیچ نشانی از خلاقیت هایی که ایشان برای تدریس  تاترگونه درس تاریخ بما متحمل میشد درخاطرم نمانده بود. پس برایم واضح و مبرهن شد که دروغ گفتن انقدر ها هم که میگویند بد نیست،  حتی "چسی هایی" که مرغ پخته را بخنده میاندازد بلاخره محاسنی دارد. ببیان دیگر بشرط آنکه  خالی بند دوراندیش باشد و در شرایط مناسب آنرا بگوید ، دربلند مدت ممکنست آنچنان نتایج  مفیدی از دروغ حاصل بشود که یک دهم انهم بر حرف راست مترتب نمیشد. میگوید نه بخوانید ماجرای نبرد معلم اجتمایی ما را با ببر خون آشام در ارتفاعات البرز.
آقای مغنی معلم تعلیمات اجتماعی ما آدمی ریز اندام بود که داستانهای تاریخی زیادی هم بلد بود یک ماشین فولکس قورباغه هم داشت. آقای مغنی مثل بعضی دیگر ازآدمهای ریز اندام، چنانکه افتد و دانی، یک عادت جالبی داشت وان اینکه معمولا وسط تعریف کردن یک داستان تاریخی  یکدفعه یادش می افتاد یک ماجرایی را که  اتفاقا قهرمان اصلی آش خودش بوده را برای ما بگوید. آخراینطور که میگفت او مربی پیش آهنگی وشیر بچه گان بود, و در مورد سرنوشت بچه هایی که به او سپرده شده بودندخیلی احساس مسولیت میکرده.
خودش سر کلاس بما میگفت داستانهای زیادی ازرشادت هایش  در راه  نجات شیر-بچه های تحت فرمانش برسر زبانهای مردم افتاده است، که بعضی از آنها کمی اغراق وجود دارد!  میگفت لابد همه ما این داستانها را شنیده ایم و یا در مجلات خوانده ایم, البته ما با اینکه فقط اززبان خود ایشان شنیده بودیم اما روی ایشان را زمین نمی انداختیم.

ازجمله یکباردر قله توچال و یکباردرحوالی پناهگاه پلنگ چال بچه ها را از چنگ یک ماده ببرخون آشام که هفت تا
بچه داشته ومیخواسته شیر-بچه ها را برای غذای بچه هایش ببرد نجات داده بود. ماجرا از این قرار بوده که ماده ببر, بی سروصدا تا نزدیکیهای چادرشیر-بچه ها رسیده بوده که آقای مغنی از داخل چادرخودش بوی خطر را حس میکند، یواشکی بیرون میاید و ببررا انقدربا فریب دنبال خودش میکشاند, تا از منطقه دسترسی به بچه ها دور میکند, که یکوقت سروصدای درگیری آقا با ببرگرسنه, شیر-بچه هارا بیدار نکند. بعد در یک عملیات قافلگیرانه با ببردرگیرمیشود,از بخت بد در همین گیرو دار, یکی از بچه ها که کوچک بوده گویا برای جیش کردن بیرون آمده بوده,  چون خواب آلود بوده , نزدیک بوده ازپرتگاه سقوط کند که اقای مغنی متوجه میشود ودریک ان تصمیم میگیرد با یک خیز بلند و سریع خود را به زیر پرتگاه  میرساند که درصورت سقوط ان بچه وقت نشناس را او را در زمین و هوا بچسبد و نگذارد بدره سقوط کند. در همین حرکت سریع بوده که یکدفعه پای آقای مغنی  از لبه پرتگاه سرمیخورد و ببرنامرد ازفرصت استفاده کرده و قبل از اینکه بنو اند بلند بشود با یک جست می افتد روی آقا.  آقای مغنی تقریبا ازجان خود نا امید شده بوده که یکباره مسولیت خودش وجان بچه ها را بیاد میاورد.
درحالیکه ببره سرش را انقدر به سرآقای مغنی نزدیک کرده بوده که چیزی نمانده بوده با دندان گلوی آقا را بگیرد, درهمانحال آقا با استفاده ازفن مخصوصی که ازاستاد سویسی آش یاد گرفته بود با یک ضرب,  خنجر را بطورعمودی دردهان ببرخون آشام کارمیگذارد و با دست دیگرش آرواره های ببررا انقدر بهم فشار میدهد که نوک خنجر ازتوی چشمهای ببربیرون میزند, و انقدردرهمین حالت نگه میدارد که ببرکشته میشود. صبح که بچه ها بلند میشوند فقط میبینند یک پوست ببر جلوی چادر ایشان آویزان است.  علیرغم اینکه آقای مغنی خیلی تلاش کرده بوده خونها را پاک کند که بچه ها نترسند اما بعضی از بچه ها هنوز اینجا و آنجا  مقداری خون روی برفها میدیده اند, که او هم میگفته چیزی نیست.
یکبارهم که نزدیکی های پلنگ چال چادرها را برپا کرده بوده اند یکی از بچه های بی احتیاط ازدیگران جدا میشود و میرود آنطرف دره که انقدر دور بوده که خیلی ریز دیده میشده است، آقای مغنی یکدفعه ای متوجه میشود که عقاب بزرگی آنطرف تربربالای کوه نشسته و بدجوری ان بچه را می پاید وحس میکند اگر دیر بجنبد بچه اسیر چنگال قدرتمند عقاب خواهد شد. بی درنگ از داخل چادر خودش کمندی را که بهمین منظور همراه آورده بود بیرون آورده آنرا ده ها بار دور سرش میچرخوند و با تمام قوا بطرف عقاب پرتاب میکند,  عقاب به کمند میافتد. البته بنا به گفته آقای مغنی در این مورد شانس یا کمک خداوند هم خیلی موثر بوده است.
البته ما هم (تا وقتیکه آقای مغنی خیلی پیله نمیکرد که حتما باید گوش کنیم) ,چندان مشگلی با شنیدن قهرمانیهای ایشان نداشتیم به قول پسردایی محمد بیگلری، ازکجا معلوم کل تاریخ وضعش ازداستانهای آقای مغنی بهتر باشد.
اما مهمتراینبود که ما هرهفته بعد از زنگ تاریخ، تا چهار-پنج روزبا بازگویی این خالی-بندیها حال میکردیم, مخصوصا اینکه پیروزهم ادای آقای مغنی را بهتر از خودش در می آورد، منهم گاهی پا منبری میشدم, یعنی مثل بچه مرشد ها فرض میکردیم اگر آقای مغنی یک بچه مرشد ترک هم  داشت چه جوری سناریو بین انها دست بدست میشد.


حسن بدی "چسی  آمدن"


گفتم مجید با اینکه قهرمان کشتی بود ولی بسیار آدم افتاده و با ادبی بود، خودش گاهی بشوخی و بتقلید از یک فیلم فارسی, این جمله را میگفت "درسته که ما لاتیم ول با ادبیم". مجید گاهی که ما باو "من بمیرم میزدیم " سرش را عقب میبرد و "گردن میگرفت" که در اینحالت قطر گردنش چندان کمتر ازقطرکمرامثال من یا پیروز نبود, منتهاعضلانی تر و رزیده تر.
حالا که با خصوصیات مجید و آقای مغنی آشنا شدید وقت آنست که بپردازم به درگیری مختصری که بین آنها پیش آمد    
یکروزبعد ازظهردرهوای گرم اولای سال کلاس یازده بود که تاریخ داشتیم آقای مغنی داشت تعریف میکرد: یکباردرکوهای بختیاری عقابی بوده که مردم محل گفته بودند طی یک هفته تمام قوچهای ده را شکار کرده, و مردم میترسیدند کهحالا برود سراغ شکار گاوها یا آدمها. مردم ده از آقای مغنی که اتفاقا درهمانوقتها در آن ده بوده! خواهش کرده بودند عقاب مذکورراشکار کند. معلم اجتمایی ماهم میگوید فقط بخاطر بچه های ده که از همه بیشتردرخطر هستند این مسولیت راقبول میکند، بشرطی که آنها یک نیزه بزرگ از چوب خیزران و بمقدار کافی "نخ محکم" برایش فراهم کنند. درتاریک روشن روز بعد آقا با همان نیزه که نخ محکم وخیلی بلند به دمب ان بسته شده بوده عقاب نابکار را درهوا زده بوده. بعدخودش دنبال نخ را گرفته بوده تا رسیده بوده  به دره ای که عقاب تیرخورده افتاده بوده . آقای مغنی وقتی رسیده بوده بالای سرعقابه گویا  ان حیوان داشته خودش را به موش مردگی میزده. آقای مغنی به اینجای قصه که رسید طبق عادت اش برای اینکه هیجان بیشتری به ماجرا بدهد, مکث دور ودرازی کرد و بعدش صدایش را درحالیکه از هیجان میلرزید بلندتر کرده وداشت میگفت  " آقا یکدفعه دیدم عقابه تکون خورد". کلاس ساکت ساکت بود و میشد بگویی دهان اغلب بچه ها ازتعجب بازمانده بود، البته از اینکه میدیدند یکنفرجلوی چشمشان با شجاعت همچین خالی-بندیهایی میکند. درهمین لحظات سکوت وبهت بود که، چشمتان روز بد نبیند, ناغافل یکی ازاون صداهای ناهنجارسکوت کلاسرا سراسربهم ریخت، صدایی که طنین ان فقط با کالیبرپیروز جورمیامد. ازان گوزهای خشک وکشیده که صدایش  توی اتاق میپیچد، وطنین اش بیش از یک  دقیقه توی گوش زنگ میزند.
من نیمکت بغل پیروز نشسته بودم واگرهم نزدیکش نمیبودم منشا ان صدا برایم معلوم بود, بنا به تجربه میدانستم فقط پیروزاست که خیر سرش با شکمی که تقریبا به ستون فقراتش چسبیده میتواند صدا هایی درحدود صدای خوردن چکش به زنگ مدرسه را از خود صادر کند، خلیل هم که آنطرف کلاس نشسته بود ازاین تجربه بی نصیب نبود. یک کمی که بمب خنده ها فروکش کرد آقای مغنی داد زد "کدوم بیشعوری میزو کشید کف اتاق" من ازاینطرف وخلیل هم از انطرف کلاس بی اختیار گفتیم "آقا میزنبود گوزبود" خنده ها چند دقیقه طول کشید تا قطع شد. یکدفعه دیدم آقا با نگاهی مثل نگاه همان ببردرنده دره توچال, زل زده بمن. زهره ام آب شد! (ابته نه ازهیبت آقا بلکه از اینکه  نتوانم جلوی خنده ام را بگیرم یا اینکه بیهوا  یک حرفی از دهنم در برود), راستش از بعدش میترسیدم,  یعنی ازدرد سراستنطاق آقای شوقی خوشم نمیامد,  انهم سر انهم بر سر صدا ی میز یا ... را نداشتم .
مجسم کردم کشف منشا چیزی مثل صدای گوز, انهم درست وسط درس یک معلم, برای رییس دبیرستان هنربخش جنبه حیثیتی دارد و سرسری از ان نخواهد گذشت . بخودم میگفت حتما مرا احضار میکند و خواهد پرسید آیا قبول دارم اینجور حرکات درکلاس کار غلطی است، یا نه؟ منهم که در جواب چنین سوالی نمیتوانستم بگویم نه قبول ندارم"، آقای شوقی هم با استناد به بله ای که خودم گفته بودم  برایم ثابت میکرد از نظر اخلاقی موظفم بگویم این کارزشت از کدامیک از بچه ها صادر شده است،  انهم کتبی و مستند!. منهم که میدانستم اگر گردنم را هم بزنند حاضر نمیشوم بی همچین ورقه ای را امضا کنم، پس دوباره میافتدم روی دنده لج و لج بازی وهرقدرهم  آقای شوقی نصیحت میکرد پایم را توی یک کفش میکردم و جواب میدادم "آقا اصلا یکی دیگه خیر سرش" کرده, بمن مربوط نیست". فکرش را بکنید اگر شما بودید خجالت نمیکشیدید؟  یک هفته آزگار برو دفترو نصیحت بشنو, انهم سر یک گوز، حالا اگر آدم سر چیز با ارزشی پای حرفش وای میایستاد یک چیزی، اما در این مورد خاص آدم  آبروی پای حرف وایسادن رامیبرد. آقای شوقی هم که بسادگی در امور حیاتی کوتاه نمیامد و مساله کش پیدا میکرد. حتی داشتم پیش خودم سبک سنگین میکردم  که شاید بهتر باشد پیشدستی کنم، همین الان بروم دفتر به آقای شوقی بگویم  "آقا اصلا اینم شد مدرسه؟ یکی دیگه  ول میده، یکی دیگه باید جورشو بکشه"  واعلام  کنم که من بهیچ وجه زیر بار سوال و جواب در باب این فقره کار نمیروم و اکیدا بگویم ، بیخود وقتش را تلف نکند و مرا برای تحقیقات صدا نکند بدفتر. خلاصه بگویم ازفکراین بازجویی نزدیک بود بی هوا داد بزنم "سیای تخم سگ, توخودتو توکلاس راحت میکنی, اونوقت من باید توونشو پس بدم".  
یکدفعه متوجه شدم آقای مغنی همانجور دارد مثل شیرژیان نزدیک میشود. ازژستی که بخودش گرفته بود چیزی نمانده بود از دهانم دربرود و بگویم "آقا حالا یه وقت نپره" ولی جلوی زبان خودم را گرفتم. من دست چپ نشسته بودم مجید هم سرمیز، دست راست من. پیروز هم سرنیمکت بغلی نشسته بود که طرف چپ من قرار داشت. نیمکتها معمولا سه نفری بود مگر اینکه کسی هیکلش درشت بود, مثل محمد بیگلری و مجید که باهم در یک نیمکت جایشان بود. اما من انزنگ امده بودم جای محمد بیگلری پهلوی مجید نشسته بودم. آقا هم داشت  ازدالان بین نیمکتهایی که سمت راست من و مجید میشد جلومیامد.

آقا لحظه به لحظه نزدیکتر میشد، اما یکدفعه حس کردم مثل اینکه نگاهش به مجید است نه من. همینکه رسید دم نیمکت ما محکم به مجید گفت "درست بشین پسر". مجید هم یک نگاهی بهش کرد گفت"چشم آقا",  یک کمی خودشراجابجا کرد،و خیلی با احترام پرسید "آقا اینجوری خوبه?"،آقادوباره  محکم ترگفت "میگم درست بشین",  مجیدهم خیلی آرام جواب داد "منکه گفتم چشم، شما هرجور میفرماید من بیشینم", بعد هم محض اینکه بیشتر به آقا احترام گذاشته باشد کمی راست تر نشست و گردنش را هم به عقب داد و گفت  "اینجوری خوبه؟"،  آقا بازهم  چپ چب بهش نگاه کرد.
مجید که هیچوقت با معلمها یک وبدو نمیکرد وقتی حس کرد مثل اینکه آقا قصد کرده بهش گیربدهد, برای اینکه قائله بخوابد همینطور که داشت ازجایش بلند میشد گفت "آقا اگه اجازه بفرمایین من اصلا برم از کلاس بیرون که شما خیالتون راحت بشه". آقا با تحکم فریاد زد "بشین سرجات" و مجید هم راست نشست, سرش را داد عقب و دستهایش را برد زیرمیز روی زانوهایش بعلامت اینکه ازدستور آقا اطاعت کرده. در اینحالت پهنای  گردن مجید بدون اینکه خودش بخواهد توی چشم میزد.  آقا که انگار داشت یک فکری را درمغزش سبک سنگین میکرد،. نمیدانم ابهت گردن مجید آقای مغنی را گرفته بود یا اینکه آقا از همان اول جدی رفته بود توی خط اینکه با زهرچشم گرفتن از مجید دیگران را سرجایشان بنشاند، چون بیمقدمه  به مجید گفت "میخوای همچین بزنم تو گوشت که با سر بخوری به دیوار", مجیدفقط زیر لب گفت " لاله الا اله, آقا بزن اگه خیالت راحت میشه",  آقانیم قدم رفت عقبتر و دوباره  مجید را به سیلی زدن تهدید کرد. مجید اینبار با عصبانیت جواب داد
"بزن ببینم ".
آقا مغنی هم پرید یکی زد توی گوش مجید وعین قرقی پرید طرف درکلاس, مجید هم بدنبالش، و ماهم, بعد از اندکی بهت زدگی پشت سرشان دویدیم. همینکه رسیدیم, دیدیم مجید پشت دردفتررییس یقه آقای مغنی راگرفته بود اورا درحالیکه پاهایش توی هوا تکان میخورد کنج دیوار نگه داشته بود ومیگفت "فقط بگو چرا منو زدی" و آقای مغنی با زحمت تلاش میکرد پاهایش روی زمین برسند. درهمین وقت آقای طلاکوب، معلم فیزیکمان سررسید وصحنه را که دید با پوزخند تلخی به مجید گفت "آقا مجید این کارا,واسه یه قهرمان کشتی افت داره ".  مجید هم با خجالت آقای مغنی راگذاشت زمین و یقه اش را ول کرد, و او هم بسرعت دوید توی اتاق رییس.

طبعا شورای معلمان از اینکه شاگردی به یکی از معلم ها حمله کند خوششن نمیامد و از این بابت میباید مجید تنبیه میشد. اما ازطرف دیگر همه میدانستند مجید آدم پرخاشگر و شری نیست و آقای مغنی هم زیاد قپی درمیکند. مخصوصا رییس بخاطر مقام ورزشی مجید حاضر به اخراجش نبود، لذا نهایتا تصمیم شورای مدرسه این شد که مجید از آقای مغنی معذرت بخواهد که مجید هم حرفی نداشت و قضیه تمام شد درحالیکه اگر شاگرد دیگری بود تنبیهات خیلی سخت تری در انتظارش میبود .


امتحانات ما


امتحانات ما دریک سالن بزرگی که درطبقه سوم بود بطورهماهنگانجام میشد(دارم کم کم شک میکنم آیا ساختمان بغیراززیرزمین شامل سه طبقه میشد یا چهارتا) اما بیشتر به این متمایل شدم که طبقه دوم که دفتر دران بود یک ایوان بزرگ داشت اما طبقه سوم و چهارم طبقات کاملی بودند واین سالن
و این سالن طبقه چهارم را بطور کامل اشغال کرده بود الا راه پله که به پشت بام میرفت و آنرا بسته بودند.
. سالن ستونهای فراوان  گردی داشت که قطرآنها نزدیک یکمتر میشد،, ما بشوخی بهم میگفتیم اگرممد بیگلری (که آدم درشتی بود) هم پشت این ستونا وایسه ازاونطرف کسی نمی بیندش. بد مصب سالنه شاگردهایی رو هم که تو خط تقلب نبودن سرشوق میآورد، انگاربه آدم داد میزد "خاک تو سرت اگه تقلب نکنی".
بازارتقلب سرامتحانات غیرتخصی-عمومی مثل تعلیمات اجتماعی وتعلیمات دینی خیلی روبراه ترمیشد. این امرچند دلیل داشت: اولا برای این درسها, سالن پرازشاگردمیشد, درحالیکه برای درسهای تخصصی شاگردان یک یا نهایت دوکلاس میامدند، چون تمام کلاسهای هم رده (مثلا همه کلاس یازدهمی ها) باهم میومدیم توی سالن؛ دوم اینکه  نمره درسهای غیرتخصصی برای ما شاگرد ها چندان مهم هم نبود (نمره آنها ضریب یک داشت اما تخصصیها ضریب دویا سه داشتند)؛ سوم اینکه تعداد مراقبها معمولا محدود میشد به معلمهای همون درس بعلاوه یک دفتردار،که برای سالنی بزرگ وباان تعداد شاگرد کافی نبود.  گویا مدرسه نمیخواست زیاد برای این درسها مایه بگذارد.
اگر ماشین پلی کپی مدرسه خراب نبودسوالها را به تعداد شاگردان پلی کپی میکردند
ودرجلسه امتحان ورقه سوالها را پخش میکردند, ولی انهم چندان بهترازوقتی نبود که معلم یا یکنفردیگر بطورشفاهی سوالات را میخواند و ما می نوشتیم (البته اگر صدایی قوی داشت). میدانید چرا؟ اولا برای اینکه معمولا ماشین پلی کپی نصف خطوط را کمرنگ میزد و روی بعضی ازسوالها هم جوهری میشد, دوم اینکه مدرسه که تایپیست نداشت، اغلب معلمها هم درست بلد نبودند تایپ کنند, درنتیجه مجبور بودند با دست سوالها را روی استنسیل بنویسند که هم بد خط وناخوانا میشد وهم یک جاهایی از ان پاره میشد که جوهر پس میداد.  درنتیجه همیشه لازم بود یکی ازمعلمهای درس مربوط ان جلو بایستد, توضیح بدهد وبسوالات بچه هاجواب بدهد. معمولا صدای ان معلم به درستی به شگردهای عقب سالن وآنها که پشت ستونها مینشستند نمیرسید,  شلوغ بازی میشد که از شرایط لازم و کافی برای تقلب است.  
ما برای هرکدام از اینجور درسها بخشهای کتاب را بین سه چهار نفرازخودمان تقسیم میکردیم، کسی که مسول انقسمت بود موظف بود جواب سوالهای مربوط را برفقایی که بهش نزدیکتر بودند برسا ند وآنها هم آنرا برای بقیه رله میکردند. بعضی از وقتها اونی که نوبتش بود به دیگران برسونه جواب را مختصر روی یک تکه کاغذ که از قبل آورده بود مینوشت وبه رفیق بغل دستی رد میکرد.

ماجرای امتحان ثلث سوم تعلیمات اجتماعی

دردرس علوم اجتمایی یک قسمتی بود که تیتر ان روش های مبارزه با آتش سوزی بود
درامتحان ثلث سوم این درس خلیل شده بود مسول این قسمت، یکی از سوالها این بود که راه های جلوگیری ازگسترش یا سرایت آتش را نام ببرید. خلیلگویا در جواب به این سوال خلیل دوسه باربه نفربغلی گفته  بود" خفه کردن آتش", طوری که حتی منکه دو ردیف عقبتر و سه ردیف کنار تر ازخلیل نشسته بودم یکبار صدای خلیل را شنیدم. و اما بهرحال جلسه امتحان بود و نمیتوانست صدایش را از ان بلندتربکند. بجایش همانطور که قرار گذاشته بودیم پیروز که در ردیف پشت و دو صندلی آنطرفتر نشسته بود جواب درست را برای بقیه رله میکرد. منتها هی میگفت "ختنه کردن آتش" و هرچه که خلیل بیچاره سعی میکرد بهش بفهماند "خفه کردن آتش" پیروز باز متوجه نمیشد و با صدای بلند "ختنه کردن آتش"را تکرار میکرد. خلیل آخرش مجبورشد جواب را توی یک تکه کاغذ کوچولو نوشت و داد دست سیا.  نوشته که ریز بود و تلگرافی، چشمهای سیاهم ازبچگی بدجوری آستیگمات بود، خط خلیل هم , مثل خط من, درحالت معمولی هم کسی نمیتوانست درست بخواند. نتیجه این شد که سیای "کورالسگ"# بعد ازاینکه این جواب وخواند, بازم با صدای بلندتر داد زد"بابا میگم ختنه کردن آتش" ، که یکدفعه صدای ناصرازآنطرفتربهوا رفت که اخه کره خر مگه آتیش "معامله یه بابای کچلته" که بشه ختنه اش کرد، خلیل هم دادش بلند شد که "راست میگه اخه مادرسگ " هردوانقدربا عصبانیت وبلند داد زدند که همه سالن بهم ریخت و امتحان بهم خورد. چون ناصرخلیل وپیروز وکاظم را ازجلسه اخراج کردند ماهم امدیم بیرون وتجدید شدیم.اگر اشتباه نکنم  این تنها تجدیدی بود که من وپیروز درتمام دوران مدرسه آوردیم.


کش رفتن سوالات امتحان فیزیک  

درمجموع ما ازدرس دادن آقای زرکوب معلم فیزیک کلاس چهارم راضی بودیم, او همیشه یک پاکت مقوایی سیگارهما بیضی پنجاه تایی همراهش داشت که توی ان گچ رنگی فرنگی بود, چرا که اصرار داشت شکل ها تمیز رسم شوند واجزا فرمول ها ازهم مشخص شده باشند، درست برعکس آقای مستقیمی معلم فیزیک کلاس پنجم ما که همه چیزرا قاطی مینوشت یا میکشید. این کار آقای زرکوب بنظر ماها خیلی درست بود. آقای زرکوب عقیده داشت کتاب درسی فیزیک کلاس چهار ریاضی ازمزخرفترین کتابهایی استکه درعمرش دیده است, و برای رفع این نقیصه درسها را سر کلاس دیکته میکرد وما آنرا کلمه به کلمه مینوشتیم، آقا هم جزوه ها را بازدید میکرد و دو ونیم نمره! ازبیست نمره هرثلث مال جزوه ای بود که نوشته بودیم (من هیچوقت حقم بیش ازهفتاد و پنج صدم - ۷۵/.- نشد که نشد)
اما میشد بگویی حواشی غیردرسی آقا کم وبیش بردرس دادنش سایه انداخته بود. آقای زرکوب آدمی خوش بروبالا بود, تا آنجا که یادم میاید معمولا یک کت وشلوارشیک واتوکرده آبی پررنگ با پیراهن وکراوآتی که با ان میامد بتن داشت. یک کیف سامسونیت مشگی هم داشت تقریبا مثل جیمز باند یا یکی دیگراز از ماموران مخفی توی فیلمها. عینک دودی اش را فقط توی کلاس که میامد ازچشم برمیداشت, گاهی تو کلاس هم دوباره آنرا میزد تا بچه ها متوجه نشوند نگاهش به کیست. آقای زرکوب یک فولکس ۱۶۰۰ هم داشت که ازاتومبیل اغلب معلمها سربود (البته فکر میکنم اغلب معلمها اتومبیل نداشتند). ما شاگردها که برای هرچیزی دنبال دلایل انجوری بودیم نظرمان این بود که آقای زرکوب اینجوری میخواهد جلوی دختر ها دلبری کند، چراکه اودر دبیرستان دخترانه دکتر ولی الله نصرهم درس میداد. وقتی یکی ازبچه ها برای خود شیرینی (یا هرچی) میگفت آقا خیلی شبیه "رابرت ردفورد" است، آقای زرکوب قند تو دلش آب میشد اما همیشه جوابی به این معنی میداد "خب که چی پسر، توهم که مثل دخترای مدرسه ولی الله بجای درس توخط تیپ وقیافه معلم ها کارمیکنی" دخترا،،،،،، و یعنی اینکه من هیچ اعتنایی به این امر ندارم. هنوز دومین کلمه این جواب از دهان آقای زرکوب خارج نشده بود که جمله مجید "ای بابا چه کنیم دیگه، خوش تیپی هم واسه ما درد سر شده" برای ما ها تداعی میشد. این جمله را مجید بعنوان متلک برای هرکدام ازما که یک کمی ژست الکی میگرفتیم تو دهن ما انداخته بود و اول ربطی به معلم ها نداشت.
آقای زرکوب اگرهم یادش میرفت که فلان بخش کتاب را درس داده است یا نه، اما یادش نمیرفت هردو-سه هفته یکبارازعرق خوریها ولوطی بازیها و اینکه بچه دروازه دولاب بوده بگوید که مبادا بچه ها یک وقت فکر کنند اوبچه سوسول است وپررو بشوند. وقتی میخواست ازاین حرفها بزند اصرار داشت ادای لاتی حرف زدن را دربیاورد، بجاو بیجا، اما حتما نوک زبانی کلماتی مثل " زرشک، دکی سه، اینو داشته باش" را بخورد جملاتش میداد ، مخصوصا بجای "ذکی" میگفت "دکی" که میخ اش را محکمتر فرو کرده باشد .  
یکی ازبقول معروف "حسن خوبی"های آقای زرکوب این بودکه معمولا ورقه سوالات امتحانی اش تایپ شده وتروتمیز درجلسه توزیع میشد ( ازمعدود معلمانی بود که اینکار را می‌کرد). آقای زرکوب چندین بار ژست گرفته بود بود که درسیزده سال معلمی شاگردی نتوانسته درامتحانش تقلب کند. راستش اینکار خیلی سخت هم بودچرا که قبل ازامتحان به هرکس یک شماره میداد و جای هرکدام از بچه ها را روی نقشه کلاس  تعین  میکرد واکر هم کسی سر جای شماره خودش ننشسته بد دو نمره از نمره امتحانش کم میشدرد خور نداشت.  درورقه ها برای جواب هرسوال جای معینی قرار میداد و یک یا دوبرگ چرکنویس هم بما میداد که آنها را هم تحویل میگرفت و بعداز تصحیح, ورقه ها بما بر میگرداند.
اما در هرحال اینکه گفته بود تا حالا کسی نتوانسته در کلاسش تقلب کند برای ما خیلی زورداشت.
اینکه راهی برای تقلب درامتحان آقای زرکوب پیدا کنیم مثل استخوان توی گلویمان مانده بود، خیلی برایمان افت داشت. وقت داشت  بسرعت میگذشت، چهارشنبه آینده امتحان ثلث دوم فیزیک داشتیم، آقای زرکوب معمولا یکهفته قبل ازامتحان ورقهای سوالات امتحانی را تکثیرمیکرد، توی کیف اش میگذاشت میبرد که بعد روی آنها شماره بزند و طبق شماره ها نقشه چیدن شاگردها درجلسه امتحان را درست کند و روز امتحان آنها را میاورد وبسرعت بین بچه ها توزیع میکرد.  
ماشین تکثیر و کمد بایگانی سوالات امتحانی در اتاق آقای رضوی دفتردارمدرسه  بود که آدم "نرو" ای بود. اما آقای پوررضا یکی از مستخدمین که مسوول نظافت بایگانی و تمیز کردن ماشین تکثیر بود کشته مرده فوتبال بود. از دوشنبه برنامه ریخته بودیم که به نوبت روزی دونفر دور و بر وی پلاس بشویم بلکه چیزی بهمان بماسد. روز چهار شنبه نوبت من و خسرو بود، بعد ازظهراقای زرکوب ورقه هایش را تکثیر کردورفت وپنجاه درصد امید ما راهم همراه خودش بدست باد سپرد. اماهنوز امید داشتیم، وقتی مدرسه تعطیل شد و بچه ها رفتند رفتیم نزدیک پوررضا والکی شروع کردیم سرفوتبال جرکردن، بلند بلند.  
مثلا من طرفدار تیم شاهین بودم و خسرو هم خود را کشته-مرده تیم دارایی ,که میدانستیم پوررضا طرفدار آنست وانمود کرد. نقشه مان گرفت اوهمانطور که جارودستش بود وارد جروبحث ما شد, خیلی جدی. من ازهد زدن همایون بهزادی وبازی گنجاپورومحراب شاهرخی میگفتم واون دوتا ازدریبلهای ریز"اکبرافتخاری" ونرمش بدنی غلام وفاخواه وشیرجه های عزیزاصلی.  همانطورکه گرم لاف زدن بودیم, دنبال پور رضا رفتیم توی بایگانی. طوریکه مشکوک نشود تمام سطل ها وسوراخ سنبه ها را گشتیم، اما هیچی که هیچی، انگار اینکار طلسم شده بود. طرفهای غروب مجبور شدیم دست از پا درازتر" دممان را روی کولمان بگذاریم", و بیرون بیاییم ودرحالیکه هردوتایمان "مثل ...حلاج ها"#  آویزان بودیم راه خانه هایمان را در پیش بگیریم .
اما مثل اینکه کسیکه اولین باراین جمله "در ناامیدی بسی امید است" را اختراع کرده,  یک  چیزی حالیش میشده. چون صبح که با پیروز داشتیم در حیاط مدرسه نا امیدانه سرهمین ماجرا صحبت میکردیم،  یکدفعه سینا امد کشیدمان به کنجی خلوت، لای کلاسور جلد ابی اش را بازکرد و چندتا برگه که بهم منگنه شد بودند را نشانمان داد   وخواست که خوب نگاهشان کنیم. خودش بود!! بالای ورقه سمت چپ نوشته بود" سوالات امتحان فیزیک چهارم ریاضی- سه ماهه دوم". سمت راست بالای هرسه برگ اسم آقای زرگوب و در کنارش سال ۱۳۴۶ تایپ شده بود. پایین ورقه هم با حروف ریزتراسم مدرسه هنربخش بخش بچشم میخورد
ماجرا این بوده که سعید برادرسینا که کلاس دوم تو همان مدرسه بود وخیلی خوش خط بود، دیروز وسط زنگ دوم رفته بوده یک لیست را که پاکنویس کرده بوده بدهد  به آقای عرب ناظم مدرسه. وقتی ازدفتربرمیگشته اتفاقی این ورقه ها را در راه پله ها میبیند  وبه تصوراینکه نمونه سوالات امتحانی سالهای قبلی هستند آنرا برمیدارد میگذارد لای کلاسوراش که در خانه بدهد, که اینکار را میکند. درحالیکه من و پیروز"عین خرکیف میکردیم،  بهم میگفتیم:" پسرباین میگن خرشانسی". البته به خود سینا خیلی چیزی نمی ماسید چون اورشته اش طبیعی بود وبرنامه فیزیک چهارم ریاضی درقسمتهایی مفصلترازرشته طبیعی بود ویک فصل هم که اصلا در کتاب بچه های طبیعی نبود، بهمین خاطر با اینکه مالم هردو کلاس یکی بود و امتحانات مان دریک جلسه در  سالن برگزار میشد اما برگه سوالاتمان تا حدود زیادی باهم فرق میکرد.
ظهر با پنج نفرازبچه ها یک پیش-جلسه اضطراری تشکیل دادیم وتصمیم گرفیم با توجه به خطرلورفتن باید این ماجرا را فقط با بچه های خودمون بعلاوه سه -چهار نفر دیگه که بهشون مطمئن هستیم درمیان بگذاریم. تصمیم این شد جمعا  دوازده نفر( شامل سینا) بیشتر در جریان قرارنگیرند  وبه اینعده خبردادیم  بعد ازتعطیل مدرسه همگی در کافه (قهوه خانه) بیست وپنج شهریوردر میدان مجسمه جمع خواهیم شد و بهشان پیغام دادیم همه خودکار و کاغذ با خودشان داشته باشند.
خلاصه وقتی همه در  قهوه خانه جمع شده بودیم  سینا سوالها رو میخواند وبقیه مینوشتند. باد از اینکه سوالها تمام شد قرار شد هرکسی برای خودش جواب ها را  از توی کتاب در بیاورد ، با توجه به اینکه در جلسه امتحان آقای زرکوب احتمال اینکه بشود  بهمدیگر  کمک کنیم خیلی کم بود  قرار شد هرکس خودش جوابها را حفظ کند  ویا نت های ریزدر جایی از بدنش  قایم کند و ازان سر جلسه استفاده کند .  ضمنا پیروز من و محمود خندان فیزیکمان بهتر از دیگران بود پذیرفتیم ما تا فردا سه جوابهایی که هرکادم در آورده ایم را با هم مقایسه کنیم تا اگر  اشکالی داشتیم رفع بشود  و بقیه بچه هاهرسوالی داشتند بتوانند  تا روز قبل از امتحان ازماها بپرسند.
به پیشنهاد محمد بیگلری قرار شد در امتحان عمدا بعضی جوابها را غلط بنویسیم که یکوقت آقا شک اش نبرد و تاکید شد که این امرخیلی مهماست چون اگر  آقا شک میکرد به همه صفر میداد

جلسه امتحان هم با خیروخوشی بچه ها جوابها را نوشتند,  بعد از جلسه هم تا انجا که حوصله داشتیم جوابها رو باهم چک کردیم, رد خور نداشت که همه مان زدیم تو گوش نمره بالا . اما چیزی که بیشتر برایمان  مهم بود کم کردن روی اقای زرکوب بود. حتی این صحبت هم پیش امد که وقتی آقا جوابها را داد و نمره ها رابدفتر رد کرد اول قول مردا نه از او بگیریم و  بعد جریان را برایش فاش بکنیم ,حتی  توافق کردیم باید جوری بهش بگوییم که به غرورش برنخورد و کار  بد جوربشود. من و پیروز که حتی قیافه پکرآقا را  بعد از شنیدن این خبرمجسم میکردیم و حال کردم و حال میکردیم پیروز بمسخره میگفت "اگه مهندس و باش"# .
دوهفته بعد آقا ورقهای تصحیح  شده را بکلاس آورد وطبق روش همیشگی یکی یکی هرنفررا صدا میکرد جلو ونمره اش را میگفت وورقه اش روبهش برمیگرداند. نوبت هرکدا م از ما یازده نفر که میشد یه شاخ اضافی روی  کله هامان سبزمیشد . نمره هاایمان درمحدوده, یک تا سه ونیم بود.  آقا یکی دوباراز صدای همهمه، ازکلاس خواست یواشترصحبت کنیم وتکرارکرد" منکه گفتم هرکس به نمرش اعتراض داره بیاد اینجا رسیدگی کنیم".  خشگمان زده بود, ازهمه بدتراینکه, حالا یک  نگرانی دیگر هم اضافه شده بود وان اینکه نکند  آقا بین بچه های ما آنتن کاشته باشد.
برخلاف تصورما آقا چیزی تا هفته بعد ازتوزیع ورقه ها چیزی ازماجرای تقلب نمیدانسته. فقط نیم ساعت پیش از آمدن به کلاس ازطریق یک معامله پای یا پای  تبادل اطلاعات مابین  آقاو محمود که یکی از بچه های ما بود ماجرا رو میشود.  محمود که از کنجکاوی طاقت نیورده بوده میرود پیش آقا و میگوید اگر آقا دلیل عوض  کردن سوالها را بگوید او هم راز مهمی را برایش خواهد گفت، ضمنا از آقا درخواست میکند درصورتیکه ممکنست ازبچه ها دوباره امتحان بگیرد.
آقا ی زرکوب توضیح میدهد که هفته پیش از امتحان وقتی درمدرسه دخترانه  ورقه ها را روی میز گذاشته و داشته دنبال یک پوشه مهم میگشته دستش به لیوان چای که مستخدم بیخبرروی میز گذاشته بوده میخورد و تعداد زیادی از ورقه  سوالات خراب میشود، او هم از بانک سوالاتش یکمجموعه سوال دیگر درمیآورد و همانجا آنرا تکثیر میکند، و ادامه میدهد اگر دقت کرده باشید زیراین سوالات جدید اسم مدرسه دکتر ولی الله نصر خورده است  در حالیکه درسوالات اولیه هنربخش بود.
محمود هم جریان پیدا کردن ورقه سوال در راه پله ها و مابقی ماجرا را برایش میگوید. در مورد امتحان  مجدداز بچه ها هم میگوید "حالا ببینینم"،  اما هفته بعدش از همه کسانی که نمره شان زیر دوازده بود دوباره امتحان گرفت.
بهرحال جریان تقلب سرامتحان آقای زرکوب ماند برای فرصتهای دیگر، اما زمان مثل برق گذشت وثلث آخرآمد، سال بعد هم که ما میرفتیم کلاس پنجم و آقای زرکوب دیگر معلمان نبود. به اینترتیب ما راهی نداشتیم جز اینکه  فعلا این آرزو را ولش کنیم تا بعد ازمردن. آنجا هم که به دودسته تقسیم میشویم, گروه اول مثل من اتوماتیک به بهشت تبعید میشوند, درآنجا اگرآقا هم مثل من بدشانسی آورده ومحل خدمتش را در بهشت زده باشند، که خدمتش میرسیم, اگرهم بیافتد به جهنم, که قرارشده گروه دوم بچه ها یقه اش را بچسبند، نمیتواند در برود، "ان تو بمیری دیگرازاین توبمیری ها نیست"


آقای معاون وسوالات امتحان دستور زبان فارسی


آقای شوقی اصرارداشت سوالات امتحان از روی کتاب ودرصورت امکان از روی تیتر مطالب کتاب درسی باشد, امتحانات طبق برنامه ای که اعلام شده بود انجام شود و معلمها هم ازقبل سوالات را بدفتر بدهند تا حتی الامکان پلی کپی بشود و لازم نباشد آنرا سر جلسه برای بچه ها بخوانند . اگر سوال به دلیلی پلی کپی نشده بود معلم مربوطه یا خودش آنرا بلند سر جلسه دیکته میکردند. اگر سوالات داده نشده بود و برحسب اتفاق هم معلم غایب میشد آقای شوقی تا نیم ساعت صبر میکرد و بعد خودش کتابرا باز میکرد وازروی تیترها سوالاتی را برای ما میخواند و نمره هرکدام را هم تعین میکرد. مثلا درامتحان هندسه میگفت  قضیه....  را تعریف وآنرا اثبات کنید با رسم شکل )پنج نمره و این پنج نمره);  نمره هم شامل یک نمره تعریف صورت قضیه، سه نمره مال اثبات و یک نمره هم رسم شکل میشد,,.
تا وقتی که آقای شوقی با محتوی درس آشنایی داشت و مخصوصا برای درسهای ریاضی و فیزیک اشکال ظاهری چندانی پیش نمی آمد، اما دربعضی درسها سوالات گاهی مضحک میشد.
درس فارسی سه قسمت داشت، دستوراز قسمتهایی بود که کتبی امتحان میدادیم. درروزی که قرار بود امتحان دستورداشته باشیم آقای شوقی، طبق قرار قبلی بمدت سه روزبماموریت رفته بود وآقای عرب معاون ایشان امورمدرسه وامتحانات را اداره میکرد. از بد شانسی آقای عرب آنروز معلم تاریخ نیامده بود و سوالات را هم قبلا نداده بود
آقای عرب که گویا دوره تربیت بدنی دیده بود به تقلید ازآقای شوقی کتاب را باز کرد و شروع کرد بدیکته کردن سوالها تا اینکه گویا جایی که به تتیر مذکر ومونث رسیده بود گفت "انواع مذکرومونث را تعریف کنید" با ذکر شکل (سه نمره) و تازه میخواست  جزئیات نمره ها را هم مشخص کند که رضا توفیقی بلند شد و با  قیافه خیلی جدی گفت  آقا تو کتاب فقط یه جورمونث گفته ولی آقای فراز(یعنی معلم ادبیات) شش جورشو بما جزوه گفته آقا شماهم تورو خدا یه جوری نمره ها رو تقسیم کنین که حق ما که جزوه آقا رو خوندیم ضایع  نشه ، آقای عرب یک کمی فکر کرد گویا اول بنظرش اومد حرفای این پسره بی معنیه ، اما باد از یه مدت معلوم نشد چه فکری کرد که گفت یک ونیم نمره مال انواع,  نیم نمره رسم شکل, یک نمره هم اثبات.
سالن کیپ تا کیپ پربود وبچه ها که تا این زمان جلوی خنده شون روگرفته بودن, دیگه منفجر شدن وجلسه کلا بهم خورد.

عوض دوستم بجای ولی ام بمدرسه میاید


گفتم که به دو دلیل باید ولی‌ام رو میوردم مدرسه: اول اینکه بچه‌ها از بوفه چیز بلند کرده بودن و من بخاطر اینکه شهد بودم ولی حرفی‌ نمی‌زدم باید ولی‌ام رو میوردم مدرسه؛ دوم اینکه سری کلاس بجای گوش دادن به‌‌ درس فیزیک ایرج میرزا میخوندم اونم نه‌ هعٔ شعر معمولی بلکه یکی از اون شعر‌های پورنو رو.
مونده بودم چیکار کنم که ناصر گفت یکبارسیکل اول که بوده عوض کفاش رفیقشو جای داداش خودش برده مدرسه شون تو جوادیه و گفت میتونه از عوض بخواد این کار رو برای منهم بکنه,
ما عوض را قبلا یکبار دیده واز شما چه پنهان با پیروز فقط در باره دندان طلایی اش حرف زده بودیم. چیزی که بان فکر نکرده بودیم دیدنعوض درقالب یک ولی بود ،در هرحال پذیرفتم این امراگر چه کاری ریسکی اما چاره ای هم نداشتم.
مرغ من یک پا داشت و مدعی بودم بمن مربوط نیست "من لب به پونجیک دزدی نزدم ونمیزنم" آقای شوقی تازه از من میخواست اصطلاح "دزدی" را بکار نبرم چون سبب میشود اسم مدرسه هنربخش خراب بشود، ومیگفت تا زمانی که جرم هنوز اثبات نشده فقط "باید بگویم "متهم". خلاصه آقای شوقی که لج بازی مرا دید گفت "پس شماتا زمانیکه ولی ات رو نیاوردی پیش من لطفا به کلاس نباید بری"
عوض درجوادیه نزدیک مغازه قصابی برادرناصر کفاشی میکرد, فقط یکی دوسال کلاس اکابر رفته بود وسنش ازما بیشتر. با عوض اولین باربخاطر آنچه که امروزه "استفاده ابزاری " از آدمها گفته میشود آشنا شدیم و فکر نمیکردیم یک آدم بیسواد درلول ماها باشد ولی بعد ازان فهمیدیم که هوش و کارایی افراد به میزان سواد یا لهجه آنها ربطی ندارد و باهاش قاطی شدیم . عوض باینطریق وارد جمع ما شد که یکبار که من بخاطر تخلف میباید ولی ام را بمدرسه میاوردم به پیشنهاد ناصرقرارشد عوض بجای برادر بزرگم بیاید مدرسه.
در یک جلسه عرقخوری که شب درکافه اسب سفیدتشکیل شد آموزش های لازم را در مورد اینکه چه بگوید به او دادیم و مخصوصا سفارش کردیم مودب و "با کلاس" صحبت کند.
اسب سفید رستورانی بودکه درزیرزمینی درضلع جنوب شرقی میدان مجسمه قرارداشت. درضلع شمال شرقی میدان بعد ازاینکه از سینما کاپری بطرف خیابان امیرآباد میرفتیم قهوه خانه بیست و پنج شهریور بتازگی درزیر زمین بزرگی درست شده بود که جزء اولین قهوه خانه هایی بود که دانشجو ها ودانش آموزانی مثل ماازان بعنوان پاتوق استفاده میکردند. قبل ازان قهوه خانه ها محل تجمع عوام بود یا معتادان بود وتحصیلکرده ها دران غریبه مینمودند. چایخانه ها وسفره خانه های سنتی نیز ازنیمه دوم دهه ۱۳۶۰ به بعد در تهران پا گرفتند
فردا صبح طبق دستور آقای ناظم درحیاط قدم میزدم که عوض باکفش ورنی ارغوانی رنگ و پاشنه خوابیده با کت تنگ وشلوارلوله تفنگی ازدرحیاط مدرسه وارد شد. دویدم او را به بیرون کشیدم,
بعد ازاینکه کلی باهاش حرف زدم, با من بمیرم تو بمیری سرانجام فقط حاضر شد پاشنه کفش اش را بالا بکشد، هرچه قرارومدارها وتعلیمات شب گذشته دراسب سفید را به یادش میاوردم سودی نداشت چون معتقد بود حرفهای ما "تخمی است" واو خودش بهتر میداند چه بکند. ومیگفت "بگو چشم داشی همین" . احتمالاعوض خواسته بودازکاراکتر ملک مطیعی تقلید کند امادرنظر من بیشتر شبیه جوجه نوچه ها شده بود نه گنده لاتها. اما اگر میشد که حرف نمیزد باز قابل تحمل بود. به او سفارش کردم پیش آقای شوقی حتی الامکان کمتر حرف بزند وفقط بله و خیربگوید من خودم بجایش حرف بزنم. اما اینکار هم ریسکش بالا بود، اولا احتمالاینکه عوض طاقت بیاورد و درعمل ساکت بماند زیاد نبود، احتمال قویتر اینبود که وقتی من میخواستم برای سیاه کردن اقای شوقی حرفی را بزنم اویکباره اظهار فضل یا صداقتش گل کند ومرا کنف نماید. تازه بدترازان اینکه احتمال داشت بمحض اینکه عوض با ان ریخت, دهانشرا برای جواب دادن به رییس باز میکرد من نتوانم جلوی خنده ام را بگیرم.
وسط راه آقای شهاب معلم ریاضی که آدم زبلی هم بود ما را با هم دید واول پرسید احمدی ایشون برادربزرگته دیگه؟ وبعد سرشوآورد نزدیک وبالبخند در گوشم گفت "چند بهش دادی؟". توی راهروعوض هی هیبت خودشو توشیشه درها نگاه میکرد ولابد به خودش نمره میداد, بالا خره دو نفری به پشت دراتاق ریاست رسیدیم و تا من بیام در بزنم عوض
درو باز کرد ودر حالیکه دستگیره درهنوزتومشت چپش بود چنان صدای "سآآم لکمی" ازگلوش دراومد که بیچاره آقای شوقی مثل فنرپشت میزش ازجاش پرید.
. درد سرندم گویا این برادر ما از دیدن تیپ خودش تواون لباس بد جوری باورش شده بود که برادر بزرگه من است. چنان توحال رفته بود که بجای اینکه طبق قرارفقط بله و خیربگه شد میدوندارسخن. با اون لهجه ترکی وجملات نصفه نیمه مگه فرصت به آقای شوقی میداد, یه چیزی میگم یه چیزی میشنوین ها. تو این وسط ها تا اقای شوقی دهانشو بازکرد که بگه "این برادر شما خیلی پسر خوبیه ولی فقط یک کمی قده " عوض کف دستهای کارکردشو نشونش میداد و میپرد وسط حرفش که "آی شوگی شمام منو ازسرکار بیکار کردی کشیدی اینجا که بگی برادرم پسر خوبیه, خودم میدونم دیگه پسر خوبیه "اصلا پوخ یی یر, که خوب نباشه" . خلاصه طوری وانمود کرد "ازاوناش نیست" واگه یه جوری به گوشش برسه که برادرکوچکترش یه کار بدی کرده انقدر میزندش که "....." در اینجا هم یک اصطلاح ترکی بکار برد که الان یادم نمیاد اما فکر میکنم معنی اش تقریبا مثل "همچین میزنم که کف برینه" بود. اینکه عوض گاهی تیکه های ترکی مینداخت نمیدونم یک فعل ناخود آگاه بود یا عمدی. با اینکه کم سواد بود ازعوض بعید نبود که عمدا بخواد ازاستفاده مستقیم ازکلمات زشت اجتناب کنه.بعد ها هم که همین موضوع روازش سوال کردم فقط به ترکی در جوابم چیزی گفت که معنیش "هرجور دوست داری حساب کن" بود.
من گفتم "نه جون شما, داداش" وطوری که گویا نزدیک ست ازترس شلاق خوردن زبانم بند بیاید ازاو خواستم موضوع ادب وبی ادبی را ازخود آقای شوقی سوال کند
آقای شوقی که ترسیده بود همین الان توی دفترو جلوی چشماش عوض کمربند رابکشد وبیافتد بجان من برای آرام تر کردن عوض توضیح داد که منظورش این بوده که بگوید من درکارخلاف سایر بچه ها دخالت نمیکنم. عوض گفت "آقای ریس ماشالا شما که سواد داری ا ینحرف چیه که میزنی?",
و ادامه داد که او خودش بمن سفارش کرده است خودمرا قاطی کارای "بچه جوگولا" نکنم . "پس خوبه که بره خلاف بکنه". آقای شوقی ایندفه بعد ازکمی مقدمه چینی دوباره جمله "ولی یک کمی قده" رو تکرار کرد که عوض با قیافه ای عصبانی چنین وانمود کرد که گویا ازجمله آقای شوقی اینرا فهمیده که گویا من "تو روی آقای شوقی وایسادم" لذا گفت پسر، تو خجالت نمیکشی مگه صددفعه نگفتم احترام رئیس ومعلم وبزرگتر"واجب دی" ودر حالیکه دستشرا بطرف قلاب کمربندش (که دایره ای به شعاع ده دوازده سانتیمتر با نقش های عجیب بود) میبرد بمن اشاره کرد "بگو غلط کردم والا منزل دان پوخ.. وررام سنه".
آقای شوقی اینبار دید چاره ای برایش نمانده جز اینکه بجای صغری کبری چینی مستقیما برودسرمطلب
شروع کرد که "بچه های دیگه یک کاراشتباهی مرتکب شدن, برادرشما میگه "من دیدم اونا کی بودن اما نمیگم". عوض رو به آقای شوقی گفت "ها پس چرا از اول همینی نمیگی" وبعدش رو بمن ادامه داد "پسر خب بگو ندیدم, نمی میری که" و بعدش با لحنی که تمسخردران موج میزد ادامه داد " زبان به شکوه از من گشود که نمیداند به چه زبانی بمن زبان نفهم حالی کند "بو با سواد آدم لار صداقت-مداقت ایستامر". منکه متوجه بازی زیرکانه عوض با کلمات شده بودم با معذرت خواهی فرمایش عوض را برای آقای شوقی چنین ترجمه کردم " پسراخه من چند دفعه بتو بگم این با سوادها صداقت-مداقت ازتونمی طلبن" . آقای شوقی که احساس کنف شدن ازوجناتش پیدا بود خواست توضیح بده که منظورش تشویق من به دروغگویی نبوده، اما عوض میگفت "عیب یوخ دی آقای رئیس". هروقت آقای شوقی میخواست به این معنی نزدیک بشه که هدفش این بوده که بکمک عوض منو تشویق کنه اسم پونجیک دزدهاروبراش بگم، عوض سرمن عصبانی میشد و وانمود میکرد که اگه آقای شوقی یک کلمه دیگه ازمن گله کنه همونجا با کمربند تن منوسیاه میکنه وبا این نه نه من غریبم برنامه رو خنثی میکرد. دست آخر آقای شوقی ازاینکه ازاین امامزاده درارتباط با مساله پونجیک دزدی معجزه ای نصیبش بشه نامید شده بوداما احتمالا برای اینکه پیش آقای مستقیمی هم رفع مسولیت کرده وبه اوبرساند که به مساله "ایرج میرزا خوانی" هم رسیدگی کرده بما گفت حالا شما بفرماید پیش آقای مستقیمی. خدا حافظی کردیم و باهم رفتیم دفتر معلم ها و همان برنامه "سام آقا" تکرار شد. اغلب معلم ها برای رفتن به کلاس دفتر را ترک کرده بودند اما آقای مستقیمی هنوز با آقای فراز سر چیزی کل کل میکردند مشغول بودند، آقای نیکطبع معلم فیزیک سیکل اولی ها هم مشغول صحبت با آقای تولایی معلم زبان بود. هنوزمن دهان باز نکرده بودم که آقای فرازگفت "به به آقای احمدی عجب برادرسرحال وخوش تیپی داری" ودر کمتر از یکداقیغه دقیقی قاب عوض رو دزدید. بعدش هم برای آقای مستقیمی توضیح داد که "این آقا داداش بزرگ احمدیه" وگفت فکر میکند آقای شوقی ایشون روجهت زیارت معلم فیزیک فرستاده اینجا . بعدش ازقول آقای مستقیمی هم به عوض گفت "این آقا ازدرس وفحس داداش شما خیلی راضیه" و ادامه داد که از نظر انضباط هم که هرچی آقای رییس بگه ما معلم ها قبول داریم " و روکرد به آقای مستقیمی وگفت "مگه نه؟ آقای مستقیمی هم با شناختی که از شیطنت های آقای فراز داشت گفت " صد درصد، مولای درزش نمیره" و دونفری خندیدند وما هم بدنبالشان. خلاصه نتیجه حضورعوض این شد که ازآن پس هروقت لازم میشد تعدادی ازبچه ها ولی شان را به مدرسه بیاورند من را معاف میکردند.
وقتی با عوض برای خداحافظی به اتاق ریاست بر گشتیم بعد از اینکه دوباره همون ماجرای "سام لکم " و ازجا بریدن آقای شوقی تکرار شد، عوض اولش اعتراف کردکه ازمرام رئیس خیلی خوشش آمده چون فهمیده معلمها ازرییس "مثل سگ حساب میبرن" وحرفهای آقای مستقیمی و آقای پرویز! را شاهدآورد، وبعدبرای اینکه نکند رئیس به اشتباه بیفتد گفت "ما خیلی سوات موات نداریم اما حالیمونه" وادامه داد که اگررییس کفش شیک بخواهد کفشهایی که عوض برای آدمای با مرام دوخته از ایتالیایی ها هم سراست, در این هنگام
درحالیکه وانمود میکرد میخواهد چیزی را به آقای شوقی بگوید که صلاح نیست بچه (من) آنرا بشنوم گفت هروقت رییس "بدخواه مدخواه" داشت فقط کافیست لب ترکند تا "بچه ها ترتیبش را بدهند". آخرش هم با لحنی که گویا میخواهد به من حالی کند که حرف قبلی اش با آقای شوقی درهمین زمینه شلوارواینحرفها بوده است اضافه کرد اگر رییس برای آقا زاده اینا "شلوارآخرین مد" بازارلازم داشته باشد اودرخدمت است، وبه منظورجلوگیری ازسوتفاهم توضیح داد "یعنی بچه ها تو بازارهوای مارو دارن".
درحالیکه آقای شوقی احتمالا داشت پیش خودش پیشنهاد عوض را سبک سنگین میکرد وشاید هم ازتجسم اینکه با سوال کارآگاه پلیس ازیکی ازبد خواهانی که قربانی نیش چاقوی "بچه ها" شده اند دیر یا زود پای اوهم بمیان میاید بهراس افتاده وداشت سبک سنگین میکرد که که یک جوری به این رفیق جدید حالی کند "هیچ بد خواهی نداشته وندارد" و بدون اینکه بهش بر بخورد به وی برساند که "مرا به خیر وتورا به سلامت"که عوض رشته افکارش را پاره واز رئیس خواست که تعارف را کنار بگذارد.
خلاصه در حالیکه از قیافه آقای شوقی معلوم بود بد جوری پیش عوض قافیه را باخته خداحافظی کردیم،
.آقای شوقی فقط توانست عوض روراضی کنه که همین یک دفعه اونم فقط فقط برای آشنایی ازایشون دعوت کرده به مدرسه بیاد. که عوض هم بادی به غبغب انداخت و رو بمن گفت "بیلیرن اولان " یعنی "ما اینیم پسر" که منهم گفتم بله داداش. آخرش هم آقای شوقی ازفرصت استفاده کرد وگفت راستش این برادر شما ماشاله خودش بزرگ شده و جوان خیلی فهمیده ایه دیگه لازم نیست که مدرسه مزاحم شما بشه که همینطور هم شد. یعنی از اون به بعد هروقت قرار بود به دلیلی بچه ها ولی شون رو بیاران آقای شوقی یواشکی بمن میگفت "احمدی جان شما لازم نیست بیاری، خودت ماشالا بزرگ هستی "یا اینکه توسط نعمتی همین پیغام را میرساند.
اینکه آقای شوقی فهمید عوض یک ولی ساختگیست یا نه نمیدانم، اما یادم میاید چند وقت بعد از ان ماجرا یکبار که آقای شوقی در باره مسابقه فوتبال تاج-دارایی حرف میزد که مثلا احساس دوستی اش با شاگرد را نشان بدهد بلکه منهم درمقابل چیزی بپرانم که به دردش بخورد، پس ازاینکه حال داداشم را پرسید گفت "راستی احمدی جان داداشت خیلی خوش تیپه ها" وازمن تفاوت سنی ما را پرسید وقتی همینجوری پروندم که "آقا خیلی، یعنی سی سالشه " گفت "اذیتمون نکن احمدی جان دیگه" وادامه داد که عوض خودش به او گفت بیست وچهارپنج سالش ا ست، وادامه داد بنظرش قیافه عوض حدود "بیست، بیست وچهارپنج سال بیشترنشون نمیده". من خودم روازتک وتاب ننداختم، اما درهرحال خوبی آقای شوقی این بود که بندرت ممکن بود بصورت "مچ گیری" با ما برخورد کند، یعنی معمولارعا یت جوانب احتیاط را درصحبت میکرد, حتی اگرمشخص بودکه دانش آموزدروغ میگوید اوبجای اینکه بگوید "دروغ میگویی" میگفت فکرنمیکنی داری اشتباه میکنی؟".
اما همین اخلاق پسندیده، درست عکس چیزی که آدم منطقا انتظار دارد، دستاویزی بود برای جک سازی ما شاگردای شروشور. مثلا یکی ازمضامینی که دراین رابطه (وبه تقلید ازجوکهای رشتی) دراوائل هفته یکی ازبچه ها آنرا کوک میکرد وبقیه بچه ها درطول هفته بان شاخ وبرگه میدادند با جمله معروف "یه روز آقای شوقی سرزده میره خونه" شروع میشد:
و داستان اینجوری ادامه پیدا میکرد که بدنبال مشاهده مردگردن کلفتی که با زیرپیرهن رکابی توی اتاق بچه هاپشت درایستاده بوده ازخانمش درباره وی میپرسد, خانم جواب میدهد ان فردیک لوله کش زحمتکش! است ، آقای شوقی ازروی اینکه هیچگونه آچاروابزاری درمحل مشاهده نمیشده به ان بیچاره! مشکوک میشود، اما با ترس ولرزازخانم میپرسد "خانم جان نکنه این آقا اشتباهی سرازخونه ما درآورده؟" وخانم درجواب میگوید "ای وای رحمت جان  راست میگی ها" و پیشنهاد میکند که اگر موافق باشد سه نفری عقل هایشان را رویهم بگذارند واحتمال وقوع اشتباه را بررسی کنند.  رحمت جان (اسم کوچک آقای شوقی)  درضمن  پیشنهاد میکند که بهترست مذاکراتشان پیش ازاینکه پسرودخترشان ازمدرسه سربرسند وخودشان را قاطی گفتگوهای بزرگترها کنند به نتیجه رسیده باشد, که که مورد موافقت بقیه قرار میگیرد. اگر اشتباه نکنم فرزند بزرگ آنها شهرام کلاس دهم ودخترشان کلاس هشتم یا نهم بود. نهایتا ازآنجاکه پس ازبررسیهای دقیق معلوم میشود هیچگونه خرابی درلوله های خانه وجود نداشته، واینکه آچاروابزاری هم درمحل رویت نگردیده بود، سه نفری به این نتیجه میرسند که آقای لوله کش بخاطراحساس مسولیت ذاتی عجله کرده و حواسش پرت شده است, و معلوم میشود لوله کش بیچاره این حالت  دستپاچه شدن را از مادر بزرگش بارث برده است.
. بشرح ایضا معلوم میشود اشتباهات درآدرس وغیره بسبب همین عجله پیش آمده ست ولاغیر. یعنی ان مادرمرده اشتباها به خانه آنها آمده است بخاطر همین اشتباه کوچک مجبورشده یک خیابان وسه کوچه درازراهم با پای پیاده طی نماید. قضیه فقدان ابزار کارهم به اینترتیب حل میشود که معلوم میشود, ان بیچاره  فکر میکرده  که لوله  ترکیده, وحول میزده که پیش ازاینکه کارازکار بگذرد وآب خانه مشتری را فرا بگیرد حواسش پرت میشود و یادش میرود آچارها را از وانت بردارد. که همین نکته آخر، موجب میشود هرکدام بیاد موارد حواس پرتی های خود بیافتند و سه نفری انقدرریسه بروند که نزدیک بوده غش کنند اما "بجاش خستگی شان در میرود".
درد سرندهم, نهایتا موارد ابهام برای هرسه نفر روشن, وهمه چیزبه خیروخوشی تمام میشود.
البته طبق روایت افراطی  سید بیژن نبوی, ماجرا اینجور ادامه پیدا میکرد که: بخاطراینکه همه چیزخوب تمام شده بود خانم  پیشنهاد میکند رحمت جان "بپرد" و ازدم کلانتری یوسف آباد میوه بگیرد بیاورد تا گلویی تازه کنند, درغیر اینصورت مردم خواهند گفت آنها آدمهای خسیسی هستند. درضمن پیشنهاد میکند اگرازدم دوراهی (منظور همان جایی  استکه یوسف آباد از خیابان پهلوی جدا میشود) پنج تا بستنی-فالوده مخلوط هم بگیرد که خیلی بهترمیشود, چون بچه هاهم بستنی مخلوط مغازه ان آقاهه را خیلی دوست دارند. آقایی شوقی عین فنر ازجا میپرد ودرحالیکه لباسش را پوشیده خانم را دم در صدا میکند و یواشکی در گوشش میگوید دراین یکساعت-دو ساعتی که طول میکشد  تا او برگردد بهتر است خانم یکجوری سرمهمان را گرم کند چون اگرمردم بفهمند درخا نه آنها با مهمان سرد برخورد شده "خوبیت ندارد", وپیشنهاد میکند بد نیست باهم "چند دست پاسور" بازیکنند تا اوبرگردد.  

۲- شخصیت ها


۲ -۱ :آقای شوقی رئیس دبیرستان


آقای شوقی مردی با اندام متوسط بود که مکرراززادگاهش لاهیجان یاد میکرد. آدمی آراسته، خوشپوش و مودب بود که برخلاف رسم رایج آنزمان دانش آموزان را معمولا با پیشوند آقا صدا میکرد. با تنبیه بدنی مخالف بود وهیچگاه خشونت فیزیکی ازاو ندیدم ونشنیدم, حتی بندرت ممکن بود با عصبانیت دانش آموزان را مورد خطاب قرار دهد. میتوانم بگویم همین بر خورد مودبانه آمیخته با لهجه گیلکی یکی از دلایلی بود که مضمون کوک کردن از طرف ما دانش آموزان برای او را تشدید میکرد. به امور مربوط به تیمهای ورزشی مدرسه علاقه داشت و رسیدگی میکرد. در مجموع کسی ازاو بدش نمیآمد اما با اینکه آدم انتظار دارد آدمی با این محسنا ت مورد علاقه بچه ها و همکاران باشد اما نمیدانم به چه دلیل شخصیت مورد علاقه بچه ها نبود، حالا فکر میکنم شاید فاقد جذابیت ذاتی ( چیزی که غربی ها به ان کاریزما میگویند) بود، درهرحال بچه ها ازاو بدشان هم نمیامد.
برخی ویژگیها آقای شوقی را بسیارمناسب مضمون سازی میکرد از جمله:
الف- نصیحت کردن را دوست نداشت، دقیقتر بگویم خودش میگفت "به نصیحت کردن معتقد نیستم میدونید چرا؟ چون کسی به نصیحت گوش نمیکنه " و تاکید میکرد" که که خودش فقط برای نفع وصلاح دانش آموز استکه "اینحرفها را میزند وبس" و راست میگفت. مجید آپرین که خودش هم بچه گیلان بود با همون لهجه میگفت اقای شوقی اگه چکش مدرسه اتفاقی به دستت بخوره چکشه رو صدا میکنه تو دفتر که "آقای چکش، عزیزم، شما قبول داری که بیخودی زدی رو دست بچه مردم? حالا من برای شما میگم اینکار نه فقط ازنظراخلاقی غلطه، بلکه ازنظر قانونی هم جرم حساب میشه، من برای خودت میگم، منکه نفع شخصی ندارم، شما قبول داری؟ "
ب - آدم بسیار معروفی بود, یعنی خودش که اینجوری معتقد بود. نه فقط تمام لاهیجانیها قبولش داشتن، دراستان گیلان هم سر شناس بود. آموزش پرورش منطقه ۲ که جای خود داره وقتی وارد اداره کل میشد یکی ازمشکلاتش جواب سلام دادن واحوالپرسی با دیگران بود، درکل وزارتخانه هم روی آقای شوقی حساب میکردند. میکردند ، ما که اشتهار سنج در اختیار نداشتیم اما صد در صد مطمئن بودیم خود آقای رییس  اینطورفکرمیکرد و اعتقاد ایشان خودش خیلی مهم است.
پ -آدم ورزشکاری ومخصوصا آدم خیلی  قوی هیکلی بود، حد اقل اینکه مثل قهرمانهای زیبایی اندام راه میرفت, دستهایش را با فاصله ازبدن حرکت میداد و پاهایش را هم همینطور, لابد کلفتی عضلات ران مانع از ان میشد که پاها بتواند نزدیک بهم حرکت کنند. ما هیچگاه این فرصت برایمان پیش نیامد که قد ایشان را اندازه گیری کنیم, اما چندین بارکه یکی ازما بغل دست آقای شوقی وایساده بود دیگری توانسته بود بفهمد که قد ایشان همچین بفهمی نفهمی ازمن یا پیروزکوتاه تر است (ماهردوتایمان ۱۷۸ سانتیمتر بودیم).
اگر نخواهم  پا روی حقیقت بگذارم، مجبورم اعتراف کنم  بجایش،  وزن آقا میباید بطور محسوسی از وزن من یا پیروزپیشتربوده باشد. چرا اینرا میگویم? برای اینکه میشد حدس بزنی آقای شوقی وزنش یه چیزی میشد مابین وزن من (یا سیا) و وزن محمد بیگلری که تومدرسه واسه خودش غولی بحساب میومد. من وپیروز انوقتها مجموع وزن دونفریمون باهم بین صدوبیست تا نهایت صدوسی کیلودرنوسان بود, ممد وزنش گاهی به هشتاد وپنج کیلوهم میرسید (بسته باینکه  وگلاب به روش درچه حالتی وزنش کنی).
اما دو دلیل اصلی که نمیشد درمورد ورزشکاری آقای شوقی شک کرد این بود:اول اینکه ازهرورزشی که صحبت به میون میومد, حتی اگه اون ورزش تازه به ایران اومده بود آقای شوقی میگفت "یادش به خیر کلاس .. که بودیم با تیم ... لاهیجان رفته بودیم مسابقه ...با ...".
اما دلیل دوم که اتفاقا مهمتر هم بودو من قاطی کردم و الا میباید آنرا اول میگفتم اینکه,  آقای شوقی خا نوادتا ورزشکار بودند، اگر بپرسید آیا شاهدی براین مدعای خودم دارم ? میگویم دارم وخیلی خوبش را هم دارم . خواهرخانم آقای شوقی, خانم مینا لاهیجی (یا مینو؟) کاندید عضویت درتیم منتخب استان گیلان بود. اما مهم اینبود که آقای شوقی امید بسیار داشت که مینوخانم بزودی کاندید عضویت درتیم ملی امید دو ومیدانی کشور دررشته پرش بشود, چون نامبرده خیلی جوان بود و "حالا حالا ها جای پیشرفت داشت ".  آقای شوقی هم خدایش برای تبلیغ ایشان درمدرسه از هیچ فروگذار نمیکرد مخصوصا ذکر این نکته که نامبرده نه  فقط بخاطرخواهرخانم بودن نسبت سببی داشت بلکه نوه عمه شان هم بودند که نشان ازوابستگی خونی هم بود.

ت - اما ازهمه مهم تراستعداد ذاتی آقای شوقی درامور پلیسی وکارآگاهی بودکه اتفاقا بیشترین رابطه رو به ماجرایی که میخوام تعریف کنم داره. گویا کتابهای پلیسی راهم میخواند، یا حد اقل نام قهرمان اینجور داستانها را بلد بود. اقای شوقی با اون شم تیز پلیسی باید دلیل منطقی هرچیزی روکشف میکرد، نه اینکه خیال کنید اینکاربرای شخص خودش نفعی داشته باشد, فقط برای اینکه بهتر بتواند ازحقوق من دانش آموزدفاع کند این زحمت را بر خود متحمل میکرد، البته به گفته خودش "حفظ پرستیز دبیرستان دکترهنربخش هم دراین امربی تاثیر" نبود. بجای اینکه پای پلیس به مدرسه باز شه، بهتر این بود که خودش دانش آموز مجرم روصدا کنه وازش بخواد با صداقت همه چیز رو براش تعریف کنه. میباید براتون واضح و مبرهن شده باشه که اون خودش ازقبل از تمام جزئیات اطلاع داشت، نه اینکه علم غیب داشته باشه "شاگردای دیگه خودشون میومدن بهش گزارش میدادن" منتها آقای شوقی میخواست اززبون خودت بشنوه"، که بهتر بتونه ازحقوق تو دانش آموز خطا کارولی سربه هوا دفاع کنه، خودش که همیشه همین رو میگفت.


۲-۲: آقای فراز معلم ادبیات

آقای فرازهم اهل گیلان بود اما ابدا لهجه شمالی نداشت ، برغم سر نیمه طاس وقد نسبتا کوتاه آدم شیک وخوش تیپی بود. سابقه خدمات وتحصیلاتش ازاغلب معلم ها ومخصوصاآقای شوقی بیشتر بود. فوق لیسانس ادبیات داشت وخوش تدریس بود. اما دوخصوصیت آقای فرازرا بیشترازدیگرمعلمها به ماجرای ما مربوط میکند؛ اول اینکه اوخیلی حاضرجواب وشوخ بود، کمتر ممکن بود درجواب متلکی بماند. عموما شوخیهایش به دل مینشست وبه بچه ها برنمیخورد. گرچه گاهی دیده بودم بچه هایی که خودشا ن اهل شوخی نبودند متلک های او را اشتباها بفهمند ودلگیر شوند.
امادوم اینکه آقای فراز, بفهمی نفهمی به آقای شوقی حسادت میکرد، غیر مستقیم وزیرزیرکی توگوش ما کرده بود,  آقای شوقی فقط برای اینکه اینکه از بستگان سببی خانم صوفی رئیس اداره آموزش و پرورش منطقه دواست به این مقام منصوب شده است والادر همین دبیرستان بعضیها (یعنی آقای فراز) هم از نظر سابقه کاروسوادو مدرک برای مدیریت ارجحیت دارند(شاید هم راست میگفت نمیدانم).
. به همین دلیل آقای فراززیرکانه هرفرصتی را که احتمال  کنف شدن آقای شوقی دران بالای پنج درصد بود را مورد تشویق و حمایت قرار میداد ، منتها مواظب بود که کسی نتواندازظاهرحرفهایش چیزی بعنوان تحریک علیه رئیس دبیرستانرا "بل بگیرد". دوتا معلم دیگر بودند که علنا با اقای شوقی بد بودند. آقای شهاب معلم ریاضی کلاس دهم ما ازآنهایی بود که نه فقط آقای شوقی که علنی به رییس اداره و وزیر هم بد و بیراه میگفت.
در مجموع اکثریت با معلمانی بود که زیر جلکی از دست انداختن رئیس توسط بچه ها بدشان نمی آمد, و همین هم یکی از عواملی بود که به  مضمون سازی برای رییس دامن میزد


۲- ۳: آقای نعمتی مستخدم


آقای نعمتی بجز آقای مطهری معلم تعلیمات مدنی احتمالا مسن ترین فرد و بدون شک "گرد ترین" فرد مدرسه بود و حتما سنش بالای چهل و پنج سال بود.منظورم گرد با کسره "گاف" است, نه ضم ان, مقام  "گرد-ترین"بخاطر شکم برجسته و قد نسبتا کوتاه به آقای نعمتی داده شده بود.
او تعریف میکرد که ۳ دختر، یک پسر و ۲تا نوه خوشگل دارد . در میان ۴ نفر مستخدم مدرسه ازهمه ارشدتر بود. علیرغم شکم گنده و گردش او را در آدم بسیار زرنگی بود که سرو چای به دفتررا در انحصار داشت. کیوسک بوفه مدرسه را هم به اتفاق یکی دیگر از مستخدم ها اداره میکرد.
اما آنچه بیش از هر خصوصیت دیگری آقای نعمتی را به ماجرای من و بطور کلی به محصلان مرتبط میکرد حس کنجکاوی فوق العا ده (سوپر- فضولی) او بود, یعنی اینکه حاضر بود هر کاری انجام دهد بلکه یک ماجرایی پیش بیاید که او بتواند پشت سرآقای شوقی یا بقیه کادر مدرسه با بچه ها بگو بخند کند.  در یک کلام  نعمتی مهمترین ویژگی اش این بود که برخلاف دیگر مستخدمهای مدرسه یک پای ثابت شوخی ها وکرم ریختن های بچه ها بود. این در حالی بود که نعمتی نه فقط چهار تا بچه داشت که دوتا نوه مثل دسته گل هم  داشت که بقول خودش اگر یکهفته آنها را نمیدید انگار چیزی را گم کرده است.


 ۲- ۴:  معلم مثلثات و جوکهای رشتی


آقای شهاب معلم هندسه مثلثات  ما از ان تیپ آدمهایی  بود که به چند لحاظ در حافظه آدم میمانند. اول آنکه نه فقط اینکه آدم هیکل درشتی بود بلکه کت و شلوار گشاد مدل هالیوود دهه ۱۹۳۰تنش میکرد که دامن کت اش تا نزدیکیهای زانوهایش میرسید. آقای شهاب موهای  نسبتا بلندو پری داشت که همیشه روغن زده و شانه کرده بودند. البته خودش میگفت "برای قرتی بازی نیست ها" بلکره اگر یک روز به آنها روغن نزند، یقه و پشت کت اش پر ازشوره میشود. بنظر میامد. جیب های کتش بقدری عمیق بود که وقتی میخواست دستمالش را دربیاورد, دستش را تا آرنج توی آنها فرومیبرد. شلوارش معمولا اتو کرده بود, پاکتی های بزرگ داشتند و براحتی  میشد یک بز را توی رانهای شلوارش قایم کرد.در وصف کت میتوانم بگویم به لحاظ قد, اگرمن یا پیروز آنرا میپوشیدیم برایمان یک پالتوی بالای زانو میشد واگر آنرا خلیل بتن میکرد یک پالتوی زیرزانو. ازنظر گشادی هم, اگر سه نفری اغراق باشد, دونفرراحت دران جا میگرفتند. البته آقای شهاب شکم اش گنده نبود و بنابراین برای اینکه کت درحال راه رفتن خیلی آویزان نباشد طرف راست کت را مثل پتو محکم میکشید و به سه تا دگمه که به فاصله حدود سی سانتیمتردرسمت چپ لبه عمودی کت قرار داشتند میرساند ودگمه ها را میبست.  برای اینکه یکطرفه بقاضی نرفته باشم باید اعتراف کنم, آقای شهب فقط وقتی دیرکرده بود و یکراست از بیرون میامد سر کلاس دگمه هایش بسته بودند. و الا, آقا درشرایط معمولی اول میرفت به اتاق معلمان, دگمه کت اش را باز میکرد، دفتر حضوروغیاب معلمان را امضا میکرد، یک فنجان چای دبش محصول آبدارخانه آقای نعمتی را در دستش میگرفت وسلانه سلانه چای را از فنجان نوک میزد و تا زمانیکه چای به ته رسیده باشد اول یک مشت لیچار بار مقامات میکرد و بعدش با همکارانی که اهل شوخی بودند سربسرهم می گذاشتند. در نهایت سرحوصله دفتر کلاس مربوطه را برمیداشت وبا دگمه های باز میامد سرکلاس.
دوم آنکه آقای شهاب نه فقط رشتی بود, و به رشتی بودنش میبالید, بلکه تیپیک یک مرد هیکل درشت رشتی بود، با این تفاوت که صدایش نازک نبود,که کلفت هم بود. دماغ استخوانی، نوک تیز و دراز و پس کله ای که عین دیوار تخت  بود (اشتباه نکنید این توصیفات را خودآقای  شهاب درمورد قیافه خودش بکار میبرد). با اینکه از جوانی در تهران بوده, نه فقط  اصراری نداشت  لهجه اش راعوض کند, که گاه بنظر میامدعمدا لهجه رشتی اش را یک کمی غلیظتر میکند. او اسم درس خودش " هندسه-مثلثات" را "هن-سه ، موثل-لثا آت" با تاکید کسره روی حرف "ل"  ادا میکرد که تا سالها بعد توی دهان من وپیروز مانده بود.
سوم اینکه آقای شهاب همیشه چند تا گچ رنگی توی جیب اش د اشت که به دم یکی از آنها یک نخ دراز بسته بود. این ترکیب گچ و نخ دوکاربرد داشت. کاربرد اصلی اش استفاده بعنوان پرگار برای رسم دایره یا بیضی بود, یعنی وقتی میخواست روی تخته دایره رسم کند دمب نخ را میگرفت و گچ را روی تخته میچرخاند.  اما کاربرد دیگرش بعنوان وسیله هشدار بود. یعنی وقتی میدید یکی از بچه ها به درس توجه نمیکند، با مهارت گچ را پرت میکرد بطرف پسره, درحالیکه  دمب نخ توی دستش بود. با این روش هم  شاگرد سر بهوا حساب دستش میامد و هم گچ رنگی فرنگی# که از جیب خودش پول آنرا داده بود حرام نمیشد. البته آقای شهاب میدانست  این ابزار بومرنگی فقط بدرد چندتا نیمکتی که نزدیک محل ایستادن خودش بودند  کارایی دارد، لذا من بیادم نمیاید که هیچوقت گچ را بطرف بچه هایی که مثل من عقب کلاس مینشستند پرتاب کرده باشد, برای عقبی ها لیچار ومتلک حربه موثری بود
چهارم اینکه آدم لیچار گویی بود که بد گویی در باره رییس مدرسه و اداره که هیچ، از دادن القآبی  مثل "جاکش, دیووس و زن قحبه و امثالهم" در مورد وزیر وزرا هم دریغ نمیکرد. پیروز میگفت او مخالف دستگاه است و در اول دهه ۱۳۳۰ با پدرش همفکر بوده اند. چیزی که برای ما جالبتر بود اینکه او درمیان لطیفه ها وشوخی هایش اغلب مارا به جوکهای رشتی هم مهمان میکرد. از جمله من این جوک معروف رشتی را باراول درکلاس ازاوشنیدم .
دلیل درازی دماغ و پخ بودن پس کله مردهای رشتی اینستکه;  دربچگی، همینکه باباهه میره مسافرت، مردای محله بنوبت  میان که زنه را از تنهایی دربیارن. هرکدام اول برای بازی با بچه نوک دماغ بچه رو میگیره,  بعد یه دو زاری میگذاره کف دست پسره،  میزنه  پس کله اش و میگه "گو گوری مگوری, بدو برو سرخیابون با این پول واسه خودت هرچی دوست داری بخر, و با بچه ها بخورین و بازی کنین". اینجوری جوک را تمام کرد که "این بازی که  روزی چند بار تکرار بشه، دماغ و پس کله آدم همینجوری میشه دیگه"و کله خودش را نشان داد وخندید, و ماهم ریسه رفتیم..


۲ - ۵: آقای تولایی و لهجه انگلیسی من


آقای تولایی معلم زبانمان را به چند دلیل یادم میاید, مهمترینش کتک خوردن ازاوست (بازهم بگویید تنبیه بدنی کاردرستی نیست!).
دلیل اولش اینکه او یک ماشین رامبلرداشت# که آقا با ان جلوی مدرسه قیژی گرد میکرد (یعنی درخیبانی که چندان  بهن نبود بسرعت دورمیزد).طوریکه نه فقط ما اهالی مدرسه بلکه تمام رهگذرها وآدمهایی که دردفاتران حدودها کار میکردند صدای "قیژ قیژ قیژقیژ" آنرا میشنیدند. البته  اگرهوا گرم بود که آقا مجبور بود پیراهن آستین کوتاه رنگ وارنگ تنش بکند!, ناظران اجبارا نگاهشان به برازندگی بازوی چپ  وعینک دودی (احتما لا ری بون) راننده ان که همان آقای زبان انگلیسی خودمان باشد میانداختند و ازجمال ماشین مربوطه و مهارتها و زیباییهای خدادادی راننده اش کیف! میکردند. یعنی این کمترین توقعی بودکه یک معلم میتوانست ازشاگردها و الباقی مردم داشته باشد. فکر میکنم آقا از این دور زدنها یک هدف آموزشی بسیار مهمتر هم داشت و ان اینبود که میخواست بما حالی کند فرمان ماشینش ازماشین دیگر معلمها بهتر است چون هیدرولیکی است, اما  از شانس بدآقا هنوزمانده بود تا ما دهاتی ها بفهمیم فرمان هیدرولیکی یعنی چی. یعنی خیلی هم تقصیرخودمان نبود، هنوز چند سال مانده بود تا تلوزیون فرمان هیدرولیک را تبلیغ بنماید و اگرهم کرده بود اغلب مان هنوزتلویزیون نداشتیم، ما که مثل آقای تولایی شهری نبودیم که از اول تلویزیون داشته باشیم. درد سرتان ندهم هرچی هم که آقا تند تردور میزد و دود لاستیکهایش را هوا میکرد ما و بعدش هم در کلاس توضیح میداد ما ملتفت نمیشدیم که نمیشدیم.#
دلیل دومش اینکه, آقا بچه یکی از شهرهای اطراف مشهد بود، اما گویا خجالت میکشید کسی اینرا بفهمد، بخاطر همین چپ میرفت و راست میامد برایمان ازخاطرات بچگی اش در محلات تهران میگفت. ماهم چیزی  بروی آقا نمی آوردیم، چونکه اغلب بچه ها بدر و مادر خودشا ن مال یک ولایتی بود و اصلا آینجورچیز ها برایشان مهم نبود. این مطلب بود تا اینکه  سال پنجم که رفتیم یک پسری به اسم مزینانی# آمد توی کلاسمان که ازبد روزگار همولایتی آقا از آب درآمد, و گویا یک نسبتی هم باهم داشتند. این پسره قبلا مدرسه رازی میرفت و زبان فرانسه خوانده بود، و انگلیسی اش خوب نبود. هرچی هم که آقای تولایی نصیحتش میکرد که او لازم نیست بیخودی سرکلاس انگلیسی بیاید و آنرا یاد بگیرد, چون میتواند آخر سال زبان فرانسه امتحان بدهد، پسره دوزاری اش نمیافتاد و میامد سر کلاس آقای انگلیسی . میشود بگویی مصداق یک آدم زبان نفهم بود, خب از یکطرف زبان انگلیسی را نمیفهمید، و از طرف دیگر زبان نصیحت آقا را نمیفهمید. گویا خانزاده بود ودر شهرشان خانواده اش کاروبارشان براه بود چون میامد حرف از ولایتشانهم  بمیان میاورد ودر جریان یکی از همین قصه خوانیها معلوم میشد آقا از وقتی شهری شده در قوچان و مشهد بوده و فقط حدود پنج-شش سال پیش عموی همین پسره پارتی بازی کرده تا از ولایتشن بتهران منتقل شده است.  
این آقای تولایی خیلی بتلفظ صحیح لغات انگلیسی  اهمیت میداد. ما که حالیمان نبود اما سعید افرند که آنوقتها کلاس زبان شکوه میرفت و گویا برادرش هم رفته بود امریکا بشوخی-جدی  میگفت "آقا لهجش بهمه زبونی شبیه هست, الا انگلیسی".
بگذریم، یک روز آقای تولایی از من درس میپرسید که رسیدیم بجایی که من باید دیس (یعنی این), من آنرا یا  دیس (مثل بشقاب ) یا "زیس" با حرف "ز" تلفظ میکردم.  وقتی هم به "تری" یعنی سه رسیدیم باز همین امر تکرار شد یعنی من گفتم "تری"  آقا پرسید "چی?" دوباره گفتم "تری",  آقا با مسخره گفت تری که یعنی  درخت, و بارها از من خواست که آنرا بطور صحیح ادا کنم که منهم گاهی میگفتم "سری" و گاهی هم همان "تری" را تکرار میکردم. آخرش از کوره در رفتم و چیزی باین معنی گفتم که  آقا ولم کن دیگه حالا من بگم  دیس یا بشقاب "آسمون که به زمین نمیاد".  آقا بهش برخورد, یک چیزهایی او گفت و یک چیزهایی من جواب دادم . آخرش  آقا آمد بالای سرم، همینکه طبق رسم,  باحترامش ازجا بلند شدم, محکم  زد توی شکم من و گفت "حالافهمیدی که به زمین میاد", من تا مدتی چشمهام سیاهی رفت, همه بچه ها هم شاهدماجرا بودند. من چیزی نگفتم، یعنی حتی اگر زورم هم بهش میرسید بین ما "دست به یقه شدن با معلم" کارخوبی تلقی نمیشد. اما از ان تاریخ تا چند ماه بعد که آقای تولایی ازمدرسه ما رفت روز خوشی برایش باقی نگذاشتم. از آزیت های جزئی بگیر مثل میخ ,  سوزن، زنبور، و مگس  ریختن توی جیب و روی صندلی اش در کلاس، کثیف کردن تخته کلاس تا کارهای موذیانه تر مثل دزدیدن دفتر نمره ها, پنچر کردن لاستیک، و گند زدن به شیشه ماشینش. جالب اینکه همکلاسی ها در تمام این مدت دم برنیاوردند. در حاشیه بگویم ناصر هم که معتقد بود آقای تولایی "بچه باز" است و باین خاطر خیلی از او بدش میامد پیشنهادی داد که درسطور زیر برایتان خواهم گفت، اما من بخاطر اینکه  اما من بخاطر اینکه انجامش مرا از انجام برنامه های مشترکمان با پیروز بازمیداشت آنرا قبول نکردم, با اینکه دلم لک میزد که آقای تولایی را بیشتر کنف کنم.
ناصربمن پیشنهاد میداد که همان بلایی را که "داوود لایی" سرآقای شربتی آورده, منهم سرآقای تولایی بیاورم، و میگفت با ۲۵ تومان خرج وسیله کار را در اختیارم میگذارد. ناصر دوستی داشت به اسم داوود ابراهیمی که بهش داوود لایی میگفتند که درجوادیه مدرسه میرفت (وجه تسمیه اش اینکه گویا دربازی فوتبال، هی توپ ازلای پایش درمیرفته، شاید هم برعکس, یعنی دیگران را دریبل میزده و  توپ را از لای پای آنها رد میکرده, چون میدانم که داوود عضو تیم فوتبال منطقه بود. ماجرا از اینقرار بود که یکی از معلمهای آنها بنام آقای شربتی به "بچه بازبودن" معروف شده بود. داوود تصمیم گرفته بود طوری آقای شربتی را کنف کند که بقول خودش تا عمر دارد"دیگه هوس بچه بازی کردن بسرش نزنه". داوود یک مجسمه آلت تناسلی مرد را با مخلفات کامل با موم قالب ریزی میکند و آنرا رنگ میزند، روی آلت هم مینویسد "تو دهن آقای شربتی" , آنرا در چند لایه قشنگ کادو پیچ میکند وروی یک کارت هم مینوسد تقدیم به معلم بچه باز آقای شربتی. روی یک کارت دیگرهم مینویسد تقدیم به معلم عزیزم و اسم یکی از مثلا "بچه خوشگل هایی" که گویا در مدرسه مورد توجه آقای شربتی بوده را مینویسد و ان کارت را سنجاق میکند روی بسته کادو. آقای شربتی هم ظاهرا از ان قماش آدمهایی بوده که مثل آقای تولایی ما برای خودشیرینی پیش رییس اداره,  درراهپیمایی های دولتی خودش را جلو میانداخته. خلاصه داوود منتظرمیماند تا روزمعلم، که تعدادی ازمعلمها طبق برنامه سر چهار راه پهلوی (یا جای دیگری) رژه میرفته اند.  آقای شربتی هم درصف مربوط به آموزش و پرورش منطقه خودشان در کنار همکاران و رییس و مسولان با افتخار راه میرفته. طبق نقشه قرار میشود برادرکوچک یکی ازرفقایش که درنازی اباد مدرسه میرفته در موقعی که داوود میگوید برود و بسته را بدهد دست آقای  شربتی. داوود که با تعدادی از بچه های دیگر درگوشه مناسبی قایم شده و نظاره گر بوده اند در لحظه مناسبی بچه را میفرستند که برود با احترام و با صدای بلند آنرا مثلا از طرف برادربزرگترش بآقای شربتی تقدیم کند .آقای شربتی,برای اینکه جلوی رییس بیشترخود شیرینی کرده باشد, بچه را هدایت میکند که هدیه را بمعا ون اداره بدهد، معاون هم هدیه را میگیرد و از بچه تشکر میکند, بچه هم لای جمعیت گم و گور میشود. معاون ضمن ادای احترام به رییس, کادو را میدهد دست آقای شربتی و میگوید اگر خودش مایل است  میتواند آنرا همانجا بازکند. آقای شربتی هم بخاطر اینکه از معدود معلمهایی بوده که کادو از شاگردانش گرفته، خیلی باد درغبغب انداخته بوده, شروع میکند به باز کردن کادو جلوی چشم همه.
خودتان میتوانید اویزانی قیافه آقای شربتی را پس از دیدن ان کادو, و مخصوصا پس از مشاهده قهقهه تمسخرهمکاران, حدس بزنید. طبق گواهی دوستان داوود, آقای شربتی نزدیک بوده از لج اش همانجا مجسمه را زمین بزند که معاون به اشاره رییس میپرد آنرا میگیرد و تحویل رییس میدهد، که ایشان هم اول نوشته روی قامت آنرا میخواند و با خنده انرا تحویل مدیر بایگانی اداره میدهد. داوود میگفت از معلم ورزششآن که آنجا بوده شنیده که مجسمه راضمیمه پرونده کرده اند تا بیشتر رسیدگی بشود.
ناصر داوود را با دوتا از رفقایش که شاهد ماجرا بوده اند را آورد, آنها هم با آب و تاب جزئیات کار را تعریف میکردند و همگی ریسه میرفتیم.  قیافه آقای تولایی پس از تحویل گرفتن یک فقره از این کادوها جلوی چشمم مجسم شد, و"دلم قیلی ویلی میرفت" که منهم جلوی همکاران و روسا گند بزنم به هیکلش. چند بار نزدیک بود بگویم "داود بیا این ۲۵ تومن یه دونه واسه من درست کن" مخصوصا که داوود پیشنهاد میداد میتواند اینبار آلت را برخلاف  مال خودش در حال خوابیده بسازد. راستش اگرپیروز نبود از خیر ۳۰-۴۰ تومان خرج میگذشتم ، اما او مرا قانع میکرد که این نقشه  انقدر وقت و انرژی لازم دارد که از انجام کارهایی را که با هم در برنامه داشتیم  وامیمانیم. میگفت "الاغ جون..... که کیف اش بیشتر از کنف کردن این مرتیکه دهاتی یه" که منظورش از  مرتیکه آقای تولایی بود.
حاشیه در حاشیه: آنوقتها در مدارس پسرانه بین بچه ها حرف از بچه باز بودن این و ان معلم خیلی زده میشد که میتوان گفت در اغلب مواردشایعه, و یا از سو تفاهم ناشی میشدند. اما درهرحال اینجور هم نبود که معلم بچه باز وجود نداشته باشد. من در مورد آقای شربتی بطور خاص چیزی نمیدانم و اصلا او را ندیده ام، اما  ۵-۶ نفر, ماجراهایی در موردش میگفتند که همگی موید این رفتار اوست. داوود میگفت دنبال ماجرای آنروز، رییس اداره موضوع را به بالا گزارش میکند و در نتیجه قرار میشود چند تا دانش آموز و معلم بطور مخفیانه آقای شربتی را تحت نظر بگیرند. ناصر میگفت از منبع موثق شنیده که یک باند معلم های بچه بازکه آقای شربتی هم جزو آنها بوده را دستگیر کرده اند پیروز ضمن اینکه معتقد بود حرف داوود در مورد بچه باز بودن شربتی حتما درست است اما میگفت اینکه مطلب توسط  اداره پیگیری شده باشد حرف بیخودی است. دلیلش هم اینبود که میگفت آموزش و پرورش عرضه رسیدگی به اینجور چیزها را ندارد. ضمنا رسما همچین خبری را در روزنامه ها نخواندم، اما این هم هست که معمولا چنین چیزهایی در روزنامه ها نمیاید، از آنجا که من هم راهی برای تحقیق بردرست و غلط بودن ان نداشتم, قضاوت بماند برای خودتان.

۲ - ۶: آقای دستجردی معلم دینی و "عشق"

آنروزها رسم بود که معلمها معمولا یکی دو جلسه اول سال را درس نمیدادند بلکه بسته به خصوصیات معلم,  کارهای مختلفی انجام میگرفت، بعضی هایشان  ازبچه ها میخواستند خودشان را معرفی کنند، درمورد تابستان خود صحبت کنند وغیره. اما یک چیزی که تقریبا بین همه مشترک بود تحویل مقداری اندرز و نصیحت برای هشیارکردن ماها بود. دلیل اینکار هم ظاهرا اینبود که تا دوسه هفته بعد ازشروع سال تحصیلی, هنوز از محصلان جدیدی ثبت نام میشد و لذا چند هفته طول میکشید تا لیست کلاس مشخص بشود, و معلم ها میترسیدند وقتی شاگردهای کلاس زیادترشود مجبور باشند درس را دوباره تکرارکنند. انسال درمیان همکلاسی های جدیدی که بکلاس ما آمده بودند پسرقدبلند وخوش لباسی که خودش را  "براقوش " یا  "بره قوش" معرفی کرد بود که با لهجه ترکی و با صدای خیلی کلفت و آهنگین حرف میزد. منتها خیلی کم حرف بود و فقط با یکی دو کلمه پاسخ سوالی را که معلم از او میپرسید جواب میداد, با همکلاسی ها غیر ازسلام وعلیک فقط بله یا خیر میگفت یا سرش را تکان میداد.
آقای دستجردی معلم دینی ما اتفاقا آدمی بود که خیلی دوست داشت مطالب درس دینی اش را هم در یک قالب  روشنفکری ارائه کند.  یادم نیست جلسه اول بود یا دوم که, ضمن صحبت ها و نصایح حرف معلم  به موضوع عشق رسید. آقا داشت بما نصیحت میکرد که "عشق" یک مفهوم بی معنی و ایده ال و مال توی داستانها وشعرهاست،  وبما هشدار میداد که مبادا درس و زندگی خودمآنرا ول کنیم و بچسبیم به اینجور حرفهای بی سر وته  که نتیجه ای جز اتلاف عمرمان نخواهد داشتو تاکید میکرد اینرا برای خودمان میگوید و الا ما چه عاشق بشویم و چه نشویم که بحال او هیچ تاثیری ندارد. بچه ها هم حرف هایی میزدند که جز یکی دو مورد بقیه اش در مجموع درتائید حرفهای آقا بود. نمیدانم آقا اتفاقا رویش را بطرف برقوش کرده بود  و او خیال کرد آقا منظورش به اوست یا اینکه  تا ان لحظه از انهرفها خودش را خورده ودندان روی جگر گذاشته بود اما دیگر طاقتش تمام شدو جوش آورده بود که بی مقدمه از جایش بلند شد و با همان صدای کلفت در اعتراض گفت  "آ آ آ? شوما سن ما بودی گفتی کی مثلم عشق معنا نداره ؟, آقا هم با خونسردی  جواب داد که "بله" در جوانی هم همینهم همین اعتقاد را داشته و همین حرف را میزده است, وبرای تکمیل حرفش ادامه داد که نه در جوانی و نه بعد از ان هیچوقت عاشق نشده است. یکدفعه انگارتحمل این بره قوش تمام شده باشد گفت "پس آقا شما که عاشق نشدی پس چرا میگی بیخوده?",  آقا هم بازحرف خودش را تکرار کرد. بره قوش دیگر طاقت نیاورد  و داد زد پس "شما غلط میکنی که اینحرفها رو میزنی", ودرحالیکه ازرگهای گردنش داشت از شدت خشم  پاره میشد و بترکی چیزهایی میگفت و بسرعت بیرون میرفت گفت که دیگر توی این کلاس خراب شده نمیاید.
حکم افتادن روی عمه درماه مبارک
موضوعی که میخواهم بگویم یک چیز است و اظهار نظر در باره ان امری جداگانه. در اینجا لازم است روشن کنم که دران زمان این حرفها عمدتا بلحاظ محتوی پورنوگرافیکشا ن توجه ما را جلب میکرد و توجهی بمعنای اجتمایی-سیاسی ان نداشتیم، به بیان دیگر اظهار نظرهایم مال این دوره است.
همکلاسی داشتیم بنام مسعودپورنگ  که سرولباسش خیلی مرتب بود و معلوم بود ازخانواده ای با سواد میاید، گویا پدرش  دبیر بود.مسعود اغلب تکه هایی جالب را از مجلات و روزنامه ها میبرید وگاهی هم کتابهایی را میاورد به بچه ها نشان میداد. یکبار یک کتاب که حدود ۲۰۰ صفحه بود را آورده بود که اسم کتاب به عربی بود. مسعود اسم کتاب را گفت و گفت که یک ایت الله آنرا در تشریح یک کتاب مذهبی زمان صفویه  نوشته است. دانستن این جزئیات برای ما اهمیتی نداشت و انرایاد نگرفتیم، فقط یکی از بچه ها بنام جواد جودکی گویا بخاطر سابقه قبلی ازآنجورچیزها سردرمیآورد، ممد بیگلری هم یواشکی گفت "بابا مال آخوندای  قمه با حاله". اما من حالا به این نتیجه رسیده ا م که کتاب میباید رساله علمیه! یک ایت الله معروف، وان منبع قدیمی هم میباید همان "حلیه المتقین " مرحوم مجلسی بوده باشد.پورنگ شروع کرد یک قسمتهایی از کتاب را خواندن که ما دیدیم از کتاب "راز مگو" منتسب به زنده یاد مهوش و "راز کامیابی جنسی" مرحوم مهدی سهیلی هم با حال تراست.  
کسانی که فکر میکند اینحرفها مال زمان جمهوری اسلامی است  میباید ارتباطات شان محدود به فامیل و دور وبری های خودشا ن و لابد توی مدرسه هم سرشان فقط توی درس و مشق مدرسه بوده است. نمیدانم سلسله درسهای ایت الله گیلانی درمورد چیزهایی که روزه را باطل میکند  را دیده اید یا نه.  یکی از چیزهایی که آنروز سعید برای ما خواند وبعد از ان تا چند هفته ما با اقتباس از ان سناریو های مختلفی را تجسم میکردیم و حال میکردیم  در اساس همان بود که در اول انقالب در سیمای جمهوری اسلامی از ایت الله گیلانی شنیدم.
دران کتاب  یک فصل بنام مبطلات و شکیات روزه وجود داشت که بخش اول ان درپاسخ به این سوال کلی بود که انجام چه کارهایی روزه یک مومن را باطل میکند.  بخش دوم همین فصل مال تبصره هایی بود که مبطلات بخش اول را حلال میکرد، که آنچنان مورد توجهات ملوکانه ماها قرارگرفت که با خواهش و تمنا کتاب را از سعید قرض گرفتیم و جای شما خالی با ان حال میکردیم .یعنی در این بخش، یکی یکی همان باطل کننده ها را برداشته بود و تشریح کرده بود در چه شرایطی انجام همان کارها موجب باطل شدن روزه یک مومن نمیشود.  ، و چنانکه افتاد و دانی، مجامعت (یعنی نزدیکی، یعنی ترتیب دادن، چه جوری بگویم همنکه خودتان بهتر میدانید) ازمهمترین موضوعات در کل کتاب و همینطور در بخش مربوط به مبطلات روزه بود. درهمین بخش هاهم، آنجاها که صحبت  میرسید به اینکه تا چقدروتاکجای ان چیز اگر فرو برود هلال است و باطل نمیکند،  اما اگر یک کم بیشتر فشاردادید، روزه تان باطل میشود جاذبه اش برای ما خیلی بیشتر بود و آنرا چند بار میخواندیم .
چنانکه لابد تا حالا صدو بیست و چهارهزاربارآنرا شنیده اید، یکی از تبصره ها اینبود که اگراین فرورفتن اتفاقی، و یا دراثر یک شوک روی بدهد، هرچقدر هم که برود باکی نیست, روزه شما باطل نمیشود، حالتان را بکنید. درتشریح همین تبصره برای آدم های اندازه نشناس بود که برایت الله گیلانی واجب شد در تلوزیون اسلامی  مثال معروف  افتادن از بالای طاقچه روی عمه را بیاورد. شما هم لابد میدانید که ،طبق رساله اگر با زبان روزه و برای خواب قیلوله بالای طاقچه خوابیده باشید و یکدفعه زلزله بیاید، یا رعد و برق بزند و شما درحالیکه بطورخود جوش چیزتان حاضربه یراق است، بطورخیلی خودجوشتر بیافتید روی عمه تان، که شانسی آنروزهوس کرده با زبان روزه همان زیربخوابد، وحسب تصادف اوهم بدلیل نداشتن لباس، لخت مادر زاد است، وبطور خود جوش تر بادقت سفینه های فضایی چیزش را درست زیرمحل فرود فلان شما قرار داده است، ووووو، هیچ جای نگرانی نیست, کارتان را نیمه تمام نگذارید، خیرش را ببینید، روزه تان باطل نمیشود. البته  طبق رساله های جدید،  احتیاط مستحب آنستکه اصلا از خواب بیدار نشوید و بطور خودجوش چشمتان را تا نمازعصرباز نکنید، و بگذارید عمه تانبودن اینکه چشم اش به شما بیافتد با خیال راحت بیداربشود و افطاری درست بکند .
همانطور که گفتم و میدانید  این افاضات مال الان من است و آنموقع فقط حال اش را میبردیم و به معقولات کاری نداشتیم.
فکرش را بکنید خب حالا من وپیروز و خلیل هیچی, اما ما درهمین دسته خودمان آدم هایی مثل ناصررا داشتیم که حد اقل دوماه در سال با خدا میشدند: ماه محرم پیرهن سیاه میپوشیدند، اهل روزه بودند، و درماه رمضان اگر گردنشان را میزدند, لب به عرق نمیزدند، البته پیش از افطار. همین ناصرمیگفت که: در ماه رمضان حتی با خواهر زن برادرش هیچ کاری نمیکند، مگر اینکه بعد از افطار پا بدهد و او بتواند انهم فقط برای چندلحظه  طرف را کنج آشپزخانه  تنها گیربیاورد و سرپایی یک کاری بکند، اما بجان دده اش قسم میخورد، فقط بعد از افطار.
خب حالاخودتان بگوئید اگر شما جای آدمهایی مثل ناصر سبیل ما بودید بعد از خواندن این کتاب  چیکارمیکردید؟

ناصربا خانواده گسترده شان درجوادیه درخانه ای که شبیه خانه قمرخانم بود زندگی میکردند. علاوه برپدرو مادر, دو برادر و یک خواهرکوچکتر، دو برادر بزرگتر ناصر هم با زن و بچه هایشان درهمان خانه بودند, مخارج همه آنها از طریق  مغازه قصابی که مال پدرش بود اما حالا برادر بزرگترش آنرا میگرداند، تامین میشد. علاوه بر اینها  یکی ازعموهای ناصرهم با زن و دو  دختردم بخت اش تازگی از سراب آمده بود تهران و موقتا در زیرزمین آنها ساکن بودند، و ناصر میگفت زن عمویش هم همیشه ناله میکند که چشم اش کم سو شده و درست چیزی را نمیبیند. اما آنچه که به مطلب شیرین رسالات علمیه مربوط میشود اینکه، اواخر سال گاشته, مادرخانم برادربزرگ ناصر فوت کرده بود، و برادرخانمش هم گروهبان ارتش شده بود و لب مرزخدمت میکرد, در نتیجه پدرخانمش که مریض هم بود با دخترش در ده تنها مانده بودند. ان دختر، کوچکتر از زن برادر ناصر بود و گویا با شوهرش (یا بقول ناصر شوهرسابق) مرافعه ای پیش آمده بود که دختره با پدرش زندگی میکرد و با رفتن برادر یک مساله ای موجب  نگرانی آنها بوده . بعد ازعید زن برادر ناصر برای اینکه خیالش راحت بشود، پدروخواهرش را آورده بود خانه  خودشان، و یکی از دو اتاقی را که دست خودش بوده خالی کرده بود که آنها دران آنها دران زندگی کنند. البته ناصر ته دلش از اینکار راضی بود، چون این وسط چیزی هم گیر اومیامد، یعنی گاهی دستی به سروگوش خواهرزن برادرش میکشید.
اما از اوائل خرداد که هوا گرم میشد روال اینبود که مردها و پسر بچه ها میرفتند پشت بام میخوابیدند ومادر و خواهر ناصر، با زن برادر کوچکتر, اینور حیاط روی تخت میخوابیدند و زن برادربزرگتر با دختر کوچکش, آنورحیاط. تازگی برادربزرگ ناصر یک پشه بند خوب خریده بود و درنتیجه زن و بچه ها را هم میبرد بالا پشت بام توی پشه بند. بجایش زن داداش تخت خودش را داده بود به پدر وخواهرخودش، که از قرارمعلوم, پدره هم بدلیل مریضی ترجیح میداده توی  اتاق بخوابد, و اغلب خواهره تنهایی روی تخت انورحیاط میخوابیده.  
حالا که شرایط را به این تمیزی برایتان تشریح کردم باید خودتان حدس بزنید که با خوا ندن ان حکم شرعی چه فکر احمقانه ای ممکنست توی کله ناصر افتاده باشد. خب جوان است ودنبال هیجان، بنظرش رسیده بود اگرنصف شب که همه خواب هستند یواشکی ازپشت بام پایین بیاید, وبرود ترتیب دختره را بدهد آنوقت شب خیلی بهش کیف خواهد داد. پیش خودش فکر کرده بوداگر هم کسی او را پایین و روی تخت دختره دید میتواند بگوید که درخواب همینجوری قل خورده تا از لب پشت بام افتاده پایین روی تخت ولی بازهم از خواب بیدارنشده. ازقبل به دختره گفته بود که یکدفه نصف شب زهره ترک نشود, اما  اماهمان شب اول حدودای یک نصف شب تازه خودش  را کشانده  بوده زیر ملافه دختره, که زن عموهه (همانکه چشماش سو نداشته) از پنجره زیر زمین متوجه تکان خوردن یک سیاهی روی تخت ان دختره میشود، یک جارو بر میدارد و یواشکی خودش را به بالای تخت میرساند، ملافه را بالا میزند ومحکم با جارو میزند به کمرناصر. ناصر لباسش را ور میدارد و در میرود توی مستراح که گوشه حیاط بوده. دختره بلند میشود دختره زرنگی میکند وطلبکارانه سرزن عموهه داد میزند که گویا خواب دیده و به سرش زده، همه بیدارمیشوند و خوشبختانه نهایتا کاسه کوزه ها سرچشم کم سوی زن عموهه میشکند، البته درظاهر ناصر میگفت زن برادرش بیش از همه سرزن عمو داد زده و بهش میگفته که خواب دیده است،  بنظر ناصر زن برادرش به قضیه پی برده اما هیچ بروزنمیدهد، چون بدش نمی اید که خواهره  یک جوری بیافتد بیخ ریش ناصر.


۲ -۷: ماجرای مضرات "استمناء و استنشاء"

سیکل اول که مدرسه علامه بودیم معلمی داشتیم که اسمش یادم رفته,  اما ما باو میگفتیم "آقای زاپاس"  دلیل اش هم این بود که او را به هر کلاسی که معلم نداشت میفرستادند. درکلاس هفتم معلم کاردستی ما بود و درکلاس هشتم معلم شرعیاتمان. این آقای زاپاس نخودهراشی بود, ازغزوات رسول الله  ودین بهایی بگیرتا اظهارنظردرمورد هنرپیشه هایی مثل آنتونی کوین و کرک داگلاس.  اما روی سه مطلب کارش از جزوه گذاشته و دست بکار نوشتن کتاب شده بود: اول مضرات گوشت خوک، دوم افشای اعتقادات بهاییت, وسوم روشنگری درباب مضرات جلق زدن. برای انجام اینکار مطالب اش را مینوشت و چون خط خودش خوب نبود یکی از شاگرد ها را که خط خوشی داشت پیدا میکرد، مخ اش را بکارمیگرفت، وبا هندوانه گذاشتن در باب معروف شدن وپول فراوان بعد از چاپ کتاب، تطمیع میکرد نوشته هایش را با خط نستعلیق وقابل چاپ بازنویسی کند.وقتی مطلب تمیز و با خط خوش نوشته میشد آنرا میبردپیش یکی چندتا تا حاجی بازاری و انقدر از ثواب های نشر ان کتاب در بین جوانهای مسلمان را توی گوش آنها میخواند که  آنها به طمع  اینکه مدت اقامتشان در جهنم کمتربشود هرکدام قسمتی ازهزینه چاپ و نشرکتاب را برعهده میگرفتند.
تا آنجا که یادم میاید در مدرسه علامه با قول نمره سر یکی از بچه ها به اسم مجتبایی را شیره مالیده و نوشتن یک کتاب با عنوان "کرمهای  گوشت خوک" را گردن ان طفلک گذاشته بود. حسین معصومی همکلاس سیکل اول که  بچه محل ما هم بود میگفت کتاب دیگری با عنوان "فرقه بهایی" راهم همانواقتها گردن یکی دیگر از بچه ها  انداخته بود.

اما آنچه بماجراهای سیکل دوم مربوط میشود اینکه  نمیدانم چه جوری شده بود که آقای زاپاس ازوسط های انسال بعنوان دفتر دار بمدرسه هنربخش منتقل شده بود. بعضی از بچه ها میگفتند پسرمستخدم رییس فرهنگ تهران شاگردش بوده و برایش پارتی بازی کرده. دو-سه نفرهم میگفتند، خودش با پدریکی ازشاگردهای مدرسه ما, که تاجر لوازم التحریردربازار بین الحرمین است آشنایی داشته و او را تشویق کرده معادل پنج هزارتومان لوازم تحریر بمدرسه بدهد، بشرطی که آقای "زاپاس" را به هنربخش منتقل کند,  آقای شوقی هم  بهردری زده تا او را منتقل کرده. قبلا گفتم که مدرسه هنربخش ابدا جو مذهبی نداشت لذا آقای زاپاس برایش راحت نبود که مثل مدرسه قبلی تحت عناوین مختلف دکان و دستک خودش را راه بیاندازد.
اما, اما، بقول معروف خدا برای ملیچه کوره لونه میسازه"# .
ما یک همکلاسی به اسم منصور مسقطی داشتیم وخط اش هم خیلی خوب بود, طوریکه گاهی آقای شوقی ازاو خواهش میکرد شعارهایی را روی پلاکارد برای مدرسه بنویسد. گویا آقای زاپاس هم ازهمین طریق او را شناخته بود و برای کار بعدی اش تحت نظرگرفته بود. مسقطی, که همبازی  پینگ پنگ من و پیروزهم بود, پسرخیلی محجوب وساده ای بودکه خیلی دلش میخواست یک نویسنده سرشناس کتاب کودکان بشود. من یکروزدرساعت ورزش که بچه ها معمولادسته دسته یک جوری سرخودشان را گرم میکردند#, از پنجره دیدم  منصور توی کلاس نشسته و چیزی مینویسد. رفتم پایین که صدایش کنم برای پینگ پنگ بازی, او گفت  نمیاید، یک کتابچه ای را نشانم داد که روی جلدش نوشته بود "استمناء و استنشاء" و گفت میخواهد نوشتن آنرا تا اخر هفته برای آقای زاپاس  تمام کند. پرسیدم جریان چیست و او چرا حاضر شده این زحمت الکی را قبول کند. ازجوابش فهمیدم آقا حسابی قاب اش را دزدیده، یعنی قول داده که اسم او را بعنوان نویسنده مشترک وخطاط روی کتاب مینویسد، قول داده درکمتر ازدو-سه ماه ده ها هزارنسخه از کتاب بفروش میرسد و ازهرنسخه یک ریال به او داده میشود، ،،،،،،،،،. برایش بطور دقیق تشریح کردم که دوتا از شا گردها که درمدرسه علامه کتاب آقا را رونویسی کرده بودند تا حالا "گوزهم گیرشان نیامده" است.  تازه یادم افتاد که معنی استمناء و استنشاء را از مسقطی بپرسم، و او توضیح داد یعنی جلق زدن، و گفت استمناء یعنی منی خود را آوردن, و استنشاء هم یعنی نخود را نشئه کردن. پرسیدم آیا خودش کتاب را کامل خوانده؟ که پاسخ داد آقا محتوای  آنرا برایش گفته است. پرسیدم آیا خود او اگر قبل از دیدن آقای زاپاس کتابی با این عنوان را در کتابفروشی میدید آنرا میخرید، جواب داد فکر نمیکند و تازه خجالت میکشد آنرا خانه ببرد. در این موقع افرند هم آمد پیش ما.  گفتم بنظرمن هم این کتاب فروشی نخواهد داشت. افرند هم بکمکم آمد و گفت, تازه  چیزمفیدی هم نیست، و توضیح داد اگرهم ثابت شده باشد که جلق زدن خیلی ضرردارد, باز هم یک دکتر یا روانشناس باید درموردش کتاب مینوشت نه یک دفتر دارمدرسه. من گفتم  آقای شاهد دفتردار اصلی مدرسه گفته که این آقا حتی سواد رو نویسی دفتر مدرسه را هم ندارد و بهمین خاطر کسی جرات نمیکند کاری بهش واگذار کند، علاف میگردد و آخر ماه حقوق میگیرد. آخرش  منصورقبول کرد که خودش کتاب را با دقت بخواند و بعد تصمیم بگیرد.
اما ازقرارمعلوم علاوه برقول پول وشهرت, ملاحظه دیگری هم درکار بود، چونکه روز بعدش وقتی ازمسقطی درمورد تصمیمش پرسیدم، اول "من ومن کرد" که چون قول داده رویش نمیشود حالا برود کتاب را نانوشته بآقای زاپاس برگرداند. بهش گفتم لازم نیست نگران "توی روماندن" باشد, چون من خودم میتوانم بروم و بجای او اینکار را بکنم، وگفتم خودم میتوانم یک قصه قابل توجیه هم برای ننوشتن سرهم میکنم, که اگر  او موافق باشد آنرا همراه کتاب تحویل اقا خواهم داد.  اینرا که گفتم منصورگفت, راستش فقط خجالت کشیدن نیست, و سر بسته ادامه داد که بخاطر برادربزرگترش نمیتواند اینکاررا انجام ندهد.
همینقدر میدانم که درمیان چهار برادر و یک خواهری که منصور داشت، تنها منوچهرشان اهل درس نبود، و با اینکه چند سالی از او بزرگتر بود, انقدر رفوزه شده بودکه هنوز سیکل اش را نگرفته بود، ولی بدلیل سن بالا دیگرمدرسه معمولی قبولش نمیکردند. منصور میگفت پدرش اصرار دارد او باید بطور متفرقه امتحان بدهد و هرجوری شده، تصدیق کلاس نهم را بگیرد. این مطلب را که شنیدم برایم این سوال پیش آمد که چه رابطه ای میتواند بین دفتردار جدید مدرسه ما با برادرمنصورمسقطی وجود داشته باشد. پیش خودم که موضوع  را تحلیل میکردم، شک کردم که شاید  آقای زاپاس علاوه بر دفتر داری، و کتاب نوشتن کارهای "زیر-میزی" هم انجام میدهد. یک روز که این برداشتم را با پیروز وخلیل درمیان گذاشتم,  آنهادوتایی شان نظرشان اینبود که با این حساب شک ندارند آقا "کار چاق کن" هم هست, منظورشان اینبود که  بمنصور یا پدرش قول داده واسه داداشه نمره قبولی بگیرد.  تازه میخواستم بخاطر اینکه برای نظریه ام تائیدیه گرفتم  بخودم نمره بدهم که یکدفعه بسرم افتادکه اگر این حدس درست نباشد من فلک زده چند پرگ دیگر به صفحات منفی پرونده روزقیامت خودم اضافه کرده ام، انهم سر چیزی که نه بمن ارتباطی دارد ونه برایم فایده ای.  توی دلم گفتم، بدبخت  اقلا فسق و فجورها و نظربازیها یک کیفی داشت, اینکه کوفت هم برایت ندارد. پس بیمقدمه به پیروز و خلیل گفتم "بابا ولش کن اصلا بما چه مربوطه" ، که خلیل هم گفت "آقا رو باش" و ادامه داد که انگار یک چیزی ام میشود که خودم موضوع را پیش میکشم و خودم هم میگویم بما مربوط نیست. پیروز هم درتائید حرف خلیل گفت که میتواند ازطریق خواهرش پروانه یک دکتر روانپزشگ خوب را بمن معرفی کند.  


ورق بازی در خانه همکلاسی جدید

خسرو گندمگون اهل ورق بازی بود، من و سیا هم  از بازی بیست و یک خوشمان میامد, یعنی اگر پامیداد و برنامه ضروری تری در پیش نبود "دست رد به سینه اش نمیزدیم". منتها مشگل اصلی در اینراه پیدا کردن جایی بود که آدم بتواند در آنجا بی سرخر ورق بازی بکند. یعنی اگر پامیداد و برنامه ضروری تری در پیش نبود "دست رد به سینه اش نمیزدیم"  قهوه خانه و اماکن عمومی که ورق بازی قمار بحساب میامد و قانونا ممنوع بود;  به خانه هرکدام هم که میرفتیم پدرومادرها تا پی میبردند داریم ورق بازیمیکنیم بیرونمان میانداختند.
کلاس یازده که رفته بودیم درمیان تازه واردها  یک همکلاسی بنام غلام رضا سرابی (یا سلماسی درست یادم نیست)  داشتیم که از روی قیافه اش  میشد حدس بزنی میباید سنش کمی ازمن و سیا بیشتر باشد.بنظرمیامد  سرابی شرایط مالی اش خوب باشد چون کت و شلوارهای شیک  میپوشید (که همیشه برنگ طوسی  بودند) و گاهی کروات میزد، اما مهمتر آنکه هراز گاهی با یک ماشین اپل آلمانی نسبتا تمیز میآمد مدرسه. البته هروقت با ماشین میامد اولا نمیخواست آقای شوقی اورا سوار ماشین ببیند و دوما حدود یک ربع  پیش از اینکه زنگ بخورد اجازه میگرفت و میرفت.  سرابی علیرغم اینکه ازاغلب بچه ها قد بلندتر بود اما میز دوم ردیف وسط مینشست. بچه هایی که میخواستند مطالب روی  تخته را یاد داشت کنند مجبور میشدند ندا بدهند که سرابی کله اش را به چپ و راست بچرخاند, یا آنرا یک کم دولا کند,و اوهم  و بدون گلایه و قرقر اینکار را میکرد. آخرش هم  نفهمیدیم سرابی چرا آنهمه زحمت را بخود میخرید و ان جلوها مینشست, چون چندان هم کشته مرده درس نبود که بگوییم میخواهد حرفهای معلم را خوب گوش کند، شاید  برای اینکه نزدیک باشد با چندتا از همکلاسیهای دیگر که آنها هم ترک زبان بودند. البته سرابی فقط کمی لهجه ترکی داشت و معمولا با بچه ها ی ترک زبان هم فارسی حرف میزد, بگذریم.
سرابی خیلی با ما نمیجوشید, اما در زنگهایی که معلمی غایب بود, و ما میخواستیم سرمان را گرم کنیم، خسرو که خوره گل یا پوچ بازی کردن بود, سرابی را هم می آورد جزو تیم خودش میکرد,چون رضا سرابی خیلی خوب از قیافه ها میتوانست حدس بزند گل تو دست کیست. معمولا خسرو, سرابی، ناصر وو عزیز روزبهانی میشدند یک تیم; علی بختیار، سیا، مجید من و هم میشدیم تیم مقابل.
یکروزخسرو آمد که بچه ها سرابی گفته روز چهار شنبه بعداز ظهر که ما دوساعت آخر ورزش داریم ,خانه شان خالیست و میتوانیم بی سرخر ورق بازی کنیم. علاوه بر خسرو، علی بختیار، سیا و من پای اصلی بودیم و ناصرهم گفت شاید بیاید, مجید هم که اهل قمار (بازی سر پول ) نبود. اول صحبت پوکرشد, اما بدلیل مخالفت من قرار شد بیست و یک بازی کنیم (من درست حسابی پوکر بلد نبودم, ولی غیر ازسیا بقیه نمیدانستند بلد نیستم).
حدودهای ساعت سه و نیم  بود که رسیدیم به خانه شان که خیابان رودکی شمالی بود، رضا خودش دم درخانه شان منتظرمان بود. همانجا گفت تا نزدیکیهای ساعت  شش ونیم میتوانیم بازی کنیم, چون خانمش گفته بعد ازانساعت برمیگردد. گفت که بهتر است سرو صدا نکنیم چون بچه بیدار میشود و مزاحمت ایجاد میکند, که ما آنوقت فکر کردیم منظورش از "خانمش " میباید مادرش باشد  و لابد خواهر برادر کوچکتر هم دارد, البته اینکه او در این سن خواه/برادری داشته باشد که  بشود "بچه خوابه " را در باره اش گفت, با اینکه  غیرممکن نبود اما خیلی هم عادی نبود.  فورا از راهرو رفتیم توی یک اتاق که میزی وسط ان بود آنطرف اتاق روی طاقچه ای یک  قاب عکس بزرگ عروس و داماد بود و در دو طرف طاقچه هم دو تا قاب  که در ان عکس های سه نفره ای که لابد پدر و مادر و دختر کوچکشان بود قرار داشت. عکس یک دخترخردسال هم اینجا و آنجاروی  دیوارها بود. رضا که نگاههای تعجب انگیز ما را دید, قاب اصلی را آورد بهمان نشان داد و گفت مربوط به عروسی خودشو خانمش هما است, است، عکسهای روی دیوارها هم عکس نوشین دخترشان است, که در ان اتاق خوابیده و بهتر است ما زیاد صدا نکنیم چون اگر بیدار بشود میخواهد بیاید اینجا پیش ما، و با تاکید اضافه کرد "اگر بچه پیله بکند مادرم نمیتونه جلوش وایسه".ماها همچین بهتمان زده بود که هیچکداممان بفکرمان نرسید بپرسیم که عروسی شان چه زمانی بوده و نوشین چند سالش است.  
اول آس انداختیم  برای اینکه معلوم بشود چه کسی اول بانکدار بشود و دست بدهد (ورق ها را بخش کند) که  اتفاقا سرابی خودش بانکدار شد و سرضرب یک اسکناس  پنج تومانی بانک گذاشت، خسرو هم فورا پنج تومانی را برداشت و جایش دو تا اسکناس دو تومانی و دو تا پنج ریالی گذاشت تا پول خرد دربانک موجود باشد#. کمی که از بازی گذشته بود صدای تاق تاق در اتاق آمد وصدای خانمی ازپشت درکه ازرضا میخواست بیاید بیرون . رضا گفت مادرش او را صدا میکند که برود برای مهمان چای وشیرینی  بیاورد که او هم رفت و بعد از آوردن آنها سر جایش نشست و بازی را از سر گرفتیم. حدود ساعت پنج  بود که سر وصدای بچه بلند شد و بعدش صدای مادررضا آمد که به ترکی میگفت دیگر نمیتواند جلوی نوشین را بگیرد، رضا ندا داد فورا دستمان (یعنی ورق های توی دستمان) را قایم کنیم  که اگر بچه آنها را ببیند به مامانش میگوید و بد میشود, خودش هم فوری دو سه تا دفتراز روی میز گوشه اتاق برداشت و انداخت روی میز.  دسته  کارتهای بازی نشده را بزور چپاند توی جیب شلوارش, وسه تا کارت ته دست خودش را هم گذاشت  زیر باسن اش  و روی ان نشست, بعدش با عجله  یکی از دفتر ها را جلوی خودش باز کرد که وقتی بچه آمد تو ببیند او درحال  درس خواندن است و بما هم اشاره کرد همینکار را بکنیم، بعد از انجام این عملیات احتیاطی بلند داد زد "نوشین جان بیا تو دخترم",  دخترش آمد تو، خواب آلود, و پرید بغل بابا. سرابی بهش گفت بما سلام کند که او هم همینکار را کرد. فقط مثل هر بچه حدود چهار پنجساله که تازه از خواب بیدار شده باشد کمی بی حوصله بود, اما  بنظر نمیامد بخاطر دیدن ماها غریبی بکند. سرابی کمی نوازش اش کرد و بعدش از او خواست برود پیش مادر بزرگش "چون بابا میخواد با همکلاسی ها درس بخونه ".  نوشین با بیحوصلگی  گفت "پس کتاب ات کو بابا؟ و وقتی رضا دفتری را که جلوی اش بود  نشانش داد، نوشین فورا "گفت بابا اینکه دفتر نقاشی خودمه", که ماها خنده مان گرفت.  درهمین موقع یکدفعه نوشین گویی از نشستن روی چیز سختی  ناراحت باشد دستش را بردپایین طرف ران بابا و پرسید "بابا این دیگه چیه تو جیب ات گذاشتی، پام و درد میاره؟" .  اشاره اش به دسته ورق هایی بود که سرابی چپانده بود توی جیب شلوارش, و بابا هم بعد از مکث کوتاهی جواب داد "کیف پولمه" و این  احتمالا مناسبترین پاسخی که در ان لحظه  به ذهنش آمده بود. دخترک  لبش را غنچه کرد و خواست عکسش را که  بابا در کیفش  گذاشته به ماها نشان بدهد. رضا هرچی قربان صدقه اش میرفت و اصرار میکرد که او را برگرداند به اتاق خودش، نوشین هم حرف خودش را میزد. در این میان خسرو بکمک رضا آمد و از نوشین خواست بیاید بغل دستش تا باهم گل یا پوچ بازی کند. نوشین هم بلافاصله از زانوی رزر پرید پایین و دوید بغل دست خسرو روی صندلی نشست. خسرو یک سکه یکریالی را به نوشین نشان داد و از بچه  خواست بعد از اینکه او بازی کرد بگوید سکه درکدام دستش است. در همین فاصله رضا فرصت پیدا کرد دسته کارتها را از جیب اش در آورد و بدهد به علی, کیف پول خودش را از روی میز گوشه اتاق بردارد و بجای کارتها توی همان جیب اش بگذارد. نوشین که بار اول محل سکه را درست حدس زده بود، حالا نوبت خودش بود که سکه را قایم کند و خسرو آنرا پیدا کند. بعد از اینکه خسرو هم توانست بگوید سکه در کدام دست بچه است، رضا رو به نوشین گفت حالا که با عمو خسرو یک بریک مساوی شده اند، وقت آنستکه برود به اتاقش و بگذارد بابا اینها درسشان را بخوانند.  
نوشین که دوباره یاد کیف افتاده بود دوید طرف رضا و خواسته اول اش را تکرار کرد, که رضا هم کیف را ز جیب اش در آورد و عکس نوشین را بما نشان داد. بچه که داشت پیروزمندانه از اتاق خارج میشد یکدفعه سر جایش ایستاد و با اشاره به پایه های صندلی رضا گفت "اه بابا مواظب باش پات و نذاری روی اون کارتها خراب بشه" که سرابی هم از او به خاطر  تذکراش تشکر کرد, و او را قانع کرد که لابد کارتها از چند روز پیش که دایی حمید آنجا بوده و با کارتها بازی میکرده از دست اش افتاده و کسی آنرا ندیده است! نوشین در آخرین لحظه ای که داشت از اتاق بیرون میرفت گفت "بابا رضا قول میدی اگه خوآستین با همکلاسی ها  ورق بازی کنین منم صدا کنی؟" که رضا درجوابش گفت که ما درس داریم ورق بازی نخواهیم کرد، و ازاو خوست حالا برود تا ما بتوانیم درس  بخوانیم. ما بدجوری خنده مان گرفته بود اما سرابی بدجوری حالش گرفته بود, میگفت نگران است چون اگر بچه حرفی از ورق بمیان بیاورد خانمش موضوع  را میفهمد.  گفت قرار بوده همراه هما برای دیدن دایی خانمش به بیمارستان برود, اما او بهانه آورده که حتما باید برای امتحان درس بخواند, و گفته یکنفر از دوستانش که درس اش خوب است میاید تا با هم درس بخوانند. حالا نگران بود که اگر حرف پیش بیاید بچه خواهد گفت چند نفر از دوستان بابا اینجا بوده اند و خانم اش خواهد فهمید که بهش راست نگفته است  و بخودش فحش میداد که  بیجهت این دروغ را گفته  و بجای ان میتوانست بگوید چند تا از همکلاسی ها برای درس میایند .
حدود یک ربع یا بیست دقیقه دیگر از بازی مان نگذاشته بود که سر وصدای مادرش دوباره بلند شد که من ازمیان حرفهایش که بترکی بودند چیزی شبیه "دد سین  یاندی" هم بگوشم خورد#. سرابی از اتاق پرید بیرون,  وقتی برگشت  انگار ریق رحمت بخوردش داده باشند رنگ اش پریده بود,از دست شانس بد خودش مینالید و بزمین و زمان فحش میداد. علت آنکه خاله بزرگ خانمش گفته بود تا چند دقیقه دیگر میآید آنجا تا باهم بروند به بیمارستان، و بدون اینکه مهلت بدهد که مادرش سرابی را صدا بزند گوشی را قطع کرده بود. میگفت خاله خانم  اگر بفهمد کسی اینجا هست,  میاید وردست ما مینشیند و ازهر دری قصه میگوید, و تا زمانیکه مهمان ها بروند بیرون,  آنوقت تازه یکدستش را روی دیگری میزند و میگوید "خدا مرگم بده,  دیدی یادم رفت". حالا سرابی مادر مرده مانده بود که در مدتی که خاله خانم اینجاست و تا زمانیکه او بتواند دست بسرش کند کجا میتواند مارا قایم کند. میگفت خواهره راهش را میکشد و میاید تو و مادرش هم هیچکاری نمیتواند بکند، هنوز توی این صحبتها بود که صدای زنگ آمد و او  با عجله راه پله را نشانمان داد و گفت  برویم بالای  پشت بام, تا او یک خاکی بسرش بریزد. رفتیم بالا, حدود یک ربع ساعت طول کشید تا سرابی آمد و گفت خاله را دست بسر کرده.
برگشتیم  توی اتاق,  نشستیم و بعد از یک کم صحبت در باره بد شانسی, از آنجا که دست ها قاطی شده بود, قرار شد رضا مجددا بانک بگذارد و بازی را از سرنوشروع کنیم. هنوز رضا دور چهارم پخش کارتها را تمام نکرده بود که باز مادرش از پشت در اتاق ندا داد که "اوشاق لارگلر"# و مجبور شدیم پیش از اینکه نوشین  بیاید تو کارتها را قایم کنیم.  
بچه فکر کرده بود قبل از اینکه بخاطر بی ادبی مورد سوال قراربگیرد، دلیل اینکه وقتی خاله آمده او خودش را بخواب زده را برای بابا توضیح بدهد، اما اول میخواست مطمئن شود که خاله برنمیگردد. که رضا جواب داد خاله  گفته حتما از خانه ما که بیرون رفت یکراست میرود بیمارستان تا پیش ازتمام شدن وقت ملاقات دایی را ببیند, و خدا کند چیزی یادش نرفته باشد که مجبور بشود وسط راه برگردد. نوشین درتوضیح بخواب زدن خودش گفت "اخه خاله انسی لپ آدمو میگیره انقدر میکشه که درد میاد". رضا که نمیتوانست بهش بگوید "بابا جون اتفاقا خیلی هم کار خوبی کردی", باجبار جواب داد "ولی دخترم قبول داری این یه جور بی ادبی حسآب میشه؟"  که نوشین شانه اش را بالا انداخت. رضا برای اینکه بچه خیلی ناراحت نشود گفت  "خب وقتی مامان آمد خودت بهش  بگو که به خاله انسی تذکر بده که لپتو نگیره". دخترک زیر لب جواب داد "اخه گفتم" و ادامه داد مادرش جواب داده  که خاله بزرگتر است و احترامش واجب است . نوشین که انگار یکباره  وجود داوران بیطرفی را کشف کرده باشد رو بما کرد و گفت "اخه اگه خاله خانم لپ منو نگیره احترامش کم میشه؟".
بهرحال در نهایت بازهم سرابی توانست بچه را راضی کند که برگردد به  اتاقش تا ما درس بخوانیم ، اما اینبار وقتی نوشین رفت قیافه رضا داد میزد که حال بازی ندارد، ماها هم همینطور.میگفت امروز شانس اش در برج ریق است و شک ندارد تا بنشینیم یک ماجرای دیگری پیش میاید, و  از همه بدتراینکه هیچ تضمینی ندارد که خاله هر لحظه سر نرسد. در توضیح دلیل نگرانی نوشین از برگشتن خاله گفت ، از زمانیکه خاله برای رفتن از جا بلند میشود تا از در برود بیرون مدتها طول میکشد, اما این تازه اولش است چون معمولا بعد از پنج دقیقه بر میگردد که, اش رشته  یا دلمه ای را که پخته و در ماشین یادش رفته بود بدهد و برود, سه دقیقه پس از ان می اید که خبر بدهد هفته آینده در فلان روز و فلان ساعت در منزل فلان خانم سفره....  برقرار است . چند دقیقه بعدش ممکن است  یادش افتاده باشد تشنه اش است و باید آب بخورد, بعدش می اید که یاد آوری کند به هما بگوییم تازگی با یک کف بین ارمنی آشنا شده که کارش حرف ندارد ووووووو.  زدیم بیرون, توی خیابان که پولهایمان را شمردیم دیدیم من متوجه شدم پنج تومان اضافی در جیبم است، خسرو هم چند تومان اضافی داشت،  گویا در ان هیر و ویر شلوغی ها هرکدام هرپولی را که دستمان رسیده بود چپانده بودیم توی جیبمان، که قرار شد فردا پول سرابی را پس بدهیم.
این موضوع که یک بچه محصل دبیرستان زن و بچه و مسولیت خانوادگی داشته باشد, برای ما، مخصوصا برای من و سیا و خلیل تازگی داشت. تا حالا هرچه دیده بودیم و بان برخورده بودیم بچه هی بودند که مثل خودمان نهایت مسولیت شان درس خواندن بود . یکبار که با سیا سر این  موضوع صحبت میکردیم باین فکر افتادیم که اگر زن یا بچه او مثلا مریض بشوند سرابی حتی اگر امتحان هم داشته باشد نمیتواند مدرسه بیاید.
شاید تا حدود ده روز بعد از این ماجرا کنجکاوی (یا فضولی) در مورد زندگی خانوادگی رضا سرابی شده بود شغل اصلی اوقات فراغت ماها. از آنجا که بر مبنای فرضیات حرف میزدیم و صحبتمان میچرخید و برمیگشت سر جای اولش, قرار شد خسرو بعدا بیشتر از او تحقیق کند  و حس فضولی ما را ارضا کند, که بنظر نمیامد سرابی بخواهد چیزی را در مورد خانواده اش مخفی کند. تا آنجا که خسرو پرسیده بود, رضا سرابی  پدرخانمش تیمسار است, و خانمش هم در اداره رادیو شغل خیلی خوبی دارد.  خسرو رویش نشده سن او و همسرش  را بپرسد اما غلام سرابی گفته که شش سال  است با هم  ازدواج کرده اند، اما اگر این امر درست باشد آنوقت این سوال  پیش میاید که او میباید وقتی حدود  چهارده ساله بوده ازدواج کرده باشد. چون خسرو میگفت یکبار در لیستی دیده که تولد او  سال یکهزارو سیصد و بیست و شش خورشیدی ذکر شده, یعنی حالا که سال هزارو سیصد و چهل و شش است میباید  بیست ساله باشد.  تازه اگر سنش از این بالاتر بود احتمالا در مدرسه روزانه قبولش نمیکردند.  خسروکه قبلا مادر سرابی را دیده و با او صحبت کرده بود میگفت مادرسرابی که پیش آنها زندگی میکند زنی ساده است,  که از همسرش با عنوان خانم, ونه "هما خانم" یاد میکند, که این خودش بنظر ما کمی غیرعادی میامد. خسرو از لابلای حرفهای مادره برداشت کرده که "خانم" میباید نزدیک سی سال داشته باشد. خلاصه بنگاه فضولی هرکداممان با تمام ظرفیت نظریه تولید میکرد. نظرغالب  میان ما  اینبود که: گویا  مادر رضا سرابی درخانه تیمسار کار میکرده و ان وسط ها یک چیزهایی اتفاق افتاده و دو دلداده بهم رسیده اند. یک نظر دیگر انبود که شاید مادر درخانه یک تیمساردیگر کارمیکرده, و درنتیجه  روابطی اتفاقی و ناخواسته  پسری بوجود آمده که بسیار هم بچه خوبی بوده و کم کم و دختر ان یکی تیمسار ترجیح داده قبل از اینکه ان پسر رسیده بشود و گیر یک دختر دهاتی بیافتد خودش بهش دل ببندد .. .علی در تائید این نظریه تا جایی پیش میرفت که میگفت بعید نیست رضا پسرهمان تیمسار سرابی باشد که او ( یعنی علی ) میشناسدش  و میگفت تیمسار سرابی هم همکار و دوست پدرهما خانم  است,بوده است و آنها ازانطریق با هم مرتبط شده اند .  تزی که کم و بیش محل توافق اغلب نظریه پردازان بود اینکه احتمالا نوشین دختر هما خانم از شوهر اولش است. همگی توافق کردیم که چه دختر و چه دختر-خوانده رضا سرابی با وجود سن کم توانسته یک رابطه خوب پدر فرزندی با نوشین برقرار کند که لایق احسنت  است.
یکبار که توی کافه اسب سفید بعد از یکساعت تجزیه و تحلیل  میخواستیم این نظریه هایمان را جمع بندی کنیم مجید که حسابی جوش آورده بود داد و بیداد گذاشت سرمان که باید ازخودمان خجالت بکشیم, که چند وقت است چپ میرویم و راست می اییم عین خاله زنک ها سرچیزی که بما مربوط نیست بشت سرمردم حرف میزنیم. من مجید را بغل کردم وماچش کردم که, بابا مجید جان توکوتاه بیا,و نانمان را آجر نکن, وبشوخی گفتم "ما که پشت سررضا سرابی حرف نمیزنیم, فقط داریم  براش حرف درمیاریم" #. ولی مجید جدی تر از قبل ادامه داد که آدم وقتی رفت خانه  یکنفرنان و نمک خورد, باید رازان خانه را دردل نگهدارد. ماهم خدایش را بخواهی توی رو دربایستی حرفش را قبول کردیم و حرف اش را نزدیم, اما ذوقمان کور شد, و حقمان خورده شد, و الا الان برای خودمان در اینگونه امورکارشناس شده بودیم, بدترازهمه اینکه مساله بدون اینکه کرم ما خوابیده باشدهمینجورلاینحل باقی ماند!

۲- ۲: راوی ماجرا

راوی فرزند میانی یک خانواده هفت نفری  میایدبا یک خواهروبرادربزرگتر ویک برادر وخواهرکوچکتراز خود. پدرو مادرم ازخیل مهاجران نسل اول روستابه شهردردوران پهلوی ها بودند که تحصیل کردن بچه ها را مسیراصلی موفقیت بحساب میاوردند ودراینراه ازهیچ فداکاری دریغ نمیکردند. خواهربزرگم فاطی هنوز دبیرستان را تمام نکرده بود که ازدواج کرد, ولی درعین خانه داری دوره تربیت معلم کودکان استثنایی را به پایان رساند و بعد از۳۵ سال تدریس بازنشسته شد. برادر بزرگترم عباس درهنرستانها معلم کارگاه بود. حسین برادر کوچکتر که ۲-۳ سال پیش بازنشسته شد کارشناس ارشد دیوان محاسبات بود, و نهایتا مژگان کوچکترین فرزند که ازمحسن هم ۷سال کوچکتر بود دکترآزمایشگاه است .
پدرم که در نوپایی پدرومادرخود را از دست داده بود در سنین حدود ده سالگی بدنبال زندگی نو همراه با تنی چند از همولایتی ها از روستایشان دردل کوه کرکس درمناطق مرکزی ایران, راهی تهران میشود با انبانی که محتوای ان علاوه بربقچه ای نان وپنی، توشه ای ازسوادخواندن ونوشتن,  ودعای خیرخواهران وبرادران بزرگترش بوده. بدنبال استقرار کاروکسب, پس ازیکدهه تلاش سخت, دراواسط دهه ,۱۳۲۰, با مادرم ازدواج میکند واولین فرزند آنها فاطی یکسال بعد بدنیا میاید. دراینزمان کسب وخانه آنها مامنی است برای ….زادگان تازه مهاجراز روستایشان. امادر سالهای حوالی کودتای بیست و هشت مرداد۱۳۳۲ دست انداز هایی که گویا بخشا ناشی از بلند پروازیها ی مالی-سیاسی پدر میشده کارو کسبش را به سرازیر میاندازد. سراشیب و نهایتا ورشکستگی میاندازد و از ان پس دستمزد بگیر میشود
نهایتا از سالهای ۱۳۳۵-۱۳۳۶ که من بخاطر میاورم پدرم برای گذران زندگی ما تازمان بازنشستگی درسال ۱۳۵۸تواما دردوشغل تمام وقت (بعنوان باغبان)اشتغال داشت. الان وقتی فکرش را میکنم که او دوسال تمام  بعد ازساعتها کار شاق روزانه,  باید تمام سربالایی جاده قدیم شمیران را با دوچرخه رکاب میزد تا به خا نه که درچاله هرز واقع درسلطنت اباد بود برسد, در برابر پایمردی اش سر فرود میاورم  درود میفرستم. درواقع تا دهسال بعد که یک موتورگازی خرید رفت وبرگشت اش به کار همینگونه بود. یعنی خروسخوان که ما خواب بودیم  سر بالایی رکاب میزد تا از خانه مان که درآنزمان ته سلسبیل  بود, خود را ساعت حدود شش تا شش و نیم به هتل محل کاردومش درخیابان نادری برساند. در آنجا میباید آبپاشی نوبت صبح گلهای باغ راخیلی سریع انجام میداد تا فرصت داشته باشد با رکاب زدن درسربالایی حدود ساعت هشت تا هشت ونیم خود را به محل کار دولتی اش درقاسم ابا د تهران نوبرسد, و وبا چنین سختی درکسب نان، اما نهایت بلند نظربود، چنانکه  حتیمادرم به او خرده میگرفت. چنین همتی منحصربه پدر من نبود بلکه بسیاری از مهاجران نسل اول ازروستا به شهر را دربر میگرفت ویاد همه این عزیزان گرامی.
با اینهمه همت و بلند نظری پدر,  مجبورم بگویم; اگر نبود بخاطر غیرت وازخود گذشتگی مادرم, حداقل اینکه من الان درموقعیتی نبودم که بتوانم داستانی برای شما تعریف کنم. مامان درکناررتق وفتق امورخانه پرجمعیت ما (که تا همین اواخر هم معمولا مامن و سکوی پرش یکی دومیهمان نیز بود) شروع کرد به قالیبافی درخانه، کاری خیلی ازآشنایانهم ازاوسرمشق گرفتند. اوتا اوائل دهه۱۳۷۰ نیزبا پشتکاربه اینکار ادامه داد. دست کمک داشت ومحبوب اغلب "...زادگان" بود,روی باز و استقبال ساده وبی ریایاش ازمهمانان نا خوانده درفامیل مثال زدنی بود، چنانکه به شوخی میگفتند خا له- زن دایی.. خوبه که از همونی که وسطه یه پیاله هم میذاره جلوی آدم".
بدون درآمدناشی ازاین دسترنج حاصل از کاروهنر مادر برای ما مقدور نمیشد که درطول سال تحصیلی دغدغه ای جز درس ومدرسه نداشته باشیم. بی شک خانواده ومخصوصا مادرهرچه که درتوان داشت ازمن دریغ نداشت.
نه اینکه فکرکنید من بچه ننری بودم که همه مخارجم روی دوش خانواده باشد،ازسال کلاس پنجم ششم ابتدایی تابستانها بستنی فروشی میکردم و پول توجیبی خودم رادر میاوردم. از کلاس نهم تا ۱۲هم تابستانها در یک هتل قدیمی و معروف تهران  دربانی میکردم وماهی بین ۱۸۰ تا۲۱۰ تومان مزدمیگرفتم. در سال ۱۳۵۳ از دانشگاه تهران لیسانس فیزیک گرفتم، با بورس دولت در سلالهای ۱۳۵۳-۱۳۵۶ دوره مدرسی در رشته الکترومکانیک را گذراندم و سپس موفق به اخذ فوق لیسانس تعلیم و تربیت از دانشگاه ایالتی ویسکآنسین گردیدم، از سال ۱۳۵۸ بعنوان معلم در دانشسرا هاوهنرستان های فنی تدریس کردم،چندین کتاب درسی تالیف نموده ام. همزمان سالها بعنوان کارشناس آموزش درصنعت لاستیک فعالیت داشتم ومقالاتم در  مجله تدبیر منظما منتشر میشد. پس از مهاجرت به کانادادر سال ۱۳۸۷ (دو هزار و هشت میلادی) در بالای پنجاه و پنج سالگی دکترای خود را در دانشگاه تورنتو به اتمام رساندم وازان پس دردانشگاه ایالتی کالیفرنیا به کارتحقیقات اشتغال داشته ام
پدرم یادش زنده با اینکه همیشه به ما توصیه میکرد نماز بخوانیم و روزه بگیریم ولی بقول مش قاسم دروغ چرا ما هروقت میپرسیید یم چرا برای سحری بلند نمیشود میگفت من میخواهم بی-سحری روضه بگیرم, ثوابش بیشتر است، وقتی هم میپرسیدیم چرا شما نماز نمیخوانی یا میگفت ما که خواب بودیم نمازش را خوانده یا میگفت درمحل کار نمازش را خوانده است. از حق هم نگذریم آدمی که از ساعت پنج-شیش صبح میرفت سرکارش وتا شیش-هفت غروب برمیگشت, کارش اتوماتیک عبادت بود.  اما مادرم با اینکه همیشه درحال کاربود تا آنجا که یادم میاید اهل نمازوروزه بود معلوم نیست درخانواده نه‌ نفریشان چطورتنها مادرمااهل نمازوذکرازآب درآمده بود. کم‌تربیاد دارم ازپدربزرگ, مادربزرگ وچهارخاله ودایی‌ها هیچکدام اهل ذکر باشند.

ماهی یکبار روضه درخانه ما

بدلیلی که من نمیدانم مادرم نذرکرده بود که همیشه نهم ماه -به-نهم ماه (ماه قمری) درخا نه ماچهارتا روضه خوان داشته باشیم, و این نذر را تا زمانی که زنده بود انجام میداد. حالا چرا چهارتا نمیدانم, ومهم هم نیست چون اگر پنج تاهم بود, بازهمین سوال پیش میامد که, چرا سه یا پنج تا نه‌.
این چهارتا  روضه خوان هرکدام متخصص یک نوع روضه بودند: یکی روضه قمر بنی هاشم ، یکی روضه زینب, یکی روضه پنج تن آل عبا ویکی از آنها که ما به اومیگفتیم "آخوند قند خوره" روضه زین العا بدین بیمار میگفت . هیچکدام در حوضه تخصصی آن دیگری دخالت نمیکردند درست همانطور که بنان و بدیع زاده آهنگ‌های ویگن، منوچهر و روانبخش را نمیخواندند.  
مجلس روضه ما عصر ها بود اماساعت آمدن روضه خوانها بسته به فصل سال متفاوت بود و از آمدن اولی تا آخری حدود دوساعت  طول میکشید. مادر یکی دوست قبل مارا میفرستاد زنهای همسایه را خبر کنیم, و معمولا از پسرهای خانواده میخواست در این یکی دوساعت برویم بیرون بازی کنیم. البته گاهی که به بهانه ای مثل  "خیلی درس دارم " توی ان یکی اتاق میماندیم و ماجرا را گوش میکردیم دو چیز برایمان جالب بود یکی تکراری بودن روضه ها که حتی واو آنها هم آواز نمیشد دومی که خیلی هم جالبتر بود صحبتهای خانمهای همسایه در فواصل مابین رفتن یک روضه خوان تا آمدن بعدی بود. این صحبتها گاهی چنان گرم میگرفت و جدی میشد که بعد از شروع  صحبت روضه خوان بعدی هم ادامه پیدا میکرد بطوریکه "آقا" مجبور میشد بهشان تشر بزند و گاهی هم درمذمت غیبت چیزی بپرند. یکی از منابع "موثق!"  اطلاعات مهم مربوط به دعوای زن و شوهرها،  وبویژه خبرهایی  در باب "جنبیدن سروگوش دخترفلانی" همین جلسات بود. اینجورخبرها تا آنجا که یادم میاید معمولا با عنوان "والا من خودم ندیدم اما ... قسم میخورد.. " شروع میشد و گاهی به جملاتی همچون "گیس بریده همچین رو پشتبون پسره رو گرفته بود که روم نمیشه ..." هم میرسید.  
البته بنا به دلایلی بعضی وقتها تعداد روضه نشینان کم بود و حتی  شده بود که مادرم کسی را خبر نکرده بود که آنوقت از ما هم میخواست برویم پای روضه. وقتی هم که  روضه خوانهامیامدند کاری نداشتند که مادرم توانسته بود همسایه ها را پای  روضه  بیاورد یا نه, بعد از خوردن چای روضه شان را میخواندند, دوتومانشان را میگرفتند ومیرفتندشاید هم آنها ترجیح میدادند همان دم  در پولشان را بگیرند و بروند. صد البته که بیچاره هاحق هم داشتند چون اگر میخواستند درهرخا نه ای معطل بشوند تا زنهای همسایه جمع بشوند که امورشان نمیگذاشت باید میرفتند سراغ خانه بعدی و دوتومان بعدی. البته اذعان میکنم سید جلیل که متخصص روضه پنج تن ال عبا بود ازهمه بیشتر یعنی بیست و پنج ریال میگرفت.
بعد ازنقلاب, وقتی نهم ماه شد هرچی حاج خانم ما (مادر و پدر سال ۱۳۵۳ رفتند مکه و حاجی شدند) منتظر ماند,سید جلیل پیدایش نشد، وقتی این غیبت در یکی دو ماه بعد هم تکرار شد، حاج خانم میگفت "حتما ذلیل شده سرشو تویه آخوری بند کرده"  ومیخندید، همین سید جلیل شد حجت الاسلام جلیل زاده وکسرشان اش بود درخانه ها روضه ال عبا بخواند, دیگرنیامد خا نه ما تا اینکه یک روزناغافل درتلوزیون دیدیم نماینده مجلس شده است ومادرم یادش به خیرنزدیک بود از خنده پس بیافتد، چون برایش سخت بود باورکند سیدجلیل, بجای آل عبا ازبودجه وکمیسیون واینجور چیزهاحرف بزند.
هرچی را یادم رفته باشد چیزهایی از روضه آل عبا یادم است, بان "حدیث کسا" هم میگویند وکساهمان عبا است. گویا یک فرشته (شاید جبرئیل) میامد خانه حضرت علی وبه قنبر غلام حضرت میگفت "بوی خوشی به مشامم میرسد",قنبرازاو میخواست آهسته تر صحبت کند، وندا را میرساند که ان بوی خوش اززیرکسا میاید (گویا عبای حضرت رسول بزرگ بوده و پنج نفری زیر ان خوابیده بودند ) شاید به غلام سپرده بودند اگر کسی آمد بگو حضرت فرموده اگر کسی آمد بیدارشا ن نکنم.
. جبرئیل میپرسید " اینها کیانند که زیرکساخوابیده اند?" و قنبرجواب میداد "فاطمه است و پدر فاطمه فاطمه است و شوهر فاطم فاطمه است و دو فرزند فاطمه حسن و حسین " رمز قضیه در این بود که نام فاطمه چندین بار تکرارمیشد, وازاینجا اهمیت فاطمه روشن میشد. اوج روضه آنجا بود که جبرئیل میگفت خودش ازخداوند شنیده که میگفته است "به جبروتم قسم که خلق نکردم زمین وآسمان را مگر برای این پنج تن که زیر کسا خوابیده اند". یعنی خداوند بخاطراینکه ازپس خلق کردن این پنج نفر برامده، بخودش دست مریزاد میگوید، درست مثل هنرمندی که اثری را خلق کند که انقدر خوب ازآب دربیاید که خودش هم بسختی آنرا باور کند. و ازاینجا حقانیت مذهب شیعه هم به اثبات میرسید. یک قسمتی از بقیه روزه از یادم رفته, ولی میدانم سید جلیل یک جوری آنرا ربط میداد به زدن دربه پهلوی حضرت فاطمه واینکه بچه (که میدانستند پسری بنام محسن بوده) سقط جنین میشود. چون اودرآخرهای روضه اینرا هم میگفت که "سنگ به دندان پیغبر زدند نفرین نکرد"،  خاکستر رویش پاشیدند نفرین نکرد, ولی از اینکه درآینده یک ملعونی دررا به پهلوی فاطمه خواهد زد خیلی ناراحت شدند ونفرین فرمودند. من چند دفعه به شوخی-جدی از مامان پرسیدم این قضیه در زدن به پهلوی حضرت فاطمه چی بوده که مادرم هم که آدم تیزی بود بلافاصله با پوزخند جواب میداد "تومدرسه میری اونوقت ازمن میپرسی?" مگه تو مدرسه کاه زرد شده به خوردتون میدن
.شنیده ام که محمد جریرطبری تاریخنویس مسلمان (غیرشیعه) قرون دوم وسوم هجری در کتاب تاریخ معروفش این ماجرا را که بنا بقول شیعیان پس ازفوت حضرت رسول ودر زمان خلافت عمر بوده شرح داده است
این مطلب به لحاظ روانشناسی عامه  همیشه برایم جالب بود که مادرم که یک آدم مذهبی بود ولی تا وقتی که ما ده-دوازده سا له بشویم وقادر بدفاع ازخود باشیم هیچوقت اعتماد نمیکرد ما را با روضه خوانها یابزرگان تکیه ها تنها بگذارد.
هرگاه به دلیلی مثل رفتن بملاقت بیمار خودش نمیتوانست روز نهم ماه بعد از ظهر درخانه بماند هشت تومن و نیم بما میداد و میگفت هرکدام از روضه خوانها که آمدند دم درپولشان را بدهیم و بگوییم مادرم معذرت خوا ست چون باید میرفت بیمارستان و تاکید میکرد آنها را توی خانه راه ندهیم..
اما یکبار که من کلاس دهم یا یازدهم بودم این ماجرا پیش آمد، عنایت  پسرعمه ام هم خانه ما بود تصمیم گرفتیم خودمان چادر سرمان کنیم و پای روضه بنشینیم. حسابش را بکنید دوتا پسر درازوباریک چادر سرشان کرده اند و میخواهند برای آخوند جماعت که صبح تا شب دوروبرزنها هستند خودشانرا زن جا بزنند که صد البته نمیشود ونشد، یعنی ما خودمان همچین خنده مان گرفت و از اتاق بیرون پریدیم که فرصت نشد آخوند بما بخندد
نمیدونم من این یکی رودیگه از کدوم طرف به ارث بردم، نمیدونم اینکه میگن "حلال زاده به دائیش میره" اصلا درست هست یا نه اما اگه باشه من فکر میکنم باید بگن "حلال زاده به دائی کوچیک اش میره"!!
. موضوع اینه که راستش من به لحاظ شخصیتی ازوقتی که یادم میاد فکر میکردم من خیلی حالیمه!
همچین بفهمی نفهمی یک کمی احساس خود-موسی-بینی داشتم, حضرت موسیعصا-پیما رومیگم, نه این موسی رفیق جواد که بس خاطرات زندانش رو تکرارکرده دیگه قیافش داره عین "قس علیهذا " میشه. یادتونه چه جوری حضرت موسی گول مهربونیهای فرعون رونمیخورد, حتی وقتی شیرخواره بود. وقتی فرعون با کلی ژست وعلاقه پدرانه انوتو بغل میگرفت وباهاش"اقون-مقون بازی" میکرد, یادتونه چه بلایی سرریشهای این پدر-خوانده درمیآورد؟.آقای میرزایی ناظم ما دردبستان خیام میگفت موسی ازهمون طفولیت میدونست که طرف طاغوتیه و چنگ میزد توریشش. میگفت مورخین آلمانی کشف کردن چند دفعه سمبل شوکه ازجیش سیخکی شده بود نشونه میگرفته بطرف صورت جناب فرعون وشرتی میشاشیده به ریشهای طرف که کلی طلا کاری شده بود.
یعنی من بفهمی نفهمی داشتم میشدم مثل پیغمبرا, تو آینه که خوب به خودم زل میزدم میگفتم به قیافه بچه گونه ش نگاه نکن از وجناتش فهم و تفسیر میباره و یه احسنت تحویل آینه میدادم. درسنین نوجوونی هم گاهی وقتی با بچه ها مثل شیرتو گل میموندم همچین کله تکون میدادم که یعنی من میدونم باید چیکار کرد ولی به کسی نمیگم چون میخوام خودتون راهشو پیدا کنین، این رویه حسنه ! کم کم که بزرگترمیشدم بقول امروزیها بیشتردرمن نهادینه میشد, تا جایی که ناخودآگاه سرمسائل مهم حرف چندانی نمیزدم، بهانه م پیش خودم این بود که خب ازمن باید بپرسن تا منم بگم.
البته شما که ازخود هستید، وقتیکه میباید سر چیزی مهم وریسکی تصمیم میگرفتم انقدر این دست اون دست میکردم که فرصت میپرید، وقتی هم که سر بزنگاه یک خبر مهم یا تصمیم گیری حیاتی گیرمیکردم, نمیدا نم چی میشد که ناغافلی دلم به پیچ پیچ می افتاد وگلاب به روی مبارک  اسهال میگرفتم که دران حالت خود بخود مساله دستشویی دراولویت قرار میگیرد.


دبستان خیام درسلسبیل

تا یادم نرفته من کلاس پنجم وششم میرفتم دبستان خیام درمحله سلسبیل واقع درنبش خیابان شاهرخ سابق وخیابان قصرالدشت. بعنوان بخشی ازجغرافیای تاریخی شهر تهران خدمتتون بگم خیابان شاهرخ بعدازماجرای سوه قصد به شاه اسمش شد استواربابا ییان (از محافظان کاخ که در ان ماجرا شهید شده بود) وبعدازانقلاب هم شد خیابان کمیل. مدرسه نبش شمال غربی شاهرخ و خیابان قصرالدشت ازمحل دودرصد درآمد شهرداری تهران ساخته شده بود, درمحلی که پیش ازسال هزاروسیصدوچهل "باغ سلامت" نام داشت. در ظلع جنوبی خیابان شاهرخ روبری باغ سلامت هم دو باغ بزرگ وجود داشت. اول قبرستان اسبق ارامنه که آنرا قلعه ارمنی میگفتند ودوم باغ بزرگی بنام باغ معینی که قناتی پرآب وباغهای گل بزرگ داشت و بعدها استخرمعروف معینی نیزدران ساخته شد. اما باغ سلامت که موردنظرماست همان وقت داشت مخروبه میشد, همزمان که شهرداری دبستانهای خیام پسرانه ودخترانه را سر نبش ان زمین بنا میکرد بقیه باغ بتدریج به قطعات کوچک تقسیم کوچه بندی وبمردم طبقات پایین فروخته شد وخانه های فراوانی دران بنا گردید.


حبس شدن در ذغالدانی:  کلاس سوم، دبستان ضرابخا نه  

تا کلاس چهارم دبستان خانه مان درمنطقه سلطنت اباد یا قلهک جنوبی درمحله ای که به ان چاله هرز میگفتند بود ,جائیکه امروز حسینیه ارشاد وقسمت جنوبی خیابان پاسداران قرار دارد . دوروبر باغی که ما دران زندگی میکردیم باغهای بزرگ،از جمله باغ معروف به "باغ خا منه" ، باشگاه آمریکاییها و یک مجموعه اسطبل و پیست اسب سواری قرار داشت.
مدرسه مون هم دبستان ضرابخانه نام داشت که در خیابان سلطنت اباد (پاسداران فعلی) درکوچه جنوبی باشگاه بانک مرکزی فعلی بود . ز خانه تا مدرسه بیش ازنیم ساعت پیاده روی دربیابانها راه بود. مدرسه "دوسره" بود، یعنی یعنی کلاسها ازساعت هشت ونیم صح تا یازده ونیم بود وظهربرای نهاروو وو تعطیل میشد تا ساعت دوونیم که کلاسهای بعدازظهرشروع میشد تاچهارونیم که زنگ آخر را میزدند.
بخاطر دوری راه ما معمولا ظهرها مدرسه میما ندیم. برای نهارمادرها معمولا مقداری گوشت کوبیده را لای نون میگذاشتند وتوی دستمالی میپیچیدند، یعنی که ما نهارمان را با خود میاوردیم. امروزه روزآنجا ازمحله های نسبتا سطح بالای تهران است اما آنوقتها تا آنجا که من بخاطر دارم,  همکلاسی ها عموما از خانواده های کسبه جزه، کارگری، خرده پا بودند, مثل خود ما. تعدادی هم بودند که کاملا حالت روستایی داشتند و ازدهاتی مثل لویزان میامدند. حتی یادم هست یکی از همکلاسی های لویزانی ما راپدرش صبحها با الاغ دم مدرسه پیاده میکرد و خودش میرفت که میوه هایش را بفروشد, اومیگفت ازده شان تامدرسه نزدیک یکساعت راه است, میگفت تازه فلانی که از دارآباد میاید راهش خیلی دورتراست.
برای آمدن ازتهران به چاله هرزسر پیچ شمیران اتوبوس بنز با دماغ سوار میشدیم (سال بعد اولین لیلاند های دوطبقه ها هم درهمین خط بکار افتاد که ما بچه ها کیف میکردیم) ، تا خیابان درختی خانه وجود داشت از ان به بعد تا سه راه تخت جمشید بیشتر خانه های بزرگ ییلاقی بود بعد ازباغ صبا میگذاشتیم تا میرسیدیم به کلانتری سوار که سمت شرق خیابان بود و سمت غرب ان تپه های عباس آباد. تا میرسیدیم به بیسیم (مخابرات) وزندان قصر، از آنجا تا جایی که بان "سید خندان" میگفتند بیشتر تپه و کمی هم باغ بود.
بیاد دارم در ایستگاه سید خندان مادرم مثل خیلی دیگراز مسافران پیاده میشد و به سید گدایی که گفته میشد اسم سید خندان هم ازاوست یک دهشاهی یا یکقرانی میداد، اگر اشتباه نکنم مثل اینکه سید نابینا بود.
دورو بر ایستگاه سید خندان تماما خاکی بود و گاری والاغ بیشتر آنجا دیده میشد تا اتوموبیل. از آنجا تا دورهی ضرابخانه اغلب باغ بود، ماها درایستگاه بعدی که به ان چاله هرز میگفتند پیاده میشدیم. سمت شرق خیابان دراین ایستگاه یکی دوتا مغازه وبقیه اش بیابان بود که اما باغهای ده معروف قلهک از حوالی سمت راست همین ایستگاه شروع میشد. از ایستگاه بعد از حدود ۱۰-۱۵ دقیقه پیاده روی میرسیدیم به میدان اسب سواری و بعد از دور زدن ان با با لارافتن از یک تپه نفس گیر بطرف خانه من که پایین تپه قرار داشت سرازیر میشدیم. از ایستگاه تا کهنه بیش از نیم ساعت پیاده راوی بود و معمولا مامان و ما چیزهایی را هم که از شهر خریده بودیم باید حمل میکردیم. بالای ایستگاه چاله هرز ایستگاه قلهک بود که دور و برش در دو طرفمغازه های باقالی و غیره قرار داشت. من وعنایت  پسرعمه ام گاهی میرفتیم ایستگاه قلهک سبد خرید خانمهای پولدار (مخصوصا آمریکایی ها#) را برایشان حمل میکردیم وآنها هم یک قران بما میدادند با ان پول همانجاخوردنی میخریدیم و تا رسیدن به خانه آنرا میخوردیم, یادتان باشد ۷-۸ ساله بودیم . بار دومی بود که با پولمان سیگار خریده و داشتیم یواشکی دود میکردیم و ازسرفه داشت روده هایمان ازحلقمان درمیامد یکی از اقوام که از آنجا رد میشد مچمان را گرفت و با پس گردنی سیگار ها را هم از ما گرفت. از ترسمان جرات نمیکردیم درخانه ازاین ماجرا چیزی بگوییم و تازه ممنون هم بودیم که طرف نرفته به مامان بگوید.
بهر حال وقتی فکرش را میکنم مادر پدر های ما آنزمان چه سختکوش بودند, مامان برای خرید مواد غذایی وسایر احتیاجات خانه به میدان فوزیه میرفت وبعدش ان راه و تپه ها از ایستگاه چاله هرز تا خانه , پدرم صبح زود با دوچرخه میرفت بیمارستان بهرامی درمحله قاسم اباد تهران نو وعصر هم هتل نادری کار میکرد صبح ها که بیشترراه سرپایینی بود بد نبود اما در برگشت بعد از دوشیفت کارانهم سربالایی جاده قدیم شمیران با دوچرخه وبعدش تازه سنگلاخ هاتا خانه; یاد هردوبه خیر.
اما مدرسه ما دبستان ضرابخانه نام داشت که درکوچه جنوبی کا رگاههای ضرب سکه بانک ملی که خاکی هم بود قرار داشت(هنوز بانک مرکزی تاسیس نشده بود) . خیابان بخا طر اینکه ضرابخانه شاهنشاهی دوطرف ان ساخته شده بود این نام را داشت و از دوراهی ضرابخانه از جاده قدیم شمیران بطرف شمال جدا میشد وبه سلطنت اباد و دزاشیب و ییلاقات دیگر شمال تهران میرسید. دبستان ضرابخانه در آنزمان مثل اغلب مدارس تهران بخاری چوب-سوز یا زغال سنگی داشت. با توجه به اینکه شمال تهران آنروزها بسیار سرد و برفی بود جیره سوخت مدرسه کافی نبود.
از خانه تا مدرسه هم حدود نیم ساعت راه بود اما مهم اینکه ما باید پیاده از توی بیابانها میآمدیم و سر راهمان یه نهر بزرگ هم بود که پل روی ان چوبی بود ومکررفرومیریخت, اهالی باید درستش میکردند، گرچه برف بازی توی راه مدرسه کیف میداد اما بعد از بازی انگشتهایمان چنان درد میگرفت که گاهی بی اختیار به گریه میافتادیم. تازه یادم میآید برای مدتی سر و صدا راه افتاد که گرگ و کفتار سگهای هار سرتاسر مناطق دوروبر ما را گرفته و تعدادی از روستائیان را هم مجروح کرده اند ترس از حمله جانوران هم برای مدتی به بقیه مشگلات اضافه شده بود.
گفتم ما زمستانها ظهرها برای نهار درمدرسه میماندیم. در آنزمان هوا درمناطق شمالی تهران بطور وحشیانه ای سرد بود. جیره ذغال سنگ کلاس هم در حدی بود که فقط درساعتی که کلاس برقرار بود بخاری ها را روشن میکردند. بهر حال ظهر ها که بخاری خا موش بود ما خیلی سردمان میشد، یکی ازکارهایی که برای ماها هم فال وهم تماشا بحساب میامد اینبود که ازمدرسه بزنیم بیرون واز دیوار باغهای دوروبر بالا برویم ولای برفها چوب درختان مردم را بشکنیم ودربخاری کلاس بسوزانیم. خودتان میتوانید دود ودمی را که هنگام ورود معلم درکلاس جمع شده بود حدس بزنید.
نمیدانم بچه دلیل معلم صح ما با معلم بعد ازظهر فرق میکرد. یادم هست صبح ها خانم وزیری معلم ما بوداما بعدازظهرخانم سلیمی که سنش هم زیادتر بود میومد سرمون وخیلی هم منودوست داشت. یادمه خانم اسمعیلی ظهرها تومدرسه میموند وتو دفتربا آقای اسدالهی که ناظم بود با هم نهار میخوردن ولی میرفت سر یک کلاس دیگه. ما چند تا بچه "تخم جن" هم همیشه ازسوراخ کلید کنجکاوی میکردیم که ببینیم اونا تو دفتر با هم چیکارمیکنن تا اینکه یه روز که سرم توی سوراخ کلید بود یه دفعه آقای اسدالهی درو واز کرد وکله من خورد به فلان جای آقای ناظم وکف راهرو پهن شدم اما تونستم پاشم ودربرم . اما ساعت دونیم که شد هنوز تو کلاس خانم سلیمی درست ننشسته بودیم که آقای اسدالهی اومد منو با دست خودش کشید بیرون وتوی راهروانداخت زیرچک ولگد, هرچی هم خانم سلیمی وساطت والتماس میکرد که "والا احمدی پسر خوبیه" آقای ناظم یه چک اضافی هم برام حواله میکرد, تا خانم میگفت "تورو خدا بسه آقای ناظم،" گوشموسفت ترمپیچوند, بیچاره خانم سلیمی هنوزازدهنش در نرفته بود که "گناه داره این بچه معصوم!" که انگار برق آقای اسدالهی رو گرفته باشه دادش به هوا رفت که "دوشب که تو ذ غالدونی موند معصومیتش بیشتر میشه " ,اصلا هیچی بخرجش نمیرفت که نمیرفت، من فقط ازان زیر شنیدم که گفت "خانم سلیمی شما بفرمایین سرکلاستون زنگ که خورد براتون توضیح میدم چیکار کرده ".
در حاشیه بگویم ذغالدانی جایی بود که بچه های بی انضباط را درآنجامیانداختند تا ادب شوند. بخاطر فضولی ناجوری که کرده بودم آقای اسداللهی به سرایدار دستور داد که امشب که بهرحال باید تو ذغالدانی بخوابم، طبق دستور آقای ناظم تازه از فردا هم تا زمانیکه اسم بچه های بزرگتری را که اینکار را بمن یاد داده اند نگویم جایم در همان زغالدانی خواهد بود, منهم که اصلا یادم نبود اول کی این پیشناد را کرده بود.آنروز تنهایی وازشروع زنگ اول بعدازظهردرذغالدانی کاملا تاریک به تادیب شدن مشغول بودم, ولی بروی خودم نمیآوردم. اما جایتان خالی وقتی ساعت چهارونیم زنگ آخرخورد وفهمیدم همه بچه ها ومعلمها وناظم دارند میروند, پله پله دلم میریخت. تا آنوقت به خودم دلداری میدادم که آقای اسمعیلی فقط تهدید کرده و وقتی خواست برود خانه منراهم آزاد میکند. که با گوشهای خودم شنیدم آقای اسمعیلی درحال خداحافظی با صدای بلند به سرایدار سفارش میکرد یادش نرود که حدود ساعت هشت که شد یه لقمه نون ویه کاسه آب جلوی این "کره خر" بگذارد تا فردا که قراراست تنبیه شودجون داشته باشد, باورم شد,اخه فقط هفت هشت سالم که بیشتر نبود, دلم هری ریخت انگارباد شهامت دونم رو یه دفعه خالی کرده باشند وازوحشت بگریه افتادم تا اینکه حدود ساعت پنج سرایدارمدرسه دلش برایم سوخت و آزادم کرد ومثلا ازمن قول گرفت که فردا صح به آقای اسدالهی حرفی نزنم!.


به چه چیزم مینازیدم؟

دلم نمیاید اینرا برایتان نگویم که  اشتهارنامتناسب با قواره  آدم گاهی هم کار دست آدم میدهد. یعنی اینکه آدم خودش هم بفهمی نفهمی ان اغراق ها باورش میشود و من درس خوبی از این بابت گرفتم. تحت تاثیر همین باوریکبار یک چیز بیخودی را بهانه کردم و زدم توی گوش یکی از هم مدرسه ایها به اسم محسن آل اسماعیل (که بعد هم باهم دوست شدیم و فهمیدم چقدر بچه خوبی است) ان بیچاره هم تعجب کرد و سرش را انداخت پایین و رفت .   پدرمحسن بنگاه ا ثاث کشی داشت و فردای آنروز برادر بزرگتر محسن با دوتا از راننده های گردن کلفت  آمدند دم مدرسه و محسن هم منرا به آنها نشان داده بود. برادره آمد جلو وپرسید به چه دلیل او را زده ام، من  جواب سر بالا دادم ، او پرسید  اگر کسی بیخود مرا کتک بزند من چکار میکنم؟ منهم با پررویی گفتم رویش را کم میکنم . او هم گفت پس منهم با اجازه میخواهم همینکار را که خودت گفتی بکنم، و پرسید "آماده ای؟"  طرف انقدر خونسرد حرف میزد که من فکر نمیکردم کاری بکند،  اولین  مشت را که زد چشمانم  سیاهی رفت و یکی دو دقیقه طول کشید تا بتوانم از جایم بلند بشوم,. برادره گفت چون تو فقط یک چک زده ای منهم فکر میکنم  همین یکی بس ات باشد مگر اینکه خودت معتقد باشی هنوز رویت کم نشده. منکه دیدم یکی دوتا از همکلاسی ها دارند میایند شیر شدم و گفتم "حالا یک رو کم کردنی بهت نشون میدم" طرف شکم اش را داد جلو و گفت "بزن " پیش خودم گفتم یکی میزنم واگر دیدم هوا پس است  در میروم. با تمام قوا مشتی به شکم اش زدم، هیچ نشد،  انگار به کیسهبرنج مشت زده باشم . همکلاسی ها که خواستند بما نزدیک بشوند یکی از راننده ها دو نفری شان را گرفت و همانجا نگهشان داشت . برادر محسن با خنده گفت "پسر جان اخه تو به چی ات مینازی? مشت قوی؟، هیکل رشید؟ "  ورو بمحسن کرد و گفت اگر ایندفعه خواست اذیت ات کند "نترس خودت از پس اش برمیای" و گفت اگر محسن یک چک بمن بزند من جا میزنم، که شاید درست هم میگفت.

موقیت جغرافیایی خانه و همسایگان ما  

گفتم خانه ما در بن بست صاحب الزمان واقع در کوچه میلانی بود که درخیا بان شاهرخ (بابائیان بعدی و کمیل کنونی) قرار داشت.# [در حاشیه بگویم روبروی کوچه ما در ظلع جنوب خیابان که مجاور قلعه ارمنی بود کوچه جوراب بافی  قرار داشت که اوایل کار یک کارخانه جوراب بافی و یک تخته سه لایی سازی آنجا بود. قبل از اینکه شرکت برق دولتی درست بشود به بعضی از خانه ها برق میفروخت.
خانه ما دومین ملک جنوبی دربن بست سه متری صاحب الزمان منشعب ازکوچه شش متری میلانی بود .جمعا هفت خانه با این کوچه مجاور میشدند که فقط درب پنج تا از آنها توی این بن بست باز میشد، دو ملک اول که درنبش های شمال و جنوب قرار داشتند درشان توی کوچه اصلی باز میشد. دو تا دردرست درسینه کش ته کوچه بود که اولی متعلق به شخصی بنام مشدی مختار بود که درکارخانه دخانیات درخیابان قزوین نگهبان بود،  و وقتی من کلاس ششم دبستان بودم فوت کرد. مشدی مختاریک پسر بنام محمود وپسربزرگتری بنام پرویز داشت که تازه رفته بود آلمان و دانشجو شده بود، ودختری بنام شهناز  هم داشت که همسن من بود و بگفته همسایه ها هرچی بزرگتر میشد خوشگلترهم میشد. آنجورکه شنیده بودیم مشدی مختار با پرویز قرار گذاشته بود که دریکی دوسال اول هرازگاهی کمی کمک خرج برایش بفرستد. درهرحال منظور اینکه پرویز نهایت اینکه میتوانست خودش را اداره کند وبعد از درگذشت مش مختار, اجبارا سرپرستی خانواده  افتاد برعهده پسرش محمود که آنوقت تازه رفته بود کلاس دهم. محمود روزها با دوچرخه بمدرسه میرفت و شبها هم دردخانیات  کشیک میداد.  میگفتند مدیران کارخا نه ازروی لطف همان شغل  پدررا به پسرواگذار کرده اند، منتها بطور مشروط، یعنی بمحمود یکماه  فرصت داده اند که نشان بدهد عرضه اش را دارد واز پس ان برمیاید. محمود کشتی گیر بود,حد اقل اینکه گوشش مثل کشتی گیرها شکسته بود، میگفتند زورش خیلی زیاد است، من هیچوقت ندیدم او با کسی دعوا کند واساسا وقت این کارها را نداشت. اما یکباروقتی کلاس نهم بودم یکی از بچه های محل باسم داوود (معروف به داوود لب شتری)  قسم میخورد "به جون آقاش" که مادرش به "ابوالفضل العباس" قسم خورده که  دیروز وقتی میرفته سنگک بگیرد سرکوچه نجم آبادی (یک کوچه بالاتراز ما) با چشم خودش دیده که محمود یک پسره "نره غول" را که دوبرابر خودش بوده خوابانده توی جوب و لجن بخوردش داده است.  گفته بود پسره به شهناز متلک گفته بوده و مادر محمودبا گوش خودش شنیده بوده  بوده که محمود جلوی همه برای پسره  "به ناموس زهرا" قسم خورده بود " دفعه بعد اون آبجی ..ات.رو هم همینجا میخوابونم ...", و مادرداوود گفته بود "بقیه اش .جلوی بچه گفتن نداره "! ربط قضیه بمن در اینستکه  ازوقتی من سرو گوشم شروع به جنبیدن کرد من وشهنازگاهی از پنجره یا ازلای درکوچه باهم پیام های چشمی و ایما- اشاره ای رد و بدل میکردیم,  وخدا شاهد است همین وهمین. یعنی نه اینکه دلم نخواسته باشد، بلکه  ازترس محمود (قربتا علی الله) من غلط میکردم به بیشتر ازان فکرکنم. بگذریم؛  آنچه که به تشریح موقعیت  کوچه ما بیشتر مربوط است اینکه
مشهدی مختار خدا بیامرز خانه اش یکی ازان خانه های تیپ "خانه قمر خانم" بود. یعنی این خانه یک ملک شمال-جنوبی بود که نه تا اتاق داشت که سه تا از آنها دست خودشان بود وشش تای آنرا به شش خانواده اجاره داده بودند. معماری خانه  باینقراربود که درهریک ازضلع های  شمال وجنوب ملک دوتا ساختمان دوطبقه بود که با یک حیاط نسبتا بزرگ و پردرخت و یک حوض در وسطش ازهم جدا میشدند، یک آشپز خانه مشترک درسمت غرب حیاط قرار داشت. منتها ساختمانی که درشمال بود زیرزمین هم داشت, که دست راست اش انباری و توالت بود و دست چپ اش یک اتاق بزرگ. درهرطبقه یک اتاق سمت راست بود و یکی سمت چپ که با راه پله های نسبتا بهن ازهم جدا میشدند. محمود, شهناز و مادرشان دراتاق ضلع شمالی طبقه اول سمت غرب زندگی میکردند که اتاق بالای سراندر طبقه دوم هم بعنوان مهمانخانه دست خودشان بود. یکبارشهناز گفت (و این شاید تنها باری بود که ما تنهایی باهم حرف زدیم ) که اتاق دست راست سمت شرق طبقه اول هم باسم "اتاق پرویز" الان دست محمود است,  اما او هم میتواند برای درس خواندن ز ان استفاده کند (دیدید آخرش موفق شدیم با شهناز حرف رمانتیک بزنیم ! خب همینکه کتک نخوردم,  آنرا رمانتیک میکند). در پرانتزبگویم درست روبری بن بست صاحب الزمان در کوچه اصلی (میلانی) یک خا نه بزرگ دو طبقه زیرزمین داروجود داشت با روی کار سیمان سفید رنگ, که متعلق به یکنفربنام  آقای فیلی بود که فقط یک پسربزرگ داشت که اسمش فیروز بود. آقای فیلی را همه باسم معمار میشناختند. سرولباس معمار ازمتوسط مردهای محل بهتر بود، خانواده معمار ترک زبان بودند و بندرت کسی دیده بود بفارسی حرف بزنند و مستاجرهایش هم که همه ترک بودند با معمارطوری  برخورد میکردند که انگارارباب آنهاست. خا نه معمار جمعا چهارده اتاق داشت و یازده خانواده بعلاوه خا نواده صاحبخانه دران زندگی میکردند. برای مادرم همیشه جای سوال بود که با چه تدبیری ده- دوازده خا نواده ازیک آشپزخانه مشترک استفاده میکنند وباهم دعوایشان نمیشود.
برگردم به بن بست صاحب الزمان;  درضلع جنوب, ملک اول که نبش کوچه اصلی بود ودرشرق خا نه ما, خا نه آقا ی قاضی بود که درآنزمان یک ونیم طبقه بود با یک خرپشته, که همان خانه ای استکه سید خانم همسرمحترم همین همسایه با چشم خودش ان صحنه های خجالت آور! را ازمن وان دختره  (منظورم لمس کردن نوک انگشتان عادله است که درصفحات  بعد درباره اش خواهم گفت) دیده بود. . اینرا بگویم که خود آقای قاضی مرد بسیار بی سروصداو محجوبی بود که حتی به دادوقال ها ونفرین های سیدخا نم به صبیه ها هم توجهی نمیکرد چه برسد به فضولی درکارهمسایه ها.
درست روبروی خانه مان درشمال کوچه, خانه "سریه" خا نم قرار داشت که دوتا دختر داشت به اسامی ربابه و زهرا, و درامرخطیر فضولی و حرف درآوردن برای دیگران دخترهایش به گرد او نمیرسیدند وحق اینست که بگویم اصلا به مادر نرفته بودند. که درصفحات بعدی برایتان خواهم گفت چگونه میانجیگریهای او میان دخترش ومادرش برچشم چرانی گناه آلود من اثرمنفی میگذاشت.
اگر چیزی ممکن بود گاهی جلسات نصیحت "سریه" خا نم  به دختر و مادررا به تعویق بیاندازد، اما یک برنامه دیگر را حتما از قلم نمیانداخت. یعنی انگار وظیفه دا شت  اقلا هردوهفته یکبار، به یک بهانه ای سرمریم خانم  داد وقال راه بیاندازد. بهانه هایش هم برای انجام این وظیفه اغلب بیخودی،  و گاها بد جوری مضحک بودند. مثلا یکبار که من از پنجره اتاق از بالا تماشا میکردم، دلیلش اینبود که گویا مریم خانم به  بچه اش (یعنی زهرا کوچیکه ) یاد داده  که به او (یعنی ساریه خانم ) افاده بفروشد, مریم خانم هم همینجوری دهانش وامانده بود و هیچی نمیگفت. هرچه هم که زهرا بزرگه، که دخترش باشد آستین مادرش را میکشید، واورا بجان خودش قسم میداد که بیاید توی حیاط،  مادره ول کن نبود، و چند تا فحش هم بار دخترش کرد و دستور داد برود  تو و درکار بزرگتر فضولی نکند که ان بیچاره هم با خجالت رفت تو. آخرش مادرم که لابد جیغ و ویق ها حواسش را پرت میکرد، از پشت دار قالی آمد پایین رفت توی کوچه, اول بمریم خانم اشاره کرد برود خانه خودشان،  وقتی او رفت وسریه خانم چند دقیقه دیگر سردیوار داد و قال کرد و دید فایده ای ندارد، کمی آرام گرفت. مادرم او را کناری کشیده و از او دلیل ناراحتی اش را پرسیده بود.ساریه خانم  گفته بود دیروز دخترش زهرا (بزرگه ) توی کوچه به شوخی از زهرای آنها (زهرا کوچیکه ) خواسته عروسک اش را بدهد او نگاه کند،  ولی ان بچه که گویا در افاده کت مادرش را از پشت بسته است و فکر میکند عروسک اش تحفه است و آنرا محکم گرفته و آنرا نداده است! مادرم میگفت  ازحرفهایی که ساریه خانم زده میشود فهمید که خودش دلش میخواسته عروسک را ببیند، ولابد به بچه اخم کرده یا بلد نبوده چه جوری با ان بچه حرف بزند و او را ترسانده ، مادرم حدس میزد زهرا بزرگه اصلا درجریان این ماجرانیست.
با اینکه میدانم  اگر اشتباه کرده باشم خدا مرا نخواهد بخشید اما من حدسم اینستکه بچه و عروسک و بستنی ندادن و دهن کجی کردن وامثالهم همه بهانه هستند و ساریه خانم از جای دیگری دلش پراست و انهم حسودی است. خب مریم خانم هم خوشگلتروهم خوش برخوردترومردم دارتربود. بدون شک کسبه محل هم مثل هردم دیگری  یک مشتری سر حال و خوش اخلاق را  از یک مشتری که سرهیچ و پوچ اخم میکند و داد و قال راه میاندازد را  بیشتر تحویل میگیرند. تازه اگرهیچ سابقه حسادت دیگری هم درکار نباشد که گاهی از سکوت مریم خانم من حس میکنم نکند  اینها ازجای دیگری باهم سابقه ای دارند البته یکبار که ازمریم خانم  پرسیدم آیا او را از قبل میشناسد یا نه،  فقط  بخدا قسم خورد که دلیل پیله کردنهای ساریه خانم را نمیداند.

از سمت غرب خا نه ما از شمال تا جنوب خا نه مان مشرف به دوهمسایه میشد که هردویک طبقه بودند ولذا ما میتوانستیم حیاط شان را دیدبزنیم اما آنها نه.خا نه اول که همانست که در اش درست در سینه کش ته بن بست ما قرار داشت مال آقای کلهرودی و همسرش  مریم خا نم بود,که بین زنها به خوشگلی معروف بود. .  
نمیدانم آقای کلهرودی شغلش چی بود که خیلی به ماموریت میرفت,  آنها دراصل دو تا بچه دوقلو داشتند که یکی از آنها پیش خواهر مریم خانم بود. سریه خانم  همیشه به بهانه بچه ها با او داد و قال راه می انداخت در حالیکه بچه و بچه های فامیل  مریم خانم, اگر هم به کوچه میرفتند اساسا همبازی بچه های سریه خا نم نمیبودند. خدا مرا نبخشد, اما من فکرمیکنم اصل دلخوری سریه خانم سراین بود که این مریم خانم خوشگلتر بود وراحت ترباهمه میجوشید. طبیعی بود که کاسبها هم مثل دیگران مشتری خوش خلق وخوشگلتر رابه یک مشتری جیغ جیغو ترجیح میدهند, ومن در مورد مریم خانم بیشترخواهم گفت.
اما ملک دوم متعلق برادران جلالی بود که ازاها لی منطقه مزلقان ساوه بودند و مردمانی شریف ساده, که اندامی درشت و ظاهرا سالمی داشتند که جان میداد برای خدمت در گارد شاهنشاهی, ما بشوخی ایندسته ازآدمها را "لپ قرمزی" میگفتیم. آدمهای بی آزاری بودند که بکار دیگران کاری نداشتند. با آهنگ و لهجه خاص منطقه خودشان بلند بلند حرف میزدند, با اینکه ترک زبان بودند, اصرار داشتند فارسی حرف بزنند. برادربزرگتر پاسبان بود و چهار فرزند داشت که تقریبا همسن ماها بودند. پسر بزرگتر آنها داوود (که بعد ها دکتر ارتش شد) با حسین برادرم همکلاس بود. برادرکوچکتر اوائل گروهبان و استوار ارتش بود، ولی خیلی زود دیپلمش را گرفت وستوان سوم شد و سال بعد از انهم با شایستگی وارد دانشکده افسری شد. همسرش لیلا خیلی خوش آب و رنگ بود،  پسری دو-سه ساله به اسم ایرج هم داشتند. درهرحال همسایه های محترمی بودند که بیادم نیست هیچوقت خودشان یا بچه هایشان باکسی در گیری پیدا کرده باشند. جالب اینکه یکبار مادرم درصف نانوایی حسب اتفاق با خانمی  که اوهم ازدهات منطقه ساوه بوده همصحبت میشود. مادرم شروع میکند به تعریف کردن از خانواده و بچه های سرکار جلالی مخصوصا از دخترش خدیجه,  بدون اینکه خبر داشته باشد ان خا نم دربدر دنبال پیدا کردن یک عروس خوب  برای پسرش میباشد. خلاصه کنم, خانمه قصدش را بمادرم میگوید و آدرس ما را میگیرد. فردا یا پس فردا میاید خا نه ما, مامان به بهانه ای خدیجه و مادرش را دم درمیکشاند و به سرعت امر خیر جوش میخورد.

در جنوب حیاط ما هم دیوار کاهگلی و بدون پنجره خانه دوطبقه همسایه ای بود که درب خا نه آنها در یک کوچه بن بست دیگر بود، صاحبان این خا نه کمی مسن تر از پدر و مادرمن بودند وبنظرم  میباید از اهالی دهات اطراف ساوه باشند اما چون بچه همسن و سال من نداشتند  رابطه ای باهم نداشتیم واسمشان راهم یاد نگرفتم. این همسایه اگر میخواستند راحت میتوانستند ازپشت بام خانه شان حیاط وخانه: ما، قاضی وجلالی ها رادید بزنند ولی من درمعدود دفعاتی که کسی راروی پشت بام آنها دیدم, هیچوقت حس نکردم نگاهشان را به خا نه ما یا خا نه های  چپ و راست ما بیاندازند. اینرا هم بگویم که از ایوان ما درنیم طبقه سوم میشددر فواصل دورتر پشت بام یا ایوان خا نه های دیگری را هم دید (و برعکس)  که دوتا از آنها یادم است. یکی از آنها یک خا نه نسبتا بزرگ چهار طبقه بود حدود ۵۰۰ متر در شمال غرب ما و از ان فاصله فقط میشد تشخیص بدهی که طرف دختر است یا پسر و رنگ لباسش چیست. روی ایوان طبقه سوم دختری میامد درس بخواند که ما گاهی برای هم دست میجنباندیم,  اما خدا میداند شاید هم طرف یک پسر بوده و لباس دخترانه تنش میکرده تا مرا سرکار بگذارد و فردایش توی مدرسه آنرا تعریف کند و با رفقایش بخندند، من چون خودم اینکار را کرده ام,  این فکر بسرم زد (میگویند  کافر همه را ،،،،،. البته من فکر میکنم مومن همه را به کیش خود میخواند درست ترباشد).  اما نزدیکتر ازان خانه ای دو ونیم طبقه بود حدود ۲۰۰-۳۰۰ مترسمت غرب ما که اگر میخواستیم بان خانه  برسیم باید از کوچه اصلی به خیابان شاهرخ میرفتیم و دوتا کوچه را رد میکردیم بعد درکوچه سوم بسمت شمال ازدو کوچه فرعی رد میشدیم فکر میکنم ان خا نه نبش بن بست سوم میشد. بهر حال دخترمحصلی میامد روی ایوان همین خا نه که مثلا درس بخواند و از بابت تفنن گاهی با هم مورس رد و بدل میکردیم. البته ازان فاصله قیافه ها درست قابل تشخیص نبود . یکبارهم که داشتیم از کف دستمان برای هم دیگربوسه فوت میکردیم عادله سر رسید و فقط خدایی شد که ندیدمان،  شاید اگر هم دیده باشد فکر کرده اینکار انقدر بیمعنی است که ارزش اعتراض ندارد. من این ارتباطات پشت بامی را هیچوقت جدی نمیگرفتم که بخودم زحمت بدهم بروم  اصل جنس یعنی خود دختره را پیدا کنم وقراربگذارم.  اما حسین حاجی میگفت اصغرمطلق و جلیلی بخاطر رد یابی همین مورس های پشت بامی مورد شناسایی بابای دختره قرار گرفته وحسابی کتک خورده بودند.

دختر بازیهای غیر مجازی راوی

قول داده بودم چند چشمه از دختر بازیهای عملی ام ام را برایتان, خودتون قضاوت کنید: اگه نسبت به عشقهای اتوبوسی وپشت بومی تو این ماجراهاغیرازیه مشت خرج وکلی حرص وجوش اضافی شما چیزی  پیدا کردین, حق دارین هرچی بگین قبول ,,,.


عا دله دخواهر بهرام گنجی

درکوچه میلانی (واقع درمحله سلسبیل تهران) حدود دویست سیصد متربالاترازخانه ما که توی بن بست صاحب الزمان بود
خانه بهرام اینها بود، که با هم رفیق بودیم. بهرام گنجینه چند ماهی ازمن کوچکتر بود ،یک داداش داشت  به اسم  امیر که ازخودش کوچکتر بود وچهارتا خواهر. بچه ها طبق روال اونوقتها تقریبا شیر-به-شیربودند, یعنی با فاصله یک تا نهایت دو سال ازهمدیگر.عارفه حدود یکسال ازبهرام بزرگتربود، عادله یکسال کوچکتر, پشت سرش ناهید بود و امیر بعد از او, و نهایتا الناز که ته تغاری بود فکرمیکنم یه سه چهارسالی ازناهید فاصله داشت.  
پدر بهرام فقط سالی یکبار وندرتا دوبار,اونهم درشب، با اتوموبیلهایی که عموما سیاه رنگ بودند میامد که آنهارا دریکی از کوچه های بالایی پارک میکرد، نهایتا یکی دو روزمیماند ومیرفت. بهرام گفت که پدرش فقط یکبارهمگی را به رضائیه برده است. بهرام وعا دله یکبارمیگفتند پدرشان درترکیه کارمیکند. امیر یکبارگفت پدرش درباکو مغازه دارد, حرف نخجوان وشهر وآن درشرق ترکیه هم شد. تمام خانواده آنها آدمهایی بسیارساده و بی شیله پیله ای بودند ومن خیلی بعید میدانم که بچه ها خواسته باشند دروغ بگویند. یعنی باحتمال قوی اینحرفهای متفاوت را پدرشان عمدا بآنها میگفته تا درصورتیکه مورد سوال قرار گرفتند جای واقعی اورا ندانند، هرچه بود مشخس بود که هراس دارد که اگر زیاد پیش خانواده بماند گیر بیافتد. بعضی ازبچه های کوچه معتقد بودند پدربهرام درباکوهم یک زن وبچه های جداگانه ای دارد. اینکه دلیل پنهان کاری پدر بهرام مسائل سیاسی بود یا مشگل دیگری داشت نمیدانم. هرچه که بودعمده بار زندگی خانواده بردوش مادر آنها بود. ضمنا خواهرش جمیله که خاله بچه ها باشد معلم کودکان استثنایی بود هم  با آنها زندگی میکرد و حامی خوبی برای خانواده بود. البته مشخص بود که پدرمخارج زندگی را میپردازد وخانواده خیلی درمضیقه مالی نبودند.
دوتا ازعموهای بهرام هم خا نه شان همدیوار با آنها بود ویک کارگاه رنگرزی داشتند که درست پشت حیاط خانه بهرام اینا قرار گرفته بود، وگویا پدر بهرام هم دراینکارشریک بود. بهرحال سروصدای کوره های رنگرزی وکارگرانش دراتاقهای خا نه بهرام اینها کم و بیش مزاحم بود. من با شکوفه یکی ازدخترعموها ی بهرام برای مدت کوتاهی میشد بگویی یک سروسرهایی داشتیم, البته فقط درحدی بود که هیچکسی حتی بهرام وبه نحو احسن عادله بان پی نبرد. من وبهرام گرچه هیچوقت هم مدرسه وهمکلاس نبودیم ولی از حدود دهسالگی خیلی رفیق بودیم.میشد بگویی مجموعه خانواده بهرام وعموهایش هم سر ولباس ظاهریشان ازبقیه بهتربود ودختر ها بامینی ژوپ بیرون میرفتند وهم اینکه بنظر میامد دراینکه درممانعت ازمعاشرت بین دختروپسرنسبت به سایرین ملایمتر بودند. من کمتر به خانه آنها میرفتم ولی بهرام پیش ما میامد. درمیان خوهرانش عادله بیش ازدیگران با بهرام اخت بود واز طریق اوبامنهم.
اولین عاشقی که قیافه اش را دیدم: من هم مثل شما حرف ازعشق وعاشقی را درکتاب مدرسه، ومخصوصا توی داستانهای شب رادیو زیاد شنیده بودم، ولی کلاس هفتم بودم که برای اولین بار قیافه یک عاشق را از نزدیک میدیدم.  کوچکترین عموی بهرام که فکر میکنم حدود سی سالش بود و دریک شرکت دارویی در نصر خسرو کار میکرد گویا مدتی بود عاشق دختر یکی ازفامیلهایشان که اوهم در اداره ای  دور و بر پارک شهر کار میکرد شده بود. ازسر و ظاهرشنگول عموهه میشد حدس زد که امور عشقی اش داشت خوب پیش میرفت. اما نفهمیدیم چی شد که یک روزصبح یکدفعه دیدیم دورو برخانه  آنها شلوغ است. خبر آمد که همان عموی کذایی سم خورده  وخود کشی کرده است. ما که هیچ، حتی بهرام وعادله هم نفهمیدند جریان دقیقا چی بوده، اما بهرحال خوشبختانه دوعموی بزرگتربموقع عاشق را رسانده بودند به بیمارستان لقمان الدوله ادهم و نجات پیدا کرد.  آنها با هم ازدواج کردند انهم چه عروسی مفصلی، خواننده و مطرب آذری آورده بودند. اولین بار من رقص زیبای لزگی را در آنجا دیدم، داماد و عروس که بنظر میامد خوشگل است چه خوب باهم میرقصیدند. البته ما را که به عروسی دعوت نکرده بودند بلکه بهرام لطف کرده بود من، محسن برادرم، عباس تقی خانی و برادرش مجید را برده بود بالای پشت بام خانه شان که درست مشرف بود به حیاط عموها که عروسی درآنجا بود و منکه فکر میکنم از جای همه مهمانها بهتر بود. هم خودش وهم خاله درطول عروسی چندین باربرایمان شیرینی و میوه آوردند، بعدش هم شام چلو کباب آوردند که خیلی چسبید.  روزهای بعد گاهی عروس را که سرکار میرفت یا برمیگشت میدیدیم که تقریبا ازهمه خانمهای محل شیک پوشتربود، وبدون شک مینی ژوپ اش ازهمه کوتاه تربود،و این درحالیست که آنروزها هنوزمینی ژوپ هنوز خیلی رایج نشده بود.  ان زوج بعد از چندماه از محل ما رفتند به خیابان بهبودی طرفهای شهر آرا. یک یا یک ونیم سال بعد ازان بود که شنیدیم عاشق ومعشوق کارشان به طلاق کشیده، شاید با طلاق بعنوان یک واقعیت قابل لمس هم برای اولین بارهمانجا بود که برخورد میکردم.  بازهم از مسیر افتادم بیرون, حالا برگردیم سر ماجرای من و عادله
به سیکل دوم دبیرستان که رسیدیم خب من مدرسه ام راه دوری بود و بعد از مدرسه هم بیشتر وقتها با هم مدرسه ایها میپلکیدم، لذا بندرت ممکن بود در کوچه پیدایم شود، مگر اینکه اتفاقی با یکی ازایندو خواهرو برادر برخورد کنم, آنهاازمن سوال درسی داشته باشند و پیش بیاید که قراری بگذاریم. اما از کلاس یازده به بعد بهرام بدلیل اینکه سروصدای رنگرزی درخانه کلافه اش میکرد بیشتر میامدخانهما, دو نفری میرفتیم توی ایوان طبقه سوم درس بخوانیم، عادله دوسه باری همراه بهرام برای رفع اشکال آمده بود وناهید هم که یکسالی کوچکتر بود یکبارآمد. اگردرست بخاطر بیاورم آخرش برای امتحانات نهایی دیپلم مادربهرام مادرم را راضی کرد که برای چند ماه اتاق کوچیکه طبقه سوم را فقط برای درس خواندن بدهد به بهرام وآنها هم کریه ای بدهند. اما چیزی که به بحث شیرین دختربازی مربوط میشود اینکه باینترتیب عادله هم بهانه خوبی برای رفت وآمد بخانه ما پیدا کرده بود.
عادله که دخترخیلی ساده ای هم بود یکبار خودش بمن گفته بود ازاینکه من سرم بکارودرس خودم است ومثل دیگر پسرهای محل درکوچه پلاس نیستم خیلی خوشش میاید. البته اون فکر میکردمن ازصبح که میروم مدرسه کاروزندگیم درس ومشق است ولاغیرودنبال علاف بازی(که لابد دختر بازی هم جزوش بود) بهیچ وجه نمیگردم ، منهم چیکار داشتم که بگویم  برداشتش یک کمی  درست نیست  ، مگر اینکه آدم بلانسبت مرض داشته باشد که نان خودش را آجر کند.
یکبارعادله تنهایی برای رفع اشکال ریاضی آمده بود درخا نهما، اتفاقا مادرم دررا باز کرده و داشت باو میگفت که من هنوزازمدرسه برنگشته ام که من سررسیدم. بعد ازآنکه اورفت مادرم تذکرداد که "هیچ معنی ندارد" دختر بزرگ تنهایی بیاید اینجا که ما پسر بزرگ داریم, معتقد بود توی محل حرف درمیاید، همچین بفهمی نفهمی اشاره کرد نگرانیش اینستکه همسایه روبرویی که خودشان دختربزرگ دارند یک بامبولی در بیاورند. آخرش بمن گفت یه جوری باید بهش حالی کنم اگرمیخواهد درس بپرسد باید با یکی ازبرادراش یا خواهر کوچیکه بیاید.  اخطار داد اگر من اینکار را نکنم او خودش مجبور میشود به دختره این حرف را
بزند که ممکن است "بچه, بهش بربخوره, وگناه داره". مادرم میگفت دخترهای ترک خیلی مغرورهستند وبعنوان شاهد برمدعایش خواهر محمد ترکه رو مثال میزد که خیلی سالها پیش درخیابون ویلاهمسایه ما بودند. مامان معتقد بود زن "بیشعور" سرغرورش بچه اش رو گذاشته بود سر راه و بعدش مثل سگ پشیمون شده بود. من آخرش هم نفهمیدم قضیه با غرور زنه چه ارتباطی داشته. احتمالا یه جورایی قضیه مشروع و نامشروع درمیون بوده، که وقتی ما بچه بودیم که نمی باید بما میگفتن ووقتی هم که بزرگ شده بودیم روشون نمیشده ازازاینحرفها بزنن, البته اگه میگفتن هم دیگه ماجرا کهنه شده بود وبرای ما جالب نمیبود.

برگردم سر قضیه دادن اخطاربه عادله, من الحق دلخوربودم که مامان سراحتمال حرف الکی مردم نون ما را آجر میکند, ولی نمیباید بروی خود میاوردم. حالا اگر لزوم گوش کردن بحرف مادررا هم کنار بگذاریم من به خیال خودم هیچ جوری نمیخواستم مادرم بفهمد که سر وگوشم برای دختره میجنبد, یعنی برای هیچ دختری, آنوقتها فکر میکردم باید جلوی خانواده و فامیل خودم را بکلی بی توجه به دخترجماعت نشان بدهم، گویا بنظرم اینجوری زودتر میتوانم بآنها نشان میدهم که مردشده ام! و خیلی سرم میشود. حالا اینکه او میفهمید من تظاهر میکنم یا نه را آدم عاقل میتوانست از تیکه های گاه و بیگاه و نگاهاش بفهمد, اما من بابت اجرای این نقش هم بخودم مدال میدادم.
خدائیش هرچه بزرگتر میشدیم عادله جذابترمیشد, ان ته لحن ملیح رضائیه ایش هم لطافتش را خواستنی ترمیکرد. البته هنوزهم ازنظرزیبایی بپای عارفه یعنی خواهربزرگه نمیرسید, اینرا یکبار به بهرام هم گفتم, که با اینکه آدم متعصبی نبود اما تا بنا گوش سرخ شد وفهمیدم "زرزده ام"
اگرلوندی اش باهمین سرعتی که دریکی دوسال گذشته داشته پیش میرفت هیچ بعیپد نبود تا دیپلم به شکوفه دخترعموی آنچنانی اش هم برسد ، عارفه که جای خود داشت. نه اینکه فکر کنید چون عارفه زیاد بمن محل نمیگذاشت، یا بخاطر اینکه رابطه کوتاهم با شکوفه بهم خورده بود اینرا همینجوری شکمی میگفتم, نخیر. ازشما چه پنهان من چند دفعه, پیش خودم همین پیشرفت عادله رادر ذهن برای خودم بررسی ومجسم کرده ودر مورد درستی این پیش بینی کاملا مطمئن شده بودم. عارفه مشکل خاصی با من نداشت, بعضیها میگفتند اوچون خوشگل است کلا خودش را برای پسرها میگیرد, ولی شکوفه که ازاوهم قشنگتر بوداصلا خودش را
خودش را نمی گرفت (یعنی درستتر اینستکه بگویم تا پیش ازاینکه رابطه مان شکرآب بشود خودش را نمیگرفت). ولی من این نظریه را قبول نداشتم . تا آنجا که بخاطر دارم عارفه از بچگی با پسر ها بازی نمیکرد، بعدا که دانشگاه میرفتم یکبار که با احمد گنجی دوستم رفته بودم کاخ جوانان عارفه را دیدم که آنجا هم با دخترها میچرخید, در حالیکه ناهید خواهرش که دو-سه شیر از عارفه جوانتر بود داشت با دوست پسریا نامزدش گل میگفت. میگویید تا چشم توکوربشود,  آخراگر فلان جایت نمیسوخت تورا به رفیق گرفتن دختر مردم چیکار? که حرف درستی است.
مجبورم اعتراف کنم حالا بعید هم نیست که من ترجیح میدادم اینجوری باشد تا اینکه فکر کنم او بمن کم محلی میکند, آخر من خودم را عقل کل میدانستم ومرتب توی اینه برای خودم دسته گل میفرستادم.
بهر حال خوبی اش اینبود که از زمانیکه صحبت اتاق کوچیکه برای بهرام پیش آمد, رفت وآمد عادله پیش من محمل موجه تری پیدا کرد و زیادتر شد، منهم با همه توداری شروع کردم در باره اش با بچه ها درمدرسه حرف بزنم. همینقدر بگویم که یکبارکه پیروز وخلیل آمددند خا نه ما درس بخوانیم بعد ازاینکه عادله را دیده بودند مرتب بمن سرکوفت میزدندوابراز نگرانی میکردند که خیلی خاک برسرهستم، که اینرا برای خودم میگویند که "تیکه به این تمیزی" اگر ترتیبش را ندهم فردا میپرد،که "هلوی پوست کنده " را هم عرضه  ندارم قورت بدهم که اگرخودشان "همچین مالی" گیرشان بیاید "سرضرب " ترتیبش را میدهند. هیچ جوری نمیتونستم بهشان حالی کنم که ازنظر من دختر بازی" با "خانم بازی" فرق دارد ومن با همین "بازی" دارم حال میکنم. یعنی نه اینکه همچین حرفی را به آنها زده باشم و حالیشان نشده باشد . نه من خودم میترسیدم اگر همچین چیزی رو برایشان بگویم  درکم نکننند , یه مشت ریسه بروند،  وجلوی بقیه بچه هامسخره ام کنن که: "حالا آقا واسه ما رمانتیک شده"؛ مخصوصا که هنوزهم که هنوزاست نتوانسته ام  تاوان ان فقره سوسابقه رمانتیک شدن را از پرونده ام پاک کنم (ماجرای بخواب رفتن درکنار دختره درخا نه  ملیحه اینها را میگویم ).
حالا تازه میخواهم بروم سر اینکه دختر بازی یا امکاناتش نبود یا وقتی هم بود ما چونکه از قبل امکان تمرینش نبود بهش گند میزدیم ، البته شانس هم بی تاثیر نیست. خلاصه این عادله خا نوم نمیدانم چی شده بود که یکی دوهفته ای بود سراغ من نیامده  بود وکم و بیش داشتم نگران میشدم که نکند حرف پیروز اینها درست باشد و طرف پریده باشد ، اما فکر میکردم افت دارد  بروم ازبهرام بپرسم . یکروزغروب درایوان بالا نشسته بودم کتاب میخوا ندم، شایدهم تو نخ یکی ازان عشقهای پشت بامی بودم، درست یادم نیست، شایدم به خود عادله  فکر میکردم اما بهر حال یه کتاب کلفت تودستم بود. یک دفعه دنیا جلوم تاریک شد، یک صدای بلند شنیدم وانگار یه چاقورفت توصورتم, همچین ازجایم  پریدم که صندلیم کج شد افتادم زمین. دستم را  که به صورتم کشیدم خونی شد. نگاه کردم دیدم عادله وایساده بلی سرم و چنگ زده تولپهای همیشه گلی خودش که حالاعین گچ سفید شده بود، هی میگه "خدا حالا چیکار کنم" حتی گاهی ترکی هم از دهانش میپرید. درد سرندم چند روز بعد فهمیدم ماجرا از اینقرار بوده که گویا همسایه ای رفته به خاله اش یه مزخرفاتی در این زمینه گفته که این دخترتون گاه و بیگاه میره پیش پسرا, جلوشو بگیرین, دخترای ما هم هوایی میشن ونسبتهای ناروای ناجور. خاله هه هم توصیه کرده عادله  چند وقتی نیاد پیش من. ولی عادله در تمام این مدت از اینکه درباره اش حرف بد زده بودند ناراحت بوده و نمیتوا نسته درس بخواند. خاله که چنین چیزی را متوجه میشود  بهش میگوید "به درک, دهن مردم رو نمیشه بست هرکار خودت میخوای بکن دختر"،  عادله هم رفته بود یه کتاب حل المسائل ریاضی برای من خریده بود وبیچاره مثلا میخوا سته بعد از چند روزمنرا غافلگیر کند و باینوسیله احساس نزدیکیش را نشانم بدهد. یعنی اینکه  چشمهایم راازپشت بگیرد وبگوید حدس بزنم چی برایم  خریده.  فکر کرده بود من ازخوشحالی پر درمیارم، که من بجاش یه دفعه جا خورده بودم اوهم حول شده بود، و از دستپاچگی یکی از ناخنهایش به لپ من کشیده ویکی دیگرش  هم نوک کله ام  را خراش داده بود که یک کم خون میامد، اما چیز مهمی نبود.
خلاصه انروز,بعد ازان چنگول ازفرط  معذرت خواهی داشت کچلم میکرد، ولکن نبود, حالا من باید اورا تسلی میدادم که "با با  حالا نمردم که, یک کم خون اومده", ولی انقدر چیکار کنم چیکار کنم کرد وبعدش هم گریه کرد که منهم حوصله ام سررفت سرش داد زدم که, درس دارم وبهتراست برود پیش خاله اش "آبغوره بگیره" .بیچاره با گریه زد بیرون, به غرورش برخورد ورفت که پیش خاله اش آبغوره بگیرد.  وقتی فردا و پس فردای آنروز پیدایش نشد, فکرکردم پس منهم باید به غرورم بربخورد و دو-سه روزی به غرورم بر خورد، تا اینکه دلم هوایش را کرد وپشیمان شدم, فهمیدم حرف بیجایی زده ام وتازه طلبکار هم بوده ام.
بعد ازمدتی موش وگربه بازی بالاخره دل به دریا زدم، به غرورم چیره شدم و مثلا بطوراتفاقی خاله اش را دیدم و به اورساندم که کارم اشتباه بوده و خواستم به عادله بگوید خیلی دلم میخواهد " بازهم اگر اشکالی داشت پیشم بیاید". خاله گفت اتفاقا او ازتو دلخور نیست بلکه فکر میکند تو ازدستش عصبانی هستی ودیگر نمیخواهی اورا ببینی. اینرا که گفت  یک کمی شیرشدم وگفتم "خب اولش دلخور بودم"  و گفتم بهش بگوید ولی اگر اشکال درسی داشت خوشحال میشوم کمکش کنم
برای انزمانیکه قراربود بیاید مثلا کلی خودم را آماده کردم، چندتا پاورقی ومقاله دختر-پسری ازمجله خواندم ، هفت هشت تا جوک یاد گرفتم که برخوردم خیلی خشک نباشد.
وقتی آمد ترگل و ورگل بود با همان لپهای گل انداخته اش و بلیز دامن ساده, که گل ازگلم شکفت و اولش نطقم خیلی بازشد. از اینوروانورحرف زدیم،  یکی دو تا از جوکها را که گفتم دیدم کار بیهوده ایست چون او ازفرط سادگی میپرسید " اه چرا ؟".
یکی از جک هایی که گفتم اینبود: مرد رشتی که خیلی به شعروادب علاقه داشته  یکروز زودتر ازموعد از سفربخا نه برمیگردد، در هریک از کمد ها را باز میکند یک مرد توی آنست, از خانمش در مورد هرکدام از این مردها سوال میکند که خانم هم اسم یک شاعر را میاورد وبا عشوه میگوید "عزیزم بخاطرتو شعرا را دعوت کردم که از فردا جلسه شعر خوانی بگذاریم; مثلامردی که  با لباس نظامی توی  کمدقایم شده بود را "نظامی گنجوی" معرفی میکند ووو , درکمد آخری را که باز میکند مردی لخت وعریان نمایان میشود, شوهره یک کمی شک میکند وباعصبانیت ازخا نم میپرسد  "این نره خرودیگه چی میگی؟", خانم صورت خودش را چنگ میزند وجواب میدهد " وای خدا مرگم بده، نره خرچیه، بابا طاهرعریان دیگه ".  رشتیه بلافاصله یک رباعی درقدر دانی ازهمسرش میسراید.
فکر میکنید واکنش عادله به این جوک چی بود، شاید باورنکنید; گفت " نمیشه که، اخه بابا طاهر که مرده"!
بناچارجوک گفتن و گذاشتم برای یک جای دیگر وسرفیلم وهنرپیشه صحبت کردیم،  روی دوتا صندلی ارج فلزی کنار هم نشسته بودیم, من یک کتاب فیزیک،  اوهم یک دفتر ومداد دستش بود. وسطهای همین حرفها به پیشنهاد عادله من جای صندلی ام راتغیر دادم وروبروی او نشستم تا بتوانیم همدیگر را ببینیم. تا آنجا که یادم میاید درتمام این مدت اگر خیلی ناپرهیزی کرده باشیم، وقتی صحبتمان به یک فیلم عشقی رسیده بود ممکن است  "گوش شیطان کر" بی هوا نوک انگشتهای همدیگررا گرفته باشیم، همین و همین.
قبل ازرفتن، درچند دقیقه آخرعادله ازمن خواست  قانون ارشمیدس درفیزیک را برایش توضیح بدهم که دادم وهمه چیز به خوشی و سلامت تمام شد، البته ما فکر کردیم که اینطور شده .

همسایه وصحنه پورنوی من وعادله!

آقا چشمتان روز بد نبیند فردا غروب مادرم همانطور که پشت دار قالی نشسته بود صدایم کرد و ازمن خواست ازبن ببعد وقتی "این دختره  میاید"  نروم بالا.  من اعتراض کردم که "مگه چی شده", و بهانه آوردم که پایین سروصدا حواسم را پرت میکند. نگاه عاقل اندرسفیهی بهم انداخت و گفت "آنوقت توی ایوون، تنگ دخترمردم, حواست  پرت نمیشه؟" جواب دادم "والا فقط چند دقیقه اومد یه سوال پرسید وبرگشت تواتاق" که فوری مادرگفت لازم نکرده که " به والله قسم بخوری".  خلاصه وقتی من زیاد اصرار کردم مامان گفت نمتواند خانه را انگشتنمای همسایه ها کند. فکر کردم لابد اینبار هم " سریه خا نم" همسایه روبرویی حرفی زده، لذا به مادرم گفتم خوب بود مثل دفعه پیش  به این سریه خا نم دروغگو یاد آوری میکرد خا نه آنها که بهیجوجه به ایوان ما مشرف نیست که بتواند چیزی دیده باشد که ماما ن جواب داد "لازم نیست بمن یاد بدی" و گفت سریه خا نم حرفی نزده و بعد که هی اورا قسم دادم گت خانم قاضی همسایه بغلی به پیغمبر قسم خورده که با چشم خودش شما دونفر را درحالت  ناجوری دیده است طوری که جلوی فروغ ومعصوم (دخترهایش) خجالت کشیده و زود به آنها گفته بروند پایین.
من اولش بدجوری جا خوردم،  دلیلش را بعد خودتان خواهید فهمید. اما وقتی خودم را جمع وجورکردم, گفتم: مامان جان شما خوب بود به این خا نم میگفتی حیف ان گردن بلوری دخترش فروغ خانم  نیست که آنرا روی کاه گل خرپشته درازکند که توی ایوان ما را دید بزند؟" و ادامه دادم که حالا گردنش هیچ, ممکن است  شیطان هلش بدهد, ازاون بالا بیافتد دست وپایش خدای نکرده یک  طوری بشود  "حالا خروبیار و فروغ بارکن". مامان گفت " خوبه خوبه مزه پرونی تو بذار واسه اون رفیقات".  آخرقبل از آنکه آقای  قاضی  خا نه شان را بکوبند وسه ونیم طبقه بسازند پشت بام آنها ازایوان ما کوتاه تر بود و درصورتی از خانه آنها میشد  بخشی از ایوان ما را دید زد که یک آدم نترس و قلچماق ریسک میکرد و ازنردبان چوبی و لق لقوی آنها میرفت بالای خرپشته, روی کاه گل  دراز میکشید، گردنش را دراز میکرد تا چیزی دستگیرش بشود.  قبل ازاینکه برگردم سر ماجرای اکتشافات دختران و مادرخانواده  قاضی ها بد نیست وضعیت  "سوق ال دید-زدنی" خانه ما و خانه آقای قاضی را  یادتان بیاورم.
درزمانی که سیدخا نم با چشم خودش ان  صحنه های خجا لت آورولابد  پورنوگرافیک را ازمن وان دختره بی حیا دیده بود, آنها هنوز خا نه را نکوبیده، وسه ونیم طبقه نساخته بودند.  درنتیجه, فقط درصورتی ازخانه  آقای قاضی میشد  بخشی از ایوان ما را دید زد که یک آدم نترس ریسک میکرد و ازنردبان چوبی و "لق لقوی" آنها میرفت بالای خرپشتهشان ,  روی سطح شیب دار وکاهگلی خربشته درازمیکشید و گردن خودش را ۲۰-۳۰ سانتی کش میاورد تا بلکه بتواند یک چیزهایی را رصد کند.  توی دلم دل و جرات این دوتا دختر, ومخصوصا سید خانم مادرشان را تحسین کردم, آنها اگرد آمریکا واروپا بودند هیچ  بعید نبود که دریک سیرک بعنوان بند باز باحقوقهای گزافاستخدام بشوند، استعدادش را که داشتند. البته با مامان مستقیما صحبتی در باب استعداد بند بازی آنها نکردم، یعنی اگر هم میکردم فورا میگفت "برو خودتو مسخره کن،  آدم حسابی سید اولاد پیغمبرومسخره نمیکنه "
درحاشیه بگویم فروغ دختر بزرگ  خانواده قاضی ها، دختری بود نسبتا خوشگل، خوش آب ورنگ با پوست روشنو لپهای صورتی ,که برجستگی های قوس دار بدنش باب دندان بسیاری از مردان خاورمیانه ای اند . با اینکه ۶-۷ ماه ازمن بزرگتر بود اما به دلیلی که نمیدانم کلاس دهم بود. دو سال بعد  با یک دانشجوی دانشکده افسری که بچه  مازندران بود نامزد کرد، یادم میاید آخرهای هفته نامزدش میامد خانه آنها وآواز میخواند, طوریکه ماهم میشنیدیم وصدایش هم خوب بود.  بهرحال فروغ رفت تربیت معلم و معلم شد وازدواج کردند, اما ازمادرم شنیدم که میگفت بعد از چندسال ازهم جدا شدند، بطوریکه سید خا نم گفته بود گویا بخاطر اینکه بچه دار نمیشدند. معصوم دختر کوچکتر قاضی میرسعید دوسالی ازمن کوچکتربود.  اگر اینکه گاهی تحت تاثیر خواهر بزرگه کارهای الکی میکرد را بحساب شیطنت اش بگذاریم, درمجموع دختر خوبی بود و الان باید بچه هایش بیش از ۲۵سال داشته باشند. قاضی ها یک پسربنام سالارهم داشتند که چون دوسالی ازمعصومه ولذا چهار-پنج سالی ازمن وفروغ  کوچکترمیشد, لذا خواهرها به بازیش نمیگرفتند ومنهم سروکاری باهاش نداشتم. تنها چیزی که یادم مانده نعره های سید خانم خطاب به دخترهاست که "جونمرگ شده ها یه خورده هم هوای این بچه روداشته  باشین، مگه داداش شما نیست".  این فراخوان به بازی دادن برادر, مختص زمان بچگی نبود بلکه وقتی من کلاس یازده بودم (یعنی فروغ ۱۷-۱۸ساله وسالار ۱۲-۱۳ساله بوده) هم امتداد داشت .
  اغلب علمای اعلام سناریویی ازایندست  را برای بازسازی عملیات محیر العقول نسوان خانواده قاضی میرسعید دردید زدن ایوان ما قابل قبول دانسته اند که:  فروغ خانم ابتدا معصوم را که جوانترو فرزتربوده تشویق کرده که ازنردبان برود بالا روی خر پشته,  دراز بکشد ودید بزند، اگر معصومه طوریش نشد و سالم برگشت پایین روی پشتبام واگرگزارشش هم به فروغ هیجان انگیزبود (که گویا بوده ) آنوقت "معصوم جون"  محکم نردبان را نگه خواهد داشت تا فروغ خا نم با هرترفندی خودش را بالا بکشد, وبعدش معصومه هم دوباره برود بالا.  وقتی دونفری ازدیدن عملیات قبیح من وعادله خوب سیر شدند، درمرحله سوم دوتایی میروند پایین و "سید خانم" را درجریان میگذارند.  در اینجا باید اذعان کرد مرحبای اصلی (حتی دوتا مرحبا ) حق  سید خانم است. نه فقط برای اینکهکه با ان کمردردش چادرش را گره زده  دورگردنش وخودش را به ان بالارسانده، بلکه برای اینکه جرات کرده, دراز کش بخوابد لبه خرپشته, گردنش رانیم متردرهوا کش بیاورد  تا بتواند به چشم خودش ماوقع را ببیند. آخر درست نیست که یک سید خانم محترم تا وقتی با چشم خودش چیزی را ندیده روی ان قسم بخورد، حتی اگر مطمئن باشد که دخترهایش هم مثل خودش تا بحال یک کلمه دروغ از دهانشان بیرون نیامده است.
از جنبه شهامتی ومهارتی این دلاور زنان که بگذریم من سوالی که هیچوقت نتوانستم جوابش را پیدا کنم اینستکه این دوتا دخترچه حسابی کرده اند که به این نتیجه رسیدند که در انجام این مهم لازم است پای مادرشان را هم بکشند وسط.  اگرازروی ارضاء حس فضولی عملیات را شروع کرده باشند که گفتن به مادره خیلی کار احمقانه ای بوده, چون اینجوری  بیشتر دست و پای خودشان را میبسته اند. مگر اینکه فروغ خیلی آب زیرکاه تر ازانی بوده که من تشخیص میدادم، یعنی اینکه زیرزیرکی دوست پسری چیزی  دست و پا کرده بوده وبا اینکارش خواسته باشد پیش مادرو خواهرش وانمود کند که با آنها خیلی رو راست است و همه اسرار را با آنها درمیان میگذارد.
خلاصه که بقول انیشتن همه چیزنسبی ومحدود است بجز حماقت ما آدمها که هیچ حد ومرزی نمیشناسد,  وقتی شماهم چگونگی رفتن من وپیروز به خا نه ملیحه را بخوانید آنوقت به صحت اینحرف انیشتن بیشتر پی میبرد. حالا برگردم به ماجرای عادله:
درد سرندهم تلاش های من برای قانع کردن مادرم بجایی نرسید و آخرش گفت    بفرض محال که سید خانم دروغ هم گفته باشد معنی اش اینستکه آنها به این دختره(که عادله باشد) حسودیشان میشود ومیگفت روایت داریم اگر همسایه به کسی حسودی کند ان شخص خا نه خراب میشود. من فکر میکنم مادرم بیشتر از همین زاویه به ماجرا نگاه میکرد. یعنی اینکه گویا دخترهای همسایه ها  کشته مرده پسر(یا پسرهایش) هستند، اما معتقد بود درعالم همسایگی نباید کاری کرد که به بخل وحسد آنها دامن زد.  آخرین امتیازی که داد اینبود که تا پس فردای آنروز(که میشد پنجشنبه) هم اگرعادله تنهایی بیاید, چون خبر نداشته اوبهش حرفی نخواهد زد ولی بعد ازان نباید بیاید و پیشنهاد کرد بهتر است خودم به بهرام این مطلب را بگویم.

چاره ای نبود فردایش کهعادله آمد ماجرا را برایش گفتم، طفلکی انقدرناراحت شد که ازجایش پاشد ودرهمانحال که دورخودش میچرخید به نوبت وبا حالت پا دوچرخه ای  پاشنه های دمپایی اش را به کف ایوان میکوبید (واکنش اش به عصبانیت اینجوری بود). گرفتم نشاندمش و گفتم با اینکارش دیگران را میکشاند بالا, قبول کرد وآرامترشد، اما هنوز به ان همسایه ها فحش میداد که گاهی از لابلای فحش ها میشد کلماتی بزبان ترکی  مثل "کول باشو وه" که همان خاک برسرخودمان باشد  را
هم تشخیص داد
ومن چقدر دوست داشتم ماچش کنم وقتی اوناخوآگاه به ترکی یک چیزیرا میپراند. یکدفعه انگارچیزتازه ای بذهنش رسیده باشد، بلند شد و گفت "اصلان اگه ما بریم توی اتاق که دیگه این مرده شوربرده ها ما رونمی بینن". اشاره کردم بنشیند و گفتم پیشنهادش چندان چنگی بدل نمیزند: اول آنکه توی ان اتاق کوچک خیلی گرم است وکولر هم که ندارد، دوم ومهمتراینستکه مامان اولین بارکه به همچین چیزی پی ببرد دیگر اورا اینجا راه نمیدهد؛  سوما اینکه اگرمادرخودش یا بهرام هم بفهمند که ما باهم رفته ایم توی اتاق فکرمیکنم خیلی دلگیربشوند ومعلوم نیست چه واکنشی نشان بدهند. دلیل چهارم و پنجم که البته به او نگفتم اینبود که من خودم قبلا خیلی روی این موضوع  فکرکرده بودم، (حتی روی اینکه سرمامان کلاه بگذارم و قراربگذاریم وقتی عا دله میاید من صبح به مامان گفته باشم که غروب دیربخانه میایم,  اما عملا زود بیایم و یواشکی بروم بالا توی اتاق کوچیکه).  اما انگارهربار به این نتیجه میرسیدم که  اگر اینکار را بکنیم رابطه مان بهم میخورد, یا اینکه ازاین میترسیدم اگرهم نخورد دیگر قشنگی وهیجان سابق را نداشته باشد.  مجسم میکردم  اگرتوی اتاق هم یکی ازان کارهاییرا میکرد که من دوست داشتم, مثلا از روی خوشی یا عصبانیت یکدفعه یک کلمه ترکی ازدهانش میپرد, هیچ معلوم نبود بتوانم خودم را کنترل کنم و نخواهم ان لبها را ببوسم، و احتمال اینرا که در پی ان بوسیدن بتوانم خودم را کنترل کنم را خیلی زیاد نمیدیدم و در اینصورت معلوم نبود کار به کجا بکشد.  
دوم آنکه خب تاحالا و قتی خسرو و خلیل مرا بخاطر  اینکه "هنوز ترتیبش را نداده ام " به پخمگی متهم میکردند جوابم اینبود که توی ایوان و جلوی چشم همسایه ها که نمیشود پرید روی دختره و بدروغ میگفتم او هم که حاضر نیست بیاید توی اتاق.  اما اگر میرفتیم توی اتاق و آنها میفهمیدند "همچین تیکه ای" خودش منرا برده تو اتاق و من بازهم دست از پا خطا نکرده ام ،دیگرتوجهی نداشتم و آبرویم را پیش دیگران هم میبردند (خوبیش اینبود که پیروز بعد از یکی دوبار اول گفته بود دیگر درمورد عادله با او حرفی نزنم و اوهم نمیزد).

فردایش هم آمد امابرای اولین بار خیلی بی محابا دست به سر و گوش من میکشید مثل اینکه یکی بهش گفته باشد "بیچاره, آش بخوری یا نخوری درهرحال مردم آنرا پایت مثل کسی که آش خورده حساب میکنند",  پس بهتر است چند قاشق بخوری. بدتر آنکه بنظر میامد اصراردارد وقتی به سروکول من ور میرود طوری باشد که اگرفضولها کشیک میکشند حتما آنرا ببینند. من اما نمیخواستم چنین شود، ولی ازاینکه با من ور میرفت خیلی خوشم  میامد و نمیخواستم طوری عکس العمل نشان بدهم که بهش بربخورد و بنشیند سرجایش و احساس به این قشنگی کوفت ام بشود. در نتیجه آرام آرام میکشاندمش بطرف آنطرف ایوان وبه پشت دیوارانبارکوچکی که درایوان ساخته بودیم.  احتمالا اوهم میباید از این حالت کشیده شدن خوشش آمده باشد که راحت به ان تن میداد. ازآنجا که من بیشتر حواسم روی استتارازدید احتمالیهمسایه غربی, یعنی "خانمهای خانواده قاضی" متمرکز بود اصلا به عقلم نرسید که اگرمامان یا یکی از بچه ها به دلیلی بیاید بالا وازپشت پنجره ان اتاق دیگر ما را درچنین گیروداریببیند چی میشود.
آنچه روی داده بود اینکه مادرم آمده بود ازان اتاق چیزی بردارد که توجه اش به بذار-بکش ما جلب شده بود, مخصوصا ازان زاویه و باتوجه به انعکاس نور آخرین چیزی که دیده بود اینکه "دختره طفلک هی سعی میکند خودش را خلاص کند اما من هی با زور او را میکشانم پشت دیوارودرهمین حالت میخواهم پستانهایش را بگیرم. با تمام اینکه آدم توداری بود اما دیگر طاقت نیاورده بود و محکم در ایوان را زد بهم که ما ازجا پریدیم وبا عصبانیت منرا صدا کرد. بدی اش اینبود که خیلی حرف نمیزد که آدم برایش توضیح بدهد. پایین که رفتم فقط طوری نگاهم کرد که از خجالت میخواستم بروم توی زمین، انگار با نگاهش میگفت "برو خجالت بکش دختر مردمرا به بهانه درس گول میزنی میاوری خا نه هرچی هم که میخواهد از دست فرار کند ...." . خودش رفت بالا و با معذرت خواهی ازکاری که من کرده ام ازعادله خواهش کرده بود هیچوقت تنهایی نیاید خا نه ما، البته بازهم تاکید کرده بود که خودش دیده است که عا دله هیچ تقصیری ندارد وهمه گناه ها بگردن "این پسره بیشعور" است که من باشم. عا دله هم درست نفهمیده بود قضیه چی بوده زود خدا حافظی کرده بود ورفت.
به اینترتیب دیگردرخانه نمیتوانستیم همدیگر را ببینیم (مگربا فریب مامان). پس گفتیم بیرون قرار میگذاریم و  اولین قرارهم  شد برای روزیکشنبه هفته بعد که  برویم به یک پارکی که او نزدیک خانه عمویش درشهرآرا سراغ دارد, که رفتیم وبد نبود،  اما کاری بود که خیلی وقتگیر بود و دران شرایط منطقا برای هردویمان توجیه چندانی نداشت, بعلاوه انگار خیلی هم حرفمان نمیامد. یکبارهم رفتیم سینما که احتمالا به خاطر اینکه من سازمانا سینما رفتم با "دختره" برایم جذابیتی نداشت  خیلی خوش نگذشت.  بالاخره تسلیم شیطان نفس شدم و قرار گذاشتیم روز دوشنبه بعد که بهرام تمام غروب را میرود کلاس انگلیسی,  عادله  برود بالا توی اتاق. منهم بمامان بگویم دیرمیایم خانه ولی یواشکی بروم بالا. چنین کردیم و همانطور که میترسیدم شد,  فکر نکنید که خیلی جلورفتیم ، یعنی او خیلی هم اجازه اینکار را نمیداد و منهم نسبت به اینکه تحت فشار بگذارمش احساس خوبی نداشتم . با تمام این احوال بعد ازان هیچوقت دیگر رابطه مان ان جذابیت سابق را نداشت. نه اینکه  منکه پسره باشم این احساس را تلقین کرده باشم , نه، شاید بر عکس اش درستترباشد, عادله خودش برای اولین باراز این احساسش حرف زد، گفت  نمیتواند بفهمد چرا دیگر ان احساس هیجان سابق را  برای دیدن من ندارد. بفاصله یکماه از وقتیکه اینراگفته بود آنها  اثاث کشی کردند و رفتندبخا نه ای در خیابان بهبودی که از مدتها قبل حرفش را میزدند, که تلفن هم داشت. فکر کردیم شاید مدتی دور بودن رابطه مان را بهتر کند، شاید یکی دوباردیگر همدیگر را دیدیم ولی کوتاه و نسبتا بدون احساس.  
بهرام را دردوره دانشجویی هم زیاد میدیدم, توی محوطه یا کتابخنه مرکزی دانشگاه تهران او حقوق میخواند . اما عادله را اتفاقی یکی دوباردرکاخ جوانان کوچه یخچال دیدم. خیلی گرم گرفت وشاید یکساعت با هم حرف زدیم اما الان که فکرش را میکنم نسبت بهم احساس دو همکلاس سابق را داشتیم که اتفاقی همدیگر رامیبینند نه بیشت, نه او اشتیاقی نسبت به دیدار مجدد نشان میداد ونه من.


دروغ چرا؟ ، نمیدانم !

وقتی این ماجرا ها را پیش خودم مرور میکنم درمورد شخصیت خودم دچارسردرگمی میشوم. مثلادرعرصه رابطه دختر-پسر ازیکسو درمواردی نظیرعادله یا شهلا الگوی رفتاری ام مثل جوانهای رمانتیک وعاشق پیشه است ، ازطرف دیگرحتی از سنین جوانتردرعمل دررابطه هایی بوده ام که به نشانه های روشن رابطه عاطفی ازسوی طرف مقا بل هم کمترین توجهی نکرده ام .  در سایرعرصه ها هم کم وبیش چنین دوگانگی هست. مثلا گاهی یک آدم پابند به معیارهای رایج اخلاقی هستم که بهیچ قیمتی حاضر نمیشوم آنها را زیر پا بگذارم و در موارد دیگری چنان دراخلاقیات بخود سهل گرفته ام که براحتی دروغ و یا ناخنک زدن به مال مردم را توجیه کرده ام.
بعضی  وقتها خودم را تسلی میدهم که شاید همه ما آدم ها ملغمه ای ازاین تناقضات هستیم،  گاهی هم پیش خودم میگویم نکند من ازان آدمهای دو-شخصیتی هستم که میتوانم خودم را با هردونقش سازگارکنم .


پروین خواهر کمال

آقای کسمایی اینا دوسه سال پیش اومده بدن تو کوچه ما وحدود صدمتر پایینتر توهمون کوچه ما مینشستن، مرد محترمی بود ودبیردبیرستان تو چهارراه رشدیه . دختر بزرگش تربیت معلم میرفت، دختر کوچیکه کلاس ده (یا یازده) بود پسربزرگش کمال که یکسال ازمن جلوتربود, اونسال کلاس دوازده وپسر کوچیکش سیکل اول دبیرستان بود. کمال هم مثل من بندرت تو کوچه پرسه میزد,وبا بچه های کوچه چندان باب دوستی باز نکرده بود، شاید من جزومعدود هم محلی هایی بودم که باهاش دوست بودم. تازگی هم باهم بیشتر اخت شده بودیم چون صبح ها مسیرمون باهم جور بود. چند بار پیش اومده بود پروین خواهر کوچکترش هم تا چهار راه مرتضوی-رودکی با ما اومده بود. ازاونجا  اون میرفت طرف مدرسه همام, من و کمال هم تا نواب با هم میرفتیم , من ازاونجا میرفتم اتوبوس سوار بشم, کمال هم پیاده میرفت تا مدرسه جلوه که توخیابان اسکندری و پایین چهار راه رشدیه قرارداشت .
کمال عیبش این بود که بیش ازحد جدی بودوبنظرمیرسید غیرازدرس ازهیچ چیز دیگری اطلاع نداشت که این گاه کفر مرا در میاورد. ازهرموضوع غیردرسی که میگفتی، از سینما و ورزش بگیر تا مشروب خوری, برو برنگاهت میکرد, بقول مرحوم دایی ام " مثل خری که به نعلبنداش" نگاه میکند".  لابد اگردرمورد دختر بازی صحبت میکردم او فکر میکرد امتحان قوه درس جغرافی است".
البته اگر هم اواهلش بود من دراینمورد خاص حرفی نمیزدم چون پای خواهرش درمیان بود ومن نمیخواستم فکر کند نظر سوئی به او دارم. در پرانتز بگویم این ترکیب "نظرسوئی" مثل خیلی چیزهای ما درست برعکس است.وقتی پسره چشماش دختره را میگیرد (یعنی حسن نظر نسبت باو پیدا میکند) میگفتیم ومیگوییم نظر سو دارد، بگذریم.  گاه پیش آمده بود در راه وقتی من و پروین (که دردوطرف کمال را میرفتیم) در مورد مسابقه ورزشی یا داستان شب رادیو چیزی میگفتیم, کمال برو برما را نگاه میکرد, که یعنی این چیزهای عجیب وغریب را ازکجا میدانیم.
من بفهمی نفهمی داشتم به خواهره "نظر بد" پیدا میکردم, یعنی اینکه کم کم داشت ازش خوشم میومد، شیطون بود, درست برعکس داداشه. اما جلوی کمال که نمیشد درمورد قرارو مدار باهاش حرفی زد. یکروز که کمال به دلیلی قرارنبود بیاید دنبال من با هم برویم ، من تنها تا سر خیابان رفته بودم که اتفاقا پروین را دیدم و راهمان یکی شد. همین شد مبدا رابطه مخفیانه ما که علاوه برملاحضات محلی وخانوادگی وغیره لازمه اش یک سری قایم موشک بازی اضافی با کمال هم بود. اما خدا وکیلی  مزه اش هم به همین بود، علیرغم وقتگیر بودنش هیجان وکیف خاص خودش را داشت.  یک کیف وهیجانی توش بود که تواون یکی ها نبود. مثلا درمورد عادله اگه پیش میومد ما با خیال راحت جلوی بهرام برادربزرگش قرارمیذاشتیم، حتی شده بود که بهرام واسطه قرار میشد، مرگ من اینم شد ماجرای رمانتیک هیچ هیجانی توش نباشه ، یخ یخ.
فکرش را که میکنم همونکه دونفری بابا پروین باهمدیگه داداشه روسیا میکردیم و جلوی روش قرار میگذاشتیم بدون اینکه بفهمه خدایش مزه اش ازخود قرار بیشتر بود,چندان برایمان مهم نبود که بعد ازاینکه قرار گذاشتیم چه خاکی میخواهیم به سرمان بریزیم. فکرنکنین فقط من شیفته این جورهیجان بودم نه پروین هم همین نظروداشت. گزینه هایمان محدود میشد به یکی دوتا خیابان و کوچه فرعی انهم بیشتردرامیریه ویک یا دوسینما. چون اوبعد ازمدرسه نهایت میتوانست  دو تا سه ساعت بگوید میرود خانه دوستاش درس بخواند,  لذا سینمایی هم که انتخاب میکردیم میباید نزدیک میبود.
گرچه من قبل ازسینما رفتن با پروین  برمبنای اصول منطقی ونظری چندان تمایلی به گزینه "با دختره سینما رفتن" نداشتم, اما بعد ازیک فقره سینما با پروین نظرم تغییر کرد وفهمیدم اینکار بیخود ترازآنست که قبلا میپنداشته ام.
اولین کارسینمایی مشترک من به این ترتیب بود که: بدلیل ضیق وقت مزمنی که پروین دچاران بود مجبور بودیم به سینما کارون واقع درتقاطع رودکی-دامپزشگی رضایت بدهیم. به اینترتیب اینکه چه فیلمی روی پرده بودهم برای من یکی که اهمیتی نداشت. منتها بهرحال این سینما  در منطقه خطر قرار داشت, در تیررس دوست ودشمن واقع شده بود.
اینرا کلا میگذارم کنارکه ان منطقه محل تمرکزانبوه ریز ودرشتی ازاقوام درجه یک ودو بنده بود. مهم نگرانی از بابت رویت شدن دختر بود. آقای کسمایی گویا از یکماه قبل هفته ای سه روز دریک آموزشگاه خصوصی که حدود صد متر بالاتر ازسینما بود درس میداد. اما ناجور تر ازهمه اینکه دوست عزیزم کمال که برادر پروین باشداز میان معدود ماجراهای جالب! غیردرسی که قبلا درراه مدرسه برایم تعریف کرده بود اینکه گفته بود: در راه بازگشت ازمدرسه جلوه خیلی از وقتها بجای اینکه یکراست از خیابان اسکندری رو به جنوب برود گاهی همینجوری هوس میکند ازخیابان دامپزشگی بیاندازد توی خیابان رودکی و از آنجا بطرف خانه روان شود, چون دراین خیابان مغازه خیلی زیاد است! خب از کجا معلوم که عهد همین آنروزیکی از روزهایی که کمال همینجوری هوس میکند نباشد، ازقضا ساعتش هم باجبار میخورد به حدود زمانی  ورود ما به سینما و خر را بیاور ... نه اینکه کمال اهل خون بپا کردن واینحرفها باشد، اما اگرما را میدید حد اقل ضررش این میشد که همین مقدار رابطه پنهانی هم دود میشد. تازه ازان مهمتر، توعالم دوستی وهمسایگی که آدم نباید "نظرناپاک" داشته باشد وازخواهردوستش خوشش بیاید، یک جوحیا هم چیز خوبی است!.  البته با بزرگتر برای خواستگاری رفتن البته مستحب است ولی خارج از محدوده این مقوله
درد سر ندهم موارد گفته شده از جمله چیزهای بود که احتمال دیده شدن را بالا میبرد پس میباید
اولا دم سینما که رسیدیم طوری بزنیم توکه اگردر حین ورودبسینما رصد شدیم او بتواند ادعاکند تنهایی به سینما میرفته!
دوما باید زمانی  که فیلم شروع شده برویم توکه کسی درسالن انتظارپلاس نباشد،
اما سوما وشاید مهمترازهمه آنکه پس ازشروع  فیلم توی سالن تاریک است وبقیه مشتریها چشمشان خوب نمیبیند وما میتوانیم بچپیم رو صندلی خودمان( البته بکمک چراغ قوه کنترل چی).
چهارم وقتی داریم مینشییم  خوب دقت کنیم در چند تا صندلی چپ و راستمان و در یکی دو ردیف عقب و جلویمان آدمی که ما را بشناسد  ننشسته باشد.
پنجم بالاخره اینکه تازه وقتی هم نشستیم باید دقت کنیم زیاد کله ها از صندلی بالا نباشد که احیانا آشنایی, فضولی چیزی, شناساییمان نماید.

تا آنجا که میتوانستیم شرایط را رعا یت کردیم ورفتیم سرجایمان که تقریبا درردیفهای وسطی قسمت بالکن بود، پروین سمت چپ دم راهرونشست ومن دست راستش.   ضایعه  اصلی آنجا بود که فهمیدم فیلم خیلی غمناک است. البته میدانستم که به یک فیلم هندی آمده ایم اما فکرکرده بودم ازان فیلمهای هندی استکه نصف بیشترفیلم را دختره وپسره پشت ستون یا پشت درختها میرقصند. هنوز یادم نرفته فیلمی بود به اسم مادرکه میشد حدس بزنی اشگ بیش از نصف تماشاچیان را سرازیر کرده وان سی چهل درصد سنگدل هم که باقی مانده اند, بیشترشا ن هم الان دارند دل نازکان را دلداری میدهند، ته مانده جماعت هم لابد مثل من دارند منافع و مضرات هریک از گزینه های  دلداری دادن را پیش خود سبک سنگین میکنند.
تا آنجا که میتوانستم حس کنم پروین اوائل کار کفه اش بطرف اقلیت دلسختها میچربد, شاید هم  هنوزچندان "دل بکارنداده بود "(بقول ثمین دخترم). اما گویا وقتی فیلم به جاهای باریک اش رسید طاقت نیاورد، استارت اش را که زد خودم "حق حق" اش  را میشنیدم اما یک کمی که روی غلتک افتاد مثل اغلب مردم بی صدا اشگ میریخت. خدائیش رو بگوئید اگر شما جای من بودید بغضتان نمیترکید،؟ منهم که تا ان زمان خیلی احتیاط میکردم بازویم را خیلی به بازویش نمالم که بد بشود! (زیاد دور برتان ندارد، اوروپوش آستین بلند تنش بود ومنهم کت) وقتی دیدم پروین خیلی ناراحت دارد اشگ اش را پاک میکند فقط کاری که از دستم بر میامد این بود که ناخودآگاه دست راستش را گرفتم لای کف دوتا دستهایم وکمی ساب دادم. جدا ازیکجورحس قلقلک خوشایند,ازاینکه فکر میکرد در زمان ناراحتی درک اش کرده ام از خودم خوشم آمد.  اما نفهمیدم چه شد که یکدفعه انگار ازخواب پریده باشد دستش را کشید و با یک ضربه سبک آرنج حالیم کرد که ممکن است اطرافیان ببینند وبد بشود.  ضربه اش مرا یاد بچگی و عیدها انداخت: تا میزبان میرفت چایی بیاورد من ازآنطرف میز درازمیشدم که تا برنگشته ترتیب یکی دوتا از شیرینیهایی را که بیشتر دوست دارم بدهم , آنوقت مامان هم با همین ابزار سقلمه بمن میفهماند که حفظ ابرومهم ترازشکم "صاحب مرده" من است, من با اینکه دلیلش را درک نمیکردم ولی اخطاررا جدی میگرفتم وعقب مینشستم, که دراولین تجربه سینمایی ام نیز این حربه بر من خیلی موثر افتاد.
یکوقت خیال نکنید چون این اولین تجربه ام دریک سینمای "خطری" وبایک فیلم غمناک و درشرایط ملاحظه-کاری دختره بوده میگویم اینکار بیخود است ابدا. اتفاقا تجربه دوم ام دیدن یک فیلم کمدی چیچو فرانکودرسینما ماژستیک همراه دختری بود که چندان ملاحظه ای هم نداشت، به جرات میگویم  خیلی کمترازوقتیکه همین فیلم را با سه نفراز بچه های خودمان تماشا کردم بهم حال داد. یعنی چه جوری بگویم بخودم میگفتم یعنی چه؟ اگر آدم میخواهد حرف رمانتیک بزند که جایش وسط فیلم نیست، اگر میخواهد دختره را دستمالی کند که صندلی های سینما برای اینکار خیلی ناراحت اند،  دوتا لیچار هم که نمیشود با دختره بارهمدیگرکرد، خب چی میماند؟
حدود یکدهه بعدش، فکرمیکنم سال پنجاه وهفت یاهشت بود داشتیم با با یکی ازدوستان (شاید ایران دوست وهمکارم) جلوی دانشگاه تهران توبساط کتابفروشیهای کنارخیابون سرک میکشیدیم که خیلی اتفاقی بر خوردم به پروین. یک کمی به اصطلاح آب زیرپوستش افتاده بود وجا افتاده ترنشان میداد اما همان شیطنت توی چشمایش برق میزد، درمجموع میتوانم بگویم جذابیت زنانه اش بیشتر شده بود.  گفت نامزد کرده و قراراست عروسیشان را درده پدرش اینها بگیرند، سه ماه دیگر.  بعد ازتبریک و آرزوی خوشبختی با لبخند گفتم "اگرچه  به ان پسره پدر-سوخته حسودیم میشود", اوهم درجواب گفت " اونوقتها از این طرفها بلد نبودی" و هردوخندیدیم نمیدانم دران لحظه این حرفرا بعنوان یک تعارف گفتم یا اینکه نظرواقعیم همین بود.اوهم مثل پدروخواهرش رفته بود تو کارمعلمی. پدرش داشت تو خوارزمی درس میداد، وگفت کمال داره دکترای تاریخ میگیره وبی اختیاربه یاد اون سیاه بازی هامون جلوی کمال دونفری خندیدیم, متفق القول بودیم موش و گربه بازی جلوی برادرش قشنگترین قسمت رابطه کوتاهمون بوده.
دوباردیگر سینما رفتیم و چند دفعه رفتیم پارک وچندین بار دیگر تو خیانها یا کوچه های  خلوت قرار گذاشتیم و ازحرف زدن با هم لذت بردیم. رابطه مان تا خرداد که مدرسه ها تعطیل شد طول کشید شاید کلا حدود چهارماه شد. بعد ازتعطیلی مدارس چندین مانع ارتباطمان را مختل میکرد. اول اینکه این بهانه که برای درس خواندن خانه دوستش مریم میرود چندان محملی نداشت. دوم اینکه دوست مورد اعتمادش مریم عقد کرده بود وبزودی باید همراه شوهرش میرفت تبریز.  منهم ازدهم خرداد میرفتم سرکارم درهتل نادری, ازساعت چهاربعدازظهرتا صبح, تازه بعضی ازروزها را هم بهم کار میدادند. اما یک دلیل مهمتر ازهمه اینها اینبود که آقای کسمایی خیلی ملایم ومحترمانه به پروین چیزهایی گفته بود به این معنی که مردم حرفهایی میزنند که او فکر نمیکند درست باشد وتوصیه کرده بود برای مدتی بیشتر مراقب دور و بر خودش باشد.   آقای کسمایی کسی نبود که شکمی یا روی حرف آدمهای شیخ مسلک به دخترانش ایراد بگیرد، مشخس بود  کسمایی یا خودش ما را با هم دیده یا آدمهای سروته داری ازماباوگفته اند.
بنابراین مجموعه ملاحضات عملی واشاره آقای کسمایی موجب شد ما فقط یکبار دیگردرتیرماه با هم قرار گذاشتیم وتصمیم گرفتیم بهتراست رابطه مان را ادامه ندهیم.
خب حالا فکر نمیکنید اگر من ازیک مرحله ای به بعد اورا درخیالم  دوست دختر خودم فرض میکردم خیلی کارهای بیشتری میتوانستیم با هم بکنیم و ازان لذت ببریم. بی خود شیطون رفته تو کله تون، هرچی هم مثل اسداله میرزای دایی جان ناپلون اصرار کنید من اصلا منظورم سفرسانفرانسیسکو نبود که نبود، حرفشم پیش نیارین که بدجوری دلگیرمیشم
.منظورم کارای رمانتیک تر بود مثل اینکه حداقل شعربرای هم بخوانیم، به پرنده ها غذا بدهیم و , گاهی زیر یک درخت کنار هم درازبکشیم, ازاینجورکارها که خودتان بهترمیدانید.


مجید با دختره درآبعلی

این ماجرا اصلش مربوط به دختربازی مجید میشه، اما  ربطش با بنده اینه که من درکارمجید سنگ تموم گذاشتم، البته در گند زدن بهش، و جالب اینه که تازه قرار بود، من مربی اش باشم که یه وقت جلوی دختره کم نیاره بد بشه.
اوائل کلاس دوازده بتازگی تصمیم گرفته بودیم که دیگرلازم است تمرکزکنیم روکتابا وحداقل هردوهفته بزنیم توگوش یه کتاب وخلاص.  آواسط  تابستان مجید اتفاقی برخورده بود به فرید که وقتی کوچیک بوده تومحله " ته شاپور" با هم بچه محل بوده اند (تاآنجا که بیاد دارم به محله های اطراف خیابان شاهپوربطرف جنوب ازخیابان مولوی تا باشگاه راه آهن وخیابان شوش گفته میشود). فرید گفته بود خانه شان درقلهک خیابان دولت است وبا مادرش وخواهرش فرشته باهم زندگی میکنند.  مجید میگفت فرشته وفرید هریک بترتیب حدود دو وسه سال ازاوکوچکترهستند (یاد آوری میکنم که مجید دو و نیم سال ازمن وپیروز بزرگتر بود) . آنها را اززمانی که فرید تازه اول ابتدایی رفته بود تاحالا ندیده بود. اما ازآنطرف, فرید که خودش هم تونخ کشتی فرنگی است ازطریق ورزش آموزشگاهها خبرداشته مجید قهرمان کشتی آموزشگاه شده وخیلی دلش میخواسته اورا ببیند. قرارمیگذارند دوباره هم را ببینند, درجلسه دوم فرید میگوید مادرش بعد ازشنیدن خبردیدن مجید پیغام داده که به مجید بگو اگر بیاید خانه خیلی خیلی خوشحال میشوم. آنطورکه فرید توضیح میداده گویا مادرش صاحب واداره کننده یک کارگاه معتبرطراحی ودوخت لباس زنانه است درحوالی میدان تجریش با ده دوازده تا کارگر.تازگی ها هم مادرش اونیفرمهایی برای چند شرکت واداره طراحی کرده وسری دوزی آنها را به چند خانم خیاط  درحوالی محله ته شاهپور سفارش میدهد وخودش مواد ودستورکاررا بانها میدهد ومیرود کارها را تحویل میگیرد و سهم آنها را میدهد.
فرید مرتب به مجید اصرارمیکند که بیشتر باهم تماس داشته باشند ومخصوصا اصرارمادرش را هم پیش میکشد. دربرابراصرارفرید، مجید فکرمیکند اوکه حرفی ندارد با مادر فرید بزند ومرتب یک بهانه ای میاورد. مجید وقتی دیداربافرید را بمادرش میگوید متوجه میشود که مادرفرید چند بارپیش مادرش رفته ،اما گویا مادرمجیدرغبت چندانی به رابطه با او ندارد، اما تاکید کرده که کمترین مخالفتی با ارتباط مجید با آنها ندارد. یک روزکه آنها همدیگر را دیده بودند, وقت خداحافظی, مادر فرید که قرار بوده سرراه فرید را هم سوارکند بطور اتفاقی!؟ مجید را میبیند وپس ازاصرارزیاد مجید قراری برای رفتن به خانه آنها میگذارد.  مجید میرود آنجا وازخانه و زندگی نسبتا مرفه آنها تعجب میکند، چراکه وقتی بچه محل بودند زندگی شان در یک سطح بوده. سرانجام مجید پی میبرد که اصرارمادر فرید برای این بوده که از طریق مجید بلکه بتواند مادرش را راضی کند دست ازحقوق کارمندی بردارد و بیاید باهم کار کنند، واین امر را بارها بمادرمجید پیشنهاد میکرده است. مجید میگوید هنوزهم دلیل اصرارمادرفرید وانکارمادرخودش را نمیداند, اما این احتمال هست که بدلیلی اوخود را مدیون میداند. دراین ضمن مادرفرید ازمجید میخواهدهرقدرکه وقتش اجازه میدهد باپسرش کشتی تمرین کند وفن هایی را که بلد است به فریدآموزش دهد ومیگوید حق مربیگری آقا مجید هم هرقدر که خودش بگوید منت. همان بار اول قبل ازاینکه مجید از خانه آنها بیرون بیاید فرشته از راه میرسد وهردو از اینکه میبینند دیگری چقدر بزرگ شده جا میخورند ولی بگفته مجید فرشته چندان تحویلش نمیگیرد وباین بهانه که باید درسش را حاضر کند میرود توی اتاق خودش.
یکبار که مجید قراربود فرید را در یک کافه-قنادی در خیابان شاهرضا (اگر اشتباه نکنم اسمش کافه فرانسه بود) روبروی سینما دیانا ببیند اصرار کرد با او بروم منهم قبول کردم، مخصوصا که سرراهم از مدرسه به میدان مجسمه بود و رحم دور نمیشد. احتمالا مجید حدس میزده ممکن است اینبارهم فرشته همراه  فریدباشد ومیخواست اورا بمن نشان بدهد. فرید تنهایی آمد ومن توانستم کمی  آویزان شدن را دلب ولوچه مجیدرسد کنم، اما نه در حدی که برادر دختره چیزی دستگیرش بشود. فرید پسری خوش لباس بود، ازآنها که ما تا همین یکسال پیش (منظورم ۱۳۴۵ است) از روی لباس پوشیدنشان فکر میکردیم بچه سوسول هستند . اگرچه حدودا همسن من بود اما بنظرم آمد صورتی بچه گانه دارد،  پسری با اندامی متناسب تقریبا هم قد مجید ونسبتا ورزیده. حرفهایی که ما درمورد جو مدرسه و گروه بچه های خودمان میزدیم برایش تازگیدشت و در  قیافه اش میشد نوه حسرت به خل بازی ها را دید, فکر میکنم ازتیپ بچه هایی بود که از یکطرف میترسند به بچه های "درد-سر درست کن"خیلی نزدیک بشوند, وازطرف دیگر"دل-دل" میکنند " "ایکاش منهم یک شربودم""، درست مثل شهمند همکلاس خودمان. بنظرمیامد آدم خونگرمی باشد، امادرهمان جلسه اول میشد بفهمی که ازتیپ آدمهاییست که "جلدی حرفها را به خودشان میگیرند"، بهشان برمیخورد ودرلاک دفاعی فرومیروند. فردای آنروز که با مجید حرف میزدیم او هم گفت بهمین خاطر دو صحبت کردن با فرید دست بعصاحرف میزند، واشاره کرد یکبار که دراوائل به شوخی حرفی را پرانده, حس کرده که فرید ناراحت شده است.
حالا برویم سرصحبت خودمان، یکی دوباردیگرهم مجید فرشته را درخانه دیده بود, میشد فهمید اندفعه آخری که طرف لباس خانه تنش بوده, برنگ صورتی گلگلی، بد جوری دل مجید را قلقلک داده, چون فردایش آمده بود پیش من میگفت "جون تو خیلی خوشگله", معلوم بود مجید  چشم اش طرف را گرفته. خلاصه که ازان ببعد بود که بجای اشکال درسی میامد ازمن بپرسد چه جوری با طرف گرمترصحبت کند تا اوبیشتر محلش بگذارد. من بهش گفتم "من اگر بیل زن بودم اول یک بیل به باغچه! خودم میزدم" اما بهرحال بنظرم رسید شاید دختره نازمیاید وگفتم "باید یه جوری نازشو بخری" که مجید هم جواب داد "نه بابا! از کجا فهمیدی؟" و گفتکه  خب سوال همین استکه چه جوری باید نازش را بخرد. درهرحال حرفهایی را که خودم دراینجور موارد از دیگران میشنیدم تحویلش دادم "الاغ جون فقط یه ذره رو داشته باشی کارتمومه دختره از خداشه". بلافاصله فکر کردم واقعا درست میگم چون مجید جوان خوش تیپ وخوش هیکلی بود,خونگرم و بجوش,  آدمی دوست داشتنی بود. از هر زاویه ای نگاه میکردم به این نتیجه میرسیدم که دختره میباید از مجید خوش اش میآمد. گفتم مجید نمیشه ازقبل گفت آدم چی باید بگه, اما هرچی دم دستت اومد، ازشوخی گرفته تا کشتی یا سینما،  حتیگفتم آقا اصلا اگه هیچی بنظرت نرسید ازدرسش بپرس و سفارش کردم هرچه بگوید بهتر از آنست که لال بایستد وحرفی نزند.
البته از حق نگذریم یک ملاحظه اخلاقی هم این تردید را در ذهن مجید توجیه میکرد وان تعصب جوجه خروس مابانه فرید نسبت به خواهرش بود. بطوریکه مجید میگفت فرید گاه و بیگاه که صحبت پیش آمده بود درباره نامرد بودن دونفرازهمکلاسیها وبیغیرتی یک همکلاسی دیگرش طوری حرف زده بود که مجید شک نداشت اگر فرید بداند من میخواهم با خواهرش قرار بگذارم ازنامردی من خیلی دلخور خواهد شد. فرید گفته بود بهرام دوست بی غیرتش تازگی فهمیده دوست نامردش حبیب مدتهاست با خواهرش ثریا سروسری دارند ویواشکی همدیگررا میبینند, اما "هیچی بهشون نگفته". تازه میگوید به او مربوط نیست وبرای فرید دلیل  آورده که او که با همکلاسی خواهرش رویم ریخته خواهرش به اوهیچ اعترا ضی نکرده است.  فرید گفته "این بهرامه  نمیفهمه که دختربا پسر خیلی فرق داره".  بنظر مجید خیلی سخت است که طوری به فرشته نزدیک شود که فرید آنرا نفهمد، معتقد بود اگر بفهمد  حتما خواهد گفت من ازدوستی واعتماد اوسو استفاده کرده و با کمال نامردی به خواهرش "نظر بد دارم".  این طرز فکر فرید برای مجید هم جای سوال داشت، آخرپسری که دریک خانواده زن سالار بزرگ شده ودرسایه ابتکار واراده  یک زن (مادرش) رشد کرده اینجورچرت وپرتها را ازکجا یاد گرفته. البته گویا پدر بزرگ اش که خیلی مورد احترام آنها بود، مثل اغلب مردم مرد سالاراست. گویاپدربزرگش هنوز هم گاه وبیگاه بخاطر اینکه حاضر نشده دوباره ازدواج کند تا سایه یک مرد را بالای سرش داشته باشد بمادرفرید که دخترش باشدغرمیزند. بگذریم ازاینکه بقول مجید ازمزه دهن فرید معلوم استکه دراین یک قلم دیگر با "آقا جون" همعقیده نیست, یعنی هیچ جوری نمیتواند بپذیرد مادرش بغل یک مرد دیگر بخوابد.
این تردید مجید در نزدیک کردن رابطه اش با فرشته همینجوری ادامه داشت ومجید هم ازبس من وپیروز بهش غرزده بودیم دیگر کمتر حرفش را میزد.
درزمستان یکباربا بچه ها اینحرف پیش آمد که ازبس درس میخوانیم قیافه مان دارد مثل کتاب میشود، وقرار شد بررسی کنیم ببینیم آبعلی رفتن چه جوری است. درهمان هفته به پیشنها یکی از بچه هارفتیم دربنگاهی که دفترش بالای میدان مجسمه بود اسم نوشتیم، آنها با قیمت بسیار مناسب، یادم نیست هرنفرده ویا پانزده تومان مشتریها را به آبعلی میبردندوغروب برمیگرداندند. زودترین وقتی که جای خالی وجود داشت برای دو جمعه دیگر بود وخلیل وپیروز هم از ترس اینکه جا پر بشود درجا برای هشت نفرازما که قبلا موافقت کرده بودیم جا گرفتنه وپولش را پرداخت میکنند.
مجید گویا ضمن حرف زدنهمینجوری قرارآبعلی رفتن را پیش فرید مطرح میکند، فرید میگوید از دوستانت سوال کن اگر موافق باشند من ودوستم علی هم باشما میاییم . وقتی فرید در خانه این موضوع را میگفته فرشته خیلی به صحبت توجه میکند ومیگوید "خوش بحال شما پسرها هرجا دلتون بخواد بی دردسرمیتونین برین".  با گله میگوید وقتی او که دختر است بخواهد دوقدم برود سر کوچه مامان صد جورسوال وجواب میکند. درگیرودارصحبت آنها مادرشان هم میرسد وبه فرید اصرار, وتقریبا به او حکم میکند که  در اولین فرصت از مجید سوال کند اگر پیک نیک آنها مناسب دخترهم باشد آنوقت باید فرشته را هم با خودببرند, که فریدهم گرچه چندان راضی نبوده اما چاره ای هم جزقبول نداشته.  فرید اینحرفرا با مجید  مطرح میکند ومجید هم با اینکه قند توی دلش آب میشود اما میگوید صبر کن ازبچه  ها تحقیق کنم . درد سرتان ندهم درنهایت برای فرید وفرشته وسه نفرازهمکلاسیهایش وبرادریکی ازآنها جا در اتوبوس خریداری میشود. حرکتمان میشود؛ جمعه آینده, راس ساعت هشت صبح ، اول خیابان امیر اباد, صد متر بالای میدان, دست راست, بعد ازایستگاه اتوبوس فرحزاد.
به اینترتیب   "گروه ما وحومه" در پیک نیک آبعلی جمعا  پانزده  نفره است; باینترتب طبق حساب دقیق ریاضی بهریکنفر از دخترانی که همراه فرشته هستند سه تا واندی پسر میرسید. "ای کوفتشان بشود".
    ظلم تاریخی درحق ما پسر ها:  بازمجبورم میکنید یک پرانتز باز کنم , اصرار که بیش ازاین نمیشود:  این نسبت نامتعادل گویا درپیشا نی من واطرافیانم  حک شده است. دردانشگاه, حتی درمینیا پولیس هم که رفتیم همین بی عدالتی وجود داشت، یعنی دررشته های فیزیک والکترومکانیک  تعداد دخترها عمرا کم بود. یادم میاید دردانشگاه تهران برای مقابله با این شکاف طبقاتی! (در پیک نیک ها ) بچه ها درجلسات مشورتی بمن که نماینده دانشجویان بودم فشار میاوردند که موظفم  ترتیبی بدهم,  وروشهای انراهم یاد میدادند. منهم  طبق پیشنهاد آنان از نمایندگان رشته های "دختر=خیز" که اتفاقا همه پسر بودند،  به یک بهانه معقول برای جلسه فوق الاده دعوت میکردم ، بسرعت ازدستور-کار رسمی جلسه میگذشتیم وبعنوان یک پیشنهاد جنبی ازآنها خواهش میکردم بطوراضطراری ودرحد امکانشان برای شرکت درپیک نیک یا گردش علمی منعقده درفلان تاریخ  بما دختر قرض بدهند وآنها هم اغلب ".ازخدایشان بود". یک روش پیشنهادی دیگرهم اینبود که پسرهای هم رشته ای میگفتیم داوطلبانه میتوانند دخترهای فامیل وهمسایه شان را هم همراه بیاورند،  که اینراه خیلی جواب نمیداد چون این پسر ها که مثل خودمان ندید پدید بودند خودشان عین کنه میچسبیدند به دخترهایی که همراه آورده بودند و با ایجاد موانع گوناگون درراه مراوده و مبادله آزادانه دختروپسرسنگ میانداختند.  اصلا تاریخ را ولش کن, برگردیم سر حساب وکتاب تعداد دخترها وپسرها درماجرای آبعلی.

حساب "دو دوتا چهارتا" است دیگر: اگر فرشته ومجید را کنار بگذاریم ؛دخترها سه نفر بودند، پسرها ده تا، اصلا خودتان حساب کنید, شامورتی بازی که نیست.  ما خودمان که ازاساسهشت تا پسر بودیم, اگر فرید وبرادریکی ازدخترها را هم اضافه کنیم میشود ده فقره پسر. اگرمحمد بیگلرحاضر بشود یک جوری سرفرید را گرم بکند (بهش قول یکی دوتا پاکت وینستون داده ایم)  یا ویا اگربمنزله ن یک تدبیر احتیاطی ناصربتواند برادر دختره را پاتیل بکند، شرایطمان  بهترمیشود، اما هنوز هم هرسه نفر پسرمیباید سریک عدددختر باهم دوئل میکردیم .یک جوانصاف داشته باشید،  با این شرایط, درتاریخ کی بیشتر ممکن بوده مورد ستم قراربگیرد, پسرها یا دختر ها? منکه راست وحسینی شرح دادم که در تمام طول تاریخ همین بساط برای ما برقرار بوده، مشت نمونه خروار,لابد بقیه پسر ها هم حال و روزشان خیلی بهترازما نبوده است . نه اینکه فکر کنید میخواهم با این مغلطه بازیها بخواهم اینجور وانمود کنم که شرایط موجب شد من ان گند کاری ای که در آنروز کذایی درآبعلی درآوردم را در بیاورم! مساله من سرحق انتخاب است: بازار عرضه وتقاضا است دیگر; یعنی دخترها دستشان بازبودوما پسرهای بیچاره باید مثل برده ها منتظر میشدیم تا  تا خانم یکی از ما سه نفر را انتخاب کند. اگر نخواهم به برده ها ظلمی شده باشد باید بگویم ما پسرها باید مثل "میمون ها"  پشتک و وارو میزدیم وصداها ادا اطوارهای ازخودمان درمی آوردیم ومنتظر میماندیم  ببینیم  دختره ازکداممان بیشترخوشش میاید.  
دردسرندهم, روزموعود ساعت یک ربع به هشت همه درنقطه مورد نظر دربالای میدان مجسمه حاضر بودیم جزدونفر، فقط مرجان وبرادرش نیامده بودند (البته ماهمانجا فهمیدیم اسم دختری که قرار بوده بابرادرش بیاید مرجان است , اسم دوستش هم نازی ). هرچه زمان میگذاشت وبقیه مسافران هم سرمیرسیدند ماامیدوارترمیشدیم، بنظرمیامد اتوبوسمان انقدرها هم که ما فکر میکردیم، دچار فقردخترنباشد,سایرمسافران اتوبوس ظاهرا از این بابت ازماغنی تربودند. فرشته رفت ازتلفن عمومی نبش میدان به خا نه مرجان زنگ بزند وقتی برگشت گفت برای مرجان یک مسافرت پیش بینی نشده پیش آمده, اما بجای آنها میترا دختر خاله اش همراه یکی ازدوستانش میایند وگفت خوشبختانه میترا را میشناسد. اما هنوزنگران بود که چرا میتراهیچ تماسی نگرفته، چون مادرمرجان به او گفته بود میترا قرار بوده دیروزعصرخودش به او زنگ بزند; هم نیامدن مرجان را بگویدوهم محل وچگونگی قرار را ازفرشته بپرسد. خلیل دم گوش من زمزمه میکرد که "زکی خانوما خیلی زیاد بودن حالا یکی شونم کم شد" که دیدیم دوتا دختربطرف گروه ما می آمدند، خلیل بلافاصله دستهاشو بهم مالید ویک "اخ جون" بلند نثارتازه رسیدگان کرد. ازسلام وعلیک گرم اونها با فرشته معلوم بود همان جایگزین ها هستند، وفهمیدیم اسم دومی ناهید است، که اتفاقا خوشگلی اش توی چشم میزد.
     [پرانتز: یکدفعه یادم افتاد که دوتا عکس توی اتوبوس ازهمین پیک نیک داشتم که اتفاقا همین ناهید توی یکیش هست، یک  عکس هم ازمن وخلیل وپیروز درطبقه دوم اتوبوس دوطبقه داشتم که مال راه برگشت ازیک پیک نیک پنج نفره پسرانه درجاده چالوس بود, ده-دوازده تاعکس هم ازیکی ازپیک نیک های دوره دانشگاه تهران درجاده رودهن داشتم که معلوم نیست کدومیک از نزدیکان کش رفته, ورداشته تا نفرین نکردم خودش بگه]
با مجید در باره اینکه امروز چکار باید کرد قبلا خیلی صحبت کرده بودیم، یکی از وظایفم اینبود که بهش بگویم بنظرمن آیا دختره ازاو خوشش میاید یانه؟ وتشویقش کنم به حرف زدن. دیگری هم این بود که در آبعلی سر فرید را گرم کنم ، آخر مجید معتقد بود محمد بیگلربا ان فس وفس سیگار کشیدنش نمیتواند اینکار را بکند وفرید را بر عکس از خودش فراری میدهد. در انجام وظیفه یکم ازهمان اول صبح زیرچشمی فرشته را زیرنظر داشتم، بنظرم آمد که دوستانش را همراهش آورده به پیک نیک تا دوست پسرش را به رخ آنها بکشد. در نتیجه, اینکه مجید امروزخودش را چه جوری نشان بدهد نقش دوچندان مهمی درتحویل گرفتن مجید توسط فرشته بازی خواهدکرد، یعنی برخورد مجید میتواند موجب سربلندی (و یا زبانم لال سر شکستگی ) فرشتهدر مدرسه و جلوی دوستانش بشود.  
اتوبوس با حدود نیم ساعت تاخیر راه افتاد که با توجه به  سنت ما ایرانی ها اصلا بد نیست. ما صندلیهای ردیفهای عقب اتوبوس نشسته بودیم. چهارتا دخترا یک ردیف کامل پهلوی هم نشسته بودن, پشت سر اونا فرشته وفرید روی یک صندلی, مجید و من سمت دیگه همون ردیف, پشت ماهم بقیه بچه ها. اگه یک وقتی من ناپرهیزی میکردم ودوتا کلام با یکی ازدخترا حرف میزدم خلیل که پشتم نشسته بود, یکی ازاون خنده هاشوسرمیداد وضمن اون  بلند بلند میگفت "خفه نشی آقا ". این تکه کلامی بود که اگرمعمولا کسی درکاری یاچیزی زیاده روی کند باو گفته میشود اما خلیل با جا وبیجا اینحرف ورد زبانش بود, مخصوصا اینکه  یک کمی هم درتلفظ حرف شین اشکال داشت بیشتر توجه را جلب میکرد .
توی راه با اینکه صبح بودومعمولا کسی تو این ساعت ها حال نداره فقط باید  بگویم عالی بود. برنامه را پسری که یک اسم جالب خوزستانی داشت ودوردیف جلوی دخترهای گروه ما نشسته بود شروع کرد. پاشد وبی مقدمه گفت "آقایون وخانوما مگه بلا نسبت دارین میرین ختم "  وادامه داد "پیک نیکی هاش با من دم بدین"  وشروع کرد از "لب کارون" تاجیک. هرچی هم دم دستش میدادی روش ضرب میگرفت. خلیل هم از ته اتوبوس شروع کرد به قر دادن، وبه پسره گفت " من بمیرم بیا بغل خودم باهم قربدیم ".اگرچه خلیل صدای چندان خوبی نداشت اما خوبی اش این بود که  مجلس گرم کن بود، همینکه پسره خسته میشد وکس دیگری هم نبود میخواند, هرچی که به ذهنش میرسید.  طولی نکشید که محفل گرم شد وگردن اغلب مسافرها برگشت بطرف عقب اتوبوس،.  به مجید هی سقلمه میزدم که نوبتش رسیده و اون بهانه می آورد حتی وقتی با صدای بلند اعلام کردم " وحالا این شما و این علی نظری" واز مجید خواستم "سرتوبالا کن خوشگله" رو بخونه, دفعه اول گفت یه چیزی پریده تو گلوم و خیط ام کرد, اما بلاخره خوند.
از وجنات فرشته معلوم بود که جو حسابی گرفته تش، نه فقط ازمجید خوشش اومده، بلکه شاید ازاینکه از فردا میتونه توی مدرسه پیش دوستاش درمورد پیک نیک رفتن با مجید ورفیقهای باحالش حرف بزنه. مگه نه اینکه ژاله ومهین واون یکی, تا "تقی-به-توقی میخوره"  افاده میان که دوست پسرشون توپارتی فلان کار وبا ورق میکنه.
مجید هم طوری دل وجرات پیدا کرده بود که بدون رودروایستی, قشنگ گردنشودراز میکرد تا با فرشته که اونطرف فرید نشسته بود حرف بزنه. پسر جنوبیه هم که انگار تنها بود چون بقدری توی بچه های ما برخورده بودکه همه فکر میکردن از اول جزو ما بوده. خلیل مرتب جاشوتوی اتوبوس تغییر میدادواز پسرای ردیف جلوتر میخواست جاشون رو با ماعوض کنن, لابلای چند تا پسر یک تعارفی هم به دخترهای ردیفهای جلو میکرد, والبته منظور اصلی اش هم همین بود,  اتفاقا این یکی سیاستش خیلی درست و ثمر بخش بود. درضمن مرتب ایندست-اوندست میکرد که آیا بهتره با  استفاده ازهمین شلوغ پلوغی اتوبوس  شماره اش رو رد بکنه یا وایسه به مقصد که رسیدیم. واقعا هم اگر مخالفت جدی من ومجید و پیروز نبود شاید اینکار بیمعنی روکرده بود و همه مون رو جلوی دخترا کنف میکرد، اونم نه فقط چهار تا دختر گروه خودمون بلکه سایرین هم که در نتیجه فعالیتهای  خودش و پسر جنوبیه حالا توجه شون خیلی زیاد تر بطرف ماها بود.
غیر ازحدود سه ربع توقف دم یک رستوران-قهوه خونه برای صبحانه تمام راه تا زمانی که رسیدیم آبعلی  همین بساط بگو-بخند، بخون-برقص و خودنمایی-هنرنمایی ادامه داشت.  ملخص کلام اینکه, پسرها یعنی اونهایی شون که هنری داشتن ویک  و یک جو اعتماد بنفس, تلاش میکردندربازار رقابتی اتوبوس خودشون روبهتر به مشتری که دخترها باشن بفروشن.
[ پرانتز,یکدفعه بفکرمرسیدکه درفارسی ما حق این ترکیب "خود-فروشی" رو بدجوری خوردیم ها. چون اگه درست فکرکنی خب هرخواننده ورقصنده ومانکن وکلاهرهنرمندی مگه هدفش این نیست که خودشو بهتر به تماشاچی بفروشه? حالا اگه بگیم خودشو به تماشاچی عرضه کنه که فرقی درمعنای کلام نداره? ، مگه هنر فروش یکی ازمهمترین مهارتها دنیای مدرن نیست؟ ]

دردسرندم بقیه راه هم کم وبیش با همین اوصاف گذشت وحدودای ساعت یازده رسیدیم آبعلی. آقایی که مسوول رتق و فتق اموربود، مشخصات محل توقف اتوبوس رو برای همه گفت، ساعت برگشت روبا تاکید راس چهارونیم اعلا م، وخواهش کرد بهتره همه از ساعت چهاراینجا باشند.  بعدش هم چند تا توصیه های لازم رو بعمل آورد، ازجمله اینکه: هرکس مسوول اموال خودشه, بهتره هراز یک یا دوساعت بیایم به اتوبوس سربزنیم، حتی الامکان حالت گروهی خود رو حفظ کنید، اینکه بچه هایی که با هم هستند باید ترتیبی بدهند که درهر لحظه بتوانند از هم خبر بگیرند، و چند تا نقطه مناسب برایاونهایی که اهل بزم و بزن و برقص گروهی هستند رو با انگشت نشون داد وووو.
هر دسته ای برای  ارزیابیهای اولیه ازاتوبوس کمی دورمیشدند وبرمیگشتند، بجز سه دسته: یک گروه متشکل ازسه پسرویک دختر که ازلباس وکفش های اسکیهایی که دستشون بود معلوم بود اهل اسکی هستند, خیلی زود رفتند، لابد دنبال اسکی کردن.   یک چند نفری هم نزدیک درب اتوبوس وایساده بودند, لابد تاببینند بقیه چیکارمیکنند، احتمالا باراولشان بود که آبعلی آمده بودند. ما ها هم از قبل کلیات برنامه مان را چنین ریخته بودیم:  مجید که تکلیفش معلوم بود، من باید سرفرید را گرم میکردم وپیروز ضمن کمک بمن باید هوایی مجید را داشته باشد. یعنی اگر حس کرد کم آورده (یا مجید با چشمک وایما اشاره، ندا داد به مددکار نیازدارد) پیروزمیباید یک جوری به او"برساند", یعنی موضوعی چیزی برای صحبت دراختیارش بگذارد. ناصروممد بیگلرمسوول سوروسات بودن. خلیل وبقیه بچه ها میباید درمحل مناسبی که خیلی هم دورازاتوبوس نباشد مستقربشوند، محفل بزن وبرقص راه بیاندازند ، تا نه فقط نگذارند دخترای اتوبوس خودمون پراکنده بشن که اگه بشه یه چندتایی مال جدید هم وارد بازاربکنند. البته این تعیین وظایف ابدا باین معنی نبود که تفریح نکنیم یا هرکدوم بصورت فردی دنبال یه شکار مناسب نباشیم. مخصوصا ان چهارتا دوستهای فرشته باید تاعصر تکلیفشان مشخص میشد.  وقتی برای صبحانه وایساده بودیم خسرودرفرصتی مناسب بچه های خودمان راکناری کشیده و درهمین ارتباط با قیافه ای جدی ترازجدی ما را چنین پند داده بود "من واسه خودتون میگم, اصلا خوبیت نداره دخترای  مردم ر و همینجوری بلاتکلیف گذاشت، مخصوصا اگرچشم زاغ باشه، یا اینکه شلوارمخمل کبریتی صورتی رنگ پوشیده باشه"  هکه مخصوصا این مصرع آخرش احسنت همه در آورد و خنده هم که بهوا رفت,  فرید که کنار فرشته و دخترها ایستاده بود پرید جلو که بفهمد به چی میخندیم.
خلیل ومروان (حالا اسم ان پسر جنوبی یادم آمد)  همراه چندتای دیگر از بچه های خودمان رفتند که جای مناسبی پیدا کند یکی ازدخترهای دسته خودمان وچند نفردیگرهم همراهشان رفتند. ما ۶-۷ نفری که مانده بودیم شاید حدود ده دقیقه ای همانجا جمعی حرف زدیم. ناصرومحمد ساک ها را برداشتند وبا اشاره به نقطه ای که نزدیک یک کیوسگ بود گفتند که به آنجا میروند. پیروز ضمن کارکردن روی فریهان (یکی ازدوستان فرشته) میخواست فرید را هم داشته باشد. منهم تلاش میکردم نازی اندختر دیگرتنها نماند (ازخود گذشتگی در راه دوست برای همین وقتهاست دیگر!).
دوتا دخترترگل ورگل همراه یک شازده پسراز هم اتوبوسی ها که گویا از سیاحت اولیه برمیگشتند بما نزدیک شدند. برادر باشند بطرف ما آمدند. یکی ازدخترها که بنظر میامد خواهرهمان شاه پسر باشد شروع کرد با فرید حرف زدن. در این لحظه فرید درسمت چپ ومجید سمت راست فرشته سنگر گرفته بودند  که اگه منهم بجای اون بودم بفهمی نفهمی احساس والاحضرتی بهم دست میداد. اخه فقط بذل توجه مجید که نبود، فرشته بمنزله حلقه ارتباطی بین پسرها ودخترها هم درمرکز توجه بود.
یکدفعه صدای "ای وآی  فرشته جون یک دختر که با آغوش باز بسرعت بطرف فرشته میآمد توجهمان را جلب کرد. بعد  فهمیدیم اسمش نگین است واز همکلاسیهای فرشته. بعد از ماچ و بوسه (با فرشته نه با ما) فهمیدیم  شاه-پسرهمراهش برادرش محسن است وگل-دخترهمراهشان هم نیلوفر. یکی یکی سر صحبتشان باز شد؛ اول نگین گفت او وبرادرش همراه نیلوفر جون با ماشین  پدرومادرش که همسایه آنها هستند آمده اند واینکه خانواده خاله اش آنها هم با ماشین خودشان آمده اند. همینطور که آندختره که اسمش نیلوفر بود با نوعی افسوس داشت میگفت "ای کاش" اوهم میتوانست با یک تعداد همسن های خودش با اتوبوس بیاید "اما حیف"؛  من داشتم فکر میکردم میباید اسم او را "سیب" میگذاشتند چون بی اغراق به سیب قندک های بهاری بیشتر شبیه بود, توی ان سرما مزه ان سیبها آمد زیردندانم ودهانم  بد جوری آب افتاده بود، ازبس که لامصب تروتازه بود.
جذب شدنم به نیلوفر بیشترجنبه زیبایی شناسانه داشت، یعنی با اینکه محوظرافت وطراوتش بودم  اما بهیچ وجه درفکرکارکردن روی اونبودم. ازشما چه پنهان پشت دستم روداغ کرده بودم که وقتی قبلش به قصد دختراولی رفته باشم بعدش نرم طرف دومی، حتی اگه خدای زیبایی باشه, واینجاهم اگه یادتون باشه من تاهمین چند دقیقه پیش داشتم خیلی جدی توخط "نازی خانم" کارمیکردم, تاهمینجاش هم اگه اگه به دل نگرفته باشه خوبه. درسته که این کارکردنم حتی به نیم ساعت هم نرسیده بودوهنوزهم "نه به باربودونه به دار" یعنی معلوم نبود نازی نظرش چیه، ولی باشه, منکه قصد شوکرده بودم، مگه نمیگن قصدقربت ازخودش مهمتره. حالا خیلی هم ملاحضات انسانی و اخلاقی و اینحرفها باشه ها, بلکه برای اینکه قبلا بهمین خاطر"چوب به پوزه ام خورده بود", بدجوری شرطی شده بودم وازکنف شدن میترسیدم . یعنی حد اقل دوبارکه دختراولی را ول کرده وبخاطر خوشگلی رفتم بودم "موس موس" یه تازه وارد, ازدومیها چیزی نماسید، یکبارش خب وقتی برگشتم  سراغ اولی اونم روی خوش نشون داد اما همینکه رسیدیم پیش دوسه تا ازبچه هاهمچین جلوی اونا کنفم کرد که تادوهفته هرچی"تو آب میزدم" خاموش نمیشد. دفعه دوم هم نگو نگو ازبدشانسی دومیه رفیق اولی بوده، دونفری همچین بهم تگری زدن که هرچه با سیم ظرفشویی هم سابیدم جاش پاک نشد.
درد سرندم، من وپیروز برگشتیم به پیگیری کارمان روی همون دوفقره دخترقبلی وخوب هم پیش میرفتیم، حد اقل من داشتم به نتایج فعالیتهای خودم امیدوارمیشدم. تا آنجا پیش رفته بودم که فهمیده بودم نازی کلاس دهم طبیعی بود, خا نه  شان درخیبان حافظ شمالی پایین بهجت آباد است,   ازدرس و معلم فیزیکشان خیلی بدش میاید،  کلکسیونی ازعکس ستاره های هالیوود دارد, خیلی به کتاب علاقه مند است  ودلش میخواهد نویسنده یا کارگردان شود,اما "حیف که توی این مملکت امکانات برای رشد استعدادهای دخترها خیلی محدود است". منهم چیزهایی از اینوروآنوردر مورد خودم برایش گفتم ،نداریم که بهش بدهم,  که چند سال است تقاضا کرده ایم اما هنوزتلفنمان راوصل نکرده اند, اینکه خانه مان درسلسبیل است،  اینرا هم گفتم که تابستانها درهتل-رستورانی دربانی میکنم و پول توجیبی خودم را در میاورم،  این حرف آخررا عمد ا با نوعی ژست گفتم که یعنی من از ان بچه ننه ها نیستم.  همانوقت که گفت ازفیزیک بدش میاید من گفتم میتوانم درفیزیک و ریاضیکمکش کنم , یادم نیست درهمین ارتباط بود یا چیز دیگری اما گفت میتواند تلفن خانه شان را بمن بدهد اما فقط باید بین ساعت ۴ تا ۶ عصر روزهای زوج تلفن کنم ، چون  پدرش  هنوز از کار بر نگشته و مادرش هم  روزهای زوج در اینساعت ها بیرون است.  این اولین باروبه احتما ل زیاد تنها باردر تمام دوران دبیرستانی ام بود که یک دختر شماره تلفن خا نه شان را بمن داد(البته  منظورم تلفن برای  کاربرد رمانتیک است)
پیش از اینکه پیغام ناصر برسد من کم کم داشت حرفهایم تهمیکشید, برای خالی نبودن عریضه حرف را کشاندم به اسم معلم هایشان, ودرادامه ان پرسیدم که آیا خا نمها سیمین فانی یا بهنوش پورصالح را میشناسد? بهنوش دوست بسیارنزدیک نسرین خواهرپیروز است, درآنزمان هردومعلم درمناطق پایین شهربودند ومن اینرا میدانستم, اما هدفم خریدن زمان بود, میخواستم که بعدش هم حرفرا بکشانم به خواهرهای پیروز وهمینجوری کش بدهم, امیدواربودم درضمن این حرفهای بی-خودی شاید بزند ویکی دوتا مطلب با-خودی هم به ذهنم برسد. برخلاف تصورم گفت بهنوش را میشناسد وباهم دخترخاله هستند, از آدرس هایی که داد معلوم بود که همان بهنوش را میگوید. اما بلافاصله وبا خیلی تاکید گفت نمیخواهد  بهنوش مطلقا چیزی ازماجرای ما بداند, درادامه هم خواهش کرد مطلقا درمورد موضوع فامیل بودن او وبهنوش به پیروز چیزی نگویم.  اتفاقا پیشنهادش عمرامطلوب من بود, چون بمحض اینکه گفته بود بهنوش دخترخاله اش است من توی دلم گفتم "یا حضرت عباس", نگران افشای رازخودم پیش پیروز اینها شدم,   یعنی تمام فکرم رفت روی اینکه  برای توجیه نیمچه-رابطه ای که دزدکی بابهنوش داشتم (دزدکی ازنسرین وکلاخانواده پیروز اینا, تازه اگر خود همین نازی را در نظر نگیریم) چه قصه ای میتوانم سرهم کنم. [پرانتزفکربد نکنید، الان همه چیز را راست وحسینی برایتان میگویم ; بهنوش حدود چهارسال ازمن بزرگتر بود. "نیمچه رابطه" هم یعنی اینکه درخا نه سیا اینا اگر, سالی ماهی پیش میامد که نسرین, سیا یا مامان برای کاری یا برای دستشویی بروند پایین ومن وبهنوش تنها بمانیم , آنوقت عین بچه ۷-۸ ساله ها خیلی ضربتی  یک دستی به سروگوش هم میکشیدیم همین وهمین].
اینکاریکجوری مزه شیرینی کش رفتنهای روزهای عید را در دهانم زنده میکرد,همینکه بزرگترهاچشمشان به آنطرف بود دزدکی یکی یا دوتا ازان شیرینی نخودچی یی را می چپاندم توی دهانم,
فکر میکنم برای بهنوش هم بیشتر بهمین خاطر مزه میکرد تا هر چیز دیگری

سیا هم آنطرفتر مشغول داستانسرایی ودلبری ازفریهان بود، نمیدانم او چه موضوعی را گیر آورده بود که صحبتش تمامی نداشت,  ومن میخواستم موضوع فرید را بیادش بیاورم. ارسال چشمک وکلا هرجورعلائم غیرصوتی جلوی دیگران جلوه درستی نداشت , شک انگیز میشد, بنابرین همانطورکه با نازی حرف میزدم, خیلی طبیعی وبا خنده وسط حرفم خطاب به سیا گفتم "آقا خفه نشی", فکرکردم اگرهم دیگران, مخصوصا فرید, این حرف مرابشنوند آنرادرارتباط با حرفزدن بی وقفه اوبا فریهان تعبیرمیکنند, که معنی بدی بر ان نمیشود تصور کرد, سیا هم درجا منظورم را گرفت, چون دونفری بطرف جایی که فرید ایستاده بود نگاه کردیم, با تعجب دیدیم اوفرشته را ول کرده پیش مجید وخودش باچندین قدم فاصله چسبیده به حرف زدن با نگین. جالب آنکه شاه-پسرهم گویا دلمشغولی خواهردرکنار فرید را بفال نیک گرفته, فکرکرده بود بهتراست از فرصت استفاده بهینه نموده و خلاء وجود خواهره درکنار نیلوفرراشخصا پرنماید, لذا در راستای انجام این وظیفه همراه با او قدم زنان ازما فاصله میگرفتند. خب خداییش را هم بخواهی حق اش بود, حد اقل ازنظر بروظاهر بهم خیلی میامدند. چی ازاین بهتر، همه سرشان توی آخورخودشان بود. نمیدانم چه مدتی به این ترتیب خوش گذاشته بود, شاید یکساعت , که یکدفعه یکی از بچه ها ازطرف ناصر پیغام آورد که هرکس "نوشیدنی گرم و چیزی" میخورد بیاید وگرنه میخواهند بساط را جمع کنند بروند سراغ بزن و بکوب.
فقط من وسیامیدانستیم منظورناصرچیست. ناصرکه ازشرایط جدید, واینکه خودبخود کارها بهتر از انتظار پیش میرودبیخبرمانده بود, برمبنای برنامه قبلی فکرکرده به هوای نوشیدنی گرم به من وسیا برساند پیش مجید اینها "میخ نشویم", دست فرید را بگیریم برویم پیش آنها تا مجید با دختره تنها بماند. غیر ازمن وسیا بقیه فکر کردند صحبت ازچای است ودران هوا بعید است کسی داوطلب چای نباشد, هرچه هم من وسیا من ومن کردیم و تلاش کردیم از اشتباه درشان بیاوریم کسی گوشش بدهکار نبود وافاقه نکرد. تقریبا همه مخصوصا دخترها معتقد بودند توی این هوا هیچ چیز به اندازه یک لیوان چای و یک پیاله عدسی نمی چسبد (نمیدانم چه جوری آنها کلمه "چیزی" را که ناصر گفته بود به "عدسی" تعبیر کرده بودند). درهمین وقت شاه-پسر ونیلوفرکه همان سیب قندک باشد, هم برگشتند واتفاقا آنهاهم اعلام کردند "اخ که چقدر دلشان واسه یک فنجون چای داغ لک زده". مجید وفرشته نیامدند وبقیه بقصد بساط چای ناصر راه افتادیم,  احتمالا مجید توانسته بود فرشته  را قانع کند که چای همچین هم چیز خوبی نیست!شاید هم برعکس. آنجا که رسیدیم  دماغ ها آویزان شد وقتی ناصربرایشان روشن کرد منظورش ازنوشیدنی داغ همان "ودکای  سگی" است و "این چیزها" هم مزه  ان است که همان "کالباس" باشد.  خلاصه دخترها به اصرار ناصر یکی یک لقمه کالباس گرفتند و راهشانرا کشیدند به رفتن، من و سیا مانده بودیم که به اصرارفرید را هم نگه داشتیم.
طبق قرارقبلیمان وقتی ناصر استکان عرق را تعارف میکرد من به دو دلیل نباید آنرا رد میکردم: اول اینکه پیش فرید طوری وانمود  شود که یعنی اگردست  ساقی را رد کنم زشت است و به او بر میخورد; دوم اینکه وقتی او ببیند من راحت استکان را سر میکشم و هیچ طوری نمیشود!  او هم ترغیب میشود بیشتر بخورد و با این تاکتیک او پاتیل میشود وراحت میتوانیم او را دورو برخودمان نگه داریم.
من اولین استکان را انداختم بالا, انقدرتلخ وبد مزه بود که فقط  تکه کالباسی که ممد بیگلربزور توی دهنم چپاند جلوی بالا آوردنم را گرفت, تازه  مضحک اینکه مجبور بودم بگویم "همچین بد هم نیست ها". لابد فرید پیش خودش میگفت "اره تو که راست میگی " پس اونکه عین  کاریکاتور" ثمره نسیه فروشی" شد لابدعمه من بود. من دومی را هم با فلاکت بالا انداخته بودم که فرید استکان را برد لب دهانش و همینکه یک خورده اش را مزه کرد خیلی محکم گفت " خیلی ببخشید آقا ناصر ولی من هیچ جوری نمیتونم  اینو بخورم" و ناصرهم با اعتماد به نفس کامل به او جواب داد  که "یه برگ کالباس درست ات میکنه، اولش اینجوریه".
خلاصه کنم: هی  ازناصرریختن برای من, وهی ازمن نفهم  سر کشیدن بلکه فرید خام بشه. اگر حق ناصر این باشد که بخاطر اینجور عرق ریختن اش برای من,  "خره" صدایش کنیم آنوقت  بجرات منرا باید " یک طویله خر" نامید.  خوب ابله  کاه  از خودت نبود کاهدان چی؟   
فقط نیم مثقال مغز کافی بود تا من بفهمم ، پیش از ظهر,شکم خالی سر کشین عرق ۵۵  برای  آدمی به سایزمن  یعنی گند زدن بکار خودت واطرافیان. حالا اگرآدمهایی مثل ناصر، محمد یامجید, این "گه -خوری" رامیکردند, میشد بگویی گول هیکل خودشانرا خورده اند. امامن چی? منیکه طبق شهادت ترازوها وزنم بعلاوه وزن سیا, دونفری تازه میشد مساوی وزن محمد, یعنی ۱۲۰ کیلو.
تازه چشمهای من شروع کرده بود "قیلی ویلی" برود که فرید پاشد راه افتاد رفت. اینکه رفت موی دماغ مجید اینا بشه, یابرگشت سراغ میترا نمیدونم.  سیاهم دنبالش ,تاهم فرید را تحت کنترل داشته باشد!هم اینکه فرییهان تنها نماند!  من لحظه به لحظه  پاتیل تر میشدم.
از اینجا به بعد را بیشتر از روی حرفهایی که ناصراینها در مورد کارهایم گفته اند میگویم چون خودم فقط یک جاهایی انهم بطور مبهم رویداد ها را بخاطرمیاورم.  اولش کمی حالت شنگولی داشتم, با آدمهایی که رد میشدند شوخی میکردم, بد نبود اما کم کم  ازکنترل خارج میشدم، یعنی کار بجایی رسید که اگر کسیکه از کنارمان رد میشد نگاه میکرد بهش برمیگشتم و حرفهای ناجور میزدم ,آنوقت ناصریا محمد میپریدند و طرف را بغل میکردند و با معذرت خواهی ردش میکردند. محمد و ناصربا سبیل آویزان وازترس گند کاری بیشتر, بساط را جمع کردند و کشان کشان منرا بردند  توی اتوبوس. ملاحظه اصلی شان  اینبود که با اینکار تا زمانیکه حالم بهترنشده  منرا از تیر رس نگاه دیگران خارج بکنند تا  ابرویم کمتر برود.

تا یادم نرفته تا یادم نرفته توی این هیر و ویرگویا مجید بقدری از دست ناصر (یا از کل ماجرا ) ناراحت میشود که ول میکند و میرود برای خودش یجایی  که تا زمان برگشت کسی نتوانسته بود پیداش بکند.
آنها مرا به اتوبوس میبرند وهمینکه بلند میشدم چیزی بگویم این دوتا آدم قلچماق منرا میگرفتند و مثل موش سرجایم مینشاندند و از آدمی که گویا آنجا بوده و گویا من حرف زشتی بهش زده ام (یا میخواستم بزنم)   معذرت خواهی میکردند.  من خودم دو سه چیز از مدت حبسم در اتوبوس یادم مانده: یکی اینکه راننده اتوبوس  آدم خیلی درشت هیکلی بود و سبیلهایش ازدوطرف صورتش از  پشت سرش   کاملا پیدا بود. راننده اتوبوس را راه اندخت  (بعدا فهمیدم  پلیس خواسته که اتوبوس برود چند متر آنطرفتر) اما من در ان عالم فکر کردم اومیخواهد همه را جا بگذارد وبرگردد تهران،و جاهای خالی را توی راه مسافر سوار کند و با پولش عشق کند. داد زدم "کجا میری مرتیکه", ناصر اینها دهان را گرفتند، راننده وایساد و فقط گفت "لا اله الا الله" من پررو شدم گفتم "اگه جرات دری برو تادهنتوخورد...." که دوباره بچه ها دهانم را گرفتند و ناصرهم رفت راننده را بوسید.
 باردیگرفرشته ونازی که شنیده بودند حال من خوش نیست آمده بودند سروگوشی آب بدهند، من بلند شدم ودهانم را باز کردم که بگویم "بابا تورو خدا شماها به این دوتا گردن کلفت بگین بگذارن من برم  یه هوایی بخورم" :  ولی هنوز دهنم را درست باز نکرده بودم که گویا با اشاره یکی ازبچه ها راننده پا شد وبا عرض معذرت گفت "خانوما بفرمایین پایین این جوجههه حالش درست نیست ممکنه یه حرف زشتی بهتون بزنه ما پیشتون شرمنده بشیم" که اونها هم با عصبانیت رفتند.
یکبار دیگه از بس من التماس کردم حضرات اجازه دادند شیشه اتوبوس  باز کنم ، من هم سرم رو بردم بیرون هوا بخورم، دو تا مرد اون بغل رد میشدند دهانم رو باز کردم ساعت و یا یه چیزی در همین ردیفها بپرسم , که باز این پهلوانهای خودمان  فکرکردند من یه حرف زشتیزدم یا میخوام بگم,  پریدن شیشه رو کشیدن، گویا محمد دیده بود یکی از مردها داره میاد طرف در اتوبوس که پرید جلو, لابد برای معذرت خواهی، آقاهه اومد بالا وخیلی پدرانه یه چیزایی گفت به این معنی که  این پسر( یعنی من)  باید هوای آزاد بخوره نه اینکه بندازینش این تو. فرید آمده بود سری بزند، او هم کمک کرد رفتم پایین هوا بخورم. نزدیک بود توی ان حال خنده ام بگیرد، آخر مثلا قرار بود فرید پاتیل شده باشد و من هوایش را داشته باشم که"بچه مردم طوری نشود"، بی اختیار از دهانم دررفت "زرررشگ";  هرسه چهارنفربچه ها با نگرانی بهم نگاه کردند، اما وقتی دیدند دارم خونسرد لبخند میزنم ,خیالشان راحت شد، آخر اولش فکر کرده بودند زرشگ را به یکی از رهگذرها گفتم و نگران بودند دوباره "روز از نو روزی از نو".

درد سر ندم ساعت دو گذاشته بود که هوایی خوردم, اما حالا سرم بشدت درد میکرد. بچه ها هم گرسنه بودند, چهار پنج نفری بودیم ,من سردم شده بود وبا زحمت راه میرفتم ,من فقط یک کمی لوبیا توانستم بخورم و وقتی از ان رستورانه بیرون امدیم سردم بود, به اجبار برگشتیم تو اتوبوس، و راننده داد که یکی از بچه ها رویم انداخت  وخوابیدم.
یادم هست وسطهای راه پا شدم رفتم بالای صندلی که نازی نشسته بود و گفتم "نمیدونم چی باید بگم,واقعا معذرت میخوام" ، زحمت بخودش نداد سرش را بگرداند یک "بیشعوری"  چیزی نثارم کند، حتی اگریک "بی سروپا" هم گفته بود از هیچی بهتر بود. البته تاحدود زیادی بهش حق میدهم، آدمی بودم که حرفهای رکیک اش یک راننده اتوبوس را جلوی دخترها شرمنده میکرد.  فرشته که انطرف نشسته بو نگاهی بهم کرد که از خجالت کم مونده بود بزنم تو سرخودم. مجید که یک ردیف عقبتر نشسته بود منو برد سرجا یم  نشوند و با تاسف گفت همه اش تقصیر این ناصره.
ازراه برگشتن فقط یه مشت همهمه یادم میاد اما آنجور که بچه ها تعریف کردند  نسبتا سوت و کور بوده، یک مقداری بخاطر همین حالگیری که من پیش آورده بودم یک مقداری هم بخاطر اینکه بچه ها انرژی شان تحلیل رفته بود. گاهی ان پسر خوزستانی چیز هایی میخواند، خلیل و دوسه نفر دیگر هم دنبالش را میگرفتند اما گویا بچه ها از حال رفته بودند. نمیدانم شاید هم چون من خودم حالم درست نبود چنین فکر میکنم. ولی فردا پس فردایش از بچه های هم که سوال کردم کم و بیش نظرشان اینبود که برگشت نسبت به رفت خیلی سوت و کور بود.   اما خب اینهم زیاد دلیل نمیشود چون ممکن است بچه های ما هم مثل خودم تحت تاثیر گند کاری من حالشان گرفته بوده و فکر کرده باشند دیگران حال نداشتند.
شاید بیش از دو سه هفته طول کشید تا بتوانم سرم را با ماجرای دیگریگرم کنم و نازی را از سرم بیرون کنمدر طول این مدت هرچه به خودم زورمی آوردم رویش را نداشتم به نازی زنگ بزنم. حتی یکباردل را بدریا زدم, کاراگاه وار ازبیرون مدرسه اش  او را تعقیب کردم و میخواستم درجای مناسبی باهاش حرف بزنم, ولی باز نتوانستم خودم را قانع کنم که بروم جلو.
مجید از ان به بعد همیشه ناصر را "ناصرخره" صدا میکرد، بجای اینکه من از او شرمنده باشم طفلک مجید نسبت بمن احساس گناهکاری میکرد.  آخرش هم ماجرایش با فرشته بهم خورد. جریان تقریبا اینجوری بود، که تا مدتی که این دست اندست میکرد که سراغ فرشته برود یا نرود وقتی به اصرار من من و سیا با او قرار گذاشت تا چند هفته وضعیت عادی بود، اما گویا مجید بعدا دوباره  خودش حرف آنروز را پیش میکشد و فرشته هم در مورد "بی-شخصیتی" من حرفی میزند که مجید از من دفاع میکند و فرشته در جواب از او میخواهد این صحبت را  وول کند. . یکبار دیگر که در حضور فرید این صحبت پیش میاید مجید در دفاع از من میگوید "واقعا خیلی بچه خوبیه و اصرار میکند که آنها بیخود ان یک نمونه را علم کرده اند و این حرف را ول نمیکند که فرشته هم با عصبانیت چیزی به این معنی میگوید  "تو هم با اون رفیق ریقونه ات ما رو ول نمیکنی " که مجید قهر میکند و و و  


دختربازی در هتل کمودر

گفته بودم خلیل دو بار ما رو دعوت! کرد به عروسی تو هتل کمودور . شگردشم اینبود که دم در باغ هتل چنون وانمود میکرد که گویا داداش عروس/داماد یا یکی از .نزدیکترین دوستان داماده, فامیلهای دوماد فکر میکردن با عروسه وبرعکس.
بعد ازاینکه مارومیفرستاد تو هنوزخودش دم درمدتی جولان میداد و وقتی میومد تو که سالن شلوغ شده باشه. اغلب وقتی ارکستر شروع میکردورقص بپا میشد خلیل هم سرو کله اش پیدا میشد, چیزی میخورد ومثل خوره می افتاد بجون دختر و زنهای مردم وازشون تقاضای رقص میکرد، انقدر سماجت میکرد تا بالاخره یکی قبول میکرد, اینکه شوهر یا نامزد طرف چپ چپ نگاه کنه براش چندان فرقی نمیکرد.
بار دومی که رفته بودیم ,تا خلیل برسه من یک کمی با یه دختری حرف زده بودم، وقتی هم رقص شروع شد خودمونو کشیدیم پشت یکی ازستونها وصحبتمون گل انداخت. من واسه اینجور موارد از قبل شماره تلفن خلیل اینا رو با اسم خودم (عموما احمد بود) رو در چند نسخه روی تکه های کاغذ مینوشتم که اگه لازم شد بدم به دختره. گفتم اگه بخوای خوبه تا کسی نیومده صحبتمون قطع بشه تلفون بهت بدم بتونیم بعد باهم تماس داشته باشیم، با سرموافقت کرد. دست که تو جیبم کردم دیدم مثل اینکه ایندفه یادم رفته روکاغذ ها چیزی بنویسم. خوکار هم نداشتم، دختره هم کیفی همراهش نبود که خودکار داشته باشه. گفتم خودکار ندارم توهم که معلومه نداری. بهش گفتم یه دقیقه صبرکن بپرم از بیژن دوستم خوکار بگیرم بنویسم بهت بدم, اونهاش اونجاس . معمولا بعد از رد کردن تلفن به دختره میگفتم " این تلفن همسایه است و خیلی آدمهای خوبی هستند". اما آنروز نمیدانم چه شد که در ان لحظه یادم رفت و بعدا هم که طبیعی بود یادم نیاید.
تا یادم نرفته بگم خلیل خودش رو به دخترا "بیژن" معرفی میکرد منهم که از وقتی آذراون اشتباه رو کرده بود "بل گرفته" بودم و میگفتم اسمم احمده
باعجله رفتم سراغ خلیل وخودکار خواستم اونم اول یه مشت کارایی کرد که منظورش این بود که صمیمیت ماها با همدیگه به دیگران نشون بده، و طوری که دیگران نشنوند (به خیال خودش) گفت "خواهر ک... اخه من اینجا خودکاراز ک...ننم بیارم", آخرش با دستش به یه جای ناجورش اشاره کرد وبا خنده گفت "اینو دارم, بدم خدمتتون ؟" و خندید.
ازیک آقای دیگه خودکار گرفتم وبرگشتم پیش دختره. اسمش نوشین بود, کلاس دهم رشته طبیعی بود, تو مدرسه شاهدخت اشرف, از نظر زیبایی نمیشد بگی تاپه، به خوشگلی عارفه وعادله ویا دخترعموهای بهرام نبود، اما بد هم نبود میشد باهاش پز داد. فکر کردم بد نشد راهشم دور نیست. منهم گفتم که امسال دیپلم میگیرم, حرفهای بیخودی از اینجا و آنجا رواز سر گرفتیم, گاهی مغزم برای موضوع صحبت بعدی قفل میشد. نوشین گاهی خودشو به پشت ستون میکشید ویکی دوبار هم به پیشنهاد اون رفتیم "یک کمی اونطرفتر"، میشد، حدس بزنی دلش نمیخواست با یکنفر(منظورم یک آدم خاص) رو برو بشه, میشه گفت خودشو از دستش پنهان میکرد. من نتونستم تشخیص بدم, شاید برادر کوچکتر, یا پسر خاله شاید هم دختر خاله، اخه بعضی وقتها یه حساب هایی بین دخترها پیش میاد. درادامه فقط تونستم بفهمم اون آدم ، پدر و مادرش نبودن, شایدم هم آدم خاصی در کار نبوده و برداشت من غلط بوده احتمال داره کلا آدم خجالتی ای بوده.
یکی دوتا جوک هم یادم اومد و گفتم, ولی دومی رو هنوز به آخرش نرسیده بودم که خودم حس کردم از اون بی مزه تر تا حالا جوک نگفتم، دختر ه فقط یه نگاه کرد که یعنی "یخ ترازاین بلد نبودی؟
با اینکه گاهی تو صحبت کم میاوردم اما در مجموع بخودم نمره پانزده به بالا میدادم چون فکر میکردم ردخور نداره که نوشین دو سه روز دیگه زنگ میزنه.
همه چیز کم وبیش داشت خوب پیش میرفت ومنهم به دختر بازی خودم کم کم امیدوار میشدم، بخودم میگفتم انقدر ها هم که فکر میکردم سخت نیست. موزیک برای چند لحظه قطع شد ودنبالش موزیک آرام برای رقص تانگو شروع شد. از همانجا که ایستاده بودیم در باره این صحبت میکردیم که بزودی زوجهایی هنوز زن و شوهر نبودند از پیست خارج خواهند شد ، درعوض احتمالا یه تعداد زن و شوهر جدید وارد میشوند، که اتفاقا پدر ومادرنوشین هم وارد پیست شدند.
از اینجا به بعد همان گندی است که خلیل زد و قبلا برایتان گفتم،
خلیل درآخرین موزیک قبل ازتانگو با خانمی میرقصیده که شوهرش هم کنار پیست ایستاده بوده, بعد از اتمام ان رقص خانمه میخواهد برود که خلیل با اصرار اورا نگه میدارد و بد ترآنکه وقتی تانگو شروع میشود هرچه خانمه خود را کنار میکشیده خلیل به او میچسبنده است. انقدر به اینکار ادامه میدهد
که اغلب مهمانان توجهشان جلب میشود, تا اینکه خانمه دریک فرصت فرار میکند به آغوش شوهرش ، اما
طی مدتی که خلیل ان بگیر و بچسب ها را سران بیچاره درمیآورده
اغلب مردم از دیگران میپرسیده اند آیا ان پسره بیشعوررا میشناسند و جوابها نه بوده . ازهمانجا که ایستاده بودیم نوشین شاهد عملیات محیرالعقول دوست عزیزمن "بیژن" بود وداشت شاخ درمیاوردومن ازخجالت نمیدانستم چیکار کنم . سرانجام پدرو مادر عروس و داماد با هم صحبت میکنند ومسجل میشود خلیل فامیل وآشنای هیچیک ازطرفین نیست، از ماموران سالن میخواهند با کمترین اخلال درعیش ونوش مهمانان ان پسره جلف را به بیرون هدایت کنند.
کاش خلیل آدمی بود که همینجا به بازی گندش خاتمه میداد ، اما خیرهنوز هم ول کن نبود بلکه گارسونها لای مهمانها دنبال خلیل میرفتند وخلیل هم با آنها موش و گربه بازی میکرد. من چون با خلیل دیده شده بودم داشتم دنبال راهی میگشتم که بدون جلب توجه فلنگ را ببندم که همینکار را هم کردم
خسرو که کسی به او شک نکرده بود مدتی دیگر درسالن مانده بود میگفت شنیده بود چند تا از جوانها قصد داشته اند خلیل را دربیرون حسابی بزند اما دایی بزرگ عروس آنها را قسم میدهد اینکار را نکنند, وتوصیه کرده چون"آدم بی سروپا که ابرو ندارد که بترسد" وممکن است خودش را چاقو بزند, درد سر درست کند و عیش یک عده ای بهم بخورد, میگفت خلیل تا مدتها با گارسونها قایم موشک بازی میکرد, از بشت یک دسته مهمان به دیگری، از پشت یک میز به پشت ستون از دست گارسونها در میرفت, دو تا نگهبان هم به گارسونها اضافه میشوند, بالاخره او را میگیرند.
اما بعد ازگیر افتادن هم خلیل تمامش نمیکند وازدر سالن تا در ورودی باغ باز هم مثل چارلی چاپلین دو بار از دست آنها فرار میکند و و و و .
اگرچه با افتضاحی که بالا آورده بود احتمال اینکه زنگ بزند خیلی کم بود ولی من ته دل هنوز یک امیدی داشتم اما نگرانی ام این بودکه نوشین فکر میکند تلفن مال خانه خودمان است و وقتی پدر خلیل در تلفن بهش بگوید که اینطور نیست خیال خواهد کرد من بهش دروغ گفته ام ودر نتیجه پیش خودش خواهد اینها یکمشت آدم دروغگوی مریض هستند، و قیدش را از بیخ بزند.
در حاشیه بگویم من.و خلیل و سیا کلاس یازدهم میرفتیم کلاس تقویتی زبان و هندسه تحلیلی,خلیل هم به پدرش گفته بود چند تا دختر این دخترهمکلاسی داریم که ممکن است زنگ بزنند .
نوشین تقریبا یکهفته بعدبالاخره زنگ زده بود و به پدر خلیل که گوشی را برداشته بود با صدایی که عصبانیت و تردید در ان وجود داشته میگوید اگر ممکن است "میخواهم با پسرتان صحبت کنم" پدر خلیل هم که بنا به تجربه میدانست طرف با خلیل یا با من طرف است و اساسا هم آدم خوش برخوردی بود میپرسد "دخترم
هنوزنگفتی کدومشون کار داری: بیژن یا احمد? جواب داده بود با احمد. بابای خلیل هم گفته بود احمد پسر من نیست ولی اونم پسر خیلی خوبیه، دختره گفته بود پس بیشعوردرمورد تلفن هم دروغ گفته. آقای فرزان پرسیده بود مگه شما باهم تو آموزشگاه همکلاس نیستین؟ دختره از کوره در رفته بود و گفته بود خاک تو سردروغگوی هردوتایشون کنن, همکلاس چیه, پس اینم دروغ گفتن، ازاون بیژن جونتون که خیلی پسر خوبیه بپرس جریان چسبوندن به زن مردم تو هتل کمودر چی بوده و گوشی رو گذاشته بود
خلیل که اومده بود خونه باباش یه-دستی زده بود طوری که اون فکر کرده بود جریان کمودر وزنه رو دختره واسه بابا ش گفته، هرچی هم که اون نگفته من واسه خود شیرینی گذاشتم کف دست آقاشدرنتیجه خودش بقیه شو بی کم و کاست لو داده بود. یعنی نه فقط گند کاری خودشو بلکه یه جوری هم گفته بود که گویا من دعوتش کرده بودم کمودور.
به اینترتیب دختره که پرید هیچی, حالا آقای فرزان به دو دلیل از من دلگیر شده بود؛ یکی واسه اینکه گویا من پسر معصومش رو بردم کمودور، دوم اینکه داستان دخترهای همکلاسی تو آموزشگاه دروغ از آب در اومده بود, منم از دستم کاری بر نمیومد برای اینکه اون بابای خلیل بود ومن اگه خلیل رو پیشش خراب میکردم تف سربالا بود, یعنی نون خودم آجر میشد. فقط یادمه از لجم تا مدتها چپ و راست در مورد چسبوندن به زنه بهش میگفتم خلیل "واقعا از الاغ هم خرتری".


در درمانگاه تامین اجتماعی !

یکی دو هفته مونده بود به عید نوروزسال هزارو سیصد چهل و شش, یکماه پیشتربا معرفی محمود سیا (لقبی که ما به محمود امامی داده بودیم) با سیاوش وعنایت  رفته بودیم برای اولین باردوخت کت وشلوارمون روبه خیاطی ریچموند سرتقا طع خیابان شاه وخیابان کاخ سفارش داده بودیم. نمیدانم توجه کرده اید یا نه که هر  خیاط و یا  سلمانی فقط  یک جور مدل را خوب بلد است و با اینکه ژورنال میگذارد جلوی شما و میپرسد کدام را دوست داری اما نهایتا همانرا که خودش بلد است تحویل شما میدهد.حالا منظور اینکه گویاهیکل باریک من و رنگ پارچه با مدلی که حسن آقا بلد بود بطور اتفاقی جور آماده و حسن آقا  کت و شلوار منرا خیلی خوب از آب در آورده بود. روز یکشنبه بود که طبق قرارهمراه سیا رفتم تحویل بگیرم, لباسو که پوشیدم دیدیم الحق دست حسن آقا ریچموند درد نکند (ما اینجوری صداش میکردیم اما اسم فامیلش یه چیز دیگه بود) بعداز اینهمه بیا و برو کارو تمیز درآورده  ،وقتی تنم بود سیا اینا میگفتند "تومنی ده تومن میبرد رو تیپم".خودم هم توآینه که نگاه میکردم همین احساس بهم دست میداد. لباسو که بردم خونه دوباره تنم کردم و یکی دوتا مانور دادم که مادرم گفت "خب حالا تا یه چیزی روش نریختی برو آویزون کن به جالباسی تو کمد" ولی معلوم بود خوشش اومده. خلاصه فرداش رفتم حموم (اونوقتها یک کمی روبراهترشده بودیم و هفته ای یکبار حموم میرفتیم) و کت شلوارو "زدم تو رگ" محسن برادرکوچکترم میگفت باید تا عید صبر کنم اما من صبر نداشتم وقتی پوشیدم محسن گفت "آخرین ژیگولی" تو میپوشی بری مدرسه? منظورش اینبود که هنوز عید نشده از نو نوار بودن میافتدو منم به شوخی میگفتم میخوام "آب بندی بشه". با سیا رفتیم فروشگاه بزرگ ایران وترتیب نفری یک پیراهن نوراهم داده بودیم، منکه تو گوش یک کفش نوهم زده بودم. خلاصه تومدرسه هم بچه ها معتقد بودن که بهم میاد. . طبق روا ل من باید صبر میکردم تا عید میشد و این کت و شلوار را میپوشیدم  اما طاقت نداشتم و از دو روزبعدش در هرجایی غیر ازمدرسه میپوشیدمش و کلی حال میکردم.
چهار شنبه بود که صبح باهمون لباس رفتم مدرسه اما بجای کلاس رفتم دفتروبرای رفتن به درمانگاه اجازه گرفتم. آقای قنبری ناظم مدرسه سفارش کرد که اگرکارم پیش ازظهر تمام شد حتما باید برگردم بمدرسه. که منهم گفتم "حتما آقا".
ازمحل بیمه پدرم ما میرفتیم درمانگاه تامین اجتماعی که درخیابان کاخ جنوب خیابان شاهرضا قرارداشت، فکرمیکنم برای آزمایش "رادیو ایزوتوپ" برای غده تیروئیدم بود ویا درست بخاطرم نیست. تا آنجا که بیاد دارم روال کار اینبود که اول ازیک مرد انیفورم پوش نمره میگرفتیم ودریک اتاق انتظار نسبتا کوچک منتظر میماندیم تا نمره مان را صدا میزدند، آنوقت یک نگهبان دیگرنمره را نگاه میکرد واجازه میداد که بداخل محوطه رفته وبرویم سراغ قسمتی که به کارمان مربوط است.
توی اتاق انتظار دختری با سر ولباس مرتب تر ازبقیه وارد شد و پس از نمره گرفتن کنار دیوار در نزدیکی من  ایستاد. پا شدم وصندلی ام را بهش تعارف کردم که با خنده ملیحی تشکرکرد وپذیرفت. تازه نمره هفت را صدا کرده بودند ونمره من دوازده بود. حرف مادرم یادم آمد وازترس اینکه مریض نشوم به پسر بچه هفت-هشت ساله ای که کنارمادرش نشسته بود گفتم پسر جان من میرم همین پشت در وخواهش کردم وقتی  نمره یازده را صدا کردند بمن خبربدهد, پسرک سری تکان داد. داشتم پشت درقدم می زدم که دختره آمد وگفت با من موافق است که هوای بیرون خیلی "لطیفتره, اصلا بهاریه" واضافه کرد "یازده رو خوندن,  بعدیش لابد میشه دوازده"  وخندید. من داشتم به این فکر میکردم که چطور بفکر خودم نرسیده بود که هوای بیرون لطیفترهم هست که پسرک آمد و اشاره کردکه نمره ام را صدا زدند. ازدختره تشکروخداحافظی کردم ورفتم داخل که ازآنجا بروم به بخشی که باید میرفتم.

آقای قنبری ناظم مدرسه سفارش کرد که اگر کارم پیش از ظهر تمام شد حتما باید برگردم بمدرسه که منهم گفتم "حتما آقا".
ساعت حدود یازده بود که کارم تمام شد، با اینکه بیاد سفارش اقای ناظم هم بودم اما  اما نمیخواستم  برگردم مدرسه. بنظرم آمد حیف است این تیپ واین کت وشلواررا دخترها نبینند. گذار خیلی ازدخترهای مدرسه انوشیروان, مدرسه شاهدخت اشرف ومخصوصا مرجانی ها ازهمین چهار راه پهلوی و پارک پهلوی بود، فکر کردم بالاخره این تیپ و کوپال هیچی نباشد وسط آنهمه نعمت چشمای یکی ازان دخترها را که خواهد گرفت. عزم را جزم کردم وبجای مدرسه راهی پارک پهلوی شدم (کافه شهرداری اولیه، پارک کودک یا پارک ولیعهد بعدی وشاید پارک ولیعصر بعدتر) یک مجله فردوسی هم خریدم که هم سرم گرم بشود وهم ژستم را تکمیل بنمایم. روی یک نیمکت نشسته بودم و درحال تورق مجله اطراف را هم زیر چشمی میپایدم.البته باید بگویم دلهره که داشتم چون من تا حالا تنهایی و باین طریق دختر بازی نکرده بودم و نمیدانستم چی میشود. ده پانزده دقیقه ای نگذشته بود که چشمم افتاد به همان دختر که خرامان از جلویم رد شد وبعد ازاینکه اطمینان حاصل کرد منهم او را دیدم رفت روی نیمکتی که روبروی من بود نشست و شروه کرد به سوهان زدن ناخنهایش. ازهمانجا چنان با غمزه نگاه میکرد که میشد بگویی بکلی قضیه ژست مجله خوانی ازیاد رفته. بعد از مدتی موش و گربه بازی و لبخند پرانی یک دفعه یاد حرف خلیل افتادم وبخودم نهیب زدم "خاک برسرت, اخه ازاین آماده تر از این دیگه چی میخوای". خدایش را بخواهید ماجرای کت وشلوار نقش مهمی دربالا رفتن اعتماد به نفسم بازی کرد. فقط یکی دوتا جمله اول را در ذهنم مرور کردم وبخودم امیدواری دادم که جملات بعدی خودش خواهد آمد. پاشدم رفتم جلو وسلام کردم وبرای دست گرمی پرسیدم آیا او همان خانمی است که صح توی درمانگاه همدیگرودیدیم، او جوری جوابم را داد که ترجمه اش بزبان امروزی هامیشود چیزی شبیه "په نه په" عمه خانم ان خانمه هستم.
خلاصه طولی نکشید که صحبتمان گرفت، از اینجا و آنجا، والحق باید بگویم بیشتر بخا طراینکه اوخیلی راحت حرف میزد وبیش از اینکه من نگران جمله بعدی بشوم یک چیزی میگفت, یکی از خوبی های کار این بود که اگرهم حرفی میپراندم که خودم به سروته ان اطمینان نداشتم برخلاف عادله خیلی اصرارنداشت کلماتم رابرایش ابهام زدایی کنم. آخ که این عادله حتی وقتی براش جوک هم میگفتی مثلا میپرسید "اه چرا؟ ..." و تو حرف تو دهانت خشگ میشد و باید کلی فکر کنی که جمله بعدی رو چی و چه جوری بگی که دوباره نخواد دلیلشو بپرسه، عمرا اگرراضی باشم یک کلمه بد درباره اش گفته باشم، هنوزهم وقتی یاد خودش وبهرام میافتم یه احساس خوبی بهم دست میده. فقط بعضی وقتها حیرون میموندم که مگه میشه یه دختر سیکل دوم دبیرستان انقدر ساده باشه.
وقتی بدون اینکه بپرسم گفت خانه شان تومنطقه پل رومی شمیران واسمش "ژیلا"ست, یک کمی دلم ریخت, فکر کردم هرقدرهم که توی برش حسن ریچموندخوش تیپ شده باشم بعید است بیش ازدو سه جلسه بتوانم پا بپای دختری که خانه شان پل رومی واسمش هم ژیلاست راه بروم, دیریازود یک گندی خواهم زدوتق اش درمیاید.
هنوز حرفی روکه باید درجواب بزنم تو مغزم راست وریست نکرده بودم که برام روشن کرد که "بدلیلی که خودم هم میدانم" اونمیتواند تلفن خانه شان را به من یا به هیچ پسری بدهد. تو کله ام داشتم وارسی میکردم که آیا اینکه تلفن دارند به نفع رابطه ماست یا به ضرر, که بدون اینکه به نتیجه ای برسم نمیدانم چرا یکدفعه حواسم منحرف شد به اینکه خب اگرهمین الان درمورد فلان برنامه تلویزیون حرف زد من چی باید بگم، آخه ما هنوز نه تلفن داشتیم نه تلویزیون. بخودم تلقین کردم که نبایدروحیه ام را ببازم بنظرم رسید خب"مرگ که نیست" نهایتش میشود مثل دیروز که که او را ندیده بودم . خب این یکی دیگر ضربه ناجوری بود، انهم درحالیکه هنوزسرم ازدوتا ضربه قبلی کمی گیج گیجی میزد. راستش فکر میکنم اگر یکهفته پیشتربا چنین دختری روبرو میشدم کلا شرایط جور دیگری میشد، منظورم را که میفهمید یعنی اگرپای اعتماد بنفس اضافی حاصله از"کت وشلوار" حسن ریچموند نبود اگرهم از ضربات اول ودوم هنوزرمقی برایم مانده بوداین ضربه آخری کارخودش را میکرد وبه بهانه توالت یا چیزی بی خداحافظی، خودم رابرای ابد از تیر رس چنین دختری خارج میکردم . اما بخودم نهیب زدم "خب که چی" از کجا که همه اش "چسی" نباشه و اگر هم. نباشه بالاخره لابد یه چیزی تو من دیده که تا حالا "حال داده "دیگه.
خلاصه درحالیکه سعی میکردم طوری وانمود کنم که حرفهایی که زده  برایم کم و بیش عادی بوده گفتم اسم من "احمد" است, وبا بادی درغبغب ادامه دادم که دانشجوی رشته ساختمان هستم. همینکه از حالتش حس کردم با اینحرف خوب جوری توی خال زده ام بلبل ترشدم وکمی هم درمورد رشته ساختمان سرهم کردم. اماگویا همان دانشجو بودنم کافی بودواین جزئیات برایش جالب نبود. بنظرم رسید منتظر آنستکه چیزی در مورد محله، وخانه مان بگویم , با تمام تردیدی که دراین مورد داشتم دهانم را باز کردم که محله وخانه مان را بگویم که اوبا شیطنتی مقاومت ناپذیروسط حرفم پرید که "وایسا, نگو, بذارببینم میتونم حدس بزنم" وپیشنهاد کرد س این مطلب شرطبندی کنیم, وبدون اینکه منتظر جواب بشودگفت"اگه غلط گفتم من پول نهارومیدم, اگه درست گفتم, برنده میشم وتو باید بدی" و شرط را به اینترتیب تکمیل کرد که حق انتخاب نوع "نهارودسر"هم با برنده است. اولش ازشنیدن ترکیب نا مأنوس"نهارودسر" کف دست راستم کمی به خارش افتاد وبی اراده خورد روی جیب شلوارم، اما فورا کانالم عوض شد وفکرم به این رفت که این پیشنهادش چقدر کارم را راحت کرد. ازشما چه پنهان، یک ان بسرم زد چقدر مزه میداد اگر جرأت اش را داشتم ولباش را برای همین یک پیشنهاد ماچ میکردم. دل تو دلم نبودکه چه جوابی خواهد داد لذا گفتم "باشه قبول". انگشت سبابه دست چپش را روی لباش گذاشت وبا کمی درنگ گفت "اوم،اوم سلسبیل" ویک لحظه بعد ادامه داد "یا شایدم طرفای ژاله" . با اینکه یکه خوردم اما یک کمی خیالم راحت تر شد. اولین چیزی که بفکرم رسید این بود که خیلی خوب شد که ژیلافکر نکرده بود بچه شمال شهرهستم. نه اینکه به پایین شهری بودن افتخارکنم، خودتان که میدانید، برای اینکه اگر یک جایی درشمال شهررا میگفت, منکه در خودم نمیدیدم که حدسش را تصیح کنم, آنوقت تازه میشد اول موش و گربه بازی, لحظه به لحظه باید تک تک کلماتی که ازدهانم خارج میشد را
را میپایدم که مبادا اشتباه کنم و بند را آب بدهم. سلسبیل و ژاله را طوری با اطمینان گفته بود که معلوم بود محلات تهران برایاش نا آشنا نیست امابهرحال درستی حدس اش برایم سوال انگیز بود, پرسیدم "خب چرا مثلا نگفتی "ته شهبازیا شوش" وادامه دادم"راستی چرا نگفتی "زیر خط یا جوادیه?", جواب داد "اول بگو کی برده تا بگم ",
بعد از یک کمی "بگذاروبکش" و " وبازی در آوردن " با انگشت اشاره کردم "تو" وبا خنده اضافه کردم "اما تا جوابموندی ازنهار خبری نیست". با حاضر جوابی گفت" منکه بهر حال میگفتم" و ادامه داد "ولی مثل اینکه پسرا نمیتونن جرزنی نکن".
در پاسخ به سوالم اولش که به شوخی گفت چون فقط بچه های طرفای سلسبیل و ژاله شاخ دارن و کلی خندید, منم واسه اینکه خومو ازتک و تو نندازم با خنده گفتم "منکه فکر کردم شاخم افتاده". اما بعدش سر حوصله توضیح داد که خا نه یکی از دوستانش درسلسبیل نزدیک باغ گلستان است او چند بار آنجا رفته و با او بباغ گلستان هم رفته وازتماشای فیلم درفضای آزاد وبدون سقف کیف کرده است، آخرش هم اضافه کرد فکر میکند مرا یکبار همان طرفها در صف اتوبوس دیده است اما دراینمورد ممکن است اشتباه کرده باشد.پس از اینکه دو-سه دقیقه دیگر سر به سرهمدیگر گذاشتیم ,توافق کردیم که وقت انجام شرط رسیده است. ژیلاخیلی جدی پیشنهاد رستورانی در خیا بان ویلا را داد که فکر میکنم اسمش "کیان" یا چیزی شبیه ان بود. هری دلم ریخت, اسمشهرکوفت وزهرماری بود فرق نمیکرد، اما معلوم بود میباید جای گرانی باشد. بعید میدانم درآنزوز (یا هیچ روزعادی دیگری) پولی که در جیب داشتم کفایت همچین نا پرهیزیهایی را میکرد, اما اگر هم پول در جیبم میبود منکه راه و رسم آنجا را بلد نبودم همان اول کارگندش درمیامد. دراین فکربودم بلکه بتوانم بدون اینکه خودم را ضایع کرده باشم جای مناسبتری! را پیشنهاد کنم، شاید هم بی هوا "من ومنی" کرده باشم که بازهم خودش بفریادم رسید.
با همان شیطنت گفت "چرا ترسیدی" و ادامه داد که شوخی کرده خیلی گرسنه استاو ان رستوران باید بماند برای دفعات بعدی، اوهیچ جوری طاقت رفتن تا خیابان ویلا و منتظر دنگ وفنگ گارسونهای آنجور رستوران ها ماندن را ندارد. همینجور داشت توضیح میداد که
صبح زود برای آزمایشگاه ناشتا بیرون آمده و بعد ازآزمایش هم فقط یک لیوان آب هویج خورده. که منهم با یک "آی گفتی" حرفش را تائید کردم وبا لحنی که بشود آنرا شوخی تلقی کرد گفتم که اگر درجای مناسبتری بودیم میگفتم " لبو بده جیگر" که یکدفعه متوجه شدم تندروی کرده ام ومنتظر بودم بظاهرهم که شده اخم وتخم کند. اما برخلاف تصورم گفت "من جیگروقلوه خیلی دوست دارم". دونفری زدیم زیرخنده، ازجا بلند میشدیم و راه افتادیم طرف دکان جیگرکی که روبروی پارک پایین چهارراه پهلوی نزدیک بستنی خوشمرام قرارداشت.
وقتی مشغول خوردن جیگروقلوه ها شدیم چیزی که توجهم را جلب کرد این بود که چنان با رغبت غذا میخورد که آدم کیف میکرد. نمیدانم توجه کرده اید، بعضیهاغذا خوردنشان مثل انجام وظیفه میماند, غذا میخورند که نمیرند, من خودم از این گروهم, اما یک گروه باغذا حال هم میکنند همانجور که توی سینما ودرحال دیدن فیلم آدم با چسفیل حال میکند.
دل وجگرها را هنوز تمام نکرده بودیم که ژیلا حرف "دسر" را پیش کشید, من با تردید گفتم که او برنده شده وپیشنهاد با اوست، گرچه دل توی دلم نبود که نکند جایی وچیزی را انتخاب کند که با موجودی جیب من جور درنیاید. ژیلا گفت همین بغل است و با همان لبخند شیطنت آمیزادامه داد که منظورش کافه خوشمرام است. با رفقاگاهی آنجا میرفتیم, خوبی اش این بود که حد اقل رسم ورسوم کافه خوشمرام را بلد بودم. فکر کردم خب بد نشد, اما هنوزهم نگران بودم, چون بسته به اینکه چی سفارش بدهد ممکن بود به خط قرمز برسم. بدی اش اینبود که اگراینحالت پیش میامد حالا دیگر نمیتوانستم ازبهانه های رایجی ازقبیل "آی وای دیدی کیف پولم وجا گذاشتم" یا "مثل اینکه پول که درآوردم بلیت بخرم اسکناسه ازجیبم افتاده" هم استفاده کنم.
رفتیم خوشمرام یه پلمبیر سفارش داد، من نمیتونستم تصمیم بگیرم چی سفارش بدم، راستش غیر از پول یه نگرانی دیگه هم داشتم, از بچهگی تو گوشم رفته بود که اگر آدم روی نون وجیگر آب یخ یا چیزای یخ مثل بستنی بخوره اسهال میگیره. نمیدونم تلقینه یا نه یکی ولی یکی دو بارهم که نتونسته بودم جلوی خودم و ناپرهیزی کرده بودم بد جوری دلپیچه گرفته بودم.
همش جلوی چشمم مجسم میشد که پامونوکه ازخوشمرام گذاشتیم بیرون دلم یه جوری شده ودوراز جونتون هردو دقیقه به دو دقیقه دستشویی-لازم میشم، فکرشو بکن این دیگه اسمش گند-زنی بمعنی عملی میشد نه یک اصطلاح. بعدشم میگفتم ازیکطرف اون وقتی ازش بپرسن چرا پسره رو ول کردی میگه پسره اسهالی بود "حالمو بهم زد". از طرف دیگه اگه به بچه ها بگم دختره به چه دلیل پریده که این دفعه دیگه راست راستی حق دارن بگن "راست راستی که ریدی". تو همین حول و ولاها سیر میکردم که متوجه شدم ژیلا ورق منوی کافه هه روبا دست جلوی چشمای من میچرخونه ومیگه "هی نیافتی کوچولو". فورا گفتم "ها? نه بابا من فقط یه فالوده میخورم".
آیا بنظر شما اینکه حتی قبل آزاینکه سفارشمون بیاد سرمیزدل پیچه من شروع شده بود نشون نمیده که قضیه شکم من بیش ازاینکه به قاطی شدن جیگر با آب یخ وبستنی ربط داشته باشه به اضطراب ناشی ازکنف شدن مربوطه.
خیلی جدی اصرار کرد که با کمال میل میتونه پول اینا رو بده, وقتی به اشاره گفت که خب آدم دانشجو اگه همیشه پول تو جیبش نباشه که عیب نداره, گفتم مساله پولش نیست ومجبور شدم بگم معده صاحب مرده من چه مشگلی داره. گفت "خلاصه که من خیلی جدی میگم" . رفتم یه ژتون پلمبیر ویه فالوده گرفتم، فکرمیکنم پنج شش ریال دیگه تو جیبم مونده بود. خلاصه اون پللمبیرشوخورد ومنم با فالوده هه ورمیرفتم، که با خنده گفت "حالا اگه نمیتونم بخورم حرومش نکم خودش "ترتیبشو برام میده" .
امدیم بیرون, خوشبختانه شکمم مردانگی کرد, بازیها و صداهای ناجورراه نینداخت، دوباره رفتیم توی پارک, روزاز نووروزی ازنو, بغل یه نیمکت تو پارک وایسادیم وکروکر. ساعت شده بود حدود سه بعد ازظهر، بازم ژیلا بود که صحبتو میچرخوند، پیشنهاد کرد قدم زنون بریم جای دیگه، فکر کردم که امروز که کار دیگه ای نمیتونیم بکنیم.
حرفامم هم که دیگه داشت تکراری میشد، پس باید اول یه جوری قرار بعدی رو میذاشتم و بعدش یه بهانه ای برای خداحافظی. اول فکر کردم بگم باید برم دانشکده کار واجبی دارم، اما بنظرم رسید ممکنه بخواد با من بیاد، آنوقت اگه دم در نگهبان دانشگاه کارت بخواد دستم رو میشه. تازه اگر بی درد سرمیرفتیم تو, وقتی میدید من درست جایی رو بلد نیستم و گیج گیجی میزنم که بدترآبروریزی میشد.
بمنظور سیاه بازی یک  دستم  را روی ان یکی دستم زدم و گفتم " آی وای دیدی چی شد نزدیک بود یادم بره" و ادامه دادم که گویا من قول داده ام  پیش ازساعت چهاربرسم خانه عمه ام اینها که او را ببرم دکتر، چون پسرعمه ام رفته بوشهروعمه پیرم تنهاست, اما اگه موافق باشی بازم همدیگه رو ببینیم".  
بنظرمیامد کمی به صداقت حرف ناگهانی من شک دارد, اما گفت "باشه چه جوری؟". گفتم من الان نمیتوانم شماره  تلفن بهش بدهم  اما برای دفعه بعد یک شماره برای تماس  جورمیکنم. جوابش اینبود که اتفاقا مشگلی نیست, چون قرار است دوشنبه بعد دوباره به درمانگاه بیاید، اما از آنجا که معلوم  نیست چه ساعتی کارش تمام شود،ممکن است من کمی علاف بشوم.  قرار شد من ساعت حدود ده بروم در مانگاه دنبالش بگردم، اگر کارش تمام شده بود که باهم میرویم بیرون واگر نه من بروم ولی همانجا قرارمیگذاریم  که من دوباره چه ساعتی برگردم,و با اینقرار خداحافظی کردیم.
با همه دقتم دو تا موضوع بفکرم نرسیده بود. اول اینکه قبلا که تلفن خلیل را به دختری میدادم میگفتم همسایه ما هستند وآدمهای خوبی هستند، اما حال پذیرفته بودم خانه ما سلسبیل است وخانه خلیل اینها هم که خیابان فخررازی روبروی دانشگاه بود، اگر میخواستم دفعه بعد تلفن خلیل اینها را بهش بدهم باید یادم بماند که توجیه مناسبی  برای استفاده ازتلفن خلیل اینهاجورکنم, اما مطلب دوم که به ان توجه نکرده بودم اینکه ژیلا که وضعشنان هم خوب است چطوراستکه بدرمانگاه مشمول بیمه تامین اجتماعی کارگران میاید. اگرچه غیرممکن نبود اما حداقلش جای سوال داشت.
در هرحال دوشنبه بعد رفتم و دیدمش حدود سه ساعتی را با هم بودیم و من شماره خلیل اینها را بهش دادم و باجبار گفتم ما تلفن نداریم و این تلفن خا نه دوستم است. یکی دو روز بعد ژیلا زنگ میزند و آقای فروزان (بابای خلیل) گوشی را بر میدارد و طبق معمول صحبتشان گل میاندازد. قرار را از طریق خلیل بمناطلاع داد و منهم رفتم وحال کردیم و شرو ور گفتیم و چیز خاصی پیش نیامد. یک یا دو بار دیگر هم قرار گذاشتیم که دفعه اخرش بخاطر امتحانات برای دو هفته بعد میشد که  به دلیلی که ژیلا نسبت به برنامه  آنروزخودش اطمینان نداشت  قرار شد او دو روز قبلش  زنگ بزند خا نه خلیل اینها تا قرارمان حتمی بشود.وقتی ژیلا زنگ میزند که بگوید قرارمان  سر جایش هست،  باز هم صحبت با آقای فروزان گل میاندازد و گویا حرفها طوری پیش میرود که بابای خلیل به طرف مشکوک میشود اما بروز نمیدهد.  فردایش خلیل توی مدرسه بمن ندا داد گویا دختره زنگ زده، پرسیدم "قرار چی، کجا و کی؟" با دلخوری جواب داد  "آقوم"# که چیزی که بمن نگفت، فقط گفت بهت بگم خودت باهاش حرف بزنی تا بهت بگه" خیلی تعجب کردم, اول فکر کردم خلیل فیلم بازی میکند، ولی اینطورنبود، و خلیل هم از اینکه پدرش مرموزبازی در آورده  پکر بود.  با  آقای فروزان که تماس گرفتم  با خنده و جدی پرسید "اینجور لعبتها رو دیگه از کجا پیدا میکنین؟"  ازش خواهش کردم روشنتر بگوید که او گفت این دختره بنظرش یک کلکی توی کارش هست،. پرسیدم آیا منظورش از نظر تیغ زدن است که جواب داد کاش این بود. پرسیدم "پس چی؟"  که روشن کرد دختره یا از آنهایی استکه خانه  فرار کرده و میخواهد خودش را بشما بند کند، یا اینکه "وضعش خراب است". بعدش ساعت و محل قراری را که ژیلا تین کرده بود بمن گفت ولی پیشنهاد کرد که اگر موافق باشم بهتر است با طرف محتاطانه برخورد بکنم  و کاری بکنم که بازهم برای قرار بعدی به آقای فرزان زنگ بزند تا او بتواند حسابی "ته و توی کارش را در بیاورد " البته از من خواست به خلیل چیزی دراینمورد نگویم. منهم وقتی ژیلا را دیدم بعد از یکی دوساعت  که با هم گذراندیم  بهش گفتم برای قرار بعدی باز هم به خا نه آقای فرزان زنگ بزند.
ژیلا که زنگ زده بود آقای فروزان طوری وانمود کرده بود که خودش سر و گوشش میجنبد تا مزه دهن او را بفهمد.  ژیلا هم که ظاهرا از نابینا بودن آقای فرزان بی خبر بود اول  ناز و ادا آمده و گفته بود "آقای عزیز از شما بعیده" و گفته بود سنش زیاد است, اما بعدش  صحبت بجایی رسیده بود که حتی به  بابای خلیل گفته بود "جیگر جون", و بابای خلیل درجواب این شعرحافظ را خوانده بود که "گرچه پیرم شبی درآغوشم گیر   شوروحال گذاشته را دریابم", آقای فرزان میگفت "همینکه   قول داده برایش گوشواره طلا  وووو ومیخرد دختره چنان نرم شده  که انگار دهسال است با او رفیق است.  نهایتا برای روز سه شنبه ساعت ده و نیم صبح قرار گذاشته بود سر کوچه خودشان و بعنوان علامت شناسایی هم گفته بود یک عینک دودی آینه ای میزند و کت وشلوارطوسی رنگ راه راه میپوشد. هدف آقای فرزان اینبود که باینطریق بمن ثبت کند ژیلا "خراب " است و برای پول وطلا, حاضر است تن بهرکاری بدهد. طبق برنامه آقای فرزان من میباید بدون اینکه خلیل یاهیچ کس دیگری, در جریان باشد درهمان ساعت میرفتم همانجا پشت دیوار روبرو قایم میشدم تا وقتی که ژیلا میرود سراغ آقای فروزان یقه اش را بگیرم. من رفتم و از دور نگاه میکردم ، ژیلا آمد، او هم عینک دودی زده بود، مدتی بغل دیوار پیاده رو آنطرف خیابان، یعنی درست روبروی جایی که آقای فرزان ایستاده بود توقف کرد، دور و برش را نگاه کرد، وظاهرا وقتی  اطمینان پیدا کرد که همان مرد عینکی میباید آقای فرزان باشد، طوری حرکت کرد که بنظرم آمد دارد میرود بطرف جایی که بابای خلیل وایساده بود. اما نمیدانم چه فکری کرد که دوباره برگشت عقب طرف همان دیوار پیاده رو. یکی دو دقیقه درجایش مکث کرد ودوباره بطرف خیابان قدم برداشت.  اما درست همانوقت که ژیلا داشت میرفت بطرف بابای خلیل, یکدفعه دیدم خانمی  آمد زیر بغل آقای فرزان را گرفت و با خنده او را برد بطرف خانه شان, و این مهمان ناخوانده شهناز، خواهردومی خلیل بود (که معلم بود), که معلوم نیست چرا عهد انقدر بی موقع آمده بود به بابایش اینها سربزند.  ژیلا بعد از یکی دو دقیقه راهش را کشید و رفت، منهم رفتم و تا غروب بی هدف از اینطرف بانطرف شهرمیرفتم. من بابت این ماجرا خیلی پکر بودم  یعنی از دست خودم لجم میگرفت که ازهرنوع دلخوری بدتر است.  آخر من خودم را زرنگ میدانستم, فکرش را هم  نمیکردم که انقدر آدم "په په" و ساده ا ی باشم که نتوانم یک دختر معمولی را از یک زن خراب تشخیص بدهم، هی بخودم میگفتم  خاک برسرت "دراز بی نور". تا یکی دو روز حالم طوری بود که بقول علی پوستر "ثمره نسیه فروشی " را بیاد اطرافیان میاورد.
فردایش که باقای فرزان زنگ زدم، میگفت حس ششم اش باو میگوید که  دختره پی برده بود او نابیناست و شاید هم از اول اینرا میدانسته است, گفت که دختره یکی دو ساعت بعدش باو زنگ زده و اول خیلی عصبانی و پکر بوده اما بعدش رام شده,  بابای خلیل میگفت برایش جای شک نیست که دختره "خراب است " اما اگر من هنوز هم باور ندارم او حاضر است بخاطر من دوباره باهاش قرار بگذارد,  که من ازاو تشکر کردم وگفتم فکرنمیکنم اینکار لازم باشد.
بچه ها، مخصوصا سیا وخلیل, براحتی دلیل آویزان بودنم را حدس زده بودند,  اما من تازه بعد از یکی دو رو که حالم کمی سر جایش آمد آنها را در جریان گذاشتم و گفتم دیگر نمیخواهم دختره را ببینم. خلیل محکم زد توی سرم و گفت "از تو الاغ تر خودتی" که سیا هم حرفش را تائید کرد، خدائیش در ان لحظه خودم هم در اصل قضیه با آنها همعقیده بودم اما دلیلمان با هم فرق داشت. آنها فکر میکردند من خرهستم بخاطر اینکه نمیخواهم دختره را ببینم,.در حالیکه من فکر میکردم خرهستم بخاطر اینکه مدتی یک دختر خراب را میدیده ام.  آنها میگفتند من میباید باهاش حال بکنم و نهایت اینکه مواظب باشم سر من کلاه نگذارد و منرا تیغ نزند، در همین حد. میگفتند  طرف که نامزدت نیست که "غیرت بخرج بدی". حتی خلیل  میگفت "چه بهتر که طرف پول در میاره" و دلیلش اینبود که دیگر لازم نیست او بمن آویزان شود بلکه برعکس.  سیا هم معتقد بود "پولکی یا غیر پولکی"، تا وقتی منرا تیغ نزده  بمن چندان ارتباطی ندارد. البته مبرهن استکه یکی از هدفهای آنها در این توصیه خیرخواهانه بمن اینبود که از اینطریق بلکه آنها هم بتوانند مفتی با طرف حال بکنند.
خلیل آخرش پیشنهاد کرد اگر تصمیم گرفته ام دختره  را نبینم بهتر است او را پاس بدهم طرف خلیل. اما توصیه آخر سیا اینبود که بروم طرف را ببینم، و هیچ چیزی را برویش نیاورم، و او را وردارم بیاورم امیرآباد خانه سیا اینها، باهاش حال بکنم، و میگفت حالا بعد از اینکه من کارم تمام شد اگر دختره حاضر بود "که ما هم یک صفایی باهاش میکنیم، اگر نه که هیچی". من اما  نمیدانم،از کجا به این نتیجه گیری احمقانه رسیدم که باید  برای آخرین باراو را ببینم و با "اخم و تخم" او را بخاطر اینکه منرا گول زده  سرزنش کنم و ازش برای همیشه قهرکنم، در حالیکه حتی درهمان لحظه هم میدانستم که اگر بپرسد او چه جوری مرا گول زده? جواب سروته داری ندارم که بهش بدهم.
وقتی دیدمش بدلیلی که هنوز هم خودم نفهمیده ام چرا،  طوری وانمود کردم که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. درعوض بعد از بده بستان های مقدماتی  ژیلا لابلای حرفهایش  بمن پراند که خیلی پست هستم, اینحرف را طوری زد که هم میشد آنرا یک شوخی تلقی کرد و هم بمعنی احساس طلبکاری او ازمن, ودیگرهم در این باب چیزی نگفت که بتوانم منظورش را بفهمم . شاید هم این یک تاکتیک برای مرعوب کردن من بود که اگر اینجور باشد, انقدردرکارش موفق بود که من تا آخرهیچ جوری جرات نکردم ازش در مورد ماجرای قرار پولی اش با بابای خلیل حرفی بمیان بیاورم، وازاین بابت هم یک "خاک برسرت" اضافی بخودم بدهکارمیشوم . بعد از ده-پانزده دقیقه رابطه مان کمی عادی تر شد و من ازش پرسیدم آیا حاضر است دفه بعد بیاید باهم برویم خا نه یکی از دوستانم که در امیر اباد است، او با یکجور خنده خاص که میشد معانی مختلفی را ازان برداشت کرد, موافقت کرد. برایش توضیح دادم که دوستم با پدرش درآنجا زندگی میکند، اما وقتی ما میرویم پدرش رفته مسافرت و درخانه نیست. گفتم دوستم هم دانشجو است و ما ازبچگی همدیگر را میشناسیم، آخرش هم خیلی گذرا اشاره کردم که یک دوست دیگرمان هم گاهی خانه آنها میاید و ممکن است آنروز هم اتفاقی بیاید، که ژیلاهم عکس العمل خاصی نشان نداد. برای اینکه راه خاکی و محل خانه توی ذوق اش نزند حالی اش کردم که خا نه دوستم در بیابانهای امیر اباد شمالی است، درست زیر مرکز اتمی، و از آخرین ایستگاه اتوبوس تا آنجا بیش از بیست دقیقه درخیابان خاکی باید راه برویم, ژیلا اول یک کمی ابروهایش را بعلامت تعجب قوس داد و بعد گفت "خب عیب نداره باهم حرف میزنیم میریم دیگه ". کمی دیگرشرو ور گفتیم وشوخی کردیم، قرارمان شد برای پنجشنبه بعد ساعت یازده درپارک, که باید طوری بطرف امیرآباد میرفتیم که حدود دو تا دو و نیم آنجا باشیم, وخداحافظی.
بعد از اینکه جدا شدیم هرچه فکر کردم نفهمیدم که من چرا درست عینا آنچیزی را که سیا گفته بود انجام دادم.
درهرحال در مورد بردن دختره به امیراباد، قراری بود که خودم گذاشته بودم که هنوز درست نمیدانستم چه باید بکنم. بنا به تجربیات قبلی من بهمان اندازه که به برخورد معقولانه سیا اطمینان داشتم نسبت به احتمال رفتارناپخته خلیل بیمناک بودم
. دو تا مشگل در مورد خلیل وجود داشت: اول غیر قبل پیش بینی بودن خودش بود، اما مهمتر اینبود که من به آقای فرزان قول داده بودم در مورد دختره بخلیل چیزی نگویم و حالا نه فقط قولم را شکسته بودم، بلکه شوخی شوخی داشتم میرفتم  اسباب یک چیزهایی بیشتر ازحرف زدن بین طرف وخلیل بشوم.  
اول که با سیا درباب قولی که به اقای فرزان داده بودم مشورت کردم و او درجواب یواشکی زد توی پیشانی ام که "عمله این فکر رو باید قبلا میکردی"وگفت چون بهرحال که ماجرا را بخلیل گفته ام و از این ببعد هم اگراو را بازی ندهم او ولکن نخواهد بود و اگر هم زیادی ازش قایم بشویم جدا دلخورمیشود و دیگر با ما حرف نخواهد زد، که راست میگفت. باجبارهم خودم با خلیل شرط کردم آنروزکار تخمی نکند وهم از سیا خواستم بهش تذکربدهد. قرارمان با ژیلا برای پنج شنبه بعد بود، چگونگی قرارمان در روز موعود را به آنها گفتم.  سیا که گفت آنروز مدرسه نمیاید و درخا نه میماند, منهم به خلیل تاکید کردم باید خودش جداگانه برود خانه سیا اینها و حق ندارد قبل از رسین توی خانه خودش را با من و ژیلا روبرو کند, واو هم قبول کرد.
 راستش را بگویم, اینهم یکی ازهمان مواردی استکه اگر کسی بفهمد و من را نشناسد فکر میکند یک چیزی ام میشود. برای اینکه بعد از اینکه خود ابله ام همه این قرارومدارها را راست و ریست کردم, همه اش توی دلم خدا خدا میکردم که خوب است یک چیزی پیش بیاید که اینکارسرنگیرد، اما دلم میخواست این نشدن طوری باشد که بچه ها نتوانند آنرا تقصیر من بیاندازند.
به این فکر کردم کاشکی من یا ژیلا بد جوری سرما بخوریم و نتوانیم سرقراربیاییم. با همه سفارشهایی که به خلیل میکردیم ته دلم بدم نمیامد خلیل یک گندی بزند که کار انجام نگیرند و ما بتوانیم کاسه کوزه ها را سر اوبشکنیم, حتی, پیه عذاب وجدان بخاطرفکر نامردی درحق رفیق را بتنم مالیدم،  بعد ازدو-سه روز این نامردی یادم میرفت. ا اما مشگل اینبود که بهرحال اینها همه اش توی فکر من بود, ازنظرعملی گند را باید خود خلیل میزد و این دیگر دست من نبود.آنروز وقتی در میدان انقالب با ژیلا منتظر اتوبوس امیر اباد بودیم، خلیل را دیدم که بر خلاف قرمان از آنطرف خیابانما را زیر نظر دارد، اما آماده مه نگذاشتم. اتوبوس که آمد ما که سوار شدیم دیدم خلیل از در جلو سوار شد با رانده سلام علیک کرد و راننده هم خیلی با خوش وبش جوابش را داد. خلیل هم همچین با ژست با او حرف میزد که انگار کمک خلبان بوئینگ هفتصد و چه و هفت شدهو در ضمن حرف زدن با راننده زیر چشمی  تند تند هم بما نگاه میکرد. دریکی از ایستگاه های وسط  راه یک جوان دیگرسوار شد که نفهمیدم به چه خاطرباخلیل کارشان به یک ودوکشید، وشروع کردند کرکریهای چارواداری برای هم بخوانند, اما خوشبختانه ان پسره  ایستگاه بعدی پیاده شد و قائله خوابید.
ما ایستگاه چاپخانه پیاده شدیم و پیاده راه افتادیم بطرف خانه سیا اینها. چند دقیقه بیشتر نرفته بودیم که خلیل ازپشت آمد، سلام کرد و با یک لبخند فوق احمقانه ازما یک آدرس الکی پرسید، که منهم یک جواب الکی دادم و او هم تشکر کرد و با قدمهای تندترجلوی ما افتاد. خلیل با اینکه فاصله اش را با ما زیادتر میکرد اما هرازگاهی برمیگشت به عقب و ما را نگاه میکرد.هیچ دلیلی جز خریت برای مجموعه کارهای خلیل در آنروزنمیشد آورد. یادتان میاورم, خیابان  چاپخانه یک خیابان خاکی بود که تک و توک خانه در اوائل ان ساخته شده بود و همینکه در ان حدود ده دقیقه ای ازخیابان امیرآباد بطرف غرب میرفتیم خیابان یک پیچ میخورد و دیگر بیابان میشد، و بعد ازحدود یک ربع ساعت دیگر توی خاکی راه رفتن میرسیدیم خانه سیا که به اتفاق خانه توران خانم اینها تنها ساختمانهای ان حوالی بودند.سرپیچ که رسیدیم نمیدانم ژیلا چه فکری کرد که بی مقدمه گفت "من نمیام"، و وقتی ازش خواستم دلیلش را بگوید برگشت طرف امیر اباد و معلوم بود که جدا قصد نیامدن کرده است. من همینطور دنبالش میرفتم و میپرسیدم "اخه چی شده " و او هم تنها در جواب میگفت "معذرت میخام اما نمیام دیگه ". نمیدانم از دیدن بیابان حول ورش داشت یا ازحرکت مشکوک خلیل یا ازهردو.
. خلیل که گویا متوجه شده بود که ما برگشته ایم، بجای اینکه برود و سیا را خبر کند که درخانه  منتظر نماند یواشکی آمده بود دنبال من و ژیلاک. ماهم دوتایی سوار اتوبوس شدیم بطرف میدان مجسمه، اما من بعد از اینکه دیدم سوال کردن فایده ای ندارد در ایستگاه نصرت خداحافظی کردم و برگشتم که به سیا ماجرا را بگویم. وقتی رسیدم ساعت سه و نیم بود.
من دیگر ژیلا را ندیدم، بآقای فرزان هم گفتم اگر زنگ زد خیلی محترمانه بهش بگوید بهتر است همدیگر را نبینیم، او هم بعدا گفت که ژیلا دوسه روز بعد زنگ زده و او هم نظرمنرا بهش گفته است.
اگر بخواهم صادقنه بگویم دو بار دیگر بامید اینکه ژیلا را ببینم رفتم پارک ولیعهد وهمان صندلی, ولی او را ندیدم , واینکه بابای خلیل حدسش در مورد او تا چه هد درست بود و اینکه او اساسا چگونه دختری بود هیچوقت برایم روشن نشد.

منکه فکر میکنم تا همین جای ماجرا کافی است که نشان بدهد که یک لقمه دختر بازی "خشگه " چه درد سر هایی دارد و بفهمید که چرا ما به همان مجازی اش راضیتر بودیم.



No comments:

Post a Comment